(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 29 آذر 1388- شماره 19539
 

اگر شر يح قاضي شهادت دروغ نمي داد...

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




اگر شر يح قاضي شهادت دروغ نمي داد...

پادشاهي تو را بر دين خودم ترجيح دادم!!
در جنگ صفّين كه ميان سپاه اسلام به امامت علي بن ابي طالب، با شورشيان شام به رهبري معاويه بن ابوسفيان روي داد طوايف و قبايل شام، عراق، حجاز، ايران، يمن و مصر، هركدام تحت رهبري اميران و رؤساي محلي خود، در يك سوي از دو جبهه صف كشيده بودند.
طوايف مختلف براساس گرايشهاي اعتقادي و وضعيت مكاني خود، به سوي جنگ كشيده مي شدند و بسيار اتفاق مي افتاد كه جمعي از يك قبيله در سپاه حكومت اسلام و جمعي در سپاه شورشيان شام قرار مي گرفتند.
آنچه روشن است عامأ مردم، كمتر به تحليل و ريشه يابي حوادث روزگار، از آغاز شكل گيري نطفأ حادثه، تا نقطأ اوج آن تن مي دهند؛ از اين رو، بزرگان و نخبگان كه در اصطلاح « خواص قوم» خطاب مي شدند، رشتأ كنترل آمد و شدهاي قبايل را دردست داشتند و هر جا آنان تمايل نشان مي دادند، مردم نيز به دنبالشان روانه مي شدند.
سپاه شام كه اساس تشكّل آن برحيله و مكر عمروبن العاص و معاويه پايه گذاري شد، گرچه در درون خود، فريب خوردگان بسياري را همراه داشت؛ امّا سران قبايل و آناني كه سوابق اسلامي داشتند و حوادث روزگار را تحليل مي كردند، بخوبي فرق ميان معاويه و علي (ع) را مي دانستند، ولي دنيا و زرق و برق آن و عشق به مقام، چشمشان را خيره كرد. و نتوانستند بر نفس زياده طلب و اغواگر مسلط شوند. امّا در لحظه هاي حسّاس، به خطاهاي خود اعتراف نموده اند.
در اين ميان، يكي از حوادث پيش آمده در سپاه شام - كه نشانگر عقايد برخي خواص جبهه معاويه است - در اين راستا است.
« مسعودي» نقل مي كند كه چون سپاه امام كار را بر شاميان تنگ كردند و شيرازأ آنان از هم گسيخته شد، معاويه كه از دور شاهد عقب نشيني لشكرش بود، فرمانده و پرچمدار قوم «تنوخ و بهسرأ» را كه « نعمان ابن جبله تنوخي» بود، را فراخواند.
چون نعمان آمد، معاويه به او گفت: «مي خواهم كار قوم تو را به كسي واگذار كنم كه از تو خوش قدمتر و پاكبازترباشد؛ چرا كه تو پي در پي شكست مي خوري و توان مقاومت نداري و لشكر عراق، كار را بر ما سخت گرفته است!»
نعمان گفت: «به خدا سوگند! اگر مي خواستم قوم خود را به صورت اردويي فراهم آورم، بعضي از مردم بيكاره از زيربار وظيفه، شانه خالي مي كردند، چه رسد كه آنان را به شمشيرهاي برّان، نيزه هاي افراشته و مردان كار آزموده بخوانم! به خدا سوگند من به نفع تو و ضرر خودم كار كردم و پادشاهي تو را بر دين خودم ترجيح دادم !!! و راه هدايت را كه مي دانم كجاست (اشاره به اردوگاه علي(ع) براي هوس تو رها كردم !!! و از حق كه آشكارا آن را مي بينم، روي گردان شدم!!!و عاقلانه عمل نكردم كه با پسر عم پيغمبر خدا صلّي اله عليه وآله و اوّل كسي كه به او ايمان آورده و با او مهاجرت كرده، به جنگ برخاستم !!! ولي حالا كه كار را به تو سپرده ايم - حق يا باطل - بايد آن را انجام دهيم كه قطعاً حق نيست!!!
اكنون كه از ميوه ها و جويهاي بهشت محروم شده ايم، از انجير و زيتون غوطه دفاع مي كنيم!!!»
اين بگفت و سوي قوم خود رفت.
«بگذار تا لوازم كافي جمع كنيم!!!»
يك سال از جنگ پر ماجرا و بي سرانجام صفّين گذشته است.
بار ديگر امام تجديد قوا نموده است تا فتنه گران شام را به سزاي اعمال ننگين خود برساند.
سپاه در « نخيله» اردو زده است و مقدمات حركت بسرعت انجام مي شود.
فرماندهان گروهها انتخاب مي شوند. پشتيباني وتدارك سپاه، چگونگي حركت. . . يكي پس از ديگري سامان مي گيرد. امام عزم خود را در نابودي معاويه و عمروبن العاص جزم كرده است. از گوشه و كنار خبر مي رسد كه:
در ميان سپاهيان ولوله و شايعه اي پيچيده است ! نگراني از خوارج كه در راههاي منتهي به كوفه، مردم آزاري مي كنند. برخي مي گفتند بهتر اين است كه اميرالمؤمنين ابتدا كار خوارج را يكسره كند، سپس به سوي شام حركت نمايد؛ چرا كه در فاصلأ رفتن سپاه به شام، عراق بدون دفاع مي ماند و خشك مغزان خارجي، امنيت را سلب مي كنند. امام از اين شايعه و شيوع آن ناراحت است. دشمن اصلي او، معاويه است؛ بايد هرچه زودتر به سوي اوتاخت. خوارج گرچه خشك مقدس و جهولند؛ ولي در پي حق، راه را گم كرده اند. اما معاويه آگاهانه در وادي باطل گام مي زند و فرق است ميان اين دو گروه.
در حركت سپاه به سوي شام، سستي و دودلي حاكم مي شود و سرانجام اميرالمؤمنين علي (ع) ناچار لشكر را به جانب خوارج حركت داد؛ تا در پشت سر سپاه، هنگام رويارويي با شام، مناطق را ناامن نكنند. خوارج از آب مي گذرند و در « نهروان» چنان كه كه امام قبلاً يادآورده شده بود، قلع و قمع مي شوند. اين جنگ، يك روز به طول انجاميد. امام پس از اين عمليات، بلافاصله سپاه را روانأ اردوگاه نخيله كرد و خود در ارودگاه خيمه زد، تا عمليات اصلي را انجام دهد.
مردم، گروه گروه به اردوگاه وارد مي شدند و هركدام در محل خود خيمه مي زدند.
مقدمات حركت لشكريان امام به سوي شام براي جبران فرصتي كه در صفّين به ظالمان داده بودند، آماده مي شد.
امام ضمن خطابه اي، لشكريان را مخاطب قرار داده، آنان را به ضرورت حركت به سوي معاويه آگاه مي كند. حركتي كه تاوان اشتباههاي سال گذشتأ مردم عراق، در رويارويي با حيلأ عمروبن العاص و اشعث بن قيس است.
امّا اين بار، گويا عزم و ارادأ سپاهيان به سستي گراييده است. به سخنان امام گوش فرا مي دهند؛ ولي حركت نمي كنند! چون شتري كه كوهانش زخمي شود، در حركت كندي دارند. معلوم است فريب و غدري ديگر در كار است. باز هم برخي خواص دنيا طلب دلها را فريفته اند.
سپاه كوفه، چون گلّه اي رميده از گرگ، در يك طرف جمع مي شود و ناگاه از طرف ديگر پراكنده مي شوند. يا چون لباسي كهنه كه دوخته شود، بسرعت پاره شود، آرام و قرار ندارد. نفاق در لباس دلسوزي و نصيحت، ريشأ وحدت و انسجام را برباد مي دهد. در دلهاي مصمّم به حركت، سستي و رخوت مي كارد و بادهاي پريشان را بر چهرأ اهل عراق مي افشاند. سپاهي كه در ميان خود، منافقاني همچون اشعث بن قيس را در لباس مجاهدي جاي داده است. و امثال عمار ياسر، خزيمه بن ثابت (ذوالشهادتين)، اويس قرني، هاشم مرقال و بسياري از سران صحابه و ابرار روزگار را در صفّين برجاي گذاشته است !
امام مكرّر با سپاهيان سخن مي گويد: «هان اي سپاه كوفه! چرا در انجام فرمانم سستي مي كنيد. ! چقدر از آشنايي با شما پشيمانم ! اي كاش هرگز شما را نمي ديدم! شما بد آتش زنه اي براي جنگ هستيد!...»
اشعث بن قيس به پا خاست !: «اي اميرالمؤمنان! شمشيرهاي ما كند شده و تيرهايمان تمام شده است و سرنيزه هايمان افتاده است. بگذار تا لوازم كافي به دست آوريم، آن گاه به سوي دشمن حركت خواهيم كرد!»
اين بار، اشعث و ديگر خواص عافيت طلب، تجهيز و تدارك دوباره را مستمسك قرارداده اند!
برخي خواص و اصحاب تدبير اهل عراق، در لباس دلسوزي و نصيحت، لشكريان اسلام را از حركت به سوي شام مانع مي شدند و با ايجاد شايعه و تبليغات مسموم، دلهاي مصمّم را به اضطراب و تفرقه متمايل مي كردند. سپاه امام مدتي در نخيله زمينگير شد و تلاش ثابت قدمان وفادار به اميرالمؤمنين، در برابر تزوير پنهاني سران برخي قبايل و نامداران عافيت طلب، به جايي نرسيد. هرگاه امام لشكر را به حال خود رها مي كرد، باران شبهه و وسوسه ها از سوي برخي ياران ناآشنا با حقيقت اسلام، چون تير ظلمت، وحدت و همدلي سپاه را مي شكافت، و چون امام با آنان سخن مي گفت، اندكي آرام مي گرفتند. كم كم با ترغيب برخي خواص، شبانه، افرادي از اردوگاه به سوي خانه هاي خود فرار مي كردند و هر شب تعدادي ديگر به آنان افزوده مي شد.
امام با بعضي از ياران ثابت قدم خود بر جاي ماند؛ ولي همه روز، شاهد عزيمت گروهي از لشكريان به سركردگي رئيس قبيلهأ خود بود. تا آن جا كه جز اندكي از آن نيروي بسيار، برجاي نماند. و اين بار نيز تدبير امام براي مقابله با مكّاران شام، با حيلأ خواص سپاه مسلمانان و شليك تيرهاي شبهه و وسوسه در لباس دلسوزي و نصحيت، با شكست مواجه شد، تا زمينه براي حكومت امثال معاويه، مروان، يزيد، حجّاج. . . و ديگر سفيهان بني اميه فراهم شود.
« شهادتي كه تاريخ را دگرگون كرد»
« شريح بن حارث» از اصحاب رسول خدا (ص) بود كه از سوي عمر، خليفأ دوم، به عنوان قاضي كوفه منصوب شد. وي در اين منطقه، به شغل قضا مشغول بود. اميرالمؤمنين قصد داشت او را عزل كند؛ امّا اصرار مردم بر اين كه او منصوب از جانب عمر است، باعث شد وي را ابقا نمايد.
داستان خانه خريدن شريح قاضي در زمان خلافت اميرالمؤمنين علي (ع) و قبالأ چهار حد آن كه امام براي ايشان ترسيم كرد، در نامه سوم نهج البلاغه آمده است. وي تا زمان روي كار آمدن « مختاربن ابي عبيده ثقفي» در كوفه قاضي بود. مختار او را از شهر بيرون كرد و به دهي كه اهل آن يهودي بودند، فرستاد.
چون حجاج بن يوسف ثقفي روي كار آمد، شريح را به كوفه فراخواند و منصب قضا داد. اما شريح درخواست كرد او را عفو كند؛، چرا كه در زمان مختار بشدّت خوار و بي مقدار شده بود و حجاج پذيرفت.
قضاوتهاي شريح معروف است؛ جمعاً 57 سال منصب قضاوت داشته و در 021 سالگي در گذشته است. شهادت خلاف واقع شريح در ماجراي دستگيري و شكنجأ « هاني بن عروه» از لحظه هاي حسّاس و سرنوشت ساز صدر اسلام است كه بدين وسيله جان « عبيدا للهبن زياد» را از خطر مرگ نجات داد، تا سپاه او پس از چند روز، عاشوراي محرم سال 16 هجري را در سينأ تاريخ ثبت نمايد!
بيست سال از نافرماني مردم كوفه با اهل بيت رسالت گذشته است. در اين مدت فريب خوردگان بسياري حق را يافته اند و بر عملكرد گذشته تأسّف مي خورند.
واكنش طبيعي مردم، سيل نامه هاي تسليتي است كه براي شهادت امام حسن مجتبي (ع) روانأ مدينه و آستان امام حسين(ع) مي شود.
گروهها و قبايل كوفه، گرچه در ياري حق كوتاهي كردند؛ امّا محبّت اهل بيت را در دل داشتند.
با مرگ معاويه و پايان عهدي كه امام و شيعيان با وي داشتند مردم به امام حسين (ع) روي مي آورند. هر روز نامه اي از كوفه و اعلام دعوت و بيعت قبيله اي مي رسيد. امام براي اتمام حجت با اهل عراق، پسر عمويش « مسلم بن عقيل» را روانأ كوفه نمود.
ورود مسلم به كوفه، آن چنان كه انتظار مي رفت، با استقبال هزاران نفر رو به رو شد.
مردم در قالب قبايل و دسته ها روي به جانب نماينده امام نهادند و با آغوش باز بيعت كردند.
در اين هنگام، والي كوفه، « نعمان بن بشير» بود. او بخوبي فرق بين اباعبدا لله الحسين و يزيدبن معاويه را مي دانست و در صدد مقابله با مسلم برنيامد.
نعمان در قصر حكومتي را به روي خود بست و مماشات پيشه كرد.
يزيد با اطلاع از ورود مسلم به كوفه، عبيدا لله بن زياد را كه حاكم بصره بود، مأمور كرد علاوه بر بصره، حكومت كوفه را در دست گيرد و قيام اهل بيت را سركوب كند.
عبيدا لله شتابان به سوي كوفه راند!
مردم منتظر قدوم پيشواي خود، امام حسين (ع) بودند.
به همين دليل، هنگام مواجه شدن با ورود سواري كه سر و روي خود را پوشانده بود، به خيال اين كه امام وارد شده است، بر او سلام دادند و تا در قصر كوفه او را مشايعت كردند!
عبيدا لله كه برجان خود بيم داشت، با صورت پوشيده تا قصر پيش آمد. آن گاه از مأموران خواست نعمان را صدا بزنند.
استاندار از بالاي بام قصر به بيرون نگاه كرد و عبيدا لله چون او را ديد، صدا زد: « نعمان خيلي خوابيده اي ! در را باز كن!» چون عبيدا لله پارچه از صورت برداشت، مردم او را شناختند و با سنگ بر او حمله كردند.
عبيدا لله به درون قصر رفت و درها بسته شد.
او بخوبي مي دانست تنها راه كنترل اوضاع و عقيم گذاشتن كار مسلم بن عقيل، جذب سران قبايل و خواص كوفيان است.
در اين وقت، مسلم در خانأ هاني بن عروه «از دوستداران اهل بيت و رئيس قبيلأ بني مراد بود. قبيلأ بني مراد ازطوايف بزرگ عراق بود كه بالغ برچهارهزار سوار نظام و هشت هزار پياده نظام داشت كه در ركاب هاني جمع مي شدند. عبيدا لله ازطريق جاسوسان حكومت، به محل اختفاي مسلم پي برد و محمّدبن اشعث بن قيس را به سراغ هاني فرستاد. هاني مسلم را در خانه گذاشت و همراه جمعي از شمشير زنان قبيله اش روانأ قصر كوفه شد. هاني هنگام ورود بر عبيدا للهبن زياد به يارانش دستور داد: «چنانچه صداي من بلند شد يا قصد جان من كردند، به درون خانه بر يزيد و پسر مرجانه و همه حاضران را به سزاي عمل خودبرسانيد!»
هاني همراه پسر اشعث، بر عبيدا لله وارد شدند. برخي از سران قبايل، شريح، قاضي كوفه، نشسته بودند.
عبيدا لله پرسيد: « مسلم كجاست؟»
هاني گفت: «پيش من نيست؟»
ابن زياد با او به درشتي سخن گفت.
هاني با شناخت موقعيت متزلزل عبيدا لله و بيعت مردم با مسلم و شمشير زنان همراهش، با خيال آرام گفت: «اي عبيدا لله! پدرت زياد، بر من حقّي دارد دوست دارم آن را تلافي كنم؛ آيا مي خواهي خير تو را بگويم؟»
ابن زياد گفت: «خير من چيست؟»
هاني گفت: «در امان من از قصر خارج و با خاندان خود به سلامت سوي شام روانه شويد. زيرا كسي كه بيشتر از تو و رفيقت حق دارد، اين جا آمده است. »
ابن زياد گفت: «او را نزديك من بياوريد. » چون هاني را به نزديكش آوردند، با چوب دستي كه همراه داشت، به صورت او زد و بيني و ابروي او را شكست. گوشت چهره اش دريده شد و چوب را بر سر وصورتش خرد كرد.
هاني دست به دستأ شمشير يكي از نگهبانان برد؛ ولي موفق نشد.
در ميان هياهوي درون قصر، ياران هاني از پشت در فرياد زدند: « هاني را كشتند، آمادأ كار زار شويد!»
ابن زياد بيمناك شد و دانست كه هاني با پيش بيني به قصر آمده است.
ياران هاني به در مي كوبيدند تا به درون آيند!
براي لحظه اي همه در اضطراب فرو رفتند. هاني با سر و روي شكسته فرياد مي كشيد و ابن زياد سرگشته و مبهوت منتظر سرنوشت مانده بود. لحظاتي ديگر شمشيرهاي بران بني مراد بر سر والي غريب يزيد مي ريخت و او را پاره پاره مي كرد! چيزي به خاطرش نمي رسيد. تنها وارد شهر شده است، و مردم با مسلم بيعت كرده اند.
هاني بن عروه، رئيس قبيله بني مراد را مجروح كرده است و ياران بي تاب او بر در مي كوبند تا به زندگي اش خاتمه دهند.
ابن زياد به حاضران نگريست. شريح قاضي، آن پير صحابي، بر جاي خود متحيّر ايستاده و منتظر ورود ياران هاني بود.
فكري به خاطرش رسيد. هان ! اين شريح، سالها قاضي كوفه است. مردم حرف او را قبول دارند ! مگر او بتواند جانم رانجات دهد!
فوري دستور داد هاني را به درون اتاقي ببرند تا مردان مسلّح صدايش را نشنوند.
هاني را كشان كشان به درون دخمه اي در قصر بردند و عبيدا لله به شريح گفت: «نجات من در دست تو است. به جانب اين جماعت برو و بگو من از درون قصر خبر دارم، هاني سالم است و سرو صدايي كه شنيديد، از او نبود. »
شريح در مقابل پيشنهاد پسر زياد برخود لرزيد: «چطور پس از هفتاد سال سن، شهادت دروغ بدهم ! من خود قاضي كوفه هستم ! مردم مرا به عنوان كسي كه از سوي چند خليفه، مقام قضاوت كوفه داشته ام، مي شناسند. من را از صحابأ پيامبر مي دانند؛ وقتي سر و روي زخمي هاني را ببينند، نخواهند گفت شريح شهادت دروغ داده است ؟ نه؛ چنين نخواهم كرد. »
مضطرب و سرگردان ايستاده بود از جانش كه در تيررس ابن زيادي كه در فاصلأ چند متري مرگ بود، مي ترسيد و از عواقب شهادت دروغ پير مردي كه بزودي رسواي خاص و عام مي شود، بيم داشت.
مرگ و زندگي، دين و دنيا، مقام و گمنامي، عافيت و رنج، سرانجام طرف يكي از دو تصميم را تا چندثانيه ديگر خواهد گرفت !
نهيب ابن زياد تصميم نهايي را گرفت، نه شريح. شايد او نتوانست در آن لحظه هاي سرنوشت ساز، عاقبت شهادتي را كه عليه حق داد، حدس بزند!
امّا هرچه بود، گواهي خلاف قاضي پير و سالخوردأ كوفه، شمشيرهاي برّان بني مراد را در غلاف كرد و قصر پر فريب كوفه را با هاني زخم خورده و پنهان شده، پشت سرانداخت.
و پسر زياد را از مرگ حتمي رهاند و كوفه را عليه مسلم شوراند و جهت حركت امام را از كوفه به كربلا تغيير داد و حادثه دهم محرم را آفريد و براي هفتاد سال ديگر بني اميه را بر سرنوشت مسلمانان حاكم كرد.
شريح با دلي پر اضطراب و از ترس نهيب ابن زياد، به جانب مردان بي پرواي بني مراد رفت !
- «شريح چه خبر ! هاني چه شد ؟ شريح تو شاهد باش كه قصاص هاني جز سر عبيدا لله نيست!
شريح گفت: «به كجا مي رويد؟ من گواهي مي دهم كه هاني زنده و سلامت است و مسأله اي پيش نيامده ! به خانه هاي خود بازگرديد كه رئيس تان مشغول مذاكره با ابن زياد است. »
ياران هاني به اعتماد شهادت صحابي به خانه بازگشتند، و عبيدا لله جان سالم به در برد تا فجايع كربلا را رهبري كند و مسير تاريخ را تغيير دهد! و ساعاتي بعد بدن نيمه جان هاني از بام دارالحكومه كوفه به زير فرو آمد!

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14