(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 4 مرداد 1389- شماره 19701

كاش مي شد...
جهان از خواب سنگين خودش بيدار مي گردد و ابراهيم دنياي پر از نمرود مي آيد
چه سال ها كه دراين دشت منتظر ماندم
چشم به راه سپيده



كاش مي شد...

جواد تاجري
فردا را چگونه مي توان ديد. فردايي كه امروزش همه در غوغا است. فردايي كه امروزش را از عمق افكار خسته مردم مي بينم. كجاست يك دل آرام. كجاست آرزوهاي آرزو نشده. كجاست اميدي كه باز سوي اميدوارش باز گردد. نمي دانم دلم را دست كدامين فكر بسپارم. نمي دانم اشكم را براي كه بريزم. نمي دانم سوز عشق را از كه بايد بياموزم. كاش مي شد در بن بست سكوت خانه اي از فكر نساخت. كاش مي شد عشق را در خاكستر ياد ها نگاه داشت. كاش مي شد اشك را در جويبار احساس نريخت.
چشمانم از خيره شدن بر صفحات خالي ذهنم خسته شده، نمي دانم چرا هر چه در بيراه هاي تنهايي ام پرسه مي زنم خانه تنهايي هايم را نمي يابم كاش
مي آمدي و مرا از حصار سخت دو دلي نجات مي دادي... فردا روز تو ست، روز شنيدن بوي نرگس روز ديدن خال گونه ات روز انتظار روز تقديم اشك ها بر زير پايت، روز شكستن ديوار دوري هفت روز...مرا درياب مي داني چه هستم
مي داني چه بايد باشم، مي داني چه مي خواهم باشم... دستم را بلند كرده از تو مدد مي خواهم تا يك دل آرام را، تا آرزوي بازگشتت را، تا اميد به انتظارت را از تو طلب كنم...
مي خواهم بدانم چگونه دلم را به دست افكار تو، اشكم را در دامان تو، سوز عشق را براي تو داشته باشم ديگر نمي گويم كاش مي شد، مي گويم از تو مي خواهم كه خانه اي را كه در بن بست سكوت ساخته ام، ويران سازي... مي گويم از تو مي خواهم كه عشق به خودت را همچون داغي آتش در سينه ام نگاه داري...
با او حرف زدم! صدايم را از ميان انبوه درد هاي عاشقانش شنيد، من مي سوزم جوابش را نمي شنوم دفتر افكارم سفيد است اما او برايم نوشته است با رنگ سفيد مي خواهد من خود بيابم مي دانم نوشته است كه فرياد سكوتش بلند است آري بايد بشنوم مي دانم كه سبكي هواي درونم از گرد و غبار قدمهايش بر روي ذهن پريشانم است مي دانم كه آرامش درياي قلبم از آرامش آبي نگاهش است... منتظر آمدنم است پس منتظر آمدنش مي مانم با عشق به او، با مدد از او و با توكل از خداي او.
آقاي ما!
در عبور از گذر لحظه ها، در تپش مدام زمين و نگاه زهرآلود زمان، دستهاي ما تو را مي طلبد يا مولا! مهر در سراشيب جاده عمل زير چرخ هاي سنگين ستم له مي شود در نبودت! تو ما را رها نخواهي كرد و ما هر روز و هر ساعت و حتي هر ثانيه در آرزوي زيارت رخ چون خورشيدت، دست بر آسمان داريم و در محمل نياز، از پروردگار بلند مرتبه، ظهور پرشكوه تو را تمنّا مي كنيم!
آقاي ما!
بيا كه احساس نيازمند توست! پرنده ها در سلام صبحگاه خود، تو را مي خوانند و گلها به اميد نوازشت رخ مي نمايانند!
بيا كه دستهاي نا توان ما در آرزوي ياوري تو مولا، شب و روز از گونه هامان قطرات شبنم را بر مي چيند و لطافت باران را به جاده هاي عشق مي پاشد، بلكه گلستاني بسازد از گلهاي ناز و اطلسي كه فرش راهت باشد و خاك قدمت! بيا كه زمين تشنه ي محبت و سلام توست و زمان در نقطه انتظار ايستاده است.
در جشن با شكوه روزي كه آغاز مي شود و در تمامي روزهايي كه شيريني نام تو بر لبانم مي نشيند من عهد ديرينه خويش را با تو تازه مي كنم و دست بيعتم را در زلال دستانت معطر مي سازم تا شعر سپيد اين عشق در صحن دلم تكرار شود.
طراوت جاري اين عهد و بيعت هرگز از باغ خاطرم بيرون نمي رود و پيوسته شال سبز محبتت را بر گردن مي نهم تا نوازشگر شانه هاي لرزانم باشد.
خالق مهربان من!
اگر دست تقدير تو، لباس سپيد آخرت را بر تن من پوشاند و درخت زندگي ام، تنبه خواب زمستاني و ابدي خويش سپرد و ميان آن ماه تابان در آسمان چشم مردمان آشكار شد، مرا از محراب قبرم بر انگيز و توفيق احرام در صحن و صفايش عنايت كن تا لبيك گويان در گرد كعبه ي وجود مقدسش طواف كنم
اي اجابت كننده هر دعا!
پنجره قلب منتظران رو به آسمان بي كرانت گشوده است تا به يك اشارت تو، غبار غم و اندوه غيبت از دل ها بر خيزد و چشم ها به تماشاي باران ظهور بنشيند.
خدايا! شب يلداي هجران را به يمن ظهور ماه كاملش، كوتاه كن كه شب پرستان، همچنان چشم بر صبح صادقش بسته اند و ما مؤمنان طلوع خورشيد جمالش را نزديك مي دانيم...
چله هاي انتظار
حبيب مقيمي
چهل چله گذشت و من چله نشين، باز چشم انتظار چله اي ديگر. چهل قنوت با اشك و ندبه، كه بيايي. بيايي و چشمان سرگرداني ام را آرامش هميشه باشي.
آقاجان! اين روزها آسمان هم به ديدنت بي تابي مي كند. خورشيد هر روز به اميدي در دل آسمان، سبز مي شود و تمام آسمان را مي پيمايد و در پايان روي زرد و شرمگينش را در دلگيرترين افق ها، در نقاب مي كشد و غروب مي آيد. آسمان در قنوت خويش ستاره ها را و ماه را مي آفريند.
مهتاب، گماشته آسمان است شايد شبي نشاني تو را برايش به ارمغان بياورد.
مهدي جان، اي خواهش هميشه دست هاي رو به آبي آسمان! مولايم، اي بزرگ نشان دار بي نشان و اي خواهش جست وجوهاي من در كوچه هاي انتظار! تو را نديده ام ولي مي دانم وقتي بيايي آسمان، عقده سال هاي انتظار را مي گشايد و ما نيز با آسمان و زمين، گام به گامت را خواهيم بوسيد.
اي موعود! قاب خالي عكست را بر ديوار خانه خيالم آويخته ام و هر صبح و شام با اشكي كه با نام تو معطّر است، غبار از آن برمي گيرم. مولايم، نشسته ام تا بيايي و كشور جانم را پر از بوي مهرباني كني. مي خواهم با ديدن تو، مظلوميت علي را ببينم و نجابت مادرت فاطمه را.
مولايم، بيا و خاكستري هاي عالم را در هم شكن. بيا و گل هميشه بهارمان باش. بيا تا هزاران هزار جمعه به يمن آمدنت باهم نماز شكر بخوانيم.
مولايم! اي فرياد در گلو خشكيده مظلومان!
مهدي جان، اي باعث التهاب ستاره و اي نور مخفي از نظرها و اي انتظار صبحدمان! باز هم چهل چلّه ديگر به انتظار خواهم نشست و يقين دارم كه تو سبز، خواهي آمد.
آن سوي تر سپيده نشسته است
در انتظار صبحدمان گريه مي كند
هر صبح ندبه خوان آمدنت خواهيم بود تا بوي خوب تو اي غايب حاضر، جانمان را جلا دهد.
از پشت كوه ها از لاي نيمه باز پنجره هاي آرزو به دل بر بام خانه ها چشمان منتظر سوسو زنان وعده اي از نور فرياد مي زند فرياد از دلي كه بشكسته است و از حنجري كه خسته خسته است... چشمان منتظر خيس در انتظار يار فرياد مي زنند «أمّن يجيب» خالق يكتا أمّ من يجيب بوي گل و بار صبحگاه...
أمّ من يجيب خواهش من از تو اين دعا
تا كي به دشت ها تا كي به چار راه زمان پشت كوه ها
تا كي از لاي نيمه باز پنجره هاي آرزو به دل فرياد بركشم
باز آ، اميد آينه ها، بوي ياس ها!
باز آ و بر دو چشم منتظرانت قدم گذار.
خدا را چه ديدي...
سيد محمد اعرابي
شيريني به دست جلوي در مسجد ايستاده بودم و آدم شكار مي كردم، چشمم به پيرزني افتاد كه پله نيمه بلند مسجد را به سختي پايين مي آمد. خودم را به او رساندم و كمي خم شدم تا به اندازه قامت خميده اش شوم و گفتم: بفرماييد حاج خانم! پرسيد: به چه مناسبت؟ و جواب دادم: ماه شعبان كه مناسبت نمي خواهد، شما بخوريد و براي ظهور آقا دعا كنيد.
لبخندي زد؛ دستش را بيرون آورد و يك شيريني برداشت و رفت. نمي دانم لبخندش از سر حسرت بود يا از روي اميد اما هرچه بود آنقدر تلخ بود كه مثل پتك بنشيند بر فرق سر من، جوري كه يادم برود اصلاً براي چه آنجا ايستاده بودم و بي خيال شيريني ها بشوم. تلخ و شيرين لبخندش برايم آشنا بود، قبلاً هم اين طعم را چشيده بودم؛ درست وقتي چشمم به عكس دايي حسن افتاد كه چسبيده بود سينه ديوار مسجد. يادش بخير! نزديك كه رفتم مطمئن شدم خودش است و آن وقت بود كه نگاهم به نگاهش افتاد و درست همين طعم را زير زبانم مزه مزه كردم. بچه هاي محل اين لقب را به او داده بودند و ديگر حتي خانمش هم به او مي گفت دايي حسن! هر وقت پا مي داد؛ دايي حسن پاي ثابت ندبه و جمكران بود.
اينها را گفتم كه بگويم اين روزها عزيز بدجوري بي تابي مي كند. يك روز كه كنار راديو اش نشسته بود و با آن دعاي فرج را زمزمه مي كرد بعد از دعا آهي كشيد و گفت: حيف ! ديگر عمر ما به ظهور آقا قد نمي دهد.
نا اميد بود، نه از آمدنت كه از ديدنت. گمانم براي همين اين روزها دعاي عهد را با دقت بيشتري از روي مفاتيح مي خواند و كلي با عينك ته استكاني اش كلنجار مي رود تا بتواند خطوط ريز معاني را درست بخواند و مي گويد : خدا را چه ديدي! شايد ما هم از قبرمان بيرون آمديم و ياري اش كرديم. راستش را بخواهي حال و روز ما هم بهتر از عزيز نيست! قبول كه صد تا دايي حسن و عزيز و پدر و مادرم فداي شما، اما باور كنيد كه ديگر آمار نگاه هاي به خاك پيوسته از دستمان خارج شده. همان نگاه هايي كه يك عمر شما را از پشت خطوط زيارت آل يس مي ديد، از خط به خط جامعه كبيره... خدا را چه ديدي! شايد ما هم رفتيم و...

 



جهان از خواب سنگين خودش بيدار مي گردد و ابراهيم دنياي پر از نمرود مي آيد

برجسته ترين شعار مهدويّت عبارت است از عدالت. در دعاي ندبه، بعد از نسبت او به پدران بزرگوار و خاندان مطهّرش، اوّلين جمله اي كه ذكر مي كنيم، اين است: »اين المعدّ لقطع دابر الظّلمه، اين المنتظر لاقامه الأمت و العوج، اين المرتجي لأزاله الجور و العدوان«؛ يعني دل بشريت مي تپد تا آن نجاتبخش بيايد و ستم را ريشه كن كند؛ بناي ظلم را - كه در تاريخ بشر، از زمانهاي گذشته همواره وجود داشته و امروز هم با شدّت وجود دارد - ويران كند و ستمگران را سر جاي خود بنشاند. اين اوّلين درخواست منتظران مهدي موعود از ظهور آن بزرگوار است. يا در زيارت آل ياسين وقتي خصوصيات آن بزرگوار را ذكر مي كنيد، يكي از برجسته ترين آنها اين است كه »الّذي يملأ الارض عدلاً و قسطاً كما ملئتت جوراً و ظلماً«. انتظار اين است كه او همه عالم - نه يك نقطه - را سرشار از عدالت كند و قسط را در همه جا مستقر نمايد. در رواياتي هم كه درباره آن بزرگوار هست، همين معنا وجود دارد. انتظار منتظران مهدي موعود، در درجه اوّل، انتظار استقرار عدالت است. درد بزرگ بشريت، امروز همين مسأله فقدان عدالت است. مسأله انتظار هم، مسأله طلب عدالت است.
آن چيزي كه انسانها را وادار به كار و حركت مي كند، نور و نيروي اميد است. اعتقاد به مهدي موعود، دلها را سرشار از نور اميد مي كند. براي ما كه معتقد به آينده حتمي ظهور مهدي موعود عليه السّلام هستيم، اين يأسي كه گريبانگير بسياري از نخبگان دنياست، بي معناست. ما مي گوييم مي شود نقشه ي سياسي دنيا را عوض كرد؛ مي شود با ظلم و مراكز قدرت ظالمانه درگير شد و در آينده نه فقط اين معنا امكانپذير است، بلكه حتمي است. وقتي ملتي معتقد است نقشه ظالمانه و شيطاني امروز در كلّ عالم قابل تغيير است، آن ملت شجاعت مي يابد و احساس مي كند دست تقدير، تسلّط ستمگران را براي هميشه به طور مسلّم ننوشته است.
درس ديگري كه اعتقاد به مهدويّت و جشنهاي نيمه شعبان بايد به ما بدهد، اين است: عدالتي كه ما در انتظار آن هستيم - عدالت حضرت مهدي عليه السّلام كه مربوط به سطح جهان است -فقط با موعظه و نصيحت به دست نمي آيد؛ يعني مهدي موعود ملتها نمي آيد ستمگران عالم را فقط نصيحت كند كه ظلم و زياده طلبي و سلطه گري و استثمار نكنند. با زبان نصيحت، عدالت در هيچ نقطه عالم مستقر نمي شود. استقرار عدالت، چه در سطح جهاني - آن طور كه آن وارث انبيا انجام خواهد داد - و چه در همه بخشهاي دنيا، احتياج به اين دارد كه مردمان عادل و انسانهاي صالح و عدالت طلب، قدرت را در دست داشته باشند و با زبان قدرت با زورگويان حرف بزنند.
درس ديگر اعتقاد به مهدويّت و جشنهاي نيمه شعبان براي من و شما اين است كه هر چند اعتقاد به حضرت مهدي ارواحنافداه يك آرمان والاست و در آن هيچ شكّي نيست؛ اما نبايد مسأله را فقط به جنبه آرماني آن ختم كرد - يعني به عنوان يك آرزو در دل، يا حدّاكثر در زبان، يا به صورت جشن - نه، اين آرماني است كه بايد به دنبال آن عمل بيايد. انتظار به معناي اين است كه ما بايد خود را براي سربازي امام زمان آماده كنيم. به عبارتي انسان از لحاظ علمي و فكري و عملي بايد خود را بسازد و در ميدانهاي فعّاليت و مبارزه، آماده به كار باشد.

 



چه سال ها كه دراين دشت منتظر ماندم

خداكند كه بهار رسيدنش برسد
شب تولد چشمان روشنش برسد
چو گرد بر سرراهش نشسته ام شب و روز
به اين اميد كه دستم به دامنش برسد
هزار دست پراز خواهشند و گوش به زنگ
كه آن انارترين روز چيدنش برسد
چه سال ها كه دراين دشت منتظر ماندم
كه دست خالي شوقم به خرمنش برسد
براين مشام و براين جان چه مي شود يارب
نسيمي از چمنش بويي از تنش برسد
خداي من دل چشم انتظار من تا چند
به دور دست فلك بانگ شيونش برسد؟
چقدر بر لب اين جاده منتظر ماندن
خداكند كه از آن دور توسنش برسد

سعيد بيابانكي

مشام جاده پر از انتظار خواهد شد

شروع مي شود آغاز واپسين ديدار
كنار پنجره هاي شكسته ديوار
و من تو را به تماشا نشسته ام اي عشق
بيا تمام دلت را كنار من بگذار
مشام جاده پر از انتظار خواهد شد
اگر تو پا بگذاري سپيد شب بيدار
نگاه روشنت اي انعكاس آئينه
تبسمي ست كه هرگز نمي شود تكرار
تو در قلمرو هفت آسمان نمي گنجي
زمين ز وسعت نام تو مي شود سرشار
براي زود رسيدن هميشه راهي هست
كنار جاده گل ها بهار را بردار

محسن احمدي

اين اوج انتظار، ولي بي تو مي گذشت

اين چندمين بهار، ولي بي تو مي گذشت
اين اوج انتظار ولي بي تو مي گذشت
صبحي كه بي حضور تو از راه مي رسيد
عيدي پر از غبار ولي بي تو مي گذشت
آيينه بود و ماهي و تحويل سال نو
تكرار روزگار، ولي بي تو مي گذشت
چشمم به دست عقربه ها خيره مانده بود
هر لحظه بي قرار ولي بي تو مي گذشت
عيد آمد و بهار شد اما براي من
پاييز مرگبار ولي بي تو مي گذشت

مريم حقي

باور فرداي تازه

پر مي شوم از باور فرداي تازه
پر مي گشايم تا فراسوهاي تازه
يك آشنا مي آيد از سمت بهاران
گل مي كند در كوچه رد پاي تازه
عمريست اينجا چون كوير تشنه ماندم
بر من ببار اي ابر باران زاي تازه
اي ناخداي كشتي طوفان سواران
ما را ببر تا ساحل درياي تازه
با ذوالفقار اي آخرين بازوي حيدر
بشكاف اينك فرق مرحب هاي تازه

محمدظاهر احمدي

به دنبال تو مي گردم...

به دنبال تو مي گردم نمي يابم نشانت را
بگو بايد كجا جويم مدار كهكشانت را
تمام جاده را رفتم غباري از سواري نيست
بيابان تا بيابان جسته ام رد نشانت را
نگاهم مثل طفلان زير باران خيره شد بر ابر
ببيند تا مگر در آسمان رنگين كمانت را
كهن شد انتظار اما به شوقي تازه، بال افشان
تمام جسم و جان لب شد كه بوسد آستانت را
كرامت گر كني اين قطره ناچيز را شايد
كه چون ابري بگردم كوچه هاي آسمانت را
الا اي آخرين طوفان! بپيچ از شرق آدينه
كه دريا بوسه بنشاند لب آتش نشانت را

حسين اسرافيلي

شگفت غنچه و بنشست گل ببار بيا

شگفت غنچه و بنشست گل ببار بيا
دميد لاله و سوري ز هر كنار بيا
چه مايه صبر مگر هست بي قراران را
ز حد گذشت دگر رنج انتظار بيا
ز عاشقان بلاكش نظر دريغ مدار
فروغ ديده نرگس به لاله زار بيا
ز منجيق فلك سنگ فتنه مي بارد
مباد آن كه فرو ريزد اين حصار بيا
يكي به مجمع رندان پاك باز نگر
دمي به حلقه مردان طرفه كار بيا
به سوي غاشيه داران پير عشق ببين
به كوي نادره كاران روزگار بيا
چه نقش ها كه نبستند بر صحيفه دهر
ز خونشان شده روي شفق نگار بيا
طلايه دار تواند اين مبشران ظهور
بپاس خاطر اين قوم حق گزار بيا
درين كوير كه سوزد روان موج سراب
تو اي سحاب كرم ابر فيض بار بيا
ز دست برد مرا شور عشق و جذبه شوق
قرار خاطر محزون بي قرار بيا

محمود شاهرخي

اين الفت ما به دوست امروزي نيست

صد قافله دل، به جمكران آورديم
رو جانب صاحب الزمان آورديم
ديديم كه در بساط ما آهي نيست
با دست تهي، اشك روان آورديم!
ما حلقه اگر بر در مقصود زديم
از بندگي حضرت معبود زديم
اين الفت ما به دوست امروزي نيست
يك عمر دم از مهدي موعود زديم
محمد علي مجاهدي

مترس از شب يلدا، بهار آمدني است

فروغ بخش شب انتظار، آمدني است
رفيق آمدني، غمگسار آمدني است
به خاك كوچه ديدار ، آب مي پاشند
بخوان ترانه، بزن تار، يار آمدني است
ببين چگونه قناري به وجد آمده است !
مترس از شب يلدا، بهار آمدني است
صداي شيهه اسب ظهور مي آيد
خبر دهيد به ياران، سوار آمدني است
بس است هر چه پلنگان به ماه خيره شدند
يگانه فاتح اين كوهسار، آمدني است

مرتضي اميري اسفندقه

خواب سنگين جهان ...

بهاري سبز با عطر سپند و عود مي آيد
تحمل كن كه مهمان دير امّا زود مي آيد
به ماهي ها بگو خواب شما تعبير خواهد شد
كه اقيانوس مردي از نژاد رود مي آيد
جهان از خواب سنگين خودش بيدار مي گردد
كه ابراهيم دنياي پر از نمرود مي آيد
به رستم ها بگو سهراب ها ديگر نمي ميرند
دواي دردهاي سخت بي بهبود مي آيد
طلسم شب شكسته مي شود با سحر صبح او
همان طوري كه مي داني و خواهد بود مي آيد
چراغان كن تمام شهر را با ريسه هاي سبز
كه بوي ياس و سيب از جمعه ي موعود مي آيد

سيد علي رضا جعفري

صبور سبز! بگو از چه سمت مي آيي

نظر ز راه نگيرم مگر كه باز آيي
دوباره پنجره ها را به صبح بگشايي
تمام شب به هواي طلوع تو خواندم
كه آفتاب مني، آبروي فردايي
تو رمز فتح بهاري، كلام باراني
تو آسمان نجيبي، بلند بالايي
چه مي شود كه شبي اي نجابت شرقي
دمي برآيي و اين ديده را بيارايي
به خاك پاي تو تا من بگسترم دل و جان
صبور سبز! بگو از چه سمت مي آيي
هجوم عاصي توفان به فصل غيبت تو
چه سروها كه شكست و چه ريخت گل هايي

مصطفي علي پور

تا كي ورق ورق كنم ...

تا كي ورق ورق كنم اين سر رسيد را
چون كودكي رسيدن سال جديد را
با دست زير چانه تو را آه مي كشم
چون غنچه اي كه آخر اسفند، عيد را
برخيز و خاك را بنشان بر عزاي باد
كافي ست هر چه قدر كه رقصانده بيد را
با شعر مثل زورقي آشفته كرده ام
آرام روزهاي كران ناپديد را
بي شعر شاهي ام كه پس از سال ها نبرد
در پيشگاه قلعه نيابد كليد را
چشم ات اگر مجال دهد ترجمان شوم
با لهجه صريح تغزل شهيد را

علي رضا بديع

 



چشم به راه سپيده

تو را غايب ناميده اند، چون «ظاهر» نيستي، نه اينكه «حاضر» نباشي.
«غيبت» به معناي «حاضر نبودن»، تهمت ناروائي است كه به تو زده اند و آنان كه بر اين پندارند، فرق ميان «ظهور» و «حضور» را نمي دانند، آمدنت كه در انتظار آنيم به معناي «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت كه هر صبح و شام تو را مي خوانند، ظهورت را از خدا مي طلبند نه حضورت را. وقتي ظاهر مي شوي، همه انگشت حيرت به دندان مي گزند با تعجب مي گويند كه تو را پيش از اين هم ديده اند. و راست مي گويند، چرا كه تو در ميان مائي، زيرا امام مائي. جمعه كه از راه مي رسد، صاحبدلان «دل» از دست مي دهند و قرار از كف مي نهند و قافله دل هاي بي قرار روي به قبله مي كنند و آمدنت را به انتظار مي نشينند...
و اينك اي قبله هر قافله و اي «شبروان را مشعله»، در آستانه آدينه اي ديگر با دلدادگان ديگري از خيل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه مي كنيم.فردا روز گل نرگس است
مريم سقلاطوني
ايمان دارم به فردايي كه مي آيد فرداي سبز .فرداي روشن از گل، فرداي سراسر سپيده، فرداي باران خيز...
علي رغم همه نااميدي ها علي رغم همه بي عدالتي ها علي رغم همه بي تفاوتي ها زنجيرها، تازيانه ها، شكنجه ها همه محو مي شوند به فردايي كه روز گل نرگس است روز جهاني باران و پونه است، روز جهاني مهرباني است روز جهاني اقاقيا، روز جهاني عدالت است. با وجود همه رنج ها نامرادي ها
مصيبت ها با وجود اين بي شمار آدم هاي آهني و سنگ با وجود اين همه
برج هاي دروغين، اين همه ديوارهاي شعارزده، اين همه مرزهاي ناامن اين همه آدم هاي انسان نما؛ ايمان دارم به فردايي كه روز بارش صلوات است.
روز بارش يكريز «اياك نعبد و اياك نستعين» است روز شرمساري گناه است
روز آشكاري حقيقت است روز قيامت انتظار است اي زيباترين سلام صريح!
زيباترين نگاه شگفت انگيز از امروز، لحظه ها، آمدنت را شادباش مي گويند
و بر تمام پرنده هاي عاشق فروردين لبخند مي زنند از امروز، آواز قدم هاي تو را ...تمام دقيقه ها به گوش ايستاده اند چيزي به تماشا نمانده است...
فردا، روز طلوع گل هاي آفتابگردان روز نزول باران اردي بهشت روز فراگيري شادي است. هرگز آدينه هامان رنگ نمي بازد، هرگز كوچه هامان يتيم نمي شوند. هرگز بهارمان ناپايدار نيست، هرگز دست هامان خالي نمي شود
لبخندهامان نمي ميرند؛ اگر تو يك آن، صدايت را در گوش جانمان بپراكني
اگر طلوع كند چشم هايت بر ما اگر بر زمين بپاشي شكوفه لبخندت را
آواز قدم هايت را به گوش ايستاده اند تمام ديوارهايي كه تكيه داده اي به آن
تمام پنجره هايي كه عطر پيراهنت را وزيدند...
نماز ظهورت را قامت بسته ايم؛و تو را به انتظار ايستاده ايم . تو را صدا مي زنيم . تو را كه جمعه ها، ديرزماني است بهانه ات را گرفته اند
تو را كه آفتاب، بهانه نگاه توست
تا كدام روز، اين بغض هاي بي گمان كشنده
اين زخم هاي بي گمان عميق، اين گريه هاي بي گمان سوزناك را صبور باشيم؟
در نماز دو ركعتي ديدارمان تا كدام روز، سوگوارانه زخم هايمان راهجي كنيم اي فرزند آفتاب، اي سپيده تر از سپيده، اي روشن تر از روشن!
در اين حوالي يكريز پائيز، در اين سراشيبي يكريز تاريك، در اين عميق يكريز وحشت...در اين روزگار بي گمان دلگير كه لبخند در هيچ كوچه اي نمي شكفد، تا بيايي...كه درختان در معرض مصادره اند، تا بيايي كه باران در معرض عقيم شدن است، تا بيايي و زمين در معرض ويراني است، تا بيايي...
آه!
از اين سياه اين تاريك اين ترس هميشگي موهوم اين زمين سرگردان
آه! از اين صف هاي طويل اتوبوس هاي فشرده و دقيقه هاي بي دريغ
اين برج هاي تا هنوز بلند اين دهان هاي تا هنوز چندش آور اين ديوارهاي تا هنوز مرگ بار اين چشم هاي تا هنوز نگران... آه! از اين مناجات هاي بي اجابت...
هواي اين روزهاي بي تو، مرده و سنگين است
بي پروا و مغرور است، بي رحم و متلاطم است...
دريغ! از اين دقيقه هاي سرد و بي فانوس
دريغ! از اين هميشه هاي حزن آور...
چهل چهارشنبه را نذر آمدنت كرديم
چهل جمعه را تا جمكران پياده آمده ايم تا زيارت خواني چشم هايت تا ندبه خواني لب هايت آمديم و نااميد برگشتيم آمديم و تو را نديديم امّا تو آمدي و روشن شد زمين... تو آمدي و باران گرفت تو آمدي و... ما تاريك مانديم
همچنان كور، همچنان ناسپاس، همچنان بي تفاوت... ستاره ها به زمين آمده اند . درختان از شكوفه آذين بستند .
و حالا كوچه ها كوچه هاي صميميت است؛ كوچه هاي مهرباني است
كوچه هاي يكدست ارديبهشت چشم ها؛ بوي پنجره گرفته اند باز و روشن
سبز و جاري خيابان ها دلباخته اند، روز انتشار باران است روز انتشار نور است
فصل شمعداني هاست، فصل طلوع لبخندست، هزار شاخه صلوات تقديمت
هزار شاخه سلام تقديمت! هزار شاخه گل نرگس تقديمت اي صراحت سبز!
اي روشني بي وقفه! چشم نرگس روشن! چشم تمام ستاره ها روشن!
چشم تمام گلدسته ها روشن! دل زمين روشن و تو رسيدي و باران گرفت و شب بو... و تو رسيدي و سپيده شد و بهار...و تو رسيدي و گل ها شكفتند و چشم ها و تو چونان صبح؛ دميدي بر تن شب گرفته زمين مقدمت نور باران!

فصل شكوفه بار انتظار
حسين يونسي
در اعماق سرد جنگل هاي بكر، انتظار را مي توان ديد. بر قطره هاي درشت و زلال شبنم هاي صبحگاهي، انتظار را مي توان خواند؛ انتظار دست نوازشگر خورشيد را، تا قصه پرواز را در گوش اين مرواريدهاي غلطان زمزمه كند.
انتظار را در نغمه پرندگان به هنگام بهار، در نگاه سبز دشت ها و باغ ها در فصل شكوفه بار، و در نفس نفس زدن هاي زمين ـ درخت، كوه، جنگل و صحرا ـ و در زير هرم داغ تابستان مي توان ديد.
انتظار دست نوازشگر نسيم است و، رعد و برق و نم نم باران.
اي منجي انسان سرگشته امروز، بيا و دل دردمند انسان را مرهمي از عشق بگذار تا شايد خورشيد ايمان را در آسمان لاجورد هستي ببيند. اي نمونه قسط و عدل بيا كه خانه هاي محقّر، كودكان يتيم و گريه هاي شبانه مادران، در هر نفس، لحظه آمدنت را شماره مي كنند.
انسان امروز در ميان قيد و بند ايسم ها محصور مانده و حقيقت را فراتر از مرزهاي ليبراليسم و كاپيتاليسم جست جو مي كند و در سرسام پول و ثروت و در قرن اصالت اقتصاد، به دنبال منجي بزرگي مي گردد كه از معجزه عشق بگويد؛ از اصالت معنويت، از اصالت ذات الهي انسان.
اي نسيم گرد قدسي! كوير تشنگي مداممان، در انتظار باران ظهورت لحظه شماري مي كند، تب و تاب از كف داده است؛ سر بر آستان جنون مي سايد و نماز باران به جاي مي آورد؛ نماز باران عشق، باران ايثار، باران خلوص، باران ظهور. اي برطرف كننده ترديدها و ترس ها و نگراني ها! اي مايه تسكين، اي باران نور، اي نور باران! شيداي يك لحظه ديدنت هستم؛ مست ولاي تو و هست ولاي تو. بيا،و دل مضطرب مرا و ديدگان منتظرم را به باران عنايتت سيراب كن!
دست دعاي ما در دامنه
رزيتا نعمتي
اي صاحب دقيقه هاي انتظار، نمي دانم اين چندمين جمعه است كه از آغاز آشنايي ما مي گذرد؛ تا يادم مي آيد، چشم انتظار تو بوده ام.
مولاي من! تو در قله اي و من در دامنه ـ وقتي قله ها سلام خود را با جريان رود به دامنه مي ريزند، چشم انتظار پيامي ـ علامتي از سوي توام تا كوزه تشنگي خود را از خنكاي لطيف ديدارت پر كنم؛ گرچه حادثه بزرگ ديدار تو، در عمر من نگنجد. به شوق تو، پيش از قيامت از خاك برخواهم خاست.
«مژده وصل تو كو كز سرجان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
يا رب از ابر هدايت برسان باراني
پيش تر زانكه چو گردي ز ميان برخيزم»

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14