(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 11 ارديبهشت 1389- شماره 19633
 

به مناسبت ايام فاطميه ياس خوش بو
تيك تاك داستان نوجوان
نيت در همت مضاعف و كار مضاعف
دختر شهيد
كلاس پرورشي (5) ( مسابقه ي پنج گنج در حياط )
طرحي از خدا
باغبان گل هاي علم و دانش



به مناسبت ايام فاطميه ياس خوش بو

«فاطمه(س) درنگاه علي(ع)»
نديدم ز چشمان تو مهربانتر
ز امواج درياي آن بيكرانتر
دلت چون شقايق ز غم درتلاطم
زباغ بنفشه رخت ارغوانتر
مدالي به سينه نشاني به بازو
نباشد به عالم زتو قهرمانتر
گل عمرت اي ياس خوشبوي احمد(ص)
به فصل بهار از خزان هم خزان تر
خدا را كدامين غم اينگونه بنمود
زمحراب قدر رسايت كمان تر
تو يك بوستان پراز داغ ودردي
بنفشي و سرخي، كبودي و زردي
¤¤¤
خدا قلب ما را به هم آشنا كرد
نبي دست ما را گرفت و دعا كرد
الهي در انبوه آتش بسوزد
هرآن كس كه دست من از تو جدا كرد
دري را كه دروازه آسمان بود
زفتنه در او خصم، آتش به پا كرد
همان شعله شد تيغ و درظلمت شب
فروزان سرمرتضي(ع) را دوتا كرد
همان شعله را برد در كوزه زهر
به صد حيله در حنجر مجتبي(ع) كرد
همان شعله در نيم روزي شرربار
سرتشنه كامي ز پيكر جدا كرد
تو يك بوستان پر از داغ و دردي
بنفشي و سرخي، كبودي و زردي
¤¤¤
تو دست غريب دلم را گرفتي
فراسوي انديشه ام جا گرفتي
جهان را براي تو ايجاد كردند
تو در بيت الاحزان مأوا گرفتي
شكستند آينه اي را كه با آن
غبار غم چهره ام را گرفتي
زخار جگرسوز طعنه، گل من!
وطن در دل داغ صحرا گرفتي
تو رود خروشان شرم و حيايي
كه در نيم شب راه دريا گرفتي
تو يك بوستان پر از داغ دردي
بنفشي و سرخي، كبودي و زردي
¤¤¤
و اينك دل و ديده شمع مزارت
و در خانه طفلان چشم انتظارت
نبي(ص) از فراق تو گشته سيه پوش
دل حضرت حق بود سوگوارت
صداي تو جاري است در گوش جانم
زتسبيح و سجاده يادگارت
چه ديدي كه با ناله مرگ خودت را
تقاضا نمودي ز پروردگارت
براي علي(ع) هم دعاي دگر كن
كه باشد چو پروانه اي بيقرارت
تو يك بوستان پر از داغ و دردي
بنفشي و سرخي، كبودي و زردي
سيدعباس صدرالديني- همدان

 



تيك تاك داستان نوجوان

زنگ تفريح مثل هميشه داشتم توي حياط مدرسه قدم مي زدم كه يك برگه صورتي رنگ نظرم را جلب كرد.
آن را برداشتم و خواندم. ابتداي برگه با توجه توجه شروع شده بود و بعد هم اعلام يك مسابقه. يك مسابقه كه شامل چندين رشته ورزشي بود. ليست موارد مسابقه را خواندم رسيدم به جوايز مسابقه، واي خدايا هرچه من براي داشتنش لحظه شماري مي كردم جزو جوايز مسابقه بود. نفر اول سفر به مشهد، نفر دوم دوچرخه و نفر سوم اسكيت. اينها چيزهايي بود كه هميشه دلم مي خواست داشته باشم؛ مخصوصاً رفتن به مشهد. چون تا حالا نرفته بودم هر وقت هم از پدر و مادر مي خواستم مي گفتند حالا وقت نداريم.
با داشتن هريك از جوايز كلي در رويا خوشي كردم. بعد دوباره برگشتم موارد مسابقه را ديدم.
كمي دلم سرد شد. آخر از پس همه آنها برنمي آمدم. توي اين ليست كه شامل، مسابقه كشتي، شنا، شطرنج و كاراته بود، من تنها با رشته ي كاراته آشنايي داشتم، چون تابستانها براي تمرين و ياد گيري به باشگاه سرخيابان مي رفتم. البته شنا را هم بلد بودم و با فنون كشتي در حد شناخت فن ها آشنايي داشتم كه هيچوقت آنها را تجربه نكرده بودم.
دلم سرد شد احساس كردم يك بار آن جايزه ها را به من دادند و بعد با بي رحمي از من گرفتند. شروع كردم به سرزنش كردن خودم. تمام يك زنگ كلاس به جاي توجه به درس به اين مسابقه فكر مي كردم. اما يك چيز را فراموش كردم ببينم و آن زمان مسابقه بود. با خودم مي گفتم مگر فرقي هم مي كند. اما دوباره انگار كسي به من مي گفت بايد زمان مسابقه مهم باشد به زمان مسابقه فكر مي كردم. به بهانه خوردن آب از كلاس خارج شدم با عجله رفتم و گشتم تا يكي از برگه ها را روي ديوار مدرسه پيدا كردم. باز با دقت از اول تا آخر آن را خواندم. بله زمان مسابقه يه ماه بعد بود.
آرام آرام به طرف كلاس مي آمدم و با خودم فكر مي كردم.
صدايي من را از حال خودم خارج كرد:«چه شده چاشني دل، به چه چيز اينطوري عميق فكر مي كني؟» اين صداي ناظم مدرسه بود؛ آقاي زواره. اول با يك لبخند گفتم:«هيچي آقا» اما بعد فكر كردم بهتره درمورد مسابقه بيشتر بدانم. گفتم:«ببخشيد آقا اين مسابقه كه بهمن ماه توي مدرسه برگزار مي شود فقط بين بچه هاي مدرسه خود ماست. و بين كلاسهاي اول؟» آقاي زواره كه تازه فهميده بود جريان چيه و به چي فكر مي كردم، با همان لبخند هميشگي و با همان لحن مهربان هميشگي اش گفت:«بله بين بچه هاي مدرسه است و در هر مقطع افراد با همكلاسي هاي خودشان مسابقه مي دهند.» اين حرف جاي اميدواري را دردل من باز كرد. خوب شايد همه ما مثل هم باشيم. همه كه در هر سه رشته مهارت ندارند. تشكر كردم و رفتم كلاس. اما با وقتي كه كلاس را ترك كرده بودم فرق داشت. آن لحظه نااميد و مردد و حالا اميدوار و مصمم. تصميمم را گرفتم. درمسابقه شركت مي كنم. بايد تلاش خودم را بكنم و توكل كنم به خدا. اول يا دوم يا سوم. خدا كنه حداقل يكي از اين رتبه ها را بياورم!
زنگ آخر رفتم منزل با هيجان براي مادرم همه چيز را تعريف كردم. او نيز با من هم عقيده بود و گفت: «حداقل بيشتر بچه ها شرايط تو را دارند و از هر كدام از اين رشته ها فقط كمي آشنايي دارند.»
اين حرفهاي مادرم هم دلم را بيشتر گرم كرد. به پيشنهاد او از فرداي همان روز شروع كردم به مطالعه و تمرين درمورد رشته هايي كه قرار بود مسابقه بدهم و البته اولين قدم ثبت نام در مسابقه بود كه با توكل به خدا فرم ثبت را از دفتر مدرسه گرفتم و در انتها هم امضا كردم . اين امضاء، قول و تعهد من براي شركت در مسابقه بود. به محض رسيدن به خانه و خوردن ناهار رفتم كتابخانه فرهنگسرايي كه نزديك ما بود و خوشبختانه توانستم درمورد هر آنچه مي خواستم كتاب پيدا كنم. ابتدا بايد به صورت تئوري با اين رشته ها آشنا مي شدم بعد عملي. روزها مي گذشت و من سخت مشغول بودم. انگار تصميم گرفته بودم حتماً اول باشم. خيلي تمرين كردم خوشبختانه باشگاه ورزشي اي كه براي تمرين هاي كاراته مي رفتم ساعتي هم آموزش كشتي داشت. شطرنج را هم كه شب ها در منزل با پدرم تمرين مي كردم. براي شنا هم دو روز در هفته مي رفتم استخر. درسهايم هم بود و بايد به آنها هم مي رسيدم.
خلاصه روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم اما اين سختي لذت بخش بود چون براي پيروزي آماده مي شدم. يك ماه به همين شكل گذشت و روز مسابقه رسيده بود. صبح با دعاي خير مادرم از منزل بيرون آمدم. خيلي نگران بودم. يك وقت هايي مي شد كه احساس مي كردم از پس مسابقه برنمي آيم و بهتر است كنار بكشم. اما بعد با خودم مي گفتم كه نبايد ضعيف باشم. من كه تمرين كردم و تلاش خودم را كردم بنابراين بايد محكم و استوار بروم توي ميدان. روز اول مسابقه كشتي بود. همه آماده توي جايگاه مخصوص نشسته بوديم. بچه ها هم سرحال و پرانرژي آمده بودند تا دوستانشان را تشويق كنند. مدير مدرسه آقاي فرهمند از پشت بلندگو بچه ها را به نظم و آرامش دعوت كرد و خواست با رعايت ادب و احترام يك روز به ياد ماندني را براي مدرسه رقم بزنند. بعد هم مابقي صحبتها را واگذار كرد به آقاي قدرتي معلم ورزش مدرسه و براي همه ما آرزوي پيروزي و سلامتي كرد. آقاي قدرتي پشت بلندگو قرار گرفت. اول سلام و احوال پرسي كرد و بعد هم توضيحاتي درمورد نحوه مسابقه داد. همه ما بي صبرانه منتظر بوديم براي تعيين نفرات مقابل هم. انگار صداي آقاي قدرتي در ميان طبلي با صداي بسيار بم نواخته مي شد. قلبم مثل ساعت تيك تاك مي كرد. يكي يكي نفرات مشخص مي شد. تا اينكه اسم من خوانده شد. «چاشني دل و رقيب مقابل ملكي!» واي خدايا! اين چيزي بود كه از آن مي ترسيدم. با خودم فكر كردم چقدر بدشانسم. آخر ملكي هم كمي از نظر جثه از من درشت تر بود هم اينكه در رشته كشتي سررشته داشت چون اغلب تابستانها به باشگاه مي رفت. با اين حال خودم را دلداري مي دادم و مرتب به خودم مي گفتم: «خوب من هم تمرين كردم، بايد به خدا اميدوار باشم.» نوبت من سومين مسابقه بود. مسابقات قبلي را كه نگاه مي كردم گاهي خودم را جاي بازنده مي ديدم گاهي جاي برنده. حالا نوبت به ما رسيده بود. اسم من و ملكي خوانده شد. خيلي سعي كردم مصمم روي تشك بروم تمام قواي خود را جمع كردم. مسابقه شروع شد از همان ابتدا معلوم شد ملكي از من آماده تر و قوي تر است. همان اول كاري حسابي امتياز گرفت. من هم اگر مي توانستم فرار مي كردم.
ياد حرف هاي مربي ام افتادم كه بايد منتظر باشم تا حريفم خسته شود. ملكي هم كه خودش را قوي تر ديده بود حسابي در تب و تاب بود آنقدر من بيچاره را اين ور و آن ور كرد تا خودش خسته شد، حالا وقتش رسيده بود كه من شروع كنم. امتيازهاي من هم داشت بالا مي رفت. حسابي با همديگر به رو كم كني مشغول بوديم. خداي من باورم نمي شد، من با يك ضربه امتياز آخر را گرفتم و دستم به عنوان برنده بالا برده شد. از خوشحالي توي دلم غوغايي بود. دلم مي خواست فرياد بزنم. به خواست خدا اولين مسابقه تمام شد و نتيجه آن همه تلاش و سخت كوشي ام را گرفتم. بعدها وقتي با ملكي صحبت مي كردم او گفت به دليل اينكه در رشته كشتي مهارت داشته و فكر نمي كرده رقيبش از او ببرد ديگر اين اواخر تمرين زيادي نداشته و اين مسئله باعث باخت او شده.
به هر حال با دلي شاد خبر پيروزي را براي مادرم بردم او نيز به اندازه من خوشحال شد. مي بايست آماده مي شدم براي مسابقه كاراته. خيلي نگران نبودم چون سال ها در اين رشته تمرين داشتم و اين روزها هم خوب تمرين كرده بودم. همان طور كه فكر مي كردم و انتظار داشتم در اين مسابقه هم رتبه خوبي آوردم.
حالا به مسابقه شنا رسيده بوديم. مسابقه اي كه هيچ وقت در آن موفق نبودم. آخر تابستان هايي كه براي آموزش شنا به استخر مي رفتم در پايان جلسات مسابقه اي برگزار مي شد كه من هيچ وقت در اين مسابقات جزو اولين ها نبودم. ولي خيلي نگران نبودم امتياز اين مسابقات چهارگانه با هم رتبه بندي مي شد من دو مسابقه قبل را برده بودم و تا اينجا حداقل جزو نفرات سوم بودم.
روز مسابقه شنا كه رسيد شش نفر از ما توي آب پريديم. يك لحظه كه نگاه كردم فاصله خودم را با ديگران ديدم اصلا نتوانستم به سرعت بقيه شنا كنم چند نفري از من جلوتر بودند. در مرحله اول كه هيچ امتياز و در مرحله دوم به عنوان نفر پنجم و در مرحله سوم هم جزو نفرات چهارم شدم. برنده نشده بودم اما امتيازهايم، امتيازات قبلي را كمي بالا برد.
و امروز روز سرنوشت اين مسابقات بود مسابقه شطرنج در محيطي آرام شروع شد. تمركز كردم با نيروي قوي و قصد برنده شدن شروع كردم. دقيقه ها به ساعت رسيد. هنوز برنده مسابقات در پايه هاي اول، دوم و سوم مشخص نشده بود. بعد از يك ساعت و نيم در پايه دوم ها برنده مشخص شد. با حسرت به او نگاه كردم و توي دلم به او تبريك گفتم . دلم مي خواست به او بگويم: زائر حرم دست راستت را روي سر من بكش!
علي رضا چاشني دل
مدرسه راهنمايي دكتر محمودافشار/ تهران

 



نيت در همت مضاعف و كار مضاعف

پروردگار احسن الخالقين انسان ها را به بهترين صورت و نظام در جهان آفرينش خلق فرموده و زندگي شان را توأم با رنج و سختي قرار داده است. با قدري تفكر و تأمل در چگونگي شكل گيري اندام هاي دست و پا و نيروهاي مخصوص و بالقوه اي كه همراه آنها هست، اين نتيجه را به دست مي آوريم كه يقيناً خداوند متعال از اين نوع خلقت اهدافي دارد كه گرايش به سمت همت و كار به وسيله آن اعضا، اصلي ترين هدفش بوده است.
به طوري كه مي دانيم چرخش و ادامه زندگي انسان ها بدون انجام كار و نداشتن همت، امكان پذير نمي باشد. افرادي كه از روي تنبلي و بي حوصلگي، از اين امر حياتي و واجب فرار مي كنند و به خيال هاي باطلي كه در ذهنشان مي گذرد، خودشان را از رنج هاي ناشي از كار و همت آسوده مي كنند، متوجه نيستند كه رنج و سختي ديگري به نام فقر و نداري كه اندك آن نيز زياد و از مرگ هم بزرگتر است، سراغشان خواهد آمد. بي شك چنين افرادي نه دنيا دارند و نه آخرت. عمل انسان ها بستگي به نياتشان (خوب يا بد) دارد. انسان هاي مؤمن در هر كاري خدا را درنظر مي گيرند و اين دنيا را مزرعه اي براي آخرت مي دانند. لذا نيت از انجام كار و داشتن همت هم براي تأمين دنياست و هم براي آباد و ساختن آخرت. بديهي است چون در معرض امتحانات الهي قرار دارند، در طول مسير مقدسشان با مشكلات، موانع و سختي هايي مواجه شوند؛ اما هيچ موقع در اين عرصه خسته و نااميد نمي شوند، زيرا هميشه به ذات اقدس خداوند رحمان توكل مي كنند و به همه رحمت ها، امداد و الطاف بيكرانش اميدوار، ايمان و دل بسته اند. اين بندگان مخلص، كار و همتشان را بيشتر صرف امور اخروي مي كنند، چون ماندگارتر است. بديهي است در چنين نيت و هدفي هر نوع كار و همتي، بسيار قويتر و ارزشمندتر از گذشته خواهد بود. هدف و منظور مبارك و حكيمانه مقام معظم رهبري از مضاعف بودن، مربوط به امور اخروي مي باشد. حضرت امام علي(ع) مي فرمايند: برترين كارها، كاري است كه براي خدا باشد. بي شك هر كار و همتي كه بو و رنگ و بوي خدايي نداشته باشد، در نظر خداوند عالميان كاملاً بي ارزش و مردود بوده و همراه اين دنياي فاني، زايل خواهد شد.
سليمان بلغار

 



دختر شهيد

خيلي برايش سخت بود كه باور كند. فكر مي كرد دارد خواب مي بيند؛ يك خواب تلخ. اما حقيقت داشت. چقدر منتظر بازگشت پدرش مانده بود. شبها تا دير وقت منتظر مي ماند. گفته بودند از پدرش خبري ندارند. چقدر با خودش فكر كرده بود كه او برمي گردد، دوباره با هم بازي مي كنند، مي تواند انشايش را براي او بخواند، مي تواند بغلش كند، مي تواند به هم كلاسي هايش بگويد با پدرم آمدم مدرسه، مثل بيشتر بچه ها كه مي گفتند، تازه وقتي مادر شبها گريه مي كند و نماز مي خواند، او مي تواند آرامش كند. اما همه اينها روياهايي بود كه هيچ وقت محقق نشد...
دهه آخر صفر بود و مراسم مظلومانه تشييع پيكر پاك يك شهيد كه تازه پيدا شده بود...
صداي شيون و ناله بلند بود. هر كسي حرفي مي زد.
يكي مي گفت: خدا بيامرز جانش را براي اسلام فدا كرد.
يكي مي گفت: خدا كند شهدا شفاعت ما روسياهان را بكنند.
يكي ديگر مي گفت: زن و بچه اش را گذاشت و رفت، خانواده اش تنها شدند. دخترش، دختر كوچكش، نمي دانم چرا هر وقت به دختر حاجي فكر مي كنم به ياد حضرت رقيه مي افتم...
دخترك در ميان جمعيت بود. او را از مادرش جدا كرده بودند تا گريه هاي مادر را نبيند، ولي او مي ديد، مي فهميد و مواظب بود.
نمي گذاشتند به تابوت شهيد نزديك شود، مادرش كمي آن طرف تر بود. او هم آرام و قرار نداشت، گريه مي كرد، ناله مي كرد و بلندبلند باهمسرش حرف مي زد.
نگاه معصوم دخترك جمعيت را برانداز مي كرد، صورت كوچكش انگار مضطرب بود، با خودش مي گفت چرا نيامديد؟ مگر شما نگفتيد من هم مي آيم؟ مگر شما نگفتيد پدرت كه آمد من دوباره پيشت مي آيم؟ پدرم كه زنده نيست؟ خاله مي گويد پدرت پيش خداست.
مادرش كه سركار مي رفت، او در خانه تنها بود، آخرين بار به ياد پدرش خيلي بي تابي كرده بود. آنجا بود كه كسي را كه منتظرش بود ديده بود. خانمي كه انگار خودشان هم مريض بودند، وقتي مي خواستند راه بروند يك دستشان را به ديوار مي گرفتند. همان خانم مهربان او را آرام كرده بودند و گفته بودند: پدرت به زودي مي آيد، گريه نكن دخترم، آرام باش، پدرت مي آيد و دوباره تو را بغل مي كند. خانم او را نوازش كرده بودند، اشكهايش را پاك كرده بودند و رفته بودند...
مي خواست دوباره ايشان را ببيند و بگويد، پدرم كه نمي تواند مرا بغل كند، شما به من قول داديد...
سينه اش را صاف كرد، چشمانش را خشك كرد، گفت مي خواهم با پدرم حرف بزنم، براي آخرين بار...
از ميان جمعيت او را به تابوت پدر رساندند، تابوت را نمي شد باز كرد، صورتش را روي تابوت پدر گذاشت كه در ميان پرچم ايران پيچيده بودند. چشمانش به سمت جلو تابوت بود. احساس آرامش مي كرد، بوي خوشي به مشامش مي رسيد، انگار بهترين لحظه زندگي اش بود. بالاخره به پدرش رسيده بود. چند دقيقه اي گذشت. انگار حرفهاي دخترك تمام شده بود، ديگر چيزي نمي گفت!
خواستند او را از تابوت پدر جدا كنند.
بدن نحيفش روي زمين افتاد و ديگر هيچ وقت بلند نشد!
احمد طحاني- يزد

 



كلاس پرورشي (5) ( مسابقه ي پنج گنج در حياط )

محمد عزيزي (نسيم)
خلاصه :
هدف از اين مسابقه ايجاد يك رقابت سالم بين دانش آموزان و برانگيختن حس كنجكاوي در آن هاست .
اين طرح در آغاز شايد يك طرح پيش پا افتاده به نظر برسد اما بعد از اجرا، از استقبال خوب دانش آموزان تعجب خواهيد كرد .
وقتي دانش آموزان در حياط مدرسه نيستند ، به حياط مي رويم و 5 قسمت ازجاهاي مختلف حياط را به شكلي ساده طراحي مي كنيم.
مثلا قسمتي از نرده هاي پيچ خورده ي جلوي پنجره ، قسمتي از كولر جلوي دفتر دبيران ، قسمتي از سر در نمازخانه و ... براي هر كدام از قسمت ها يك نام جالب مي گذاريم ؛ نامي كه پاسخ را آشكار نكند.
مثلا براي شكلي كه قسمتي از بدنه ي كولر است نام « نسيم آباد» را انتخاب مي كنيم.
بعد اين 5 شكل را روي مقوا در اندازه اي بزرگ رسم مي كنيم .
بچه ها بايد در مدت زمان تعيين شده جاي اين شكل ها را كه به عنوان گنج هاي ما هستند پيدا كنند .
مراحل :
1 - انتخاب موضوع
2 - انتخاب قسمتي از موضوع
3 - انتخاب نام مناسب
زمان و مكان پاسخ به مسابقه را تعيين كنيد و در انتظار نامه هاي بچه ها باشيد .
چشم هاي كنجكاو دانش آموزان آنها را به جستجو فرا مي خواند و اين يعني كم شدن آزار و اذيت ها و ايجاد يك روحيه ي همكاري بين دانش آموزان.
اين مسابقه را مي توان هفته اي يك بار برگزار كرد. خوب است در پايان به 5 نفر از دانش آموزاني كه پاسخ صحيح رمزها را به دست آورده اند جوايزي اهدا كرد .
اگر برگه اي براي پاسخ چاپ شود، هم صندوق نامه ها زود پر نمي شود و هم تمام نامه ها يك اندازه خواهد بود .
به اميد شكوفايي خلاقيت دانش آموزان

 



طرحي از خدا

روي شانه ات نشست
يك كبوتر سفيد
دست هاي كوچكت
طرحي از خدا كشيد
¤
آسمان شده پر از
دانه هاي قاصدك
زير تانك رفته است
بال هاي شاپرك
¤
يك ستاره مي شود
چشم هاي پاك تو
باز هم جوانه زد
ريشه ي پلاك تو
زهرا مقصودي- شيراز

 



باغبان گل هاي علم و دانش

صداي قدم هايش را از راهرو ي مدرسه مي شنوم كه با سينه اي آكنده از عشق و ايثار به گل ها، همچون باغباني مهربان وارد كلاس مي شود. اين باغبان علم، هميشه نگران پرپر شدن گل هاست، زيرا مي داند كه اين گل ها به آبياري و مراقبت روزانه نياز دارند و اگر به آن ها نرسد، ميوه هاي آن ها آفت زده و ديگر گل ها ثمري نخواهند داشت و به همين خاطر است كه لحظه اي از گل ها غافل نمي شود و هر لحظه به فكر تعليم و تربيت آن هاست.
احسان اصغري/ سوم رياضي دبيرستان شاهد/ همدان

 

(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14