(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 14 فروردین 1389- شماره 19609
 

شادي خدا
عصر دل انگيز بهار
خداحافظي
دانش بيندوزيم
فصل زنده شدن
تخت جمشيد؛ بخشي از تاريخ
بچه هاي نيايش
شايد
خانه تكاني دل



شادي خدا

درخانه اي قديمي
كه شايد آن را ديدي
كف حياط آجري
پشت بامي كاهگلي
با حوضي مثل دريا
و ماهي هاي زيبا
¤¤¤¤
درخت هاي خرمالو
با يك درخت آلو
گلهاي ياس خوشبو
شاخه هاي تو درتو
شمعداني هاي قشنگ
با گلهاي رنگارنگ
¤¤¤¤
با بالكن بلندش
دور از گربه و چنگش
گنجشك هاي كوچولو
بدون ترس از لولو
دارند آنجا لانه اي
خانه وكاشانه اي
¤¤¤¤
آب پاشي كرده مادر
حياط تا دم در
همسايه روبه رو
كوچه را كرده جارو
پنجره هاي چوبي
تميز شدند به خوبي
¤¤¤¤
سرزده اند زهرجا
جوانه هاي زيبا
درحياط و تو باغچه
در بشقاب رو طاقچه
يك بلبل خوش صدا
مهمان شده درآنجا
¤¤¤¤
مادر بزرگ با دست باز
رو به خدا بعد نماز
خدا خدا مي كنه
شما رو دعا مي كنه
شما كه بچه هاشيد
بچه ي بچه هاشيد
¤¤¤¤
مادر بزرگ چه خوبه
عزيز و مهربونه
او را به يادبياريد
به ديدنش شتابيد
بوسه زنيد به دستش
تا وقتي زنده هستش
¤¤¤¤
عيدي لاي قرآن
آماده است از الان
با ديدن روي او
عيدي گرفتن از او
سال نو آغاز كنيد
خدا را خوشحال كنيد
¤¤¤¤
سيدرضا تولايي زاده
آموزگار دبستان

 



عصر دل انگيز بهار

چه كسي مي داند؟
توي اون بارون داغ
توي بيشه، لاي اون موج گياه
توي سايه زير تكدرخت توحيد
دختري تنها بود، همدم غمها بود
چه عبور تلخي، توي اون عصر دل انگيز بهار
در خيال خسته آن دختر چه سخنهايي بود!
چه غروب زشتي، همانكه خبر مرگ مرا مي آرد
تو كجايي؟! توي اين دفتر سرخ يا كه در موج گياه
چه كسي مي داند
زنده ام يا مرده، پس تو كي مي آيي؟
همنشيني با من يا كه همسايه من؟
زير اين درخت خشكيده مرا مي يابي
يا كه در قعر زمين،
چه كسي مي داند؟!
در اين غروب تنها من بودم با غمها
شب تا به هنگام سپيده كه مرا خواب نبود
تو كجا بودي و من در چه حالي بودم
اي كه نام تو بود عصر مرا زيبايي
جمعه اي مي آيي يا كه در روز دگر
در چراغي روشن يا شباهنگامي
توي اين دنيايي يا كه در دريايي؟
تو همان رويايي كه مرا خواب نداشت.
سپيده عسگري
عضو كانون شاعران و نويسندگان منطقه 15 تهران

 



خداحافظي

با صداي ناله مادرش از خواب برخاست. گوش هايش را تيز كرد، آره اشتباه نكرده صداي ناله ضعيف مادرش بود سريع بلند شد. آشفته و نگران به نظر مي رسيد. انگار توي سراب بود همه جا مقابل چشمانش تيره و تار بود. با خودش زمزمه كرد: خدا جونم ديگه چي شده؟ خودت... خودت كمك كن.
سريع بالاي سرمادرش رفت، و مادرش را با رنگي سفيد ديد. به نفس نفس افتاده بود مادرش را صدا زد: مادر... مادر... حالتان خوب است.
با خودش گفت: اين صداي خفه، پس چرا اين قدر شبيه مردها شده است.
مادرش به سختي جواب داد: عزيزم چيزي شده تو برو بخواب حسابي خسته اي.
اما دختر همان طور بالاي سر مادرش نشست و باعلاقه به مادرش خيره شد دخترك با خود فكر كرد كه چقدر مادرش را دوست دارد ولي...
ناگاه اشكي از گوشه ي چشمانش به روي گونه ي سفيدرنگش چكيد. سريع با دست اشكش را پاك كرد. همان طور كه به ديوار تكيه داده بود خوابش برد دختر در خوابي شيرين فرو رفته بود. در خواب خود را در باغ بزرگي ديد. يك قدم، دو قدم، سه قدم... جلو، جلو، جلو پلي جلوي پايش بود تا چشم كار مي كرد گل بود و سبزه، درخت، پرنده، دوست داشت بداند آن طرف باغ چه شكلي است؟
دور و برش را نگاه كرد كسي را آن جا نديد گويا دنبال كسي مي گشت. در حالي كه از ترس عرق سردي روي كمرش نشسته پايش را روي پل گذاشت، پل تكان شديدي خورد و باعث شد دختر بيشتر احساس ترس و وحشت كند ولي نمي دانست چرا دوست دارد به آن سوي پل برود پاي ديگرش را كه در هوا بود روي تكه هاي چوبي پل نهاد ندانست چگونه تعادلش را حفظ كند ولي فقط سرش را پايين انداخت و شروع به شمردن قدم هايش كرد يك، دو، سه، چهار، پنج، شش... وسط هاي پل بود كه سرش را بلند كرد خدايا چه مي ديد باور نمي كرد، واي مادرش آن سوي پل به او لبخند مي زند و به او اشاره مي كند. سريع خودش را به او رساند. به نفس نفس افتاد. پل تكان هاي شديدي مي خورد ولي دخترك با ديدن مادر عزيزش اهميتي به آن نمي داد ناگهان يك قدم مانده بودكه برسد به مادرش، پل از جاي كنده شد و دختر به سمت رودخانه پرتاب شد.
از خواب پريد نفس هايش به شماره افتاده بود. حسابي عرق كرده و رنگش زرد شده بود. نگاهي به مادرش انداخت خوشحال شد چرا كه مادرش براي اولين بار اين گونه با آرامش مي خوابيد، دختر بوسه اي بر چشمان مادرش زد و برخاست و به سمت مدرسه راه افتاد. ديرش شده بود مجبور بود براي به موقع رسيدن بدود بند كفشش باز شده بود.
- آه لعنتي چه موقع باز شدن بود. بالاخره رسيد چه رسيدني خانم سعيدي ناظمشان با اخم نگاهش كرد و سارا سرش را پايين انداخت و با اشاره ي سرناظمشان به سمت صف رفت. ظهر كه زنگ خانه به صدا درآمد به سمت خانه راه افتاد قدم هايش را سريع برمي داشت.وارد خانه كه شد مادرش را ديد كه مشغول درست كردن ناهار است. سارا با ناراحتي و عصبانيت ساختگي گفت: مادر شما بايد استراحت كني از دستت ناراحت مي شوم شما نياز به استراحت داريد. مادر با تكان سر حرف دختر دلبندش را رد كرد. سارا با لوس كردن خودش مادرش را مجبور به استراحت كرد.
سارا در حين خوردن ناهار براي مادرش اتفاقات روزانه اش را تعريف كرد و مادرش با حوصله به حرف هاي دخترش گوش مي داد.
سارا به سمت حياط رفت تا درس هايش را بخواند ساعتي در حياط ماند صداي مادرش نمي آمد نگران شد.
به سمت خانه رفت. دلش هري ريخت پايين.
واي ماماني جون چي شده؟ ديدي ديدي بهت گفتم به خودت فشار نيار حالا چكار كنم مامانم؟
مادرش با تكان دادن دستش سعي داشت دختر هميشه نگرانش را آرام كند. ولي سارا ول كن نبود به گريه افتاد زار زار گريه مي كرد.
و بريده بريده حرف مي زد ما... ما...ن ... تو... رو... خدا... مواظب... خو...د...ت... باش!
مادرش با مهرباني نگاهي به سارا كرد و گفت: عزيزم تو نگران من نباش.
سارا سرش را روي سينه ي مادرش نهاد و چشمانش را بست مادرش را صدا زد ولي صدايي نشنيد. سرش را بلند كرد و مادرش را ديد چشمانش را بسته دوباره هل كرد مادرش را تكان داد سريع چادر قرمز رنگش را پوشيد به سمت خانه همسايه به راه افتاد و بعد از دقايقي مادر سارا به كمك خانم همسايه به بيمارستان منتقل شد. سارا سخت آشفته بود. مادرش تحت مراقبت هاي ويژه بود.
عمويش با شتاب به سمت سارا آمد سارا با ديدن عمويش در آغوشش رفت و گريه سرداد. از وقتي پدر سارا شهيد شده بود و به رحمت خدا رفته بود سارا هيچ وقت آغوش گرم پدرش را تجربه نكرده بود. چرا كه پدرش در زمان كودكي سارا شهيد شده بود. مادرش هم در زمان جنگ در خرمشهر زندگي مي كرد و بالاخره روزي كه دشمن گاز خردل مي زند مادرش متاسفانه به بيماري تنفسي دچار مي شود.
آه كه چقدر مادر فداكارش را دوست داشت. دوست داشت دوباره روزي برسد كه مادرش سالم و سلامت به خانه برگردد آيا امكان داشت؟
سارا با حالي خراب به توصيه عمويش به حياط بيمارستان رفت و روي نيمكتي سبزرنگ بيمارستان نشست. ساعتي آن جا مشغول بود. به سمت پله ها راه افتاد؛ پله ي اول: حال مادر سارا به هم مي خورد پله ي دوم: دكترها به سمتش مي دوند. و عموي سارا در حالي كه نگاهي به پله ها مي اندازد به سمت اتاق زن داداش مي رود ولي راهش نمي دهند.
پله سوم: دكتر به مادرش اكسيژن وصل مي كند و سريع به پرستاران دستوراتي مي دهد.
پله چهارم: دستگاه شوك را مي آورد مادر سارا روي تخت بالا و پايين مي پريد.
پله پنجم: عموي سارا اشك ريزان آهي از ته دل بيرون مي دهد.
پله ششم: دكتر سري به تاسف تكان مي دهد و ملافه سفيد رنگ را روي مادر سارا مي اندازد واي اگر سارا بداند.
پله هفتم، پله هشتم، نهم، دهم، بالاخره سارا رسيد. نمي دانست چه بلايي سر مادرش آمده ولي وقتي عمويش را ديد، به سمت اتاق مادرش دويد خدايا چه مي ديد اين فرشته زير ملافه سفيد مادر سارا بود. نه... نه.... امكان نداشت شوكه شده بود همان جا نشست ناخودآگاه زد زيرخنده هاهاهاها
ولي بعد از دقيقه اي نگاهي به عمويش كرد و گريه اي سوزناك سرداد. حال سارا خيلي خراب بود. آري بالاخره مادر سارا هم به ديار باقي شتافت و با دنيا و دختر عزيزش خداحافظي كرد. به آرزويش رسيده و به آرزوي خود رسيد. و مانند همسر فداكار از خود گذشته اش شهيد شد. به راستي كه زندگي مادر و پدر سارا و امثال اين آدم ها سرمشقي براي ماست.

نگار معظمي
دبيرستان فاطميه
منطقه 13 تهران

 



دانش بيندوزيم

من دو همكلاسي داشتم. احمد واكبرهر دو از امكانات تحصيلي واحدي، برخوردار بودند. استعداد و سوادشان هم خيلي به هم نزديك بود. درس معلم را دركلاس، هر دو بيك اندازه مي فهميدند. اما، احمد هميشه درخرداد ماه قبول مي شد و اكبر در شهريور ماه اين براي من مسئله اي شده بود.
بي آنكه خودشان متوجه بشوند به مطالعه نحوه درس خواندنشان پرداختم. مي دانيد به چه نتيجه اي رسيدم؟
خيلي ساده، احمد صفحات كتابش را به تعداد جلسات درس هر نوبت امتحاني، تقسيم مي كرد. درس هر روز را همان شب، مي خواند و براي جلسه بعد، كاملاً آماده بود. درامتحانات نوبت اول و دوم، توفيق مي يافت. اما اكبر چنان مغرور بود كه احساس نيازي به مطالعه نمي كرد و زماني به اين كار مي پرداخت كه يك شبانه روز تا ساعت امتحان بيشتر فرصت نداشت.
درس سه ماه را دريك شب مي خواند ؛ البته نمي توان خواند و نتيجه همان مي شد كه شما هم حدس مي زنيد. روزي به خانه اكبر رفتم. از اين در آن در سخن گفتم و سرانجام موضوع را به درس آن روز، فيزيك كشاندم و از او سؤالاتي كردم. ديدم هيچ نمي داند گفتم: اكبر!پس كي مي خواهي همه اين كتاب را بخواني؟ گفت: شب امتحان. گفتم: لابد در شهريور؟ سرش را به زير انداخت گويي پتكي بر فرقش فرود آوردم. از فرداي آن روز، حالت كاملاً متفاوتي در او يافتم. آن اكبر پيشين نبود.
در درس هاي مدرسه همواره ابراز آمادگي مي كرد تا معلم از او سؤال كند و باز هم حدس مي زنيد كه از آن پس هم چون احمد، درخرداد پذيرفته مي شد. پس دانش آموز عزيزي كه ممكن است اين سطور را بخواني، كار امروز را به فردامگذار و آن داستان مسابقه لاك پشت و خرگوش را به خاطر بياور كه اولي آهسته مي رفت ولي به پايان مسابقه در وقت معين رسيد و دومي چنان مغرور بود كه با وجود توانايي هاي خود، از رقيبش عقب ماند. يك نكته را هم در اينجا اضافه كنم كه هيچ مقطع تحصيلي، پايان كار نيست.
باب مطالعه و تحقيق و تفحص همواره باز است و انسان بعد از طي دوران تحصيلات دبيرستاني و دانشگاهي هم، مي تواند و بايد پويا و جستجوگر باشد.
بيژن غفاري ساروي
از ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



فصل زنده شدن

بهار، فصل زنده شدن زمين، فصل سرسبزي و خرمي؛ فصل اميد بخش زندگي... پنجره اتاقم را باز مي كنم. نفسي عميق مي كشم و با تمام وجود از نسيم دل انگيز بهاري لذت مي برم. طبيعت سراپا سبزپوش را مي نگرم. روزهايي را به ياد مي آورم كه همين طبيعت سبز و اميدبخش چيزي بيش از يك طبيعت بي جان نبود.
چشم هايم را روي هم مي گذارم. كودكي ام را به خاطر مي آورم. روزهايي كه من هم همانند اين طبيعت دلي پر از پاكي نشاط و اميد داشتم. به راستي كه كودكي فصل بهار دل هاست.
بار ديگر چشم هايم را باز مي كنم و به زيبايي و شادابي و طراوتي كه همه و همه تنها دردل بهار جاي گرفته است، خيره مي شوم و از صميم قلب آرزوي ديدن روزي را مي كنم كه دل هاي همه ما همچون عروس فصل ها بهاري، سبز وپراميد باشد.
فريد قدرتي- اول دبيرستان مركز تيزهوشان ملاصدرا ناحيه سه شيراز

 



تخت جمشيد؛ بخشي از تاريخ

به سمت جنوب كشور كه حركت مي كنيم بعد از عبور از شهر نصف جهان به سرزميني مي رسيم كه تاريخ را درپهناي خود جاي داده است. صداي سم اسباني كه به عنوان پيك حامل پيام هاي پادشاهان بودند هنوز در فضاي اين سرزمين به گوش مي رسد. از ميان كوه هاي سربه فلك كشيده كه مي گذريم به اين فكر مي كنم كه چگونه اسكندر مقدوني به خود اجازه داد اين سرزمين را جولانگاه سواران غارت گر خود كند. بي شك سربازان گمنام زيادي راه را براين ياغي تنگ كرده اند اما همراه تاريخ به شهري مي رسيم كه زير خاك آراميده و حاضر به بازگويي آن چه بر وي گذشته است نيست اما خاك هايي در دست باد و آب درتلاش بودند تا اين شهر را براي هميشه درزير خاك به امانت بسپارند اما نتوانستند تمامي آن را در بستر خاك پنهان كنند. شهر با نشان دادن قسمت هايي از تمدن خود تلاش دارد تا درعين خاموشي فرياد زند كه اين جا پايتخت مردماني است كه صفت نجابتشان دنيايي را به تواضع در برابر قوم واداشته است. كم كم كه مسير را طي مي كنيم دردامنه كوهي بلند تاريخ ملتي را مي بينيد كه ستون هاي سر به فلك كشيده اش صداي پادشاهان مقتدر را فرياد مي زند كه منشور آزادي جد بزرگش را براي مردماني كه در دستانشان هديه هايي به رسم ادب به دربار او آورده مي خواند. مردماني از شمال آفريقا تا مرز يونان و سرزمين هفتاد و دو ملت (هند). حضور آنان جغرافياي بزرگ آن روز ايران را به رخ مي كشد. اين بنا تاريخ ملتي را به نمايش گذاشته است كه سراسر شور و هنر بوده اند و پارچه حرير درآن روزها تن پوششان بوده و لباس سربازانش نشان از صنعت نساجي آن روزگاران را مي دهد.
مهندسي اين بنا هنوز براي جهانيان ناشناخته است و هيچ كس نمي داند چگونه بايد اين مهندسي را با ابزار آن زمان منطبق ساخت. شكوه اين بنا هنوز در زير آسمان نيلگون پارسيان خود نمايي مي كند و سندي معتبر بر استعداد و هوش ملتي است كه بخشي از تاريخ را ساخته اند.
علي رضا گرمنجاني- اول دبيرستان
تيزهوشان ملاصدرا ناحيه سه شيراز

 



بچه هاي نيايش

همين لحظه ها
هميشه به نظر تو من مي بردم، چون من به انتها فكر مي كردم و تو هيچ گاه فكر نمي كردي.
من به آغازش كه از چي شروع شد پايانش به كجا مي رسد فكر مي كردم و تو فقط به همين لحظه ها، الآن بودن، شايد هم اصلا فكر نمي كردي ولي اين بار تو بردي.
و تو مي خندي الان، چون جز خنده چيزي نداري...
سهم من شد يك درد بي درمان. اما وقتي هنوز هم به چشمام خيره مي شوي زير لب مي گويي: بهترين زمان براي كنترل احساس لحظه شروع آن است، داغ مي كنم. داغ مي كنم و پشت پا مي زنم به همه چيز... داد مي زنم.
داد مي زنم و بلند بلند مي گم، با ظاهري شاد و خندون ولي دروني افسرده و مرده مي گم، مي گم كه: به راستي بزرگترين درس زندگي همينه كه گاهي ابلهان درست مي گويند. عمري بي كنايه وقت گذاشتم دنبالت اومدم اما چه آسون تموم كردي اون نيمه تموم هاي زندگي رو
واين بار تو بردي.
و اكنون حسرت مي خورم؛
حسرت چيزاي برگشت ناپذير
حسرت زندگي گذشته، فرصت از دست رفته
و در پس اين همه فكر كردن اين همه وقت تلف كردن
حالا بايد بگم كه آغاز و پايانش همينه!
فهيمه شرفي
عضو انجمن ادبي دبيرستان نيايش


مي خواهم...
مي خواهم خورشيد را مثل تو طلايي ببينم
و آسمان را آبي
مي خواهم خودم را ببينم، خودم را سفيد ببينم
و تو را مي خواهم اي حس لذتبخش اميد
كه هر روز صبح در كنار آينه به من سلام كني
و من با داشتن تو قوي مي شوم، بزرگ مي شوم و مهربان
چون دستان گرم و بي دريغ خورشيد!
آيدا نظري

كاش مي شد
كاش مي شد يه بار ديگه تو شبها ستاره رو چيد
كاش يه بار ديگه مي شد به غصه خنديد
كاش مي شد آدمها بدونن دنياي ما دو روزه
كاش مي شد ماه و ستاره توي شب آواز بخونن
بسه اين همه درد، ديگه تا كي اين همه رنج
كاش مي شد فقط يه بار ديگه قمري خوشبختي بخونه
اون موقع غصه ديگه جايي واسه نفس كشيدن نداشت
ستاره ها دسته دسته از آسمون ميومدن تو خونه ها
اون موقع دنياي ما رنگ گلستون مي گرفت!
غم و درد از اين جا مي رفت جاشو بارون مي گرفت
غزاله يزداني

 



شايد

سكوت لحظه هايم را مي شكند،نگاهم با نگاهش در مي آميزد و من را به ياد روزهاي شيرين خوبي ها و جواني ها و خوشي ها مي اندازد. چهره اش را غباري پوشانده كه همچو خاكستري مي ماند در آتش درونش، كه شعله هاي شادي را با خود بلعيده و به زمان و دست خاطره ها سپرده ديگر نگاهش شور و شيدا و شادي ندارد.
چشمانش همچو مرده هاي بي روح و بي نور است خالي از نور زيستن خالي از اميد ماندن، گودال ها و چاله هاي زيادي پهنه روزهاي شادابي اش را پوشانده گويي قطار زندگي ريل هايش را به سمت چهره اش هدف گرفته و به راهش ادامه مي دهد، بي آن كه بداند گذرهايي را با خود مي برد كه همچون ناگذري است براي او، عينكش ته استكاني تر شده رمق ماندن برايش نمانده هر دم تلاش مي كند براي رهايي راهي پيدا كند شايد بازهم وصله پينه شود و شايد روزي نووزنده شود. شانه هايش خميده شده گويا بار سنگين كوله بارهايش آن ها را فرسوده و خميده كرده، كوله باري كه بارهايش درميان وسعت قلبش چو هيچ وپوچي فرياد اعتنا مي زنند ولي صداي ضعيف روحش را هرگز نمي شنوند درست است او خود را در ميان بصيرت هايش و در ميان وسعتش غرق كرده گويا از دنيا دل بريده و ساعت هايش را
هر لحظه براي رفتن كوك كرده و اينك كه قدرت به عقب كشاندن ثانيه ها عذابي است برايش وحسرتي است دراعماق وجودش .خيره مانده و به آيينه اي كه لحظه ها را با آن سپري كرده نگاه مي كند وحال كه سپري درمقابل غافل شدن ندارد به روزهاي خوب مي انديشد كه شايد يك قطره از اقيانوس هم آرامش كند و گناه دور شدن از دنيا و غافل شدن از جسمش را برايش كم تر كند.
پريسا حسيني مؤيد
مدرسه راهنمايي پوند رونقي
عضو كانون شاعران و نويسندگان
منطقه 15 تهران

 



خانه تكاني دل

صداي گا م هاي بهار را مي شنوي؟ پاورچين پاورچين بهار درراه است، هرلحظه احتمال دارد در بزند و وارد خانه هايمان شود، كجايي؟ صدايم را مي شنوي؟ قبل از اينكه بهار بيايد و لباس نو به تن كني،سري به دلت بزن، ببين دل كسي را شكسته اي؟
اگر كسي تو را ناراحت كرده و خداي نكرده دل خوري، خودت پيش قدم شو و برو از دلش در بياور. هميشه يادت باشد ببخش تا بخشيده شوي؟
بهار مي آيد تا سرسبزي و شكوفا شدن در باره زمين را خبر دهد. اين بار سعي كن با بهار متحول شوي و بهاري بدون دل خوري براي خودت طراحي نمايي.
هرگاه بهار مي آيد لباس نو به تن مي كنيم. خانه را غبار روبي مي كنيم و... آيا يك بار با دل خود خلوت كرده ايم؟ !و آن را شست و شو داده ايم؟ تا حالا سعي كرده ايم اگر كسي از دستمان ناراحت است برويم از دلش در بياوريم؟ يا فقط ظاهرمان را درست مي كنيم؟
اين بار بياييم با هم پيمان بنديم تا دل هايمان را غبارروبي و بهاري نماييم. انشاءالله هيچ كداممان با دل شكستگي بهار را آغاز نكنيم و انشاء الله سال جديد كه درراه است سالي باشد كه آقا امام زمان (عج) ظهور نمايد و بهار در بهار باشد.
مريم ايماني/ رشت

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14