دورنماي جنگ افغانستان
نوشته: گري لئوپ؛ استاد تاريخ دانشگاه تافتس ترجمه: سيدعمار موسوي امروز عملا هر كسي به راحتي مي فهمد كه جنگ آمريكا در افغانستان به طرز بسيار بدي پيش مي رود. علت اين ناكامي البته آن نيست كه طالبان يا ديگر «شورشي»هاي ادعايي بسيار قدرتمند بوده و دشمنان خارجي آنها ضعيفند. علت ناكامي آمريكا روحيه شكست ناپذير استقلال طلبي در افغان هاست كه با مرگ هر شهروندي به دست خارجي ها بر شدت آن افزوده مي شود. «ميخائيل استيل» رهبر حزب جمهوريخواه مي گويد: «اين جنگ چيزي نيست كه آمريكا مي خواست درگير آن شود.» اما اين موضوع بايد روشن شود كه واشنگتن چگونه به اين نقطه رسيده است. هدف يادداشت حاضر جمع بندي عللي است كه آمريكا را در وضعيت بحراني كنوني قرارداده است. پس از حوادث 11سپتامبر رژيم (جرج) بوش تصميم گرفت از شرايط ايجاد شده (يعني جو ترس و وحشت و همچنين اسلام هراسي) بهره برده و به عراق حمله كند. البته او پيش از اينها قصد حمله به عراق را داشت. بوش اوايل سال 1999 به كسي كه مي خواست زندگينامه اش را بنويسد گفته بود: «يكي از اصلي ترين راه هاي يك رهبر بزرگ شدن اين است كه انسان فرمانده كل قوا شود. پدرم وقتي به عراق حمله و صدام را از خاك كويت بيرون كرد كاملا اين ظرفيت را دارا بود، اما نتوانست از شرايط بهره برداري كند. اگر من شانسي براي حمله داشته باشم، نمي خواهم آن را از دست بدهم. من مي خواهم از تمامي ابزارهاي ممكن براي تبديل شدن به يك رئيس جمهور موفق بهره ببرم.» اما او نخست بايد به افغانستان حمله مي كرد؛ جنگي كه توجيه كردن آن به عنوان يك «جنگ ضروري» براي افكار عمومي آمريكا كار چندان مشكلي نبود: ما مورد حمله قرار گرفتيم. آنها- مسلمانان- به ما حمله كردند! و بايد مقابله به مثل كنيم! و از آنجائي كه گروهي به ما حمله كردند كه پايگاهش در افغانستان است، طبيعي است كه بايد به اين كشور حمله كنيم. اوضاع به گونه اي پيش رفت كه بنياد «صلح و عدالت» مستقر در دانشگاه نويسنده اين مطلب هم از جنگ عليه افغانستان حمايت كرد. دولت طالبان كه 90درصد افغانستان را در كنترل خود داشت، ميزبان اعضاي سعودي تبار القاعده بود، گروهي كه سازمان سيا در دهه1980 آن را ايجاد كرده بود. در آن زمان- همانگونه كه «زبيگنيو برژينسكي» مشاور امنيت ملي «جيمي كارتر» اعتراف كرده- هدف سازمان سيا «بيرون راندن نيروهاي شوروي سابق از خاك افغانستان بود، همانطور كه شوروي ها نيروهاي آمريكا را از خاك ويتنام بيرون كردند.» به نظر مي رسيد كه تاريخ تكرار شده است. «اسامه بن لادن» رسما از سوي دولت عربستان براي رهبري نيروهاي عربي به خدمت گرفته شد و با سازمان سيا همكاري كرد. اما در سال 1990 وقتي آمريكا در خاك كشورش- عربستان- پايگاهي نظامي احداث كرد تا به عراق حمله كند و نيروهاي آن را از خاك كويت بيرون راند، عليه آمريكا شوريد. بوش پس از حملات 11سپتامبر تصريح كرد كه آمريكا بين تروريست ها وحاميان آنها تفاوت قائل شده و يك جنگ بلند مدت عليه تروريسم به راه خواهد انداخت. شايد بوش با خودش اينگونه محاسبه كرده بود كه چنين منطق ساده اي، مردم وحشت زده و داغدار آمريكا را توجيه كرده و هرگونه حمله آمريكا به كشورهايي كه وزارت خارجه در ليست حاميان تروريسم قرار مي دهد را مشروعيت خواهد بخشيد. اين نظريه حاصل كار نومحافظه كاران بود. افرادي چون «پل ولفوويتز» معاون «دونالد رامسفلد»، وزير دفاع، «اسكاتر ليبي» رئيس نهاد معاونت رياست جمهوري، «ريچارد پرل» رئيس شوراي سياست گذاري دفاعي و جمعي از چهره هاي ديگر بود كه مدام تكرار مي كردند: «ما نمي خواهيم قارچ ابري يك بمب اتم را بر فراز نيويورك ببينيم.» اين نو محافظه كاران مدت ها بود كه مي گفتند به دنبال آن هستند كه در «خاورميانه بزرگ» دست به «تغيير رژيم» بزنند تا امنيت اسرائيل تأمين شود. يكي از معاني اين عقيده، حمله به عراق بود. «ديك چني» آن غول نفتي كه نفوذ زيادي روي بوش جوان داشت، فرصت را براي كنترل بخش بزرگي از نفت خاورميانه به دست آمريكا فراهم ديد. چني از لحاظ فكري يك نومحافظه كار نبود و حتي دغدغه اي درباره اسرائيل نداشت، اما در كنار نومحافظه كاراني قرار گرفت كه منافع آنها با منافع وي در خاورميانه همخواني داشت. چني وقتي كه پس از انتخابات مشكوك 2000 از سوي بوش مأمور شد مقامات ارشد كاخ سفيد و ديگر نهادهاي دولتي را انتخاب كند، او نيز وزارت دفاع را از نومحافظه كاران پر كرد. «كالين پاول» وزير خارجه اول بوش، به «باب وودوارد» گفته بود كه چني، رامسفلد و ولفوويتز دولت جداگانه خودشان را در دل دولت بوش دارند. آنها آمريكا را هم درباره عراق و هم درباره افغانستان به بيراهه بردند. رابطه طالبان و القاعده پيچيده تر از اينها بود كه نومحافظه كاران فكر مي كردند. سال 1996 وقتي طالبان به قدرت رسيد، بن لادن تازه از سودان به افغانستان اسباب كشي كرده بود. طالبان به بن لادن اجازه داد در افغانستان بماند و در اردوگاه سابق خود كه زمان جنگ با شوروي ها ايجاد كرده بود، فعاليت كند. البته بن لادن بسيار تمايل داشت در شرايطي كه پاكستان و عربستان از طالبان حمايت مالي مي كردند، او نيز از آنها حمايت كند. اما پس از حمله سال 1998 بن لادن به يك پايگاه آمريكايي در شرق آفريقا و حمله انتقام جويانه واشنگتن عليه مواضع وي در خاك افغانستان، طالبان جلوي اين دست اقدامات بن لادن را گرفت. چرا كه نمي خواست آمريكا بيش از اين خاك افغانستان را بمباران كند. لذا، تنها دو تن از 19نفري كه به برج هاي تجارت جهاني حمله كردند، در افغانستان آموزش ديده بودند و به علاوه اصلا روشن نبود كه آيا طالبان از اين حملات خبر داشت يا خير (و حتي شواهدي هست كه نشان مي دهد طالبان مي خواست بن لادن را تحويل دهد، اما آمريكا چون قصد اشغال افغانستان را داشت، اين معامله را قبول نكرد.) طالبان كه با حمايت دولت پاكستان و مردم افغانستان روي كار آمده بود، اساساً با آمريكا مشكلي نداشت. اما مقامات آمريكايي و تاجران اين كشور مدت ها بود كه مي خواستند يك خط لوله احداث كنند كه گاز درياي خزر را از تركمنستان و از طريق افغانستان به اقيانوس هند برسانند. اين پروژه اهميت ژئواستراتژيك فراواني داشت و ديگر روسيه و ايران در مسير آمريكا قرار نمي گرفتند. «زلماي خليل زاد» آمريكايي افغاني الاصل كه بعدها سفير واشنگتن در كابل شد، سال 1996 طي يادداشتي در واشنگتن پست تصريح كرده بود كه «طالبان مانند ايران نيست كه عليه آمريكا باشد... ما بايد طالبان را به رسميت بشناسيم و حتي به اين گروه كمك كنيم. الان وقت آن است كه آمريكا با افغانستان هم پيمان شود.» آمريكا هيچ وقت رژيم طالبان را به رسميت نشناخت. اما ژنرال «كالين پاول» وزير خارجه وقت در اوايل سال 2001 يك ميليون دلار به طالبان كمك كرد تا عليه كشت موادمخدر مصرف كنند. رهبران افغان مسلمان بودند و بسياري از سياست هاي آمريكا برايشان آزاردهنده و غيراخلاقي بود، اما هيچ دليلي وجود نداشت كه آنها به آمريكا حمله و يا از چنين حمله اي حمايت كنند. سران طالبان به آغاز كردن يك جنگ جهاني ميان اسلام و آمريكا تمايلي نداشتند. تنها نگراني آنها حفظ سلطه شان بر افغانستان بود كه سال ها جنگ و درگيري مانع از اين امر شده بود. پس از فروپاشي رژيم حامي شوروي در سال 1993، وقوع جنگ ميان نيروهاي شمال و نيروهاي «گلبدين حكمتيار» بين سال هاي 1993 و 1996 باعث بدبختي و فلاكت بيشتر مردم افغان شده بود. آمريكا در هفتم اكتبر 2001 اردوگاه بن لادن را بمباران و شمار نامعلومي را قتل عام كرد «بوش گفته بود در آن اردوگاه ده ها هزار نفر از اعضاي القاعده حضور داشتند.) آمريكايي ها به راحتي طالبان را از اريكه قدرت به زير كشيدند، طالبان ابتدايي ترين حكومت در منطقه به حساب مي آمد و توان دفاع سازماندهي شده را نداشت. عناصر طالبان به درخواست سران قبايل مبني بر جلوگيري از خونريزي، شهرهاي بزرگ را تخليه كردند. در كوتاه مدت همه چيز به نفع آمريكا پيش رفت. طالبان سرنگون و خليل زاد موفق شد «حامد كرزاي» را از طريق انتخابات ژوئيه 2002 روي كار بياورد. كار افغانستان تمام شد و نيروهاي آمريكايي در كويت مستقر شدند تا در مارس 2003 به عراق حمله كنند. نومحافظه كاران خوشحال بودند از اينكه توانسته اند حمايت افكار عمومي آمريكا را جلب كنند و همين امر باعث شده بود به پروژه اصلي خود فكر كنند. آنها درباره عراق شروع به دروغ پردازي كردند و مردم هم اين دروغ ها را پذيرفتند. اما اين يك فريب موقت بود و نومحافظه كاران به خوبي مي دانستند كه اين فريب هاي موقتي هم براي رسيدن آنها به اهدافشان كافي است. دولت تا تنور داغ بود نان را چسباند و اعلام كرد «صدام حسين» از عاملان حملات 11سپتامبر بوده است. اعلام شد كه او مسئول اصلي حملات 11سپتامبر بوده و همچنين برخلاف قوانين بين المللي تسليحات كشتار جمعي انبار كرده است. بوش در سخنراني سپتامبر- ژانويه 2002 خود عراق، ايران و كره شمالي را جزو كشورهاي «محور شرارت» دسته بندي كرد. اما اين كشورها به هيچ وجه «محور» نبودند. در دهه 1980 عراق با حمايت آمريكا يك جنگ هشت ساله عليه ايران به راه انداخته بود (رامسفلد در نخستين دوران تصدي وزارت دفاع آمريكا، دو بار به بغداد سفر كرده و دست صدام را فشرده بود. او به صدام وعده داده بود كه تصاوير ماهواره اي موقعيت نيروهاي ايران را در اختيار بعثي ها قرار دهد.) كره شمالي نيز تنها به اين دليل در فهرست مذكور جاي گرفت كه نومحافظه كاران مي خواستند وانمود كنند كه جنگ عليه ترور، جنگ عليه مسلمانان خاورميانه نيست. وقتي «باراك اوباما» روي كار آمد، درباره خروج نيروهاي آمريكايي از عراق مذاكراتي را انجام داده بود. همين امر به او اجازه داد كه از زير بار سرزنش مردم و انديشمندان درباره اين جنگ طولاني، فرار كند. اوباما مي توانست از افغانستان عقب نشيني كند. اما معاونش «جو بايدن» به او اجازه اين كار را نداد و نتيجه اين شد كه اوباما آتش جنگ را شعله ورتر كرد و حتي پاكستان را نيز زير آتش گرفت. البته او براي فرونشاندن نگراني ها درباره يك جنگ ابدي اعلام كرد كه مي خواهد در ژوئيه 2011 (تير1390) از افغانستان شروع به عقب نشيني كند. اما هم اكنون وي و ژنرال هايش مي خواهند اين تعهد را به فراموشي بسپارند. مشكل آمريكا در اينجاست كه طالبان اگر دوست افغاني ها هم نباشد، «خويشاوند» آنها هست. مردم افغان به خوبي مي دانند كه امپرياليست هاي خارجي نمي توانند طالبان را از غير طالبان در افغانستان تشخيص دهند. وقتي نيروهاي اشغالگر مردم بي گناه را مي كشند، عذرخواهي مي كنند، اما اين جنايب همچنان تكرار مي شود. آمريكايي ها خون بهاي افغاني ها را مي پردازند و وعده ساختن جاده و مدرسه را مي دهند، اما نمي توانند با اين وعده ها قلوب مردم را با خود همراه سازند. آنها مردم افغان را درك نمي كنند، به آنها احترام نمي گذارند و نسبت به مردم بي توجهند، و لذا نبايد در آنجا باشند. همانگونه كه «نيوت گينگريچ» رئيس سابق مجلس نمايندگان آمريكا، تصريح كرد: «شما با فرهنگ افغانستان سر و كار داريد كه اساساً با فرهنگ آمريكا متفاوت است و ما از درك پيچيدگي هاي آن عاجزيم». قابل توجه است كه چنين شخصيتي هم مي فهمد كه جنگ پايان خوشي نخواهد داشت. ظاهراً ديگر همه عليه جنگ بسيج شده اند. از گفت وگوي ژنرال «مك كريستال» با مجله «رولينگ استون»، آنچه مي توان دريافت اين است كه او از اين «مأموريت غيرممكن» به تنگ آمده بود و مي خواست راهي خانه شود.
|