(صفحه(10(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 12 تير 1389- شماره 19684

باباي امير
بادبادك سبز
ترانه هاي طنزناك و طربناك
حكم
تق، تق، تق، تابستان
از ستاره به كيهان
بچگي من
ارزش خود را بدانيم
ضمانت



باباي امير

در زمان جنگ باباي امير
بود يك فرمانده خوب و دلير
چابك و چالاك مردي سربلند
شير مثل او و او هم مثل شير
¤
پاسداري سبزپوش و مهربان
جنگ با دشمن هميشه كار او
بوده يار رهبر و در جبهه ها
هم دعاي رهبر او ياراو
¤
بوده ورزشكار مي گويد امير
دستهايش را نوازش مي كند
ويلچر حالا به جاي پاي اوست
گرچه جانباز است ورزش مي كند
¤
رفته دانشگاه بعد از جنگ او
درس مي خواند و دكتر مي شود
مثل فرزندان خود حالا پدر
دائما دنبال دانش مي رود
¤
هست سرمشق تمام بچه ها
همت والاي باباي امير
درس خوان و جانباز و ورزشكار اوست
آن پدر، آن شير، آن مرد دلير
¤
پاي خود را داده تا كه پايدار
باشد اين ميهن همين ايران ما
زنده ماند تا هميشه تا ابد
چونكه باشد كشورما جان ما
امير عاملي

 



بادبادك سبز

هنوز با مداد سبز
دنباله غروب يكشنبه هايم را
خط مي كشم
تا بادبادكي شود
پر از اوج
و تماشاكنم غروب هايي را
كه ديگر دلتنگ نمي شوم
ياسمن رضاييان/ 17ساله/ تهران

 



ترانه هاي طنزناك و طربناك

(1)
بيا اي دوست تا ما هم بخنديم
به سختي هاي دنيا هم بخنديم
به هم خنديدن اي دل زشت و نحس است
بيا تا اندكي با هم بخنديم
(2)
تراول يا طلا هم چيز خوبي ست
محبت يا صفا هم چيز خوبي ست
علاوه بر تمام آن چه گفتم
رفيق بي ريا هم چيز خوبي ست
(3)
چو ديدي شعله حسرت به جاني
بزن آبي بر آتش تا تواني
ببين مي سوزم اندر آتش عشق
به فريادم برس آتش نشاني؟!
(4)
تويي گمگشته ي ديرينم اسكن
تويي رؤياي بس شيرينم اسكن
شود آيا به بيداري و يا خواب
ز رويت بوسه اي برچينم اسكن
(5)
دونده از دويدن گشت خسته
پرنده از پريدن گشت خسته
به زير اين گراني قد من هم
خميدو از خميدن گشت خسته
(6)
رسد روزي كه در اين آگهي ها
بگيرد اين خبر هم جاي خود را:
كلاس شعر تضميني شود باز
همه شاعر شوند اي قنبر آقا!؟
قنبر يوسفي/ آمل

 



حكم

سام و سونياي عزيز!
نمي دانيد چقدر از زوج شدنتان مشعوف شدم. آنقدر كه حتي اگر تا آسمان هم پر بگيريد؛ از درك آن عاجزيد. مدتي بود كه گوشم به صداي نيكي اشغال نشده بود. يعني راستش صدا به وفور بود اما سليقه اين حقير بسيار جاي چكش خوردن دارد. اما حالا طنين صداي شما و طنين سرور شما كارمايه اي مضاعف برجانم نشانده است.
نمي دانم كه بايد آموزشتان دهم يا اينكه هرچه درس بوده را فراگرفته ايد. هرچند كه ازدواج و عشق به نوبه خود درسهايي هستند كه بجز در قالب تجربه نمي توان طوري ديگر آنها را از نظر گذراند. بله به يقين اينطور است؛ ازدواج و عشق درسهايي بس بزرگ اند كه استاد ندارند و شما آنها را فراگرفتيد.
سام گرانمايه!
دوست داشتم مدتي بيشتر درخلوت يكديگر مي مانديم و بعد برايت قصد يار مي كردم. به ياد داري آن صبح كه به خواب رضايت دادم، تو اوليني بودي كه در چشم اين حقير نشستي. اما سام يگانه ام، مگر چند صباح گذشت كه دلتنگ و رنجور شدي و آهنگ يار سرگرفتي؟ هنوز عرق پيشاني ات خشك شده بود كه مرا واداشتي تا از همسايه برايت خواستگاري كنم؟ آه كه چه كار طاقت فرسايي.
تنهايي ات را به خاطر بياور. آن هنگام كه ديوانه وار از اين سوي خانه به آن سوي ديگر مي رفتي و وقتي كه قصد آرام كردنت را داشتم دوباره نداي سفر سردادي و مرا در مشقت فراوان مي انداختي. امان نمي دادي و امان مي بريدي. بي تاب بودي و بي قراري مي كردي. گمان نكنم كه حتي دل موافقي هم به من داشتي. اما اينكه چرا نزد من آمدي سؤالي است كه نمي تواني از بار آن شانه خالي كني. ضمن آنكه بايد به خاطر داشته باشي از دايره نزاكت و ادب خارج است كه بخواهي از راهي بجز درب اتاق وارد آن شوي.
اما از وقتي كه كنار همسرت روزگار مي گذراني... نه اينكه خودت مترادف آرامش گشته اي، بلكه نوعا آن را به من و ديگران هم هديه مي كني. قدر مسلم بر اين موضوع واقف هستي كه هرچه بيشتر براي خانواده ات همت كني، بيشتر محبوب آنها مي شوي. ترس را بايد به خاك بسپاري آن هنگام كه قصد شجاعت تو مي كند و جان را به كف بگيري وقتي كه درچشم دشمن من جاي مي گيري. و درخاطرم داشته باشي آنكه با سگها بخوابد با ككها بيدار مي شود. البته بسيار درس است كه از روزگار خواهي آموخت.
و شما خانم سونيا!
حتما بي قراري هاي قبل زوج شدن و كشمكش هاي بعد آن را در خاطر محترم داريد. بي گمان آنقدر زمان سپري نشده كه بخواهيد از خاطرتان دورشان كنيد. اما حالا بايد به زندگي طوري ديگري نظر كنيد. چرا كه براي خودتان همرازي انتخاب كرده ايد و همسرتان، همدم بي قراريهايتان مي باشد. مي دانم كه خانه تان كمي حقير است اما نيك مي دانيد كه شرط فتح و پيروزي فائق آمدن بر مشكلات است. و چنانچه مبناي ارزشگذاري بر اين امر باشد كاري ارزشمندتر است كه با وجود مشكلات بيشتر صورت گرفته باشد. شايد روزگاري پيش شما زير سقفي بوديد و سام زير سقفي ديگر. اما حالا بايد ملتفت باشيد كه آسمان هردويتان يك تعداد ستاره دارد. اميدوارم كه اين موضوع را درك كنيد. البته كه درك مي كنيد. سام هم براي شما بيست و چهار عيار است. ظاهرش در كمال است و صدايش بسيار دلنشين. بنده هم با شناختي كه در اين مدت از شما تحصيل كرده ام يقين دارم كه اين دو خصلت ممتاز ، اكيداً مورد توجه تان مي باشد و عنايتي ويژه به آن داريد.
بسيار دوست دارم كه دائما در كنارتان باشم و زندگي تان را نظاره كنم. اما چه بايد كرد كه زندگي براي ما هم مي باشد. بله، بنده شخصاً به اين موضوع ايمان دارم كه زندگي براي ما هم هست. در اصل اگر در قالب پندار نيك و سليم انديشه كنيم خواهيم دريافت كه زندگي براي همه است و اين گونه نباتات و جانداران هستند كه به زندگي اعتبار مي بخشند. چراكه زندگي، اجتماع و روزمرگي نباتات و جانداران است و در اصل اگر مبنا جز اين باشد، كشكول زندگي خالي است.
پيرمرد در حال تحرير بود مردي با لباس سرتاسر آبي و قهقه زنان در اتاق را باز كرد و همانطور كه از ته دل مي خنديد، گفت:
«سلام پرفسور، كلاس تا چند دقيقه ديگه شروع مي شه. همه به غير شما اومدن. يادتون نره. خداحافظ پرفسور» و همانطور كه مي خنديد درب را پشت سرش بست.
انگار كه تمام خون بدن پيرمرد در صورتش جمع شده بود. ابروهايش سخت درگير هم بودند و دم و بازدمش را مي شد شمارد. مدتي قلم را روي كاغذ مي فشرد. كم كم به خودش آمد و قلم را از نو گرفت.
حالا دقيق ساعت مي شوم كه گواهي به نه و سيزده دقيقه و بيست و يك ثانيه مي دهد. قصد شال و كلاه كردن دارم تا به جبر با يك دلقك سر و كله بزنم. دلقكي كه مي خواهد راه هاي آرام شدن و آرام ماندن را بازگو كند. كل اگر طبيب بودي سر خود دوا نمودي. ديروز بنده به چشم خود ملاحظه كردم كه به جناب داروغه خشم كرده بود. هوم دلقك. دلقك با خودش هم مشكل دارد. سام و سونياي عزيز، قصد نداشتم نامه امروزم را به اسم دلقك آلوده كنم اما يقين دارم كه اين نام برازنده شخص ايشان است و در آينده اي نه چندان دور حتماً شما هم موافق بنده در اين زمينه و زمينه هاي ديگر خواهيد شد.
پيرمرد نامه را به پايان مي برد و همراه چند كتاب قطور قصد خروج مي كند. كنار در مي ايستد و نامه را كنار قفسي مي گذارد و خارج مي شود. هنوز در روي چارچوب چفت نشده بود كه باز مي گردد. كنار قفس مي ايستد و دستش را روي آن مي گذارد و سرش را تا حد ممكن نزديك آن مي كند.
«هوم... سونيا خانم عزيز. مثل هميشه در حال خوردن هستيد. چنانچه كمي هم به فكر آبروي ما باشيد، بد نيست. و تو جناب سام. امروز ساعت شش و پنجاه و چهار دقيقه به صدايت بيدار شدم. هفت دقيقه زودتر از ديروز. از اينكه با يكديگر هستيد بسيار ملتذذ مي شوم. وقت بازگشت نامه را برايتان قرائت مي كنم.»
پيرمرد درحالي كه مدام جمله «بله حتماً قرائت مي كنم» را تكرار مي كرد، از اتاق خارج شد. در سالن به جز صداي او صداي ديگري هم به گوش مي رسيد. «دكتر آريا به اطلاعات»... «دكتر آريا به اطلاعات»
جلال فيروزي


 



تق، تق، تق، تابستان

چه كسي مي داند كه چگونه گذشت؛ ساده يا خط خطي؟! هيچكس نمي داند به جز خاطره ها تنها خاطره ها مي دانند كه چقدر ساده گذشت، ساده ي ساده.
امروز صداي آشنايش به گوش رسيد: «تق، تق... تق، تق...» ولي امسال مثل هر سال نبود. او در نمي زند بلكه با لگد به در مي كوبد درست مثل بچگي هايم. آن زمان ها فكر مي كردم كه تابستان از من مي خواهد مثل او دربزنم، من هم خيلي تلاش مي كردم ولي دستم به زنگ نمي رسيد و حالا، اي كاش بازهم دستم به زنگ نمي رسيد و با مشت و لگد به جان در مي افتادم.
به سوي در رفتم و آن را باز كردم و برخلاف تصورم تابستان كودكي بيش نبود، خنده ام گرفت، ولي با ديدن دوچرخه ام كه به او سواري مي داد فريادم به آسمان هفتم رسيد. پس از آرام شدن من، تابستان مرا با اشاره انگشت متهم كرد و گفت: «تو خجالت نمي كشي، من و اين رو يادت رفته، بازهم طلبكاري؟» چقدر صدايش شبيه نرگس بود كمي كه دقت كردم ديدم كه او خود نرگس است. چگونه ممكن است كه من نرگس را از ياد برده باشم و همچنين دوچرخه اي را كه همدم روزهاي تابستاني ام بود. انگار همان دختر دوچرخه سوار خجالتي شده بودم. سعي كردم صدايم را كلفت كنم و با چهره اي حق به جانب گفتم: «چه خبرته، مگه چي شده؟ نه اينكه تو همش به ياد من بودي!» از خودم خجالت كشيدم، خوب مي دانستم كه همه اين حرفها بهانه است و مقصر اين فاصله ها، تنها گذشت زمان است. زماني كه مرا وارد شانزدهمين تابستان زندگي ام كرد. نرگس عينكش را برداشت و با نگاهي خنده آور و لبخندي تمسخرآميز به من گفت: «واقعاً برات متأسفم تو با فكرهاتم دعوا داري، بچه جون.» متوجه منظورش نشدم. كمي فكر كردم: «منظورت...» ولي نرگس ديگر آن جا نبود. روي دوچرخه نشستم حرف نرگس را تكرار كردم. او درست مي گفت من بچه اي هستم كه تنها كارم دعوا كردن با خاطره ها و بعدهم فراموش كردن آنهاست. به هر حال تابستان با خاطرات كودكي وارد خانه شد و من درست شش سال است كه از نرگس بي خبرم.
سپيده عسگري- تهران

 



از ستاره به كيهان

سلام
- ستاره ، ستاره ، كيهان
كيهان به گوشي؟خدا ! به كي بگيم آخه؟ كيهان هم ديگه ما رو تحويل نمي گيره؟ آخه كيهان جون ! قربون قد و بالات برم يعني از بين اون همه مطلب كه برات فرستادم يكيش هم قابل چاپ نبود؟ يعني منم فيلتر ؟ بي خيال بابا! ضايعمون نكن ديگه. نگو كه زياد جوگير شديم. كيهاااااااااااااااان ! كجايي ؟ صدام رو مي شنوي؟ يه حرفي بزن آخه! دلم تركيد. مثلا بگو بس كه خوب! مي نويسي ما مي ترسيم خواننده هاي كيهان غش كنند. يا بگو خيلي بد
مي نويسي ! اصلا برو سراغ يه شغل ديگه. اصلا ! كيهان خوبم ! نازنينم ! تو مي دونستي كه من اين تابستون هيچ كلاسي نرفتم تا تمام حواسم رو بذارم روي خوب مطلب نوشتن و البته جمع آوري اطلاعات و البته تر نوشتن وبلاگ و البته تر از اون تحقيق؟ حتما مي پرسي چه تحقيقي؟ شايد هم بخندي و بگي تحقيق من حتما در زمينه آبياري گياهان درياييه. نه كيهان جونم. يه بارم كه شده تصميم گرفتيم آدم حسابي بشيم و داريم روي اين تحقيق مي كنيم كه اسامي چه تاثيري روي آب دارند - بر اساس فيلم شهادت آب- و آيا ميشه از اين تاثير براي رشد بهتر گياه استفاده كرد يا نه؟ در كل اين تابستون مال خودم و تو هست. اصلا هر چي تو بگي. من مي نويسم ؛ تو چاپ نكن. من ميگم ؛ تو حرف من رو نگو ؛ اصلا يك هيچ به نفع تو. جام كيهانيه ديگه. ولي خداييش قبول كن كه قبول نيس. تو يه كيهاني و من حداكثر يه ستاره ( واقعا ستاره هستما : نجمه = ستاره) خب معلومه كه كيهان، هم بزرگتر و هم قشنگ تر از يه ستاره است. اما يه چيز ديگه رو هم قبول كن. اين كه همين ستاره هاي حضرت ماه هستن كه تو رو مي سازن. اگه ستاره نباشه ، كيهان چه زيبايي داره؟ اصلا كيهاني باقي مي مونه؟
خب ! ديگه. ما درد دلمون رو به تو نگيم ؛ به كي بگيم آخه؟ ولي بگم كه تا آخرش باهات هستيم. نازت هم مي خريم. جون تو ! نازت را به هر قيمت خريداريم.
مي فروشي؟ نمي فروشي ديگه. مشكل همينه. مدت ها بود كه باهات اين طوري حرف نزده بودم. شايد هم تو از همين دلخور شده بودي. شايد دلت مي خواست بگم « نازت را با هر قيمتي مي خرم» . شايد دلت واسه اينطوري حرف زدن تنگ شده بود. مثل من. من كه دلم لك زده بود واسه يه درد دل حسابي . كي حسابي تر از كيهان؟ خب ديگه . مثلا خير سرم تو بي سيم دارم باهات حرف
مي زنم. تو بي سيم كه قصه حسين كرد شبستري نميگن. ميگن؟ به خاطر همين ميخوام از خدمت پر فيض ساكتت مرخص شم. البته خيلي هم ساكت نبود
يا ...ناقلا. تو همين مدتي كه از من دلخور بودي - حالا انگار يه قرن گذشته ، آخه نمي دوني كه. هنوزم دقيق حساب نكردم از چاپ آخرين مطلبم چند روز ميگذره . واسه همين چند روز نمي دوني چقدر دلم برات لك زده بود ؛ براي
خنده هات ؛ براي اين كه اجازه مي دادي توي اون لوح پاك دلت چند تا دونه بكاريم تا سبز شه، يه قرن واسه من گذشت. يه قرن خيلي زياده ها. مي فهمي كه. تو همين مدت «دلخوريّت» -كلمه ساختم كه اديسون نساخته بود ؛ عشق كردي؟ خدا كنه همسايه مون صفحه ادب وهنر نياد بگيرتمون بگه چرا كلمه بيخود مي سازي. خدايا ! يه كاري بكن . - داشتم مي گفتم تو همين مدت دلخوريّت جنابعالي من يكي كه كلي مستفيض شدم از مطالب فوق عالي -جدي ميگم ؛ نخند- بر و بچه ها. كسي دلخور نشه ها. همين يه كيهان كه دلخور شده واسه من كافيه.تو رو خدا شما ستاره هاي دست به قلم، كه قلمتونو عشق است ، دلخور نشيد لطفا . تازه هنوز كه مطمئن نيستيم كيهان دلخوره. اصلا از خودش مي پرسم. دلخوري كيهان؟بگو ديگه... دلخور نباش. عشقي تو. نيستي ديگه. هستي؟
مي ترسم بي سيم قطع شه نتونيم خداحافظي كنيم. كاري نداري؟ به ستاره ها سلام منو شديدا برسون. بهشون بگو كه نجمه گفت « ما تا آخر پاي رفاقتمون با ستاره هاي حضرت ماه هستيم» خوشحال شدم باهات صحبت كردم. دلم باز شد. حالا با اين دل باز بهت مي گم :
خدا نگهدار به اميد ديدار
به توديع توجان مي خواهد از تن شد جدا حافظ
به جان كندن وداعت مي كنم حافظ خداحافظ
مگر دل مي كنم از تو به ياد مهمان به راه انداز
كه با حسرت وداعت مي كنم حافظ خداحافظ
نجمه پرنيان / جهرم

 



بچگي من

هميشه وقتي بچه بودم فكر مي كردم چه جوري ممكنه لباس ها كوچيك بشن. وقتي مي رفتم توي انباري و لباس هاي نوزاديم رو مي ديدم فكر مي كردم آخه يعني چي يعني اينا هر روز كوچيك مي شن. هرچه قدر ذهنم را مشغول مي كردم مي ديدم فايده نداره آخه چه جوري لباس هام هر روز از طول و عرض كوچيك تر مي شن. اين مسئله ذهنم رو خيلي مشغول مي كرد تا اينكه يك روز پيش مادرم رفتم و پرسيدم مامان چه جوري لباس ها هي كوچيك مي شن .مادرم گفت دخترم اين تويي كه ماشاءالله هر روز بزرگ و بزرگتر مي شي و به همين خاطر ديگه لباس هاي بچگيت اندازه نمي شه وقتي به فكر فرو رفتم ديدم چرا واقعا من متوجه اين كه بزرگ مي شم نشدم و هميشه فكر مي كردم لباس هام كوچيك مي شن نه من كه بزرگ مي شم!
مريم عسگري
15ساله از تهران

 



ارزش خود را بدانيم

چرا ما خود را بر سر مسائل كوچك و بي اهميت ناراحت مي كنيم و به تفكر و تدبر درباره مسائل بزرگتر نمي پردازيم؟ افكار منفي معمولا آزاردهنده است و از درون، ما را مي خورد. گويي كه در فكرمان ويروس افتاده است و ما را مي آزارد. در صورتي كه افكار مثبت، نشاط انگيز و آرامش بخش است. گويي كه فكر مثبت تنها راه علاج و مرهم است. البته فكر ثابت منفي و دائمي اگر داشته باشيم ما به يك نوع بيماري اعصاب دچار شده ايم كه با دارو بايد معالجه بشويم ولي نبايد به آن فكر پيله كنيم و بايد به دنبال كارمان برويم. قدر روزان و شبان را بدانيم و از زمان، حداكثر استفاده را ببريم. اگر مشكلي در زندگي داريم با دعا كردن شايد دست الهي، دست هاي ما را بگيرد و ما را از ورطه سقوط نجات دهد. فقط اوست كه مصلحت ما را مي داند و ما بايد به خداوند توكل كنيم. در حالي كه ديگران پي كار خود هستند و حتي اين امكان وجود دارد كه با دخالت هاي بي جاي خود، كار و زندگي ما را مختل كنند. با اين اشخاص چه بايد كرد؟
اولا اين چنين افراد را به خانه خود راه ندهيم.
ثانيا آنها را توجيه كنيم كه نبايد مزاحم زندگي مان باشند زيرا تا در درجه اول، دلمان براي خودمان نسوزد و ارزش خود را ندانيم؛ نمي توانيم ديگران را دوست داشته باشيم و برايشان خدمات يا كارهاي مختلف را انجام دهيم. مخصوصا براي خانواده خود و جامعه.
بيژن غفاري ساروي از ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



ضمانت

آقاي مرادي براي استخدام در آموزش و پرورش معرف او شده بود. حالا چهار سال از آن زمان مي گذشت. وقتي از اداره به خانه آمد براي همسرش تعريف كرد و گفت: امروز آقاي مرادي به اداره آمده بود، بنده خدا مي خواهد از بانك وام بگيرد و براي انجام كارش احتياج به دو نفر ضامن دارد، يكي بازاري كه جواز كسب داشته باشد و يكي هم كارمند دولت، ضامن بازاري را پيدا كرده بود و فقط مانده بود ضامن كارمند.
ناگهان همسرش گفت: شايد تو مي خواهي ضامن كارمند او باشي؟
مرد گفت: چه اشكالي دارد، يادت رفته، چهارسال پيش از اداره براي استخدام نزد او رفته بودند و او معرف من شده بود. در ضمن به نظر نمي رسد آدمي باشد كه بخواهد اقساط وام بانكي را پرداخت نكند.
همسرش گفت: اگر پرداخت نكرد چه؟ آنوقت از حقوق تو برداشت مي كنند، تكليف من و اين بچه چه مي شود. مرد دلش مي خواست كمكي به آقاي مرادي بكند و ضمانت بازپرداخت وام او را به عهده بگيرد و تا خواست براي همسرش توضيح بدهد كه...
همسرش گفت: تازه اگر مي خواهي ضمانت بكني، چرا ضامن برادرم نشدي كه مي خواست از بانك وام بگيرد؟ مرد جواب داد: زن تو خودت مي داني برادرت آدمي نبود كه بخواهد اقساط وام را به بانك پرداخت كند، او هنوز وام را نگرفته بود نقشه اش اين بود، پول دولت را بالا بكشد .مرد فرداي آن شب تصميم خود را گرفت، با توكل به خدا و قولي كه به آقاي مرادي داده بود، (كارت ملي، شناسنامه، گواهي حقوق و فيش حقوق بانكي خود را به بانك برد و با افتتاح حساب بانكي كه يكي ديگر از شرايط پرداخت وام بود، ضمانت آقاي مرادي را به عهده گرفت.
آقاي مرادي با گرفتن وام و حل مشكلش دعاگوي مرد شد. پس از دو ماه بانك قرعه كشي كرد حساب بانكي كه مرد براي ضمانت آقاي مرادي باز كرده بود، برنده يكدستگاه خودرو پژو شده بود. خورشيد باش كه اگر خواستي بر كسي نتابي، نتواني!
سيدداريوش شادرام

 

(صفحه(10(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14