(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 18 ارديبهشت 1389- شماره 19639

به ياد برادرم
خاطره امتحان زبان
تقديم به همه معلماني كه چون دريا، با خاطري آرام و با دريايي از خاطرات،
بعد از سي سال كلاس درس را به خدا مي سپارند ...به وسعت دريا
خودكم بيني
كلام عشق
بانوي نور و آينه
تبريك نامه دوستان مدرسه



به ياد برادرم

شلمچه
به دنبال خودم مي گردم اينجا
شلمچه ابتداي سرنوشتم
همين جايي كه روي تكه اي ابر
برايت نامه هايي مي نوشتم
¤
نوشتم سالمم، خوبم، عزيزم
نوشتم عشقبازان را دعا كن
نوشتم عاشقي رسمي قشنگ است
مرا با عشق و مستي آشنا كن
¤
زدم زنگ و به تو گفتم: شلمچه
شهيد آباد روي اين زمين است
پر از شادي پر از شوق شهادت
جهان انگشتر و اينجا نگين است
¤
در اين تفديده خاك زير خورشيد
شنيدم بارها بوي بلا را
شهيدانش برايم زنده كردند
به جانبازي هواي نينوا را
¤
شلمچه خاكريزي تا بهشت است
همين جا بي برادر كرد ما را
بيا پيشم نشين تا بازگويم
برايت شمه اي از ماجرا را
¤
همين جا رفت از دستم برادر
برادر! بي برادر شد اميرت
بگويم غصه ي دنياي دون را
كه گردد در قيامت دستگيرت
¤
چه جنگي؛ جنگ هفتاد و دو ملت
همه با ملت مظلوم ايران
سلاح دشمن دون بود بسيار
و ايراني سلاحش بود ايمان
¤
به تير و تركش و خمپاره بستند
برادرهاي ما را اي برادر
هوا ابري زمين هنگامه اي بود
چو بمب شميايي ريخت بر سر
¤
از آن سو تيرهاي دشمن دون
از اين سو خون زمين را رنگ مي كرد
اگرچه نابرابر بود جبهه
ولي نيروي ايمان جنگ مي كرد
¤
دوباره خون، خدا را ياوري كرد
و بر شمشير شد پيروز اين خون
در اين جنگ و جدال نابرابر
تمام بيدها گشتند مجنون
¤
خلاصه خون به شمشير است پيروز
هنوز اين رسم ديرين تازه باشد
هنوز اين شيوه ي بسيار زيبا
چنان روح خود دين تازه باشد
¤
لب از لب بازكن ما محرمانيم
بگو با نسل سوم هرچه ديدي؟
بگو در نيمه شبهايت شلمچه
ز ياران خميني چه شنيدي؟
امير عاملي

 



خاطره امتحان زبان

شايد خيلي از ماها بعد از اتمام كاري كه درآن به موفقيت رسيده ايم با خود گفته باشيم ما انسان هاي اميدواري هستيم اما به محض اين كه مشكلي سر راه مان قرارگيرد ، نتوانيم از آن بگذريم .ما زود نااميد مي شويم و به جاي اين كه بيانديشم و راه حل آن مشكل را پيدا كنيم بر زمين و زمان كفر و لعنت مي فرستيم.
اوايل ارديبهشت ماه و زنگ اول مدرسه بود. معلم زبان ، آقاي حسين زاده وارد كلاس شد. طبق قرار قبلي مي خواست امتحان بگيرد تا هم از آمادگي بچه ها نسبت به امتحان آگاه شود و هم مروري بر كتاب كرده باشد.
زماني كه امتحان به اتمام رسيد، بر روي صندلي نشست تا برگه هاي امتحان را تصحيح كند.
درحال بررسي برگه بود كه ناگهان حالش بد شد و بر روي زمين افتاد. هم من و هم بچه ها خيلي ترسيديم. خوشبختانه مسئولين مدرسه زود به اورژانس خبر دادند و اتفاق ناخوشايندي براي آقاي حسين زاده به وجود نيامد.
بعدها فهميديم كه ايشان ناراحتي قلبي دارند و چند باري هم اين اتفاق برايشان افتاده.
اما نكته قابل توجه اين است كه ايشان هرگز نااميد نمي شدند و باز به تدريس خود ادامه مي دادند، به قول آقاي عزيزي، دبير هنر كه مي گفتند آقاي حسين زاده معلمي است كه «پشت سنگر علم بر روي زمين افتاد، اما «ياعلي» گفت و بازبلند شد.»
دوستان اين قصه را گفتم تا بفهميم هرگز نبايد نااميد شيم.
براي مشكلات هم با توكل خدا راه حلي پيدا كنيم و اگر راه حلي هم نبود بر روي مشكلات پل بزنيم و عبور كنيم!
نويد درويش/14ساله/ تهران

 



تقديم به همه معلماني كه چون دريا، با خاطري آرام و با دريايي از خاطرات،
بعد از سي سال كلاس درس را به خدا مي سپارند ...به وسعت دريا

اولين بار دير رسيده بودم اما كلاس آغاز شده بود. وقتي كه آمدم نه من، كه تو به پايم برخاسته بودي و انگار زيرپاي سروي ايستاده بودم و از هيبت عظمت اش مي هراسيدم. به من خوشآمد گفته بودي. صداي مهربانت مثل صداي آب جويبار درظرف ذهن كودكي ام جاي گرفت و من نيز جان گرفتم. همراه با بچه هاي كلاس، پشت سرت پاي در كانون الفبا نهاده بوديم. آن روزها، آنقدر از آموختن مي هراسيديم كه خواستيم مداد را هم تو در دستان مان بچرخاني. اما اولين مشق مان را به قدري زيبا تجليل كرده بودي كه به اين باور رسيده بوديم ما هم مي توانيم. و بدين گونه نه به ما ماهي دادي كه ماهيگيري را به ما آموخته بودي و هيجي كردن الفباي عشق و دوستي را نيز.
كم كم كلاس ات شده بود صيدگاه مرواريدمان. و آموخته هايت هم رشته اي برگردن مان. به ما آموخته بودي باران چندبخش دارد و پيچك ها هم، پشتكار عجيبي دارند و نيز فهمانده بودي «آن مرد درباران آمد» جمله اي كامل و بي نقص است.و براي ما از مردي گفته بودي كه روزي همه صفحات كتاب ها سرشار مي شود از داستان عدالت او. كلاس را به رنگ آبي، گره بسته بودي و دقايق ترد شاگردي مان را ياقوت باران مي نمودي. زمان، ثانيه هايمان را درپاي درس عشق چنين استادي زينت مي داد كه سلولهاي سفيد گچ، پاي تخته سياه با موهايت بازي مي كردند و آنان را همرنگ خودشان مي ساختند و ما نيز هر روز، زير سايه سابقه بزرگي ات، جوانه مي زديم و شبيه ات مي شديم تا جايي كه احساس كرديم شده بوديم دريا، چيزي مثل خودت كه عزيزمان بوده اي. دركلاس ات همه درس ها را با هم مي آموختيم هم مشق عشق مي كرديم و هم ديكته نكته ها.
حساب افعال مان را نيز اينگونه برايمان محاسبه مي كردي كه: «اگربه اندازه اي كه خدا براي تان خدايي مي كند شما نيز برايش بندگي كنيد مي شويد خليفه الله» و خودت چقدر به همان چيزي كه گفته بودي شبيه بوده اي و وسيع. مثل دريا، نه اصلا خود دريا كه به نزديكان گوهر مي بخشيد و به اطرافيان باران. و ما شاگردانت، هم گوهر در دستمان ماند و هم خيس باران مانده ايم. ناب ترين اوقات مان را در ساحل معرفت تو زانو مي زديم و از موج هاي صداقتت كه بر ضمير جانمان فرود مي آمد لذت مي برديم. و با سيلي سكوتت، شيطنت را زيرپاي شرم له مي كرديم.
ديگر آنقدر به تو، به كلاس ات، حتي به آن خودكار قرمزي كه گاهي با آن، خط شماتت روي دفتر تمرين مان مي كشيدي دلبسته شده بوديم كه گريزپايي يادمان رفت و ديگر كسي براي نشاندن مان در محضر دريايي ات، واسطه نمي شد. بلكه پاي دل مان، بي تاب ثانيه هاي كلاس معرفت مي گرديد. جرعه جرعه از درياي مهرباني ات آب مي نوشيديم وآفتاب درو مي كرديم. سالها از بست نشستن ما در كلاس ات مي گذرد تصميم گرفته اي كه اين بار ققنوس شوي. هراس شعله كشيدنت بر جان بچه هاي كلاس افتاد. در آستانه روزمعلم، مدام خاكسترشدنت را صحنه سازي مي نمايي و ما شاگردانت نيز زلال ترين اشك هايمان را در پياله دل ريخته و پيشكشت مي كنيم. مرور داستان الفباآموزي مان در تعليقي جايگاه، چون مرغي سركنده بال و پر مي زد. آن روز، چيزي نمانده بود كه سبوي صبر تو نيز با سنگ اشكت بشكند و چه ماهرانه حرف عوض كرده و به طراوت بهار پناهنده شدي. اما كلاس، همچنان در لهيب شعله برافروخته از خداحافظي ات مي سوزد. و داستان كلاس مان اينگونه به نقطه اوج مي رسد كه وقتي گفته بودي: «چه كسي مي خواهد، از خاكستر من برخيزد؟ همه دست ها برخاست. اما، در نماي بسته، شانه ها مي لرزيد!»
ساره نوروزي درونكلا

 



خودكم بيني

روانشناسان از بين عقده هاي موجود در انسان، عقده اي را به نام (حقارت) و خود كم بيني معرفي مي كنند كه علت بزرگ عدم ترقي و پيشرفت است. در يك محفل دوستانه كه عده اي جمعند يكي را مي بينيد كه ساكت نشسته است و چيزي نمي گويد. او را مي شناسيد كه تحصيلاتي هم دارد و همچنين توفيقاتي نيز به دست آورده است ولي هيچگاه در قلمرو آن صحبت نمي كند و به اصطلاح شرمگين و خجالتي است. خود را دست كم مي گيرد. ديگران هم، چنين فردي را موردتوجه قرار نمي دهند و او با داشتن نقاط مثبت در زندگاني خود نمي تواند در اينگونه محافل و در اجتماع بدرخشد. عقده حقارت پر و بالش را سوزانده است. او فكر مي كند به جايي نخواهد رسيد و همچنان در گمنامي خواهد زيست. با اين عقده نامناسب مبارزه كنيد. هيچ انسان عاقلي از نقاط مثبت در وجود خود خالي و عاري نيست. هركس چيزي قابل عرضه دارد. يكي درس خوب خوانده است. يكي در زمينه هنر اطلاعاتي دارد. يكي از اقتصاد چيزي مي فهمد. يكي ورزشكار است. يكي طنز مي پردازد و ديگري شعر مي گويد و خلاصه هركس چيزي براي عرضه كردن دارد. اگر آن ها را در صندوقچه قلب خود پنهان كند هيچكس او را به بازي نمي گيرد و مسلماً چنين انساني نمي تواند بدرخشد. پس با خود عهد كنيد كه با اين عقده، ستيزه گر باشيد. از صفر شروع كنيد. در هر مجلس و محفلي خود را بيازماييد. خود را نشان دهيد و البته به لاف و گزاف هم نپردازيد. لااقل خود را درحدي كه هستيد بنمايانيد. مي بينيد كه ارج و مقام والاتري يافته ايد. مثل ديگران خود را تشويق كنيد و بكوشيد تا بيشتر و بهتر بدرخشيد. ميدان براي ترقي شما باز است. در عمل نقاط ضعف خود را درمي يابيد و درصدد رفع آن برمي آييد. مي بينيد كه راه پيشرفت بازتر و گشاده تر است. آنگاه مقام شايسته خود را پيدا مي كنيد و مورد احترام ديگران واقع مي شويد. توكل به خدا را فراموش نكنيد.
بيژن غفاري ساروي/ ساري


 



كلام عشق

معلم مهرباني را ورق زد، كلام عشق را هم يادمان داد
ميان دفتر احساس و پاكي، هزاران نكته را سرمشقمان داد
معلم آسماني پرستاره، معلم ماه شبهاي سياهي
هزاران آفرين و دست مريزاد، نوشته توي دفترهاي كاهي
معلم شعر شاد و عاشقانه، سروده از براي تك تك ما
معلم گفت درس ماست امروز، همان كه دوستش داريم «بابا»
كنار دفتر نقاشي خود، كشيدم عكس بابا، زود خنديد
نوشت او پاي تخته اسم بابا، نگاهم يك گل از احساس او چيد.
فاطمه كشراني - تهران
عضوتيم ادبي هنري مدرسه

 



بانوي نور و آينه

اي كه زيباتر از حريري و مهربان تر از آسماني. دلم مي خواست با دو بالم مي آمدم به شهر مدينه و جست و جو مي كردم تربت گم شده تو را. سالهاست كه در انتظار آمدن فرزندت روزها را سپري مي كنيم.
بي شك اگر يوسف زهرا بيايد، تربت بي نشان شما را مي تواند پيدا كند و آرزوي همه خسته دلان برآورده مي شود.
تو هم با ما دراين روز همنوا باش تا ظهور فرزندت آقا امام زمان(عج) را از خدا بخواهيم.
به اميد ظهورش.
الهام ملكي

 



تبريك نامه دوستان مدرسه

به نام گل هميشه بهارم
مهساي نازنينم!
سبد سبد گل، سبد سبد خنده،
سبد سبد شادي، سبد سبد عشق،
سبد سبد مهر و محبت؛
سبد سبد آرزوهاي رنگين را براي تو
گل زيباي باغ بهاري خواهانم.
تولدت هزاران بار مبارك!
از طرف دوست تو: زهرا استيري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14