(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 18 بهمن 1388- شماره 19579
 

كبوترانه
مهدي دو بار طعم شهادت را چشيد گزارشي از برنامه شب هاي خاطره
ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع است
بوي بابا
جنگ به روايت اسناد



كبوترانه

به درد غربت و غم بي تو مبتلا شده ام
اسير وحشت شبهاي بي انتها شده ام
كبوترانه تو رفتي به سمت آبي عشق
و من به تيرگي خاك مبتلا شده ام
چقدر دور ز باغ و پرنده ام، افسوس!
و بي تو با شب و پاييز آشنا شده ام
ز دست بارش باران بي ترحم درد
شبيه كولي، ويلان كوچه ها شده ام
اگر چه فرصت سبز دو تا شدن مرده ست
ولي قبول كن اي خوب! بي تو تا شده ام!
¤تقديم به شهيد حسن عسگري
نصرالله عسگري

 



مهدي دو بار طعم شهادت را چشيد گزارشي از برنامه شب هاي خاطره

صنوبر محمدي
جنگ پديده اي نيست كه زماني شروع شود و در مقطع زماني ديگر پايان يابد. شايد با گذشت زمان چهره آن كمرنگ شود ولي بي رنگ نمي شود. پخش برنامه هاي روايت فتح از صدا و سيما، محافل شب هاي شعر و خاطره نيز راه ديگري براي يادآوري آن دوران است كه هيچ گاه فرزندان جنگ را فراموش نكنيم و آنان را از ياد نبريم .
اين برنامه صدونودمين برنامه از برنامه شب هاي خاطره است كه به همت جمعي از فرزندان جنگ و با كوشش و تلاش آقاي قدمي كه در اين راه به حق زحمات فراواني مي كشند برپا مي شود. اكثر كساني كه براي ديدن اين برنامه مي آيند جوانان و نوجواناني هستند كه زمان جنگ را درك نكرده اند ولي با آن بيگانه هم نيستند و علاقه مند به دانستن و شنيدن وقايع آن دورانند.
«هزار پنجره باور » شعري است براي آن عزيزاني كه وقتي پيكرشان را به شهر مي آوردند جز انگشتري و استخواني بيش از آنان نمانده است.
اي شاخه ها دوباره كبوتر مي آورند
اي كوچه ها شقايق پرپرمي آورند
فتحي دگر مي رسد و آغازمي شود
از شهر عشق شهيدي دگر مي آورند
اي وسعت خزان زده گاه شكفتن است
گلهايي از بهار فراتر مي آورند
اي عابران شك زده سردرگمي بس است
فردا هزار پنجره باور مي آورند
¤¤¤
مهمان اول برنامه شبهاي خاطره برادر جانباز بسيجي «يوسف زاده» است كه سخنان خود را اينچنين آغاز مي كند:
به نام خداوند شهيدان كه در قهقهه مستانه شان و در شادي وصلشان «عند ربهم يرزقون» هستند. خاطره اي برايتان نقل مي كنم از «شهيد مهدي رحيمي» كه اين شهيد دو بار طعم شهادت را چشيد. او نقل مي كرد: در عمليات والفجر 6 در منطقه دهلران به سوي مواضع دشمن در حركت بوديم. آنجا اعلام كردند كه رمز اين عمليات يا ابوالفضل العباس(ع) است. همه بچه ها آب قمقمه هايشان را خالي كردند و به طرف مواضع دشمن پيشروي كرديم. درحين پيشروي دو گلوله به دست راستم اصابت كرد. توجهي به اين مجروحيت نكردم و مسير را ادامه دادم. بعد از طي مسافتي يك كاليبر57 كيلومتري به كتفم اصابت كرد و استخوان كتفم را گشود. خونريزي شديد بود. تشنگي هم بر من غلبه كرده بود و قمقمه هم خالي بود. گفتم چه كنم. يك «ياعلي» گفتم و به طرف مواضع دشمن حركت كردم. اين دفعه با گلوله تانك به طرف من شليك كردند. يك دفعه ديدم وسط آسمان هستم. وقتي به زمين خوردم چشم گشودم ديدم. در يك باغ پرگل و سبزه هستم. يك عده نشسته اند و طبق طبق غذا برايشان مي آورند. مي گفت هرچه مي خوردند نه تمام مي شد و نه تفاله اي ازآن بر جاي مي ماند. گفتم شايد اينجا بهشت است. بگردم دنبال دوستانم شايد بتوانم آنهايي را كه به شهادت رسيده اند ببينم. دوستانم را ديدم بعد از سلام و احوالپرسي گفتند: مهدي شما اينجا چه كار مي كني؟ هنوز وقتش نرسيده كه بيايي! ميان اين گفتگوها ناگهان ضربه محكمي به دست زخمي ام خورد. شنيدم كه يكي مي گفت اگر تكان خورد مجروح است وگرنه دنبال مجروحين بگرديد. دوباره در باغ مي گشتم به هركدام از دوستانم كه مي رسيدم مي گفتند هنوز وقتش نرسيده تو بايد برگردي. در همين حين مرا بلند كردند و پشت تويوتا گذاشتند و با بقيه شهدا ما را منتقل مي كردند. صبح عمليات جنازه شهدا را كه جمع مي كردند از پشت وانت جوي خون جاري بود. من را هم بلند كردند و پشت وانت گذاشتند. دوباره به همان حال و هواي باغ برگشتم. از بچه هاي گردان 25 رسول الله(ص) نااميد شدم. گفتم بگردم دنبال ديگر بچه هايي كه ازشهرهاي ديگر با ما بودند. در همين حين جنازه شهدا را بر زمين گذاشتند و گفتند جنازه شهداي تهران يك طرف، اصفهان يك طرف، شيراز،... بابلسر و شروع كردند به نوشتن اسامي: شهيد مهدي رحيمي اعزامي از بابلسر. گيج شده بودم ازطرفي شهدا مرا در جمع خودشان هنوز نپذيرفته بودند و از طرفي اينجا مرا به نام شهيد خطاب مي كردند.
مرا در نايلوني پيچيدند. آفتاب كه به صورتم خورد ناگهان لبانم تكان خورد. شنيدم كه يكي گفت بياييد اين شهيد، زنده است. به كمك من آمدند و مرا به داخل آمبولانس گذاشتند و به طرف بيمارستان حركت كردند. بعداز 20-15 روز كه در بيمارستان بودم پرستار كه متوجه تكان خوردن انگشتانم شده بود صدا زد آقاي دكتر، شهيد زنده شده است. درمان مدتي طول كشيد از بيمارستان مرخص شدم و دوباره به منطقه برگشتم. زخم ها زياد بود و كتفي كه گلوله خورده بود عفونت كرده بود. يك شب قبل از عمليات «مهدي» به علت عفونت زخم هايش فرمانده مان اجازه نمي داد در آموزش غواصي شركت كند. عفونت بدنش آنقدر زياد بود كه تب شديدي مي كرد و ما تا صبح پاشويه اش مي كرديم. هرچه به او مي گفتيم نرو، تو بايد درمان شوي مي گفت: شفاي من دست دكترها نيست. اين بيماري را خود «آقا» بايد شفا بدهد. گذشت. چند روز مانده به عمليات ديدم مهدي چهره بسيار نوراني پيدا كرده و حال و هواي ديگري داشت. قبل از عمليات معلوم مي شود كه چه كساني شهيد مي شوند. دوستانش به مهدي مي گفتند مهدي چه خبر است؟ شايد مي خواهي دراين عمليات ما را تنها بگذاري. مهدي خنده اي كرد و گفت خواب عجيبي ديده ام خواب ديدم در يك دشتي تاريك و ظلماني همه به صف ايستاده ايم و يك چاه عميقي آنجاست كه آتش از آن زبانه مي كشيد. دو نفر نگهبان داشت و يك «آقا»يي ايستاده بود و به آنها دستور مي داد كه يكي يكي افراد را مي گرفتند و داخل چاه مي انداختند. كساني را هم مي ديدم كه هميشه ذكر مي گفتند و تسبيح در دست داشتند نيز درون چاه افكنده مي شدند. ديدم طرف ديگر شهدا ايستاده اند. گفتم خدايا تو را به جان زهرا(س) آبروي مرا پيش شهدا نبر. نوبت من كه شد سرم را پايين انداختم و به سمت چاه رفتم. يك مرتبه به من گفتند: جاي تو آنجا نيست. شهدا مرا در آغوش گرفتند و با خود به يك باغ بزرگ بردند. «آقا»يي ايستاده بود و به من گفت بفرماييد. داخل مجلس شدم. مردان زيبارويي را مي ديدم كه در كنار يكديگر نشسته اند. من نزديك در ايستادم و جلوتر نرفتم. آقا گفت شما چرا از ما دوري مي كنيد. يك عمر ما را صدا كردي حالا كه ما تو را دعوت كرديم چرا دوري مي كني. گفتم من شرمنده ام من نمي دانم در خدمت چه كسي هستم. آقا فرمود: شما پيرو چه كسي هستي؟ گفتم: آقا، من پيرو رسول الله هستم. آقا خنده اي كردند و گفتند: آقا رسول الله(ص) من هستم و اين آقايان حضرت علي(ع) امام حسين(ع) و... و من اشك مي ريختم همه مرا به آغوش كشيدند و فرمودند «وعده وصل نزديك است». اين هست كه من خوشحال هستم.
مهدي راه مي رفت وشعر مي خواند:
«مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم»
مهدي درعمليات كربلاي4 جاودانه شد.
¤¤¤
جاي خالي
آهسته مي آيد صدا، انگشترم آنجاست
اين هم كمي ازچفيه ام، بال و پرم آنجاست
آنجا كه تركش ريخته، زير درخت نخل
چشم دلت را بازكن، خاكسترم آنجاست
يك تكه از روح صدايت را زمين خورده است
آن تكه ديگر، كنار سنگرم آنجاست
يادش به خير آن پاها كه بر مين ها قدم مي زد
آنجا كنار كوچه، پاي ديگرم آنجاست
آنجا كه زير بوته ها دستم نمايان است
يك ساعت كهنه كنار بسترم آنجاست
يك قمقمه درد و عطش از من بجا مانده است
يك چشمه، يك رود از چشمان ترم آنجاست
حالا ببند آن چشمهاي نازنينت را
تا ننگري كه جاي خالي سرم آنجاست
آهسته مي آيد صدا، انگشترم آنجاست
راوي ديگر «سيدمرتضي آذرهوشنگ» است. وي يكي از نيروهاي يگان ويژه نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران است كه از آنها به عنوان «كلاه سبز»ها نام مي برند. وي علاوه بر آن، به عنوان فيلمبردار و عكاس نظامي خاطراتش را برايمان اين طور بيان مي كند:
من حقيقتا خوشحالم كه در جمع عزيزاني هستم كه تمايل دارند با شنيدن خاطرات دوران دفاع مقدس ياد وخاطره رشادتهاي رزمندگان استفاده كرده و آن را به نسل هاي بعدي منتقل كنند. من از عكاسان و فيلمبرداران به عنوان «تصويربرداران بي تصوير» ياد مي كنم و از اينكه افتخار اين را داشتم كه در بيشتر عمليات ها شركت داشته باشم و از رشادتهاي رزمندگان فيلم و عكس تهيه كنم، به خود مي بالم.ما به يكي از روستاهاي مرزي براي پاكسازي رفته بوديم كه اين روستا قبلا در دست منافقين بود و چون آنها نيز لباسهاي محلي پوشيده بودند، قابل شناسايي نبودند. من به عنوان فيلمبردار و شهيد «احمد برين» به عنوان كمك فيلمبردار همراهم بود وقتي دشمن به روستا يورش آوردند ما در تيررس آنها بوديم. ايشان گفتند من مي روم تا نيروي كمكي بياورم. من گفتم نرو ما در تيررس هستيم ولي او گوش نكرد و من چون ديدم خيلي اصرار مي كند كه نيروي كمكي بياورد و ما را از محاصره دشمن نجات دهد گفتم برو ولي مراقب باش. از جايي پايين رفت كه شيار آبي وجود داشت بعداز آن شيار، تقريبا 15 متر جاي صافي بود كه نفر بايد مي دويد تا به پشت ارتفاعات مي رسيد و اگر به آنجا مي رسيد ديگر نجات پيدا مي كرد. در اصل ما آن روستا را محاصره كرده بوديم ولي ازطرفي خودمان نيز محاصره شده بوديم. يعني محاصره در محاصره. احمد از شيار پايين رفت و شروع كرد به دويدن كه دشمن به پشت پاي او تيراندازي كرد وقتي تير به پايش خورد از شدت درد به خود مي پيچيد اينبار دشمن با تيربار شكم او را زد و او از آن ارتفاع به پايين پرت شد و من فقط صداي خرخر او را مي شنيدم.
قبل از اينكه ما به محاصره بيفتيم، منطقه اي را كه محاصره كرده بوديم يك رودخانه اي بود و بعد يك كانال آبي بود كه از آن عبور كرديم و وارد يك مزرعه آفتابگردان شديم. از زمين و آسمان تير مي زدند. ما در كمين گير افتاده بوديم. شروع كرديم به دويدن به سمت مواضع دشمن. از محاصره نجات پيدا كرديم اما چون مسلح نبوديم تصميم گرفتيم پيش بچه هاي خود برگرديم. دوباره خودمان را به محاصره انداختيم. تا آنجا كه تيري به كمر من خورد و يك تير هم به دستم. شدت آتش به حدي بود كه ساعت از مچ دستم رها شد كه حتي نتوانستم آن را بردارم. كوله پشتي ام كه وسايل فيلمبرداري ام در آن بود را درآوردم. شغل ما اين بود كه از عمليات رزمندگان فيلمبرداري مي كرديم و آن را در اختيار ارتش مي گذاشتيم و به اصطلاح فيلمبردار نظامي بوديم نه رسانه اي و بيشتر فيلم ها و عكس هاي ما جنبه نظامي داشت. دراين اثنا بود كه ما به چشمه روستا رسيديم كه آب روستا از اين چشمه تامين مي شد. درآنجا ما با نيروهاي دشمن درگيرشديم و دراين درگيري بي سيم و كد رمز ما به دست دشمن افتاد. ستوان يكم «رضا رضايي» در آن زمان فرمانده عمليات بود. درگيري تا غروب طول كشيد. ما در يك وضعيتي قرار گرفته بوديم كه تعدادي از نيروهاي ما مجروح و تعدادي شهيد شده بودند.ما در شياري كه در دامنه آن تپه واقع شده بوديم گير افتاده بوديم. هفت ساعت تشنگي را با وجودي كه ما خودمان را براي روزهاي سخت آماده كرده بوديم، توان جسمي نسبتا بالايي داشتيم و دوره ويژه ديده بوديم هفت ساعت تشنگي را طاقت نمي آورديم.
همانطور كه اشاره كردم ما درمحاصره دشمن گير افتاده بوديم و بي سيم ما دست دشمن بود. با بي سيم ديگر تقاضا كرديم كه هلي كوپتر بفرستند و اطراف را آتش باران كنند و ما از اين فرصت استفاده كرده و عقب نشيني كنيم. زماني كه هلي كوپترها آمدند ما چيزي نداشتيم كه با آنها علامت بدهيم كه ما را ببينند. بالگردها در منطقه مي چرخيدند ولي ما را نمي ديدند. از قوطي هاي كنسروي كه به عنوان غذا به ما داده بودند به سمت خورشيد مي گرفتيم، شايد اشعه آن بالگردها را متوجه ما كند ولي بي فايده بود. دشمن وقتي بي سيم به دستشان مي افتد استراق سمع مي كنند و به بالگردها مي گويند:ما محاصره را شكستيم و ديگري نيازي به شما نداريم. برگرديد. هرچه هلي كوپترها دورتر مي شدند غم بچه ها زيادتر مي شد. تصميم گرفتيم تا شب صبر كنيم و دشمن را سرگرم كنيم و از تاريكي شب استفاده كرده و به عقب برگرديم. ولي فشار و محاصره در شب تنگتر شد و چون نيروهاي خودي، يك سري از يك طرف روستا و ما از طرف ديگر روستا رفته بوديم ديديم چاره اي نداريم. ما هم كه اسلحه اي نداشتيم فقط با يك دوربين عكاسي و يك دوربين فيلمبرداري به اسارت دشمن درآمديم. در دوران اسارت روزهاي سختي را پشت سرگذاشتيم. در يك اتاق 12متري بيش از 30 نفر را نگهداري مي كردند. از ساعت 4بعدازظهر تا فردا 8 صبح يعني حتي براي قضاي حاجت نيز در را باز نمي كردند. چون بچه ها سوءتغذيه داشتند به اسهال خوني مبتلا مي شدند. التماس مي كردند در را بازكنند ولي زندانبانان اعتنايي نمي كردند. بچه ها پايين شلوارشان را با نخ محكم مي بستند تا.... آب به آن معنا وجود نداشت و در زمستان كه هوا بسيار سرد بود و همه جا يخ زده بود. ما را به رودخانه مي بردند يخ رودخانه را مي شكستيم و در آن حمام مي كرديم. منطقه اي كه ما را در آن نگهداري مي كردند درست مانند زمان «بربريت» بود. هيچ امكاناتي نداشت. يعني يك اردوگاه كار اجباري. بايد كنده درختان را مي شكستيم. الياف و تخته هايي را درست مي كرديم و در يك مسير كه بر اثر بارش برف، جاده بسته مي شد بايد يك مسير 12 كيلومتري را مي رفتيم و راه را براي تراكتورها باز مي كرديم. حتي يك كفش درست و حسابي نداشتيم و لباس گرم هم نداشتيم. به جاي كفش به ما «گالش» مي دادند كه پشت آن را هم مي بريدند تا حركت را كند كند و بچه ها نتوانند فرار كنند. بعضي از بچه ها هم كه ژاكت داشتند آستين آن را از نيمه مي بريدند و به جاي جوراب از آن استفاده مي كردند. حدود 50 كيلوگرم گندم را به پشت ما مي بستند و در برف حدود 2-1 متري مي رفتيم تا محلي كه گندم را آسياب كنيم و برگرديم.در اين مسير بعضي وقتها برف شل بود و ما به همراه بارمان در آب و يخ سرد فرو مي رفتيم. روزهاي سختي را پشت سرگذاشتيم و حدود سه سال بعد آقاي مرادي به همراه ديگر نيروهايشان كه از نيروهاي يگان ويژه ارتش جمهوري اسلامي بودند طي عملياتي ما را نجات دادند.

 



ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع است

خبرگزاري فارس:عكاس دفاع مقدس در بخشي از خاطرات خود آورده است:نزديك در سنگر كه رسيدم پتوي آويزان شده از جلو در كنار رفت. چهره بسيجي جواني را ديدم.او با لحن جدي گفت: « راه ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع است!»
از قايق پياده شدم و به طرف جاده جفير آمدم. خسته بودم. هشت روز تمام در جزيره مجنون عكاسي كرده بودم و امروز در اين شرجي بعد از ظهر از جزيره بيرون آمدم تا سر و ساماني به فيلم هايم بدهم. بايد آنها را به تهران مي فرستادم.
غروب به سنگرهاي بچه ها رسيدم. دلم مي خواست كه استراحت كنم اما به هر سنگري كه سر مي زدم پر بود از نيرو. از سنگري صداي دعا و گريه مي آمد. به آن طرف رفتم. نزديك در سنگر كه رسيدم پتوي آويزان شده از جلو در كنار رفت. چهره بسيجي جواني را ديدم او هم مرا ديد و نگاهش سرتا پاي خاكي و عرق كرده مرا ورانداز كرد.
او با لحن جدي آميخته به شوخي گفت: « راه ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع است! » من ديگر حال حركت نداشتم. همان جا كنار سنگر نشستم. هوا ديگر داشت تاريك
مي شد. صداي دعا و گريه بچه ها حال مرا دگرگون
مي كرد. بچه هايي كه تو سنگر بودند يكي يكي براي گرفتن وضو بيرون آمدند.
من هم با آنان در كنار منبع آب وضو گرفتم. اين بچه ها اصلا به من توجهي نداشتند ولي من با آن خستگي حتي تعداد آنان را هم شمردم. دوازده نفر بودند. در آن ميان يك روحاني جوان هم بود كه عبا و عمامه اش را براي خواندن نماز آماده مي كرد. بعد از چند دقيقه دوباره پتو هايلي شد بين من و آنان.
اين نماز بيش از نيم ساعت طول كشيد دوباره صداي دعاخوان را مي شنيدم كه مي گفت: « خدايا... اين آخرين نماز ما در اين دنيا است و نماز صبح را ان شاء الله به لطف تو در كنار ائمه اطهار به جاي خواهيم آورد. »
صداي ديگري را شنيدم كه مي گفت: « ما بدون اسلحه و حتي بدون پوتين به طرف دشمن حركت مي كنيم تا
بيت المال حرام نشود. »
و همان صدا از بچه هاي تو سنگر خواست كه
وصيتنامه هايشان را بنويسند. ديگر صدايي به بيرون درز نكرد.
سوز و سرماي شبانه جنوب به سراغم آمد و نشئه خواب زير پوستم رفت...
وقتي از خواب پريدم خودم را درون همان سنگر ديدم. پتويي رويم انداخته شده بود. تنها بودم هيچ كس ديگري نبود. براي لحظه اي نشستم تا خواب از سرم بپرد. حدس زدم بچه هاي سنگري كه من نامحرم آن بودم موقع رفتن، من خواب زده را به درون سنگر آورده و خود رفته اند. معطل نكردم. دوربين را بداشتم و با عجله از سنگر خارج شدم. هيچ كس در آن اطراف نبود. غيرازصداي انفجار گلوله صداي ديگري به گوش نمي رسيد. غيراز صداي انفجار گلوله صداي ديگري به گوش نمي رسيد. تازه متوجه شدم هواگرگ و ميش است. لذت نماز ديشب بچه هاي سنگر حال مرا براي خواندن نماز صبح جا آورد. بعد از نماز به طرف منطقه درگيري رفتم. يعني يك نفس دويدم به دنبالش. اولين رزمنده اي كه ديدم اوضاع را پرسيدم. او از بچه هايي كه ديشب ديده بودمشان خبري نداشت. من هم به راهم ادامه دادم. به چهره تك تك بچه ها خيره مي شدم تا شايد يكي از آنان را ببينم. بچه ها فقط از پيشروي ده كيلومتري در دژ « طلاييه » كه نفوذ ناپذيرترين دژ عراقيها بود خبر مي دادند. جلوتر رفتم. زمين سوخته طلاييه نشان از جنگ سخت ديشب داشت.
حالا ديگر خورشيد هم بالاي سرم بود و تازه گرسنگي را احساس مي كردم. به دنبال تكه اي نان بودم. يكي از
بچه ها از كوله پشتي خود يك بسته بيسكويت به طرف من دراز كرد.
نيروهاي تازه نفس بسيجي از راه مي رسيدند. راننده هاي لودر براي ساختن خاكريز زمين را زير و رو مي كردند.
گلوله باران عراقيها براي لحظه اي قطع نمي شد.
كمي جلوتر از لودرچي ها چند نفري مشغول جمع كردن چيزي از روي زمين بودند آنان با حوصله كار مي كردند و هر چيزي كه توجهشات را جلب مي كرد، بر مي داشتند و آرام داخل كيسه اي كه همراه داشتند مي گذاشتند.
وقتي كنار آنان رسيدم، از يكي شان سراغ بسيجيهاي آن سنگر را گرفتم. او نگاهش را در نگاهم دوخت. تكه گوشت لهيده اي دستش بود. نشانم داد و گفت: « آنها همين تكه گوشت ها هستند.»
و من فهميدم كه بچه هاي آن سنگر داوطلب رفتن روي مين بودند و پيروزي امروز را به ما هديه كردند.
مات و مبهوت نگاهش كردم. دور و بر من بدنهاي قطعه قطعه شده زياد بود. دوربين را آماده كردم. انگشت روي شاتر بردم تا فشار بدهم. آن بسيجي به طرف برگشت و آرام گفت: از حيطه نامحرم نبايد عكس گرفت.
اين بار گريه كردم.
راوي:ح.م

 



بوي بابا

آرزو از مدرسه كه آمد، مادر را شاد ديد. فهميد.
-بابا اومده!
- نه، نامه اش آمده!
نامه را گرفت و خواند. دوبار خواند. سير نشد. هق هق كنان خواند. آرام نشد. نامه بوي بابا را مي داد. شبها و روزها آمدند و رفتند. بابا نامه ديگري براي آنها نوشت. آرزو نامه بابا را در كيف مدرسه اش گذاشته بود. در كلاس، خيابان و كوچه مي خواند. هنوز بوي بابا در تك تك كلماتش مي آمد. ديگه بابا نيومد. بوي بابا هم هيچوقت نرفت.
ذبيح ا... رحماني

 



جنگ به روايت اسناد

سري و شخصي
قرارگاه
تي55زرهي
شماره /راس/ س ش/ ع
به: گروهان قرارگاه و مخابرات تيپ
موضوع: پاداش
نامه فرماندهي لشگر 55 مكانيزه؛ سري و شخصي 21 مورخه (17/10/1361)
هر فرد نظامي كه بتواند شخص اقدام كننده به فرار به سوي دشمن را بكشد و جسد آن را بياورد، بنا بر اختيارات فرمانده لشگر به ارشديت نائل شده و يك ماه مرخصي و پاداش مادي گرانقيمتي نيز به وي داده مي شود.

سرهنگ دوم
عبدالواحد منير السعدون

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14