(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 18 فروردين 1389- شماره 19613
 

چرا بيگانه ام خواستي؟
حيرت ادبي
سفرنامه انسان
تأملي كوتاه در منطق الطير عطار
محمدعلي مجاهدي درباره شعر آييني و علوي مي نويسد
«گداخته» چاپ سومي شد
اعلام آمادگي فارس و اصفهان براي برپايي همايش شاعران ايران و جهان
درباره حكايت جستاري در حكايت و حكايت نويسي فارسي



چرا بيگانه ام خواستي؟

پژمان كريمي
تا حالا فكر كرده ايد اگر به بهانه و به مناسبت سالگرد تولد كودك خود يا فاميل و اطرافيان، يك جلد يا چند جلد كتاب هديه بدهيد، با چه برخوردي روبرو مي شويد؟
آيا مخاطب اصلي شما، يعني همان كودكي كه هديه را دو دستي به او تقديم كرده ايد، سراپا شادي مي شود و با زبان خاص و كودكانه اش از شما سپاسگزاري مي كند؟
آيا پدر و مادر كودك و ديگران، شما را به دليل گونه هديه ي تان، هدف تحسين و تشويق قرار مي دهند؟
آيا پدر و مادر كودك، با نگاه به ارزش معنوي هديه شما، از جا برخواهند خاست و با احترامي و تواضعي روشن، قدردان شما مي شوند؟
گذشته از همه اينها، اصلا من و شما و ما، تا حالا فكر كرده ايم كه سهم كتاب در پرورش قواي ذهني و سلامت نفس «كودكان» تا به چه اندازه است؟ آيا به جايگاه و اهميت كتاب در زندگي امروز و فرداي كودكان انديشيده ايم؟
آيا فكر كرده ايم آشنايي و انس «كودك و كتاب» چه بركاتي دارد و كودك و ما و جامعه را به چه سمت و سويي سوق مي دهد؟
واقعيت اين است- اگر نگوييم همه- بسيارند كودكاني كه آشنايي شان با كتاب بسيار اندك است!
طبيعي است وقتي كودك كتاب را آشنا نيابد، لذت درك آن را دريافت نكند و دغدغه اش «كتاب و فهم كتاب» نگردد، نمي توان ميان كتاب و خشنودي او نسبتي برقرار نمود.
در كتابي خواندم كه «به هر مناسبتي به كودك كتاب هديه كنيد. به او بگوئيد اگر كار خوب و پسنديده اي انجام دهد، اگر فلان كار و عادت زشت را ترك نمايد، براي او كتاب مي خريد. شبها پيش از خواب براي اش كتاب بخوانيد. از متني، از شعري، از قصه اي كه براي كودك خود خوانده ايد، پرسش طراحي كنيد. سؤ الات را در قالب يك «مسابقه- بازي» از كودك خود بپرسيد. با زباني ساده، اهميت كتابخواني را در زندگي حال و فردا و آينده اش توضيح دهيد.»
روشن است كه اگر چنين فرمان هايي با جديت و بدرستي اجرا شود، كودك با كتاب به عنوان يك شي ارزشمند برخورد مي كند. دست كم به همان اندازه كه براي اسباب بازي چوبي و پلاستيكي اش دغدغه مند است، به كتاب نيز احترام مي گذارد. در اين حال است كه اگر به او به بهانه سالگرد تولدش كتابي هديه كنيم، پس نمي زند و هديه معنوي ما براي او بي مقدار ارزيابي نمي شود.
اطمينان داشته باشيم بي اعتنايي كودك و كودكان به كتاب، نتيجه طبيعي بي تفاوتي و جفاي پدر و مادرها به قدر كتاب است.
البته اين «بي تفاوتي و جفا» را تنها در نخريدن كتاب معنا نكنيم! آشنا نكردن كودك با كتاب و فراهم ننمودن مجال خوگيري اين دو، عارضه اي است كه از خريدن «كتاب بد» هم سر برمي آورد.
كتاب قصه اي بد، كتاب شعر بد و كتابهاي مبتني بر سرگرمي هاي تصويري مبتذل، مانند خوراكي هاي بدمزه و مضري هستند كه طبع و مذاق مخاطب را هدف تخريب قرار مي دهد.
كساني كه در بزرگسالي مشتري آثار شبه فرهنگي يا شبه هنري مبتذل اند، بي ترديد هماناني اند كه يا بي اعتنا به كتاب تربيت يافته اند يا به دست شان كتاب بد سپرده اند! چنين است كه سطح ذوق و سليقه شان اندك است و قدرت درك مايه هاي فرهنگي را ندارند.
مضحك است كه با وجود نظارت هاي محتوايي، بازار كتاب كودك و نوجوان كشورمان همچنان پر از محصولات بي ارزش، از حيث محتوا و ساختار است!
درستي اين مدعا، با سرزدن به كيوسك هاي« روزنامه فروشي و سيگارفروشي»(!) و برخي كتابفروشي ها، به راحتي قابل اثبات است!
به هر روي بپذيريم اگر جامعه ما امروز سرانه مطالعه اش 5/18 دقيقه برآورد مي شود، يك علت آن، نبود كتاب يا دست بالا ؛ نقش كم رنگ «كتاب» در فرآيند تربيت كودكان است. كودكاني كه بيگانه با كتاب قد مي كشند و رشد مي يابند و اين بيگانگي و عوارض فرهنگي اش را خود به ميراث مي گذارند!

 



حيرت ادبي

منصور ايماني
وقتي شعر روي پلاكارد را خواندم، برق از چشمم پريد. مثلا آقايان مي خواستند با آن يك بيت شعر، سال نو را به همشهريهاي عزيزشان و مسافرين نوروزي استان تبريك گفته باشند. اما چه شعري، چه تبريكي! به اينجا و آنجاي ديوان خواجه ناخنك زده بودند و با وصله پينه كردن دو تا غزل، يك بيت بي بديل از خودشان ابداع كرده بودند. عين ترشي هفت بيجار كدبانوهاي گيلان زمين كه هر جزئش، از جعفري و نعناع و ترخون و مرزه گرفته تا ريحان وآويشن و سوسنبرش را، از اين بيجار و آن بيجار دست چين مي كنند. شعر مونتاژ شده آقايان آن قدر بديع و بي بديل بود كه در هيچ يك از نسخه هاي موجود حافظ، نمي شد سراغش را گرفت. شك نداشتم كه براي خلق اين شاهكار ادبي، از قصد توي ديوان خواجه مظلوم دست نبرده بودند، چرا كه از اين جور جراحيها روي اشعار خواجه شمس الدين، حتي از مرحوم علامه محمد قزويني و دكتر قاسم غني هم بر نمي آمد. اما اين كه چرا دست به چنين كاري زده بودند و آيا دانسته بود يا ندانسته، بايد عرض كنم كه پاسخ اين پرسش، پيش داعي آشكار است. اما خداآگاه است كه از گفتنش شرم دارم و لاجرم معذورم. پلاكارد را كه از طرفين به دو تا درخت كنار خيابان بسته بودند، به همراهم نشان دادم و مثل آدم دلخوري كه از كسي بي حرمتي ديده باشد، به او گفتم: ببين چه دسته گلي به آب داده اند؟! طرفم با اين كه هيچ نسبتي با شعر و ادبيات نداشت و حتي به سبب رشته تخصصي اش، علي الظاهر بايد با هرچه ذوق و قريحه هنري سر ناسازگاري هم داشته باشد، وقتي شعر را خواند، بلافاصله ايرادش را فهميد و عرضم را تاييد كرد. اما به دليلي كه درسطر بالا خوانديد، با بي خيالي در جوابم گفت: حالا تو هم اين قدر حساس نباش. اينها هم مثل من و تو آدمند و آدمي هم جايزالخطاست! با جوابي كه رفيق شفيقم داد، غصه ام دوتا شد. گفتم برادر عزيز! اين بيت حافظ ضرب المثل شده و سر زبان مردم كوچه و بازار است و دانستنش دخلي به سواد ندارد. اين بيت خواجه را ببين:
من از بيگانگان هرگز ننالم
كه با من هرچه كرد آن آشنا كرد
اين شعر هم جزء امثال سائره است و از قضا، مشهدي تقي بقال محله كه سواد خواندن و نوشتن را از مكتبخانه هاي قديم ياد گرفته، اين بيت را از حفظ است و پشت سرفاميل و آشناي بدحساب مي خواند. آن وقت شما مي فرماييد آدمي جايزالخطاست؟!
جايزالخطا بودن بني آدم آن قدرها هم بي حساب و كتاب نيست كه بشود خطاي بچه گانه آدم هاي بالغ و عاقل را جايز دانست.
استفاده از شعر براي تبريك گفتن سال نو، كار زيبايي است. به شرطي كه شعر را لااقل در حد الفاظ و صورت ظاهري اش بشناسيم و از اشعار فارسي، به اقتضاي حال مخاطب بهره بگيريم. وگرنه تشبث به شعر و ادبيات يا هر فضيلت ديگر، بدون آشنايي حداقلي با آنها، سبب آسيبهاي دوسويه مي شود. از يك سو به شعر و نظاير آن لطمه مي زند و از ديگر سو، سبب وهن كسي مي شود كه به سوي آن رفته است. بسياري از آدمها، زيبايي سخن را در آراستن آن به شعر و تعابير ادبي مي دانند و استفاده از واژه هاي دهن پركن يا اصطلاحات مطنطن را هنرمي شمارند. درحالي كه سادگي خود از مصاديق زيبايي است و اديبان و منتقدان سخن دان، مخاطبين شان را همواره از تضييع و اداهاي به ظاهر عالمانه پرهيز داده اند. اگر ما شاعر و اديب نيستيم ما بايد به همين واژه هاي در اختيارمان اكتفا كنيم و در بيان مقصود، از جاده اعتدال خارج نشويم. نصيحت مرحوم سهراب كه يادمان هست؟ «ساده باشيم چه در زير درخت، چه در باجه بانك» به اين جا كه رسيدم، همراهم خواست جوابم را بدهد كه نگذاشتم. در واقع اجازه خواستم تا حرفم را تمام كنم. او مي دانست كه حق با من است و همان اول گفتگو هم، حرفم را تأييد كرده بود. اما اين بار با جوابش مي خواست كه من ادامه ندهم و به قول خودش، روز اول عيدش را با آن هواي قشنگ بهاري خراب نكنم. به او اطمينان دادم كه عيدش را خراب نخواهم كرد و مخصوصا وقتي گفتم؛ بگذار ماجراي خنده داري را برايت تعريف كنم، ذوق كرد و مشتاقانه آماده شنيدنش شد. سال نو بود و براي رفيقي كه من داشتم وعده خنداندن، عيدي خوبي برايش بود. گفتم: در دوران مدرسه، يعني سي و چند سال قبل، يكي از همكلاسي هاي ما- كه بيشتر كلاسها را دو ساله بالا مي آمد- خيلي دوست داشت لفظ قلم حرف بزند و انشاهاي اديبانه بنويسد. بنده خدا از پس همان كتاب فارسي اش هم بر نمي آمد، ولي با اين حال از هوسش دست نمي كشيد. البته براي اين كار تقلاي زيادي مي كرد، اما نه مثل بچه هاي درسخوان. اگر عين آنها عرق مي ريخت و دود چراغ مي خورد، مي توانست به هدفش برسد و مثلا بشود اديب! اما تقلاهاي همكلاسي ما عجيب و غريب بود و شگرد متقلبانه اي داشت. براي به كار بردن كلمات ادبي و دهن پركن، تعداد زيادي از واژه هاي عربي يا كلمات مهجور فارسي را -كه بعضي مربوط به ماقبل تاريخ بود!- روي يك تكه كاغذ مي نوشت و آنها را حفظ مي كرد. بعد از هر كدام به وقت نياز، در صحبت كردن يا نامه نوشتن به كار مي برد. شگرد اصلي اش موقع انشاء نوشتن بود. از قضا درست برخلاف علاقه اش به متون ادبي، توي انشاء نويسي واقعا مي لنگيد. منتها براي اين كه انشاهايش را، مطابق ميلش از آب در بياورد، حيله عجيبي به كار مي برد. به اين صورت كه اول به اتكاء استعداد ضعيفش، انشايي مي نوشت و بعد به سراغ فرهنگ لغت مي رفت. دراين مرحله لاي كتاب فرهنگ مي گشت و تعدادي واژه ادبي يا عربي به دلخواه خودش پيدا مي كرد و آنها را به جاي كلمات ساده انشايش مي گذاشت. البته ملغمه خنده داري مي شد. اين دانش آموز پرتلاش، با هر والذارياتي كه بود، ديپلمش را مي گيرد و يك سال همراه چند نفر از رفقا، مهمان آدم متشخصي مي شود. آنها به يك مناسبت كه از آن بي خبرم، براي صرف شام به منزل اين آقا دعوت شده بودند. از شگرد انشاء نويسي همكلاسي ما چند سالي بود كه مي گذشت، اما آن هوس اديبانه و شوق به كار بردن الفاظ پارسي دري، هنوز در كله اش خلجان داشت. به هرحال رفقا شام را در محضر آن شخص شخيص تناول مي كنند و زمان ترك ضيافت فرا مي رسد. همكلاسي عزيز در ذهن خود به دنبال كلمات فاخر و مجللي است تا مراتب امتنان قلبي خود را به شرف عرض ميزبان برساند. دوستان از جاي خود برخاسته اند و در صفي منظم، براي عرض تشكر به سوي خداوند خانه مي روند كه در آستانه در ايستاده است. همكلاسي قديمي ما، واژه نفيس و دلخواهش را پيدا كرده و به همين خاطر، مشعوف و خرسند به نظر مي رسد و لحظه شماري مي كند تا هرچه زودتر، نوبت به او برسد. چند لحظه بعد در مقابل ميزبان گران قدر مي ايستد، درحالي كه لبخندي مليح بر چهره دارد، سرش را به نشانه احترام كمي پايين مي آورد و در مقام قدرداني عرض مي كند: «قربان! واقعا امشب از محضرتان مشمئيز شديم» و تعارفات ديگر.
به همراهم گفتم:حالا تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل!
بنده خدا بعداز كلي تقلاي ذهني، از بين واژه هاي عربي و ادبي اي كه از بر بود، كلمه «مشمئز» را به جاي «مستفيض» گرفته و تحويل ميزبان بدشانس داده بود. حتي همين كلمه عوضي را درست تلفظ نكرده بود و به جاي «مشمئز» گفته بود «مشمئيز».
بايد حال دروني ميزبان متشخص را پيش خودت مجسم كني كه با شنيدن اين كلمه، چه اشمئزازي به او دست داده است! رفيق همراهم چند لحظه اي بود كه از ته دل مي خنديد و توجهي به توضيحات بعدي ام نداشت. خنده اش كه تمام شد، به او گفتم: حكايت شعر مونتاژ شده روي پلاكارد، همان حكايت هوسهاي اديبانه همكلاسي ماست و توفيري با هم ندارند.
به كار بردن مشمئز به جاي مستفيض، همان است كه اين بيت خواجه را:
«از صداي سخن عشق نديدم خوش تر
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند»
اين جوري مونتاژ كني:
«ساقيا آمدن عيد مبارك بادت
يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند!»

 



سفرنامه انسان

عليرضا قزوه
به خود برگشته بودم، يك قلم جان بود در دستم
قلم، آري قلم، شمشير عريان بود در دستم

به هر جا پر زدم باران آيات خدا مي ريخت
به هر جا سر كشيدم برگ قرآن بود در دستم

زبان شاپرك را فهم كردم در سكوت گل
مگر انگشتر و مهر سليمان بود در دستم

به هم مي خورد دستان و صدايي بر نمي آمد
چه بازي بود ؟ آيا سرمه پنهان بود در دستم؟

به من چيزي به نام عاشقي آموختند آن شب
كليد خانه خورشيد تابان بود در دستم

به شهر كودكي برگشتم و شب هاي شيرينش
سمرقندي شدم، قند فراوان بود در دستم

دلي آيينه وار آورده بودم از سفر با خود
خط پيشاني ام حتي نمايان بود در دستم

كجا گم كرده ام آيينه صبح قيامت را
شفاعت نامه اعمال انسان بود در دستم

به دنبال خودم مي گشتم و چيزي نمي ديدم
چراغ روشن حال پريشان بود در دستم

هواي ديدن ياران همدل آتشم مي زد
برات ديدن كوي خراسان بود در دستم

 



تأملي كوتاه در منطق الطير عطار

¤ اكبر خوردچشم
هر زمان نام «حكيم فريدالدين عطار نيشابوري» را مي شنويم، بي اختيار به ياد منظومه گران سنگ منطق الطير يا همان مقامات طيور مي افتيم، البته اين به ياد آوردن نام منطق الطير تنها خاص ما ايرانيان نيست، بلكه اغلب مردمان جهان كه با ادبيات فارسي اندك آشنايي دارند، كم و بيش با داستان منطق الطير عطار و آن پرندگان و آن هدهد و آن سيمرغ و آن كوه قاف كه همگي نمادي هستند از دنيا و به تبع آن پيوستن به آن عالم، آشنا هستند.
منطق الطير يا همان مقامات طيور، داستان پرواز ناگهاني هزاران پرنده براي پيدا كردن سيمرغ و رسيدن به آن است؛ يعني يك سفر جمعي معنوي كه سرانجامش به يافتن يك مكان اقتدار جمعي منتهي مي شود و البته آن مكان اقتدار جمعي چيزي نيست جز يگانگي و وحدت اقتدار نفوس كه پس از طي مسيري بس طولاني و نفس گير به خودفراموشي و فناء في الله ختم مي شود. اين سفر كه به صورت ناگهاني آغاز شده، خود به خود يادآور اين نكته است كه انسان در هر حال كه باشد و در هر مقام و منصبي به سر ببرد و به خاطر مشغول شدن در امور دنيوي خدا را فراموش كرده باشد، اين امكان در او وجود دارد كه ناگهان آن حس خداجويي اش به تكاپو بيفتد و اين چنين پاي در راه شناخت حق بگذارد؛ اين همان چيزي است كه پرندگان داستان منطق الطير به آن مبتلا هستند؛
مجمعي كردند مرغان جهان
آن چه بودند آشكارا و نهان
جمله گفتند اين زمان در روزگار
نيست خالي هيچ شهر از شهريار
پس اين تصميم ناگهاني آغازگر يك حركت عظيم و بزرگ است. البته ناگفته نماند كه هر چند از همان ابتداي آغاز حركت ، هدف همانا رسيدن به سيمرغ بيان مي شود، اما خود پرندگان هم چندان با مقوله سفر و نوع آن آشنا نيستند و از ادامه راه و اين كه چطور و به كجا مي روند، چندان اطلاعات دقيقي ندارند. پس وقتي كه سختي هاي راه را مي شنوند، ناگهان آن شور و هيجان سفر را از دست مي دهند؛ به اين گفته هدهد توجه كنيد:
بس كه خشكي بس كه دريا بر ره است
تا نپنداري كه راهي كوته است
شيرمردي بايد اين ره را شگرف
زان كه ره دور است و دريا ژرف ژرف
هر يك از پرندگان زبان به گلايه مي گشايند و اين چنين است كه در پس اين گلايه ها هويت و شخصيت اصلي پرندگان نمايان مي شود؛ پرندگاني كه هر كدام به نوعي در آشفتگي هاي دنيوي گرفتارند و گمان مي برند كه با رسيدن به سيمرغ تمام مصايب ايشان تمام مي شود، اما وقتي كه مي شنوند رسيدن به سيمرغ اين همه سخت است، پس هر يك عذرها را مي گويند. اما وجود هدهد به عنوان رهبر و راهنما به نوعي بر تمام اين مشكلات فايق مي آيد؛ زيرا هدهد به خاطر قرار گرفتن در جايگاه خرد و انديشه به نوعي از اسرار نهاني آگاه است:
سال ها در بحر و برمي گشته ام
پاي اندر ره به سر مي گشته ام
وادي و كوه و بيابان رفته ام
عالمي در عهد طوفان رفته ام
با سليمان(ع) در سفرها بوده ام
عرصه عالم بسي پيموده ام
و اما پرندگان داستان منطق الطير كه گفته شد هر يك نماد انسان هاي دوران و ازمنه ي مختلف هستند، به هدهد اطمينان كرده و پشت سر او به راه مي افتند؛ از پرندگاني كه از ميان آنها عطار به معرفي تعدادي پرداخته است مي توان به «طوطي» اشاره كرد كه به «تقليد» شهره عام و خاص است. او نماينده آن دسته از مردماني است كه اهل ظاهر و تقليدند و به دنياي باقي و حيات جاويدان در آن سخت اعتقاد دارند. و يا «طاووس» پرنده اي كه براساس روايت عطار، از بهشت رانده شد و ظاهرا هماره آرزوي بازگشت به بهشت را دارد. اين پرنده نماينده آدم هايي است كه رياضت و زهد را به اميد مزد آن، يعني بهشت و رهايي از عذاب دوزخ انجام مي دهند. «بط» هم كه هميشه در كنار آب لانه دارد در منطق الطير نماينده آدم هايي است كه در زهد و رياضت خودشان وسواس بسيار دارند. «كبك» اما هر چند در ناز رفتن شهره است، اما به سبب علاقه اش به اشياي قيمتي معروف تر است، پس در اين داستان نماد مردم جواهر دوستي است كه تمام عمرشان را صرف جمع آوري سنگ هاي قيمتي و جواهرات مي كنند، «هماي» يا همان پرنده سعادت در شعر عطار نماد آدم هايي است كه زهد و رياضت خودشان را تنها به صرف جلب توجه كردن ديگران انجام مي دهند. «كوف» يا همان بوف يا جغد كه در ادبيات زرتشتي از آن تحت عنوان «بهمن مرغ» ياد مي شود و در زبان عربي با القابي چون «ام الخراب»، «ام الصيبان» و «غراب الليل» ناميده شده، در داستان منطق الطير نماد مردماني است كنج عزلت گزيده كه مقصودشان جمع آوري گنج و بريدن از ديگران است. «بلبل» نيز نمونه مردمان جمال پرست و عاشق پيشه است كه تنها به گل فكر مي كند و بس، «باز» هم پرنده اي كه روي دست پادشاهان جاي دارد، پس عطار او را نمونه مردم درباري قرار داده است كه به علت نزديكي به پادشاه هميشه بر ديگران فخر مي فروشند و از سپهداري و كله داري خويش بسيار سوءاستفاده مي كنند. «بوتيمار» اما پرنده اي كه ظاهراً كنار آب مي نشيند و آب نمي خورد و به همين خاطر آن را «غم خوراك» مي نامند. به همين خاطر است كه او در داستان منطق الطير نماينده مردمان خسيس است كه همه چيز را از خودشان دريغ مي دارند. البته تعداد پرندگان هزاران هزار است، اما عطار به خاطر زياد بودنشان نام آنها را بيان نمي كند:
بعد از آن مرغان ديگر سر به سر
عذرها گفتند مشتي بي خبر
گر بگويم عذر يك يك با تو باز
دار معذورم كه مي گردد دراز
بي ترديد آنچه در داستان منطق الطير و طي اين مسير بيشتر نمايان مي شود، رهايي از ترس، رهايي از قدرت دنيوي و رسيدن به بصيرت است. پس به همين خاطر عطار هفت مرحله يا همان هفت وادي را پيش روي ايشان مي گذارد؛ وادي اول، وادي طلب است، يعني جدا شدن از دنيا به طلب رسيدن به حقيقت. وادي دوم، وادي عشق است كه لازم مي نمايد هر كس پاي در راه رسيدن به حقيقت مي گذارد سر تا پاي وجودش آتش عشق باشد. وادي سوم، وادي معرفت است، يعني علاوه بر شناخت ظاهري، از درون هم معرفت حاصل شود و هر كس به اندازه فهم خويش حقيقت را بشناسد، وادي چهارم، وادي استغنا و بي نيازي است؛ يعني هر كس به اين مرحله مي رسد لازم از آنچه غير خداست، بي نياز باشد، برايش فرقي نكند چه در دنيا دارد و چه در بهشت، برايش رضايت خداوند و نيازمندي اش به خداوند كافي است. وادي پنجم، وادي توحيد است، يعني هر كس به اين مرحله برسد. همه چيز را خلاصه شده در خداوند مي بيند و تنها چيزي كه براي او مهم است يگانگي خداوند مي باشد. وادي ششم، وادي حيرت است و به تعجب آمدن از ديدن جمال الهي و سر آخر وادي هفتم، وادي فقر است و فنا، يعني غرق شدن در اوصاف الهي و همان «فناء في الله». جالبتر آن كه ظاهراً پرندگان هر يك به تنهايي راه خودشان را آغاز مي كنند، اما سر آخر به صورت جمعي به يك جايگاه كه همانا حضور سيمرغ است مي رسند، اين يعني همان مطلب مهمي است كه تمام عناصر دنيا در ظاهر و باطن در يك مسير حركت مي كنند و سرانجام در يك نقطه به هم مي رسند و آن هم وحدانيت و يگانگي خداوند است و به همين خاطر است كه پرندگان منطق الطير وقتي به خود مي رسند و خود را پيدا مي كنند، صفات الهي را به عينه مشاهده مي كنند:
جان آن مرغان زتشويش و حيا
شد فناي محض و تن شد توتيا
چون شدند از كل كل پاك آن همه
يافتند از نور حضرت جان همه
و اين يعني رسيدن انسان به آخرين درجه از انسانيت خويش كه در همه و هر زماني، حتي نزديك تر از گردن خويش انوار الهي را حس كند. پس واضح است كه كوه قاف همانا بالاترين اوج معرفت انساني است و سيمرغ، همانا نماد حقيقت است كه در جايي نيست جز در نزد خود انسان و اين مصداق اين حديث مشهور است كه: «من عرف نفسه، فقد عرف ربه»؛
«بي زبان آمد از آن حضرت جواب
كآينه است آن حضرت چون آفتاب
هر كه آيد، خويشتن بيند در او
جان و تن هم جان و تن بيند در او
چون شما سي مرغ اينجا آمديد
سي در اين آيينه پيدا آمديد
و سرانجام:
چون نگه كردند آن سي مرغ زود
بي شك اين سي مرغ، آن سيمرغ بود»

 



محمدعلي مجاهدي درباره شعر آييني و علوي مي نويسد

«سيري در قلمرو موضوعي شعر آييني» و «جستاري در قلمرو شعر علوي» عناوين دو اثر پژوهشي از محمدعلي مجاهدي است كه به زودي منتشر مي شوند.
محمدعلي مجاهدي، شاعر و پژوهشگر ادبيات آييني به فارس گفت: اين كتاب ها كه در حال حاضر مراحل اوليه تحقيق و نگارش آنها به پايان رسيده است به احتمال قوي تا شهريورماه سال جاري تحويل ناشر داده مي شوند.
وي با بيان اينكه دامنه پژوهشي اين آثار از نيمه دوم سده سوم هجري آغاز و تا عصر حاضر ادامه پيدا مي كند، يادآور شد: تلاش عمده من مصروف اين شده است كه هيچ مساله مهم و تاثيرگذاري از قلم نيفتد تا مخاطب با مطالعه اين آثار به دركي جامع از نحوه پيدايش و سير تطور شعر آييني و علوي دست پيدا كند.

 



«گداخته» چاپ سومي شد

كتاب «گداخته»خاطرات رضا خدابنده از دوران جنگ تحميلي توسط انتشارات سوره مهر به چاپ سوم مي رسد.
به گزارش مهر، كتاب «گداخته» خاطرات يك رزمنده ايراني است كه در سال 59 در آبادان به اسارات عراقيها درآمده و در آن به چگونگي اسارت و خاطرات مربوط به دوران زندگي در اردوگاههاي عراق تا زمان آزادي در سال 69 مي پردازد.اين كتاب كه توليد دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري است توسط سوره مهر تجديد چاپ خواهد شد.

 



اعلام آمادگي فارس و اصفهان براي برپايي همايش شاعران ايران و جهان

اداره هاي كل ارشاد استانهاي فارس و اصفهان به صورت مكتوب آمادگي خود را به منظور برگزاري همايش «شاعران ايران و جهان» به دفتر مركزي اين همايش اعلام كردند.
به گزارش مهر، برنامه هاي متنوعي براي همايش «شاعران ايران و جهان » از سوي دفتر مطالعات و برنامه ريزي كتاب و كتابخواني معاونت امور فرهنگي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي در نظر گرفته شده است كه با همكاري مؤسسه خانه كتاب و اداره هاي كل فرهنگ و ارشاد اسلامي استانهاي اصفهان و فارس به اجرا در خواهد آمد.
در اين همايش علاوه بر شاعران ايراني حدود 50 تن از شاعران كشورهاي مختلف جهان حضور مي يابند.
نخستين همايش «شاعران ايران و جهان» از 28 تا 31 فروردين سال جاري در سه شهر تهران، اصفهان و شيراز برگزار مي شود.

 



درباره حكايت جستاري در حكايت و حكايت نويسي فارسي

محمدباقر رضايي
بشنو از ني چون حكايت مي كند
از جدايي ها شكايت مي كند
¤ مولوي
بشنو از ني چون شكايت مي كند
از جدايي ها حكايت مي كند
¤ مولوي
حكايت بر مزاج مستمع گوي
اگر خواهي كه دارد با تو ميلي
¤ سعدي
جان شيرين خوش است و چون بشود
از پس جان بجز حكايت نيست
¤ معزي
حكايت هاي شاهان را همي خواني و مي خندي
همي بر خويشتن خندي نه بر شاه سمرقندي
¤ ناصرخسرو
ندانم كه گفت اين حكايت به من
كه بوده ست فرماندهي در يمن
¤ سعدي
آنچه در غيبتت اي دوست به من مي گذرد
نتوانم كه حكايت كنم الا به حضور
¤ سعدي
يكي از بزرگان اهل تميز
حكايت كند زبن عبدالعزيز
¤ سعدي
اين حكايت كه مي كند سعدي
بس بخواهند در جهان گفتن
¤ سعدي
درخت ترنج از بر و برگ رنگين
حكايت كند كله قيصري را
¤ ناصرخسرو
كمال حسن وجودت به وصف راست نيايد
مگر هم آينه گويد چنانكه هست حكايت
¤ سعدي
در فرهنگ معين در معني حكايت مي خوانيم: «نقل مطلب يا داستان. قصه. سرگذشت.»
در فرهنگ عميد، معنايي مشابه با كمي اختلاف آمده است: «نقل خبر يا سخن از كسي، و به معني داستان و سرگذشت.» براساس معني فرهنگ عميد، سخني كه از ديگري نقل شود را هم مي توان حكايت ناميد.
براساس معني فرهنگ معين، سرگذشت انسان، حتي اگر بدون ماجراهاي داستاني و قابل توجه و تأمل باشد را هم مي توان حكايت ناميد.
آن قدر پراكندگي و تناقص در معني حكايت وجود دارد كه محقق، در مي ماند كدام را پذيرد و براساس چه معيار و ضابطه اي پيگير تحقيق درباره «حكايت» شود.
از همه كاملتر و جامع تر، فرهنگ دهخداست كه حكايت را «بازگفتن چيزي، بازگفتن گفتاري، سخن نقل كردن، قول كسي را گفتن، سخن كسي بازگفتن، قول كسي را نقل كردن...» و حتي «داستان، دستان، مطلب، مسئله، قضيه، سخن، گفتار، تكلم و حديث...» مي داند و بعد مي نويسد: «استعمال كلمه است به نقل آن از مكاني به مكاني ديگر با حفظ حال نخست و صورت اولي آن...»
و از همه مهمتر اين كه مي گويد: «معني حكايت حال گذشته در عرف علما اين است كه آنچه در زمان گذشته واقع شده و فرض شود كه در زمان حال اتفاق افتاده است و از آن به لفظ اسم فاعل تعبير كنند و معناي آن اين است كه لفظي كه در زمان گذشته بوده عيناً در اين زمان تكرار شود چنان كه «سيدشريف» در حواشي «شرح مفتاح» انگاشته است، بلكه مقصود، حكايت معني است و اين نكته را محقق «تفتازاني» از «كشاف» گرفته آنجا كه مي گويد: معناي حكايت حال گذشته اين است كه فرض مي شود آن گذشته در زمان تكلم اتفاق افتاده، و «اندلسي» گويد: «معناي آن اين است كه خودت را در زمان گذشته فرض كني يا آن كه زمان گذشته را اينك موجود فرض كني...»
بنابراين تعاريف و گوناگوني برداشتها و تلقي ها، فرد علاقه مند و پيگير اين قضيه، در نهايت به روشي دست مي يازد كه در بسياري از تحقيقات، دستاويز محققان حرفه اي شده و امروزه و در اغلب موارد، بسيار كارساز و راهگشا خواهد بود و آن، «روش تلفيقي» است.
در اين روش ناگزير، محقق، معاني مختلف مبحث مورد نظر را جمع آوري مي كند و معنايي جامع و كامل (البته بطور نسبي) از همه آنها استخراج و سرلوحه گامهاي بعدي خود قرار مي دهد، آن چنان كه معني به دست آمده، متضمن معنايي قانع كننده و بسيط از «مورد» تحقيق باشد.
بنابراين اينجا هم ما با استفاده از همه آنچه درباره اين گونه روايي در ادب كهن فارسي نوشته اند و با توسل به شيوه فوق الذكر، و به طور كاملا مختصر و مفيد مي توانيم گفت: هر آنچه را كه نقلش براي ديگران ثمربخش و هيجان انگيز باشد، مي توان «حكايت» ناميد.
حكايت به طور كاملا موجز و مختصر بيان مي شود و براي انتقال پيام، زمينه چيني نمي كند.
پيام مستتر در حكايت، سريع و واضح ابراز مي شود و حكايت ساز هيچ گاه هدف و پيام نمايي و نهايي حكايتش را در لفافه صنايع ادبي و آنچه امروزه و در زبان ساده به آن «حاشيه پردازي» و «رنگ آميزي» مي گويند، نمي پيچد.
در حكايت، از آنجا كه مضمون غالبا بكر و تكان دهنده است، لزومي به جستجو و بررسي جوانب حوادث و ماجراها احساس نمي شود، اگرچه در روايتهاي كهن فارسي، همه سبكهاي امروزي داستان نويسي را مي توان ديد (مثل فضاهاي سوررئاليستي و جادويي، ناتوراليستي، سمبوليستي و...) اما به طور كلي، حقيقت گرايي خاصي بر همه حكايتها تسلط دارد كه ناشي از آرمانگرايي حاكم بر انديشه هاي گذشتگان اين مرز و بوم است.
دليل آن هم اين است كه اصل در حكايت، آن پيامي است كه حكايت ساز، مدنظر داشته و جز آن، هيچ هدف ديگري (مثل فرم گرايي و جنبه هاي ساختاري) در نظر نبوده و ضمنا براي خوشايند اشخاص و گروهها هم نوشته نشده است.
در واقع مي توان گفت كه «حكايت» در متون ادبي فارسي، ژانري عقيدتي به شمار مي رفته و اغلب عرفا و شاعران و نويسندگان سرزمينمان، همواره دغدغه هاي متعالي داشته اند و شعر و داستان و حكايت و... را معمولا براي بيان عقايد و افكار خود، دستاويز قرار مي دادند و تحقيقا و قطعا مي توان گفت كه هيچ حكايتي در متون كهن ادب فارسي نيست كه نويسنده اش دغدغه فرم و شكل داشته باشد و بخواهد بدين وسيله هنرنمايي كند. البته در «مقامه» و مقامات نويسي گاهي اين طور بوده، زيرا مقامات به گفته نويسنده كتاب «ادبيات داستاني»: «قصه هايي هستند كه جنبه هاي واقعي و تاريخي و اخلاقي آنها به هم آميخته است و بيشتر، از نظر نثر و شيوه نويسندگي مورد توجه است و به عنوان نمونه اي از بلاغت در ايجاز مورد بررسي و امعان نظر قرار مي گيرد، مثل ترجمه مقامات حريري و مقامات حميدي... و «مقامه» قصه اي است كه در آن بيشتر به عبارت پردازي و سجع سازي و صنايع لفظي توجه مي شود.»
در تأييد آن چه نقل شد، همين محقق در كتاب نامبرده، اضافه مي كند: «پيش از آن كه به داستان و خصوصيت ها و انواع آن بپردازم، اشاره اي به اصطلاح هاي مرسوم و متداول در ادبيات داستاني مي كنم كه از اهميت ويژه اي برخوردار است.
مورد نظرم اصطلاح هايي است نظير: داستان، قصه، افسانه، حكايت، سرگذشت، ماجرا، مثل، متل، حديث و حسب حال... كه در اغلب فرهنگهاي فارسي مترادف يكديگر آورده شده است و فرهنگ نويسان وجوه افتراقي براي آنها قائل نشده اند... در متن هاي ادبي و داستاني گذشتگان نيز مفهوم اين اصطلاح ها به هم آميخته است، به صورتي كه مفاهيم آنها را نمي توان از هم جدا و منفرد و مشخص كرد و براي استعمال و كاربردشان، تعريفي جداگانه داد و هر كدام را به معني خاص به كار گرفت. اگر بخواهيم وجه امتياز و افتراقي براي هر كدام از آنها قائل شويم و مصداق هايي براي هر يك از آنها، از ميان آثار ادبي گذشته بياوريم، خود را به عبث دچار سرگيجه و دردسر كرده ايم. گذشتگان و بزرگان ادب ما، از اين اصطلاح ها به عنوان مترادف يكديگر در آثار خود استفاده كرده اند و در جايي داستان و حكايت و در جاي ديگر اصطلاح قصه و افسانه و سرگذشت را به كار برده اند، بدون آن كه براي تك تك آنها حد و رسم جداگانه و متفاوت از يكديگر قائل شده باشند... در كتاب طوطي نامه آمده است: «طوطي، قول شرايط خدمت و اخلاص در ميان نهاد و بلبل، زبان را به صدگونه نوا بگشاد كه: حكايات بسيار است و قصه ها بي شمار، افسانه ها فراوان است و داستان ها بي پايان...»
پس به طور كلي و با توجه به جنبه هاي گوناگون حكايت و تعريف هاي مختلفي كه از آن به دست داده اند، و با عنايت به نگاه امروزي به آن، براي انواع حكايت هاي فارسي (واقع گرا، فرا واقع گرا، مذهبي، اساطيري، تعليمي، افسانه اي، عاميانه، پهلواني، حيوانات، تمثيلي، فكاهي، عرفاني و...)، اين ويژگي ها را مي توان درنظر گرفت:
1- بايد به هر حال، حامل پيام يا حرفي يا نكته اي كاربردي براي مخاطب باشد. درواقع حكايت ها هيچ هدفي جز انتقال پيام مورد نظر خود ندارند و براي تفريح يا تعجب يا وقت گذراني نوشته نشده اند. (همانند آنچه كه در نوشته هاي شبه داستاني كوتاه تحت عنوان «داستان هاي ميني ماليستي» رايج شده است).
هر حكايت با پيام نهفته در خود، حاصل سال ها تجربه و زندگي است و در روند تاريخي پرفراز و نشيبي به زمانه ما رسيده است. هر كدام آنها نيز از زيردست و نگاه هزاران نويسنده و گوينده و كاتب و عالم و عارف گذشته و تغييرات سليقه اي نيز شامل حالشان شده است.
بنابراين مي توان گفت كه هر حكايتي، همچون سنگي غلطان در رودخانه تاريخ، مختصر و كوچك اما عصاره و خلاصه و ناب، به روزگار ما رسيده و درواقع، مرواريدي است كه از هر جهت، ارزشمند و قيمتي شده است.
به راستي، آيا كسي پيدا مي شود كه در قيمتي بودن اين حكايت ها كه به عنوان نمونه، از درياي بيكران ادب كهن فارسي صيد كرده ام، شك كند؟
ابراهيم خواص گويد: «وقتي، در باديه ره گم كردم. شخصي را ديدم كه آمد و مرا در راه كرد. گفتم تو كيستي؟ گفت: مرا نمي داني؟ منم آن سر بي دولتان كه مرا ابليس گويند.
گفتم: چون است؟ كه كار تو آن است كه مردم را از راه بري، نه به راه باز آري؟ گفت: من بيراهان را از راه برم. اما آنان كه بر سر راه حق باشند به ايشان تقرب كنم و به خاك قدم ايشان تبرك نمايم.
(از كتاب كشف الاسرار- ابوالفضل ميبدي)
«روزي شبلي- رحمت الله عليه- ديد ستوني در محراب مسجدي نهاده اند. نزديك ستون شد و نرم نرمك آن را خطاب مي كرد و يك دمي گوش بر آن مي نهاد و مستمع مي شد.
مريدان پرسيدند: يا شيخ، از آن اسرار ستون، به شاگردان فيضي برسان.
فرمود كه: از اين ستون سؤالي كردم و گفتم: اي ستون، چه عمل صالح كرده اي كه تو را در مسجدگاه عابدان نهاده اند و مقام تو، محراب شده است. چه، بيشترين ستون بر آستانه در و ديوار مي نهند و در آتش سوزانند!؟
اين ستون به زبان حال جواب گفت كه: از من هيچ عمل صالح به وجود نيامده است اما به بركت آن كه با خود راستم و راست رسته ام، اين مقام را يافته ام.»
(از كتاب دقايق الحقايق- شيخ احمد رومي)

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14