(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


پنجشنبه 17 دي 1388- شماره 19553
 

بازگشت به عصر جاهليت

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




بازگشت به عصر جاهليت

ابن عباس دريافت كه امام از حقوق مسلمين نخواهد گذشت و حساب وكتاب او دقيق وگريز ناپذير است؛ نتيجأ حسابرسي معلوم بود و عبدا لله نيك مي دانست امامش در بازگرداندن اموال بيت المال ومجازاتش، اندكي ترديد نخواهد كرد. او برخلاف انتظاري كه از چنين شخصيتي مي رفت، بدون آن كه به فرمان امام گردن نهد يا به كوفه رفته وامام را ملاقات كند، كار حكومت را رها كرده و حتي به رسم معمول نيز عمل نكرده، كناره گيري خود را در قالب استعفا به امام گزارش ننمود. كارش را گذاشت و ازشهر بيرون رفت، و چون مي دانست مردم بصره نخواهند گذاشت اموال به نا حق برداشتأ بيت المال را از بصره بيرون ببرد، دست به حيله اي زد. وي از داييهايش در قوم «بني هلال» خواست او را محافظت كنند تا به سلامت از شهر خارج شود. آنان به تعصّب جاهليت عدول كرده، راه روشن اسلام را فرو گذاشته، اموال خزانأ بيت المال بصره را كه طبق نقل برخي مورّخان، شش ميليون درهم بود، در كيسه هاي بزرگ ابن عباس ريخته، با شمشير برهنه حفاظت كردند تا از بصره به سلامت سوي مكه ببرد. و عجب از چنين مردمي كه نسبت خويش را، آگاهانه بر غارت بيت المال توسط والي، برتري دادند و چشم بسته تابع عصبيت قومي شدند، و خواهر زادأ متمرّد و غارتگر خود را در امان گرفته، از چنگ مردم رهانيدند.
او در پناه خالوهاي خود پيش رفت و در مكه آرميد. انتخاب شهر مكه براي محل سكونت جديدش نيز خالي از سياست نبود. او به شهري كه حرم امن بود، رفت تا بتواند در سايأ حرمت مكه، اموال يتيمان، بيوه زنان و مجاهدان بصره را صرف عيش و نوش، و دمسازي با كنيز و غلام نمايد. و چه كوتاه فكر بود كه از حرم امن الهي، چنين استفاده اي گستاخانه كرد و بي حيايي را در مقابل خداوند نيز دامن زد. وچقدر فعلش با عملش فاصله داشت؛ آن جا كه حساب خدا را پشت سر انداخت و امام حقيقت خواه را رها كرد و اموال مردم را مخصوص خود گرداند. وچقدر براي ما عبرت آفرين و آموزنده است كه چنين صحنه هايي از بزرگان دين و رؤساي قوم و نخبگان اصحاب مشاهده مي كنيم. راستي ابن عباس در حسّاسترين لحظأ تاريخ اسلام، جبهأ حق را خالي مي گذاشت و از بار تعهد و مسؤوليت شانه خالي مي كرد، و علاوه بر آن، دست به عملي چنين آشكار عليه حكم اسلام - كه خودش مجتهد و عالم برجستأ آن بود - زد.
گمان مي رود، او دريافته بود كه جبهأ اميرالمؤمنين علي(ع) گرچه حق است و خودش در كنار امام، در آن شركت فعال داشته و بازوي حكومت پسر عمويش به حساب مي آمده است؛ اما حوادث روزگار، چنين خواسته است كه شكست بخورد. . . او كه دركنار حق، چشم طمعي هم به مال دنيا، كنيز، غلام و زر و زور و زيور داشت، نمي خواست تا آخرش شريك غم امام باشد. و در حقيقت، او حسابرسي بيت المال را كه امري معمول بود، بهانه كرد تا از كسي كه بيشتر از هر كسي، به حق بودنش اطلاع داشت، فاصله بگيرد. چنان كه نخواست از دشمنش معاويه هم كمكي بخواهد و چيزي بگيرد. لذا اموال بيت المال را كه زير دستش بود، غارت كرد و به مكه رفت تا از هر دو طرف دور باشد. همچنين او مي دانست كه معاويه مرد خدا نيست؛ بلكه مرد زد و بندهاي سياسي است و در آينده، او را از اموال بصره بازخواست نخواهد كرد.
امام چون از خروج ابن عباس و غارت بيت المال بصره با خبر شد، نامه اي به سويش روانه كرد؛ نامه اي كه سراسر درد و اندوه حاكمي مظلوم و تنها را تداعي مي كرد. جمله جملأ اين نامه، برخاسته از موقعيت و وضعيت حكومت امام، و غربت و مظلوميت و در عين حال، شكوه و استواري شگفتي آفرين اوست. امامي كه از سوي نزديكترين يارانش، امين اسرارش و پسرعمويش، درگيرو دار سخت ترين حوادث كمرشكن روزگار، تير زهرآگين خورده است. امامي كه تنها در كوفه مانده است و گويا، ياراي دست اندازي بر اموال به يغما رفته بصريان را ندارد. امامي كه از پرده دري نخبأ خواص روزگارش، آهي آتشين سر مي دهد و چنين مي نويسد:
«اما بعد، همانا كه من تو را در امانت خود شريك خويش گردانيدم، و چون پيراهن خويشتن و محرم راز خود به خود نزديك ساختم، و هيچ يك از خويشاوندان را در همگامي و همكاري با خود و اداي اموال مردم به امانت، از تو درستكارتر نمي شناختم. اما همين كه ديدي، روزگار با برادرزاده ات سخت گرفته، و دشمن با او بر سر پيكار است، و مال مردمان را تباه مي سازند و اين امّت سرگشته و بي پشتيبان شده است، از پسر عم ّ خود روي برتافتي و با گروهي كه از او جدا شدند، از او جدا شدي و جانب بد انديشان گرفتي و او را بي ياور نمودي و از ياري او دست كشيدي و با كژروان ناراست زي، به او خيانت ورزيدي.
نه، در ناسازيهاي روزگار، با عموزاده خود ياري كردي و نه وظيفأ امانت به جاي آوردي. گويي در تلاش خويش، خداي را ناديده گرفتي. گويي دليلي روشن از جانب پروردگار نداري و گويي تاكنون با اين امت، نيرنگ مي باخته اي تا بر مال و منالشان دست يابي. و بر آن بوده اي تا از راه فريب، اموالشان را به يغمابري. پس آن گاه كه در خيانت به ملت سرپنجه شدي و بازوي توانا يافتي، دمي از حمله درنگ نكردي و به شتاب از كمين برجستي و چندان كه توانستي، اموال آنان را كه براي بيوه زنان و نورسيدگان بي پدر اندوخته بودند ربودي، آن سان كه گرگ چالاك، بزغالأ خسته و در هم شكسته را مي ربايد.
سپس آن مال را، با دلي شاد به حجاز بردي، بي آن كه فرا چنگ آوردن آن را گناه داني و از آن كار باك داشته باشي.
تف بر تو باد! گويي ميراثي كه از پدر و مادر به تو رسيده بود، به شتاب براي خاندان خود مي بردي.
سبحان ا لله! آيا روز بازگشت را باور نداري؟ يا از روز شمار نمي ترسي؟ هان! اي كه نزد ما روزي در شمار صاحب نظران بودي! چگونه چنين آسان آشاميدني و خوردني را به گوارايي فرو مي دهي؛ در حالي كه مي داني به حرام مي خوري و به حرام مي آشامي. و چگونه از اموال يتيمان و درويشان و گرويدگان و باز كوشان در راه حق، كه خداي آن اموال را به آنان غنيمت داده است، و اين جهان را به دست آنان نگاهداشته، كنيزان خريداري مي كني و زنان به نكاح در مي آوري؟
پس، از خداي بترس و مال مردمان بازپس ده كه اگر چنين نكني و خداي مرا بر تو دست دهد، تو را به كيفر برسانم واز كيفر تو به اين كارها كه گفتم، نزد خداي معذور باشم و همانا تو را به شمشيري گردن زنم كه هيچ كس را با آن نكشته ام؛ مگر كه نگونسار به آتش اندر افتاده است.
به خداي سوگند كه اگر حسن و حسين، اين كه تو كردي، كرده بودند، تا حق مردم را از آنان باز نمي ستاندم و ناروايي كه از ستم آنان رفته بود، جبران نمي كردم، نه در ارادأ استوارم دست مي يافتند، نه با ايشان از سر مهر گرايش داشتم.
به خداي پروردگار جهانيان سوگند، اگر آنچه از اموال مردم را كه به حلال گرفته باشي، به من واگذاري، تا كسان خويش را به ارث گذارم، مرا شادمان نخواهد كرد.
پس اينك تامهلتي باقي است، چشم معنا بگشاي و چنين پندار كه گويي به پايان زندگي رسيده اي و به خاكت سپرده اند و كردار تو در جايي به تو عرضه شده است كه در آن جا، ستمكار به حسرت مي خروشد و تباه سازندأ حقوق مردم، آرزوي بازگشت به اين جهان مي كند؛ اما «ولات حين مناص» (آن هنگام، هنگام گريز نيست). »
و ابن عباس پس از مطالعأ نامأ امام، آن گاه كه رحل اقامت در مكه افكنده و در اوّلين روزهاي ورودش، ضمن ولخرجيهايي كه از پول بيت المال مي كرد، سه كنيز سفيد پوست گرفته بود و با آنان، روزگار به عشرت مي گذراند، در جواب نامأ امام نوشت:
«اما بعد، نامأ تو به من رسيد و دانستم كه آنچه من از مال بصره برداشته ام، بسيار بر تو گران آمده، به جان خودم كه حق من از بيت المال، بسيار بيش از آن است كه برداشته ام. و السّلام. »
ابن عباس در اين نامه، چون نامه هاي قبلي اش، حقّي را اثبات و گناهي را پاك نمي كند؛ بلكه بر خطايش، غباري مي افكند و بر همأ گذشته اش پشت پا مي زند. گويي خاطرأ جنگهاي جمل، صفّين و نهروان را در حافظه ندارد.
ما پايان بخش اين مجادلأ حق و باطل را كلام آخرين امام در جواب نامأ ابن عباس قرار مي دهيم. تا از زبان اميرالمؤمنين، تعجب و حسرت بر چنين عقيده اي را، آن هم از پسرعموي رسول خدا و عالمي آشنا به كتاب خدا و سنّت رسول و استاندارش در بصره بشنويم. شايد كه خود از چنين حوداثي پند گيريم و با هوشياري و تحليل درست وقايع، امام ورهبر خود را در ظاهر و باطن، و سختي و دشورايهاي پيچيدأ روزگار، پيروي كنيم.
«امّا بعد. شگفت ترين شگفتيها اين است كه نفس تو بر تو آراسته است كه حق ّ تو بر بيت المال مسلمانان، بيش از حق ّ هر مسلمان ديگر است. اگر اين ا دّعاي بيجا و آرزوي باطل، تو را از گناه باز مي داشت، البتّه كامياب مي شدي. خدا عمرت دهد كه بسيار دوري. آگهي يافته ام كه در مكّه منزل گزيده و رحل اقامت افكنده اي، كنيزكان زادأ مدينه و طائف را خريده، نور چشم خود كرده اي، و بهاي آنان را از پول ديگران داده اي. به خداي سوگند كه دوست ندارم آنچه تو از مال مردم برداشته اي، حلال از مال من باشد و آن را به ميراث گذارم؛ پس چگونه ممكن است از اين كه با خوردن اين مال حرام، خوشي مي نمايي، در شگفت نباشم. بهوش باش و كمي خود را نگاهدار كه اينك به جايي رسيده اي كه فريب خورده، بانگ حسرت برمي دارد و گناهكار آرزوي توبه مي كند، و ستمگر خواستار بازگشتن مي شود، و ديگر راه بازگشت نيست. و السّلام. »
فرمانداري كه به دشمن پيوست!!
اين بار سراغ يكي از فرمانداران امام علي (ع) مي رويم. كسي كه بايد به عنوان امين و چشم حكومت در پهنأ اسلامي، پيرو اوامر و نواهي خليفأ پيامبر باشد.
فرمانداران و استانداران، از خواص و امينان خليفه در ميان مردم مي باشند، توده ها به وسيلأ آنان با حاكم آشنا مي شوند و ارتباط برقرار مي كنند. اگر خواسته باشيم خواص جامعه را طبقه بندي كنيم، واليان و استانداران، رتبأ ممتازترين و برجسته ترين آنان محسوب مي شوند.
نام اين فرماندار «مصقله بن هبيره » از قبيلأ بني شيبان و محل مأموريتش، شهري در استان « فارس» ايران، به نام « اردشير خره» از ايالات تابعه ولايت بصره است. حاكم نشين بصره در آن زمان، استانهاي خوزستان، فارس و كرمان ايران را تحت پوشش داشت و حكومت بصره از سوي اميرالمؤمنين علي (ع) به پسر عمويش «عبدا لله بن عباس» واگذار شده بود. در سطور آينده، گذري بر برخي حوادث دوران فرمانداري مصقله خواهيم انداخت تا از رهگذر زندگي اين خواص نيز، درس عبرتي گرفته باشيم؛ زيرا بهترين درس تاريخ، كسب تجربه و عبرت براي پيشرفت و تكامل است، تا آيندگان به كمك مطالعه و شكست و پيروزيهاي گذشتگان، راه رفته را دوباره نپيمايند و شكست آنان را تكرار نكنند.
در روزگار امام علي(ع) گروهي از سپاهيان ري، پس از بازگشت از جنگ « صفّين» با هدفهاي مختلف و بيش از همه، از نوع عملكرد سپاه عراق سرخورده شده، حكميت و مذاكره با معاويه را مستمسك قرار داده و ناسازگاري با امام و جامعأ اسلامي راآغاز كردند. امام با روح بلند خود، باآنان به ملاطفت و مدارا برخورد مي كرد. چه بسيار در ميان خطبأ آن حضرت به پاخاسته، با سخنان تفرقه افكنانه، جمعيت و وحدت امّت را دچار تلاطم نمودند. چه دسته بازيها و گروه گراييها كه در جامعأ آزردأ كوفه راه انداختند و چه زخم زبانها كه بر اميرالمؤمنين نثار مي كردند. اما امام آرام و صبور، با آنان به سخن مي نشست. گاه خودش به احتجاج با آنان مي پرداخت و گاه از صحابأ نامدار مي خواست آنان را به محاجّه و استدلال فرا خوانند. در آن ميان « خرّيت» نامي از خوارج كه فرمان قبيلأ «بني ناجيه» با او بود، روزي بر علي (ع) وارد شد و گفت: «به خدا سوگند! نه فرمان تو را بردم و نه پشت سرت نماز خواندم!» اميرالمؤمنين گفت: «مادرت به سوگت بنشيند كه نافرماني پروردگار مي كني و پيمان مي شكني و خود را مي فريبي! چرا چنين مي كني؟» خرّيت گفت: «از آن جهت كه تو در كتاب خدا داوري پذيرفتي؟!»
امام (ع) از او خواست كه پيرامون اين موضوع با هم سخن بگويند تا حقيقت مطلب روشن شود. وي گفت: «فردا نزد تو مي آيم و بحث خواهيم كرد. » و امام پذيرفت و او را آزاد گذاشت.
خرّيت شب هنگام با گروهي از پيروان خود، به آهنگ جنگ از كوفه خارج شد. در راه به دو مرد برخوردند؛ يكي يهودي و ديگري مسلمان. از آنان استنطاق كردند. مسلمان را كه دوستدار علي (ع) بود، كشتند و يهودي را آزاد كردند!! يهودي به يكي از كارگزاران امام گزارش داد و امام پس از اطلاع از قتل آن مسلمان، سپاهي در پي آنان فرستاد تا به فرمان آيند يا قاتل را تحويل دهند. خرّيت شرطها را نپذيرفت وپس از جنگي يك روزه، شب هنگام به سوي بصره گريخت. امام سپاه را تقويت نمود و از حاكم بصره نيز خواست سپاه را مدد رساند و چنين شد. براي بار دوم، سپاه اسلام خرّيت را يافت و پس از جنگي سخت، سردستأ شورشيان از تاريكي شب استفاده كرد و از صحنه گريخت. خرّيت فارغ از انديشأ ديني، به سواحل دريا رفت و با كافران و ترسايان همداستان شد و گروهي را از اسلام برگردانده، سپاهي گران فراهم كرد. لشكر امام در پي وي راه مي پيمود، تا اين كه روزي بر او دست يافتند و خرّيت كشته شد. نام كامل اين انسان، خرّيت بن راشد آلنّاجي بوده است. سپاه اسلام، مرتداني را كه توبه نپذيرفتند، به اسارت گرفته و به سوي كوفه راه انداختند.
شمار اسيران را پانصد نفر نوشته اند. سپاه در بازگشت به سوي كوفه، از منطقأ تحت فرمانداري مصقله مي گذشت. اسيران كه برخي از طايفأ او بودند، از وي خواستند آنان را آزاد كند. مصقله با فرماندأ سپاه به توافق رسيد، اسيران را بخرد و آزاد نمايد. اما چون پول براي پرداختن نداشت، قرار شد در آيندأ نزديك، به كوفه بفرستد. فرمانده پذيرفت و مصقله پانصد اسير را آزاد كرد. امام پس از اطلاع، اقدام مصقله، او را ستود و آن را شيوأ آزاد مردان دانست. اما صد حيف كه مصقله در ادامأ اين كار، بر روش آزادگان نرفت، بلكه قصد فريب امام خود را نمود و تعصّب قبيله گري و جاهليت دوباره به سراغش آمده بود. او در برابر استغاثأ مرتّدان قبيلأ «مكربن وائل»، فرزندان پدري اش كه حاضر به بازگشت به اسلام نشده بودند، دست به خدعه و نيرنگ عليه امام خود زد و كاسه اي از زهر را بر امام مظلوم و محصور در نيرنگ كوفيان چشاند. پايه هاي حكومت اسلامي را لرزاند و در دل مردم، رعشه اي از ترس و هراس انداخت و آواي ناامني در بلاد تحت اقتدار امام را به گوش دشمنانش رساند. مصقله از فرمانداراني بود كه گرايش قبيله اي وقومي در او وجود داشت، تا جايي كه در حكومت عدل علي (ع) خاندان قبيلأ خود را از ديگران برتر دانسته و با اين كار خود، در گذشته، نامأ عتاب آلودي از امام به اين مضمون دريافت كرده بود:
«به من دربارأ تو گزارشي رسيده است، كه اگر درست باشد و اين كار را انجام داده باشي، پروردگارت را به خشم آورده و امامت را عصيان كرده اي. (گزارش رسيده) كه تو غنايم مربوط به مسلمانان، كه به وسيلأ اسلحه و اسبهايشان به دست آمده و خونهايشان در اين راه ريخته شده، در بين افرادي از باديه نشينان قبيله ات كه خود گزيده اي، تقسيم مي كني!. . . آگاه باش، حق مسلماناني كه نزد من يا پيش تو هستند، در تقسيم اين اموال مساوي است. . . »
عدم پيروي از خواص و درخواست بستگان، آن گاه كه برآوردن تقاضاي آنان، باطل را اقتضا داشته باشد، تنها در سايأ ايمان كامل و وظيفه شناسي و وارستگي امكان پذير است. اين ميدان، بسياري از خواص طرفدار حق را در گودال فريب و انحراف، برزمين زده و مصقله يكي از اين افراد است. او در مقابل مرتدّان هم قبيله اش، حق آشكار و روشن راكنار گذاشت و تعصّب خانوادگي را برگزيد.
امام پس از مدتي، از مصقله خواست ديون خود را بپردازد. وي امروز و فردا كرد سپس او را به استاندار بصره «عبدا لله بن عباس» واگذار كرد كه حقوق معوّقه را از وي مطالبه كند. عبدا لله از وي خواست طبق تعهدش، بدهي را بپردازد. مصقله گفت:
«اگر بيش از اين مال، از پسر عفان ( عثمان بن عفان، خليفأ سوم) مي خواستم، هرگز از من دريغ نمي كرد!»
راستي اين چه منطقي است كه گمراهان در جهت سرپوش گذاشتن برخطاي خود، عمل باطل ديگران را به رخ مي كشند و بدين وسيله خود را تبرئه مي كنند! حال از نسبتي كه مصقله به اين صحابي داده است، مي گذريم و راست و دروغ آن را به خودش وامي گذاريم، كه آيا خليفأ سوم از چون مصقله شيباني نيز مي گذشته است يا اغماضش فقط نسبت به بني اميه بوده است!
مهم، روش شناسي برخي طرفداران حق است كه هنوز بكلي منكر حق و هدف نشده اند؛ اما توانايي حركت بر اساس روش مطلوب را ندارند. اين گروه براي سرپوش گذاشتن برخطاي خود، به رواج اين خطاها در جامعه و افراد وجيه المله استناد مي كنند. اين روش - در جامعه شناسي جرم - از سوي انديشمندان، بررسي و اثبات شده است.
آنچه بر مصقله و امثال او پوشيده نيست، اين است كه، هر كس مسؤول اعمال خود مي باشد. او در عوض خريدن پانصد اسير، مالي به خزانأ دولت بدهكار شد و ناگزير به پرداخت آن بود. مصقله به آساني مي توانست از امام درخواست مهلت كند يا وجوه را تقسيط نمايد و يا درخواست بخشودن پاره اي از بدهي را كند. چنان كه مي توانست از همان مرتدّاني كه خريداري كرده بود و از افراد قبيله اش، مالي بگيرد و بپردازد.
اين فرماندار، همچنين با شناختي كه از لطف و بخشش امام داشت، مي توانست به كوفه بيايد و از امام مهلت بيشتري را بطلبد. و سرانجام اين كه خود را به حكومت اسلامي بسپارد تا با او برخورد نمايند. اما مصقله هيچ كدام از اين راهها را كه هر كدام، كوره راهي به سوي جادأ هدايت مي گشود، نپيمود؛ بلكه راه ضلالت و گمراهي را پيش گرفت و در پي حيله اي، از بصره خارج شد و شتابان به دشمن حق پيوست؛ به « معاويه» پسر ابوسفيان، سردستأ احزاب و مشركان، و پسر هند جگرخوار. آن شكم پرست اعور كه سالها خار راه هدايت و راستي شده بود. او بخوبي فرق ميان امام كوفه و سلطان دمشق را مي دانست و آگاهانه حق را پشت سر انداخت و بر باطل ورود كرد. او رفت و خبرش سراسيمه در عراقين - كوفه و بصره - و مكه و مدينه، و همأ سرزمينهاي اسلامي پيچيد كه يكي از فرمانداران علي (ع) به معاويه پيوست. غمي بر دل امام و مؤمنان كاشت و لبخندي بر لبهاي منافقان، كافران و مشركان نشاند. در پي اين فرار، امام علي (ع) فرمود:
«مصقله كار بزرگان كرد و چون فرومايگان گريخت. اگر پيش ما مي آمد، با او مدارا مي كرديم. »
مصقله چون به شام رسيد، از سوي معاويه بگرمي پذيرفته شد و از هر جهت خرسندش كرد. چون مدتي از اقامتش در شام گذشت، نامه اي به برادرش « نعيم» در كوفه نوشت تا شايد او را فريفته، به شام بكشاند. اما اين مؤمن وارسته، جوابي دندان شكن به برادرش داد، كه جاي تامّل و عبرت بسيار براي طرفداران حق دارد. نعيم شعري به اين مضمون براي برادر گمراه خود، روانأ شام كرد:
لاتأمنن ّ هداك ا لله من ثقه ريب الزّمان ولا تبعث كجلوانا
ماذا اردت الي ارساله سفهاًترجو سقاط امريء ماكان خوّانا
عرّضته لعلي ّ انّه أسديمشي العرضنه من آساد خفّانا
قدلنت في منظر عن ذاومستمع تأوي العراق و تدعي خير شيبانا
لو كنت أدّيت مال القوم مصطبراًلحق اجبيت بالا فضال موتانا
لكن لحقت بأهل الشام ملتمساًفضل ابن هند و ذاك الرأي أشجانا
فالان تكثر قرع السّن من ندم و ما تقول و قد كان الّذي كانا
و ظلت تبغضك الأ حيأ قاطبه لم يرفع ا لله بالبغضأ انساناً
يعني: خدا تو را هدايت كند، از مكر زمانه ا يمن مباش وكسي چون «حلوان» را مفرست. چرا از روي ديوانگي او را نزد من فرستادي؛ آيا آهنگ آن داشتي تا مردي را كه هرگز خيانت نكرده، به لغزش اندازي؟ تو او را در دسترس علي گذاشتي كه شيري از شيران خفّان است و افراخته گردن گام برمي دارد. اگر به عراق رو كرده بودي، همه دوستدار ديدن تو و شنيدن سخن تو مي شدند و بهترين فرزندان شيبان مي بودي. و اگر بر حق شكيبا مي شدي و مال مردم مي دادي، نام رفتگان ما را بلند مي كردي. ولي چه اندازه مايأ اندوه است كه تو به اهل شام پيوستي و دست در دامن پسر هند زدي. اكنون انگشت ند امت به دندان مي گزي؛ در صورتي كه هر چه شدني است، شده است. همأ زندگان تو را دشمن دارند و هرگز خداوند كسي را كه مردم دشمنش دارند، به پايگاه بلند نمي رساند.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14