(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


يكشنبه 17 مرداد 1389- شماره 19711

گزارش برنامه «شب خاطره»
حكايت خبرنگار ايراني و ارتش آمريكا
زمزمه هاي عارفانه در كابين جنگنده
شهيد خلبان عباس بابايي به روايت سرلشگر حبيب بقايي
كه را روي اين دست ها مي برند؟



گزارش برنامه «شب خاطره»
حكايت خبرنگار ايراني و ارتش آمريكا

صنوبرمحمدي
برنامه «شب خاطره » اين ماه تفاوت اندكي با برنامه هاي گذشته داشت. اين بار حوزه هنري ميزبان استاد بنيادي، قاري بين المللي قرآن، سرهنگ پاسدار جانثاري معاونت يگان ويژه نيروي انتظامي، مسئولين صداوسيما و آقاي سعيدمدني از اعضاي شوراي سردبيري روزنامه كيهان بود.
«حميدبهمني» يكي از ميهمانان ويژه اين برنامه است. وي از خبرنگاران و تصويربرداران دفاع مقدس بود و پس از آن نيز از طرف صداوسيما به كشور عراق اعزام شد تا از اشغال عراق توسط نيروهاي آمريكايي تصويربرداري كند كه درحين انجام مأموريت زماني كه نيروهاي آمريكايي از اورانيوم غني شده در جنگ عراق استفاده مي كنند، چشمانش را از دست مي دهد و... خاطرات شنيدني دارد كه خواندن آن خالي ازلطف نيست.
اولين راوي استاد بنيادي قاري بين المللي قرآن كريم است كه خاطراتش را با هم مي خوانيم:
من در گردان مسلم بن عقيل همدان بودم و به خاطر اينكه بچه هاي اين گردان ازشاگردانم در كلاسهاي قرآن و ورزش هاي رزمي بودند اين ارتباط ادامه داشت تا زمان جنگ. درسال 60-59 منافقين به شيوه ناجوانمردانه اي بچه هاي استانها و شهرستانها را رصد كرده بودند و مي خواستند افرادي را كه درمسير انقلاب بودند طوري از سر راه بردارند. منافقين بنده را درسال 60-59 در شهر ملاير در استان همدان رصد كرده بودند. در واقع منافقين سه بار براي از بين بردن بنده برنامه ريزي كرده بودند كه هرسه بار هم هم درمقر و در سه جاي مختلف ناكام ماندند. آخرين جايي كه آنها كمين كرده بودند، يك سه راهي -كه بعدا برادران حفاظت اطلاعات رصد كردند و كسي را هم كه اين كار را كرده بود به من گفتند- پشت بام منزل بود. به هرحال پدر خانواده اهل نماز شب بودند و آن محل را رصد كرده بودند كه در ساعت بخصوصي سه عدد سه راهي را در منزل ما انداختندكه بحمدالله در حد يك جانباز دراين انفجار مهيب داشتيم. و من به شوخي گفتم كه به اطلاع برسانيد كه يك نفر جانباز شده. آقايان كه سخت نگران بودند گفتند چه كسي گفتم پدر من يك بلبلي داشت كه آن را خيلي دوست داشت كه وقتي انفجار رخ داد پاي اين بلبل قطع شد و اين بلبل تا زماني كه زنده بود با پاي قطع شده براي ما نغمه سرايي مي كرد.
وقتي بحث جنگ پيش آمد اولين باري كه به جبهه آمديم جبهه غرب بود. در عملياتي قراربود باگروه ويژه اي به نزديكي هاي نفت شهر برويم و دشمن را شناسايي كنيم و برگرديم. ما رفتيم و اين كار را كرديم موقع برگشت راهنمايي كه همراه ما بود درشب راه را گم كرد و ما راه را اشتباه رفتيم. موقع برگشت ما زير نور مهتاب متوجه يك ناهمواريهايي در زمين شديم كه مين گذاري بود. من به راهنمايمان گفتم اينجا زمين مين است ايشان گفت من دوشب پيش اينجا آمدم و تمام مين ها را خنثي كردم. يعني در واقع منافقين يك شبه آنجا را دوباره مين گذاري كرده بودند. شهيد سبزي پور كه اهل خيابان هاشمي تهران بود حركت كرد و ما پشت سر ايشان. كه جفت پاهاي بنده از كار افتاد و مدتي بيهوش بودم و اين اولين جانبازي من بود. در جزيره مجنون، فاو، مائوت موج گرفتگي ها، شيميايي شدن ها، تركش ها و.... برايمان عادي شده بود تا عمليات مرصاد. در عمليات مرصاد با خدا راز و نياز كردم و گفتم خدايا تا حالا كه ما را نگه داشتي ديگر ما را پيش خودت ببر. شب حاج مصطفي (كه بعدا ايشان هم شيميايي و به شهادت رسيد) زنگ زد و گفت: بچه ها را با خودت بياور. وضعيت جسمي من خوب نبود و دكتر استراحت مطلق داده بود. چون مشكلات عديده اي از نظر جسمي برايم پيش آمده بود نمي توانستم حركت كنم ولي وقتي پيام را شنيدم شب هنگام 40 نفر را كه آماده بودند برداشتيم و سوار اتوبوس شديم و مسير كرمانشاه را پيش گرفتيم. جاده به قدري شلوغ بود كه ما در حاشيه جاده حركت مي كرديم.وقتي با بچه ها به تنگه چهارزند رسيديم و در بالاي كوه مستقر شديم اولين گلوله به شيشه اتوبوس اصابت كرد.
حاج مصطفي درون اتوبوس آمد و بعد از كمي گفتگو پياده شديم. ما از پشت آمديم ديديم دونفر به زبان عربي حرف مي زنند. گلنگدن اسلحه را كشيديم و خواستيم آنها را به رگبار ببنديم ديديم كه بچه هاي خودي هستند و گفتند كه از لشگر بدر هستيم و عراقي نيستيم. درگيري ها به قدري زياد بود و ما هم مهمات كمي داشتيم. از شب تا صبح درگيري زياد بود و صبح زود هم درگيري شديد بود و منافقين در سمت راست ما مستقر شده بودند و يكي از دوستان ما از بچه هاي حفاظت اطلاعات كه در آنجا مستقر بود مي شنيد كه منافقين به هم چه مي گويند و چه صحبت هايي بين آنها رد و بدل مي شود. داماد ما هم همراه ما بود. در واقع ما نگران او بوديم و او هم نگران ما. در پشت خط يك رودخانه بود. به همراه حاج مصطفي طالبي مانده بوديم كه چطور خط را بشكنيم و آن طرف رودخانه برويم. تپه روبرو هم بچه هاي گردان هر وقت مي خواستند بروند بالا (چون منافقين به آنجا اشراف داشتند) نمي توانستند از تپه بالا بروند و با گلوله آنها را مي زدند. بعدها كه من بالاتر رفتم ديدم آنها تك تك ما را مي ديدند و اين معجزه خداوند بود كه بچه ها سالم ماندند. ما وقتي حركت كرديم براي اجراي عمليات در وسط اين مقر، چند تا از نيروهاي ما آنجا بودند ، ديدم منافقين كاملا به آنها اشراف دارند و خطرناك است گفتم بياييد جايي كه ما هستيم هرچند كه ما هم در تيررس دشمن بوديم. حدود 300 متر فاصله بود من بدو بدو رفتم كه منافقين درست در نقطه اي كه من حركت مي كردم پشت پايم را به رگبار بستند. در پشت خاكريز يكي از بچه هاي كلاس قرآني ام را ديدم. گفت حاجي دعا كن من شهيد شوم. گفتم الان وقت شهادت نيست وقت مبارزه است. هنوز حرفم تمام نشده بود و آمدم صورت او را ببوسم كه گلوله اي مستقيم به قفسه سينه او خورد و ايشان روي كتف من افتاد. با اين حال او را بلند كردم و با همان وضعيت 300متر برگشتم به طرف حاج مصطفي. درگيري تا غروب طول كشيد و رفتيم براي پاكسازي. شب تا صبح فرصت نداشتيم چشمانمان را روي هم بگذاريم. خستگي نمي شناختيم. دستور حركت داديم. جاده پراز جنازه بود. بعضي از منافقين خودشان را درون لوله تانك استتار كرده بودند كه وقتي گلوله شليك شد، به دست ما نيفتند و نتوانيم از آنان اطلاعات بگيريم و بدين ترتيب بسياري از آنان دست به حركات انتحاري مي زدند. در طول جاده كه مي رفتيم با جنازه هايي از مردم روبرو مي شديم كه به دست منافقين كشته شده بودند. ميدان اسلام آباد پر از جنازه بود. آنها به كوچك و بزرگ رحم نكرده بودند و همه را به رگبار بسته بودند. ما هشت سال دفاع مقدس را پشت سر گذاشتيم ولي الان زمان سخت تر از دوران جنگ است. ما بايد در خط اسلام بمانيم و در فتنه ها گم نشويم و براي اين كار تنها يك راه وجو ددارد و آن پيام شهداست و آن اينكه پشت ولي فقيه باشيم.»
راوي بعدي «حميد بهمني» جانباز بزرگواري است كه سالها به عنوان خبرنگار وفيلمبردار در قسمتهاي مختلف صدا و سيما فعاليت داشته. ايشان در كنار زمين فوتبال به صورت پخش مستقيم فيلمبرداري كرده است. درسال 82 به عنوان تصويربردار وارد شهر بصره شده و از اشغال عراق توسط اشغالگران آمريكا فيلمبرداري مي كند. تصاوير گرفته شده توسط ايشان را بارها و بارها از شبكه هاي مختلف تلويزيون ديده ايم. صحنه هايي كه در آن اشغالگران آمريكايي با خشونت تمام درب خانه اي را با پا باز مي كنند و پيرزني كه وحشت زده گريه مي كند. و يا تصوير پيرمردي كه توسط سربازان آمريكايي گوني بر سر او كشيده مي شود و سپس مورد ضرب و شتم قرارمي گيرد، از تصاويري است كه توسط اين فيلمبردار گرفته شده است. ايشان همان موقع به وسيله بمب اورانيوم غني شده كه بر سر و روي مردم عراق ريخته شده بود، چشمانشان آسيب ديد و هر دوچشمشان را از دست دادند و نه تنهايي بينايي شان، كه تنفس شان هم دچار مشكل شد و الان مجبور است ساكي كه يك كپسول اكسيژن 20 كيلويي در درون آن است را هميشه با خود حمل كند تا بتواند تنفس كند. ايشان هنوز توانمنديهايش را دارد. اعتمادبه نفسش را از دست نداده است. عشق به ولايت فقيه و وطن او را وادارمي كند درعراق حضور پيداكند و صحنه هاي جنايت آمريكا را نسبت به مردم عراق فيلمبرداري كند. ايشان بعد از جانبازي نيز فيلمبرداري را انجام مي دهد و از آن جمله فيلمبرداري فيلم «مردان بي ادعا» بود كه خود يكي از همين مردان بي ادعايند و اين نشانه آن است كه اهل رسانه خستگي ناپذيرند و در هيچ حالي توانمنديهايشان را از دست نمي دهند.
مقام معظم رهبري درخصوص اهميت رسانه مي فرمايند: «رسانه در مديريت و هدايت فكر و فرهنگ و اخلاق و رفتار جامعه نقش بسيار تعيين كننده اي دارد».
جا دارد از همين جا از همسر ايثارگر جناب بهمني، خانم ندا بهمني يادي كنيم كه هنگام پرستاري از همسر، دچار سانحه شدند و قسمتي از صورت و بدنشان سوخت و همين نشان مي دهد كه همسران جانبازان نيز ايثارگرند و ايثارگر باقي خواهند ماند.
آقاي بهمني صحبت هايش را برايمان اينگونه بيان مي كند:
من كسي بودم كه دركنار زمين فوتبال براي اولين بار در ايران پخش زنده داشتم و با دوربين 20 كيلوگرمي در كنار زمين فيلمبرداري كردم. از سال 1368 وارد سازمان صدا و سيما شدم و ازطريق شبكه استاني مازندران و از آنجا به تهران شبكه جهاني جام جم مشغول به كار شدم و از آنجا شبكه 1 و گروه ورزش و مردم و شبكه سه پخش زنده حضور داشتم. اولين فيلمبرداري بودم كه درسايت امامزاده هاشم با دوربين 15كيلو پرواز كردم و توانستم در برنامه شبهاي ورود آزاد به ميهن اسلامي فيلمبرداري كنم و... در سال 1361 در عمليات والفجر مقدماتي و والفجر 1و 2 در منطقه ربابيه و عين خوش و مهران و ميمك بودم كه از ناحيه پاي سمت چپ تركش خوردم با اين حال دوباره به جبهه برگشتم. فروردين 11/1/82 بود كه ازطريق شبكه العالم اين افتخار نصيب بنده شد كه با گروهي با مأموريت رسمي صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران و به طور كاملا قانوني و با «پرس پاس» (پاسپورت خبرنگاري) از طريق شلمچه وارد خاك عراق شديم. در آنجا توسط قايق هايي كه توسط نيروهاي عراقي و انگليسي روي شط انداخته بودند وارد شهر بصره شديم. وقتي وارد شهر بصره شديم فرمانده نيروي نظامي شهر بصره كه يك انگليسي بود با گروهش به ما رسيدند و از ما «پرس پاس» طلب كردند و چون به نام «ايران» حساسيت داشتند منتظر بودند كه ببينند ما پرس پاس نداريم ما را به عنوان جاسوس معرفي كنند. وقتي ديدند ما به طور كاملا قانوني وارد خاك عراق شده ايم با يك نگاه بسيار بد، ما را به بيمارستان صدام، جايي كه مقر كل نيروهاي خبرگزاري ها بود، منتقل كردند. بيمارستان صدام دربصره كاملا تخريب شده بود و تمام تجهيزات و وسايل را به سرقت برده بودند و طبقه بالاي آن را به خبرگزاري ها اختصاص داده بودند كه جاي امني برايشان باشد و كارهايشان را به راحتي انجام دهند.
ما دو روز جنوب عراق كه اهميت خبري فراواني برايمان داشت و شهر ناصريه و بصره را پوشش خبري مي داديم. دو روزي بود كه مشغول كار بوديم كه از تهران با ما تماس گرفتند كه توسط نيروهاي آمريكايي از سلاح هاي هسته اي در جنگ افزارهاي خودشان استفاده مي كنند و شما به هيچ عنوان به اشياي زميني دست نزنيد و مواظب باشيد و به مناطق آلوده وارد نشويد. من از آنجايي كه وظيفه خود مي دانستم و مسئوليتي كه صداوسيما روي دوشم گذاشته بود مي خواستم از درگيري ها فيلمبرداري كنم و براي پخش بفرستم. بسياري از خبرنگاران سعي مي كردند به اين مناطق وارد نشوند و بسيار مواقع با لب تابي كه در اختيار داشتند لحظاتي را تصويربرداري مي كردند ولي من اين كار را نكردم. با سن كمي كه داشتم درجبهه بودم و با جنگ آشنايي داشتم و از آنجايي كه سر نترسي داشتم سعي مي كردم در همه جا حضور داشته باشم. من نماينده يك ملت و كشورم بودم و به خاطر تخصصي كه داشتم احساس مسئوليت مي كردم و هميشه فرمايشات رهبري كه فرمودند: «انضباط اجتماعي و وجدان كاري» را سرلوحه كاري زندگي خودم مي دانستم. اين رسالت اهل رسانه است. قلم سبك است ولي رسالت سنگيني برعهده دارد. من با دوربينم رفيق بودم. با هم قهر و آشتي مي كرديم، از هم دلخور مي شديم. در جنگ بچه ها با اسلحه شان زندگي مي كردند من با دوربينم. در روز سوم كاري ام بود كه پشت سر يك سرباز آمريكايي در فاصله 70-60 كيلومتري بمبي منفجرشد و بر اثر آن، نفر جلويي من به هوا پريد و من دوربين به دوش روي دو پايم نشستم. شدت انفجار به حدي بود كه چشمم خونريزي كرد. سلاح هايي كه دست سربازان آمريكايي بود همه از سلاح ها و اورانيوم غني شده بود. آنها حتي به نيروهاي خودشان هم رحم نمي كردند. كارشناسان محيط زيست و حتي پزشكاني كه درشهر بصره بودند تحقيق مي كردند ببينند اين سلاح ها چقدر در انسان تاثيرگذار هستند. 2200 تن اورانيوم غني شده را روي شهر ريخته بودند كه حدود 5 سال در محيط و درمعرض هوا قابل حركت و تاثيرگذار بود. بعد از اين حادثه مرا به بيمارستان صدام آوردند. طبقه اول بيمارستان پر از مجروح بود. حتي نيروهاي خودشان هم آسيب ديده بودند. عكاسان ژاپني و ديگر كشورها وقتي مرا ديدند صحبت كردند كه پزشكي نيست كه مرا ببيند؟ چون چشمم خونريزي شديدي كرده بود و سرگيجه و حالت تهوع داشتم. گفتند ما پزشكي نداريم اما دو پزشك انگليسي وقتي به اينجا مي آيند مي گوييم. شايد شما را ببينند!!! گفتم من «پرس پاس» دارم. پزشكان وقتي آمدند متوجه شدم كه چشم راستم را از دست داده ام و چشم چپ من به فاصله 10 دقيقه برگشت ولي تار مي ديدم. وقتي پزشك انگليسي مرا ديد گفت: چشم راستت را از دست داده اي ولي اگر به كشورت برگردي چنددرصدي را هم كه درچشم چپ بينايي داري شايد به درمان برسد. اين محيط بسيار آلوده است برايت كاري نمي توان كرد. با اين حال من اگر برمي گشتم كسي نبود كه براي پخش ايران تصوبربرداري كند و خبرها را مخابره كند. با اين حال كه تاول هايي روي دست و بدنم زده بود من ايستادم تا 11 روز و بعد از 11 روز به اهواز و سپس به تهران برگشتم و يك هفته اي را در بيمارستان لبافي نژاد بودم. با اين حال كه 18 سال سابقه كار در سازمان صداوسيما را داشتم وقتي آمدم به همسرم گفتم «من نمي بينم.» ايشان مي گفت تو بايد ببيني. در كنار زمين فوتبال چشمم نمي ديد ازطرفي پخش زنده بود و وقتي كنارزمين مي آمدم يك نفر از دوستان خودم وقتي مرا ديد گفت تو كه انسان خوب و باشخصيتي بودي چرا ديگه سلام نمي كني و آنها نمي دانستند كه من نابينا شده ام. دستم را كنار ديوار ورزشگاه آزادي مي گرفتم و در لاين خودمان جايي كه بچه هاي خودمان مستقر بودند مي رفتم. همكاران پشت سرم صحبت مي كردند كه فلاني چقدر بي ادب شده، كلاس مي گذارد و كسي را تحويل نمي گيرد. يك روز يكي از بچه ها آمد و گفت:حميد، مشكلي داري؟ گفتم نه چه مشكلي؟ يك روز كنار زمين رازم را به «سعيد» يكي از بچه ها كه حدود 20سال داشت گفتم و از او خواستم به كسي چيزي نگويد. چون با تخصصي كه من داشتم و قدرت بالايي كه داشتم، دستانم نمي لرزيد چون اين مسئله در فيلمبرداري از اهميت فوق العاده اي برخوردار است. در دل به حضرت فاطمه زهرا(س) التماس كردم كه كمكم كند. دوربين را گرفتم و گفتم: سعيد زماني كه تصوير ما روي آنتن رفت شما درگوشي به من بگو. با اين حال من تصاوير را زنده مي گرفتم و جالب اينجاست كه كسي نمي دانست من نابينا شده ام. بعدها در روزنامه هاي خبر ورزشي نوشتند «تصويربردار نابينا». هميشه به درگاه خداوند بزرگ شكرگزارم چون خداوند هديه ارزشمندي را به من داد و اين يك امتحان الهي بود براي من و خداوند بوسيله آن از گناه دورم كرد.
خاطره بعدي اين است كه روبروي هتل شرايتون در شهر بصره مجسمه صدام به همراه چند مجسمه ديگر از فرماندهان عراقي كه با دست به طرف شهر خرمشهر اشاره كرده اند، ديده مي شد. خدا را شاكريم كه به همت مردان مرد حتي يك وجب از خاك كشورمان به دست آنها نيفتاد و مردانه از آب و خاك كشورمان دفاع كرديم.
ادامه دارد



 



زمزمه هاي عارفانه در كابين جنگنده
شهيد خلبان عباس بابايي به روايت سرلشگر حبيب بقايي

مجيد مغازه اي
به قول خودش از جوانان قديمي است كه در سال 1329 در شيراز متولد شده است و تا 18 سالگي در اين شهر سكني گزيده است، در دانشكده افسري تحصيل كرده و از محضر اساتيدي همچون شهيد نامجو و ستوان رحيمي بهره برده است، او علاوه بر درس نقشه خواني كه در سال 48 از شهيد نامجو فرا گرفته است، درس عشق و علاقه به حضرت وليعصر(عج) را نيز در لابلاي اين كلاس ها آموخته است و مي گويد كه شهيد نامجو در كلاسهاي نظامي، دين خدا را هم تشريح مي كرد . او كه هم اكنون دوران بازنشستگي را سپري مي كند ؛ خود را سربازي براي نسل جوان مي داند و معتقد است كه اگر معنويت در فرزندان اين آب و خاك افزايش يابد خدا مسايل و مشكلات پيش روي را از ميان برمي دارد.
به خانه اش رفتيم تا درباره يكي از بهترين همرزمان و دوست قديمي اش برايمان بگويد هرچند احساسات گاهي امانش نمي داد و چشمان كوچكش را اشك مي گرفت و بغضي راه گلويش را مي بست اما با حرارت و لحني گيرا و مهمان نوازي گرم بيش از سه ساعت ميزبان ما بود. او به نقل از دختر شهيد عباس بابايي مي گفت: عباس حالا كه چند روز مانده به سالگرد شهادتش به دخترش گفته كه سه چهار روزي بر روي زمين كار دارم و آمده ام تا به اين امور بپردازم.
امير سرتيپ حبيب بقايي كه از 6 بهمن سال 73 به عنوان فرمانده نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي منصوب شد و از 6 خرداد 83 تا 4 مهر 84 به عنوان جانشين ارتش به خدمت مشغول بود، در اين گفت گو از شهيد بابايي كه دوران زيادي از عمر خود را با او گذرانده بود گفت.
در شب ميلاد پيامبر اعظم در سال 54 ازدواج كرده و دو دختر و يك پسر دارد كه هرسه ازدواج كرده اند و عروس و يكي از دامادهايش از فرزندان شهيد بابايي هستند و اين امر را توفيقي از ناحيه پروردگار مي داند و خود را خدمتگزار آنان معرفي مي كند.
فصل آشنايي
آشنايي ما با شهيد عباس بابايي به سال هاي 50 يا 51 برمي گردد كه در پايگاه هوايي دزفول دوره آموزش خلباني ديديم و يادم هست كه عباس واليباليست خوبي بود و لباس خلباني را از نيم تنه به دور كمرش گره مي زد و بازي مي كرد. اين ارتباط زياد به طول نيانجاميد و در سال 53 از هم جدا شديم تا هركدام به سمت سرنوشت خويش برويم كه من و شهيد اردستاني به پايگاه هوايي بوشهر رفتيم و عباس به اصفهان .
اين سالها به همين منوال گذشت تا اينكه انقلاب پيروز شد و دوباره دور هم جمع شديم هرچند كه پيش از آن نيز ارتباط تلفني داشتيم و يكبار هم من براي گذراندن دوره اي به اصفهان رفتم كه در اين ماموريت ارتباط ما خيلي تنگاتنگ شد.
با شروع جنگ نيز به صورت مامور در دزفول حاضر مي شدم ولي از سال 62 به عنوان خلبان هواپيماي اف 5 بودم تا اينكه افسر عمليات پايگاه دزفول شدم .
لبخندش نشانه تاييد و نگاه به زمين نشانه رد آن بود
اولين خاطره عملياتي كه از شهيد بابايي دارم بر مي گردد به همان دوران كه عباس براي بازديد و انجام ماموريت به دزفول مي آمد كه در يكي از اين سفر ها با توجه به اطلاعاتي كه از نيروي زميني داشتم در سال 61 در يك كاغذ كوچكي كه از دفترچه ام جدا كرده بودم نقشه خوزستان و جاده هاي مرزي آن را كشيدم به حسب نياز با توجه به وجود شبكه ديده باني در نيروي زميني براي واحد هاي مختلف توپخانه و ... برخلاف نيروي هوايي كه از شبكه راداري استفاده مي كرد پيشنهاد كردم كه به دليل شرايط اقليمي خوزستان از مجموع اين دو شبكه استفاده شود و انتظارم هم اين بود كه شهيد بابايي در سفري كه به تهران دارند اين موضوع را به متخصصين پدافند بسپارد ولي ايشان با روحيه خاصي كه داشت به من گفت شما خودتان آن را پيگيري كنيد كه هيچ وقت اين جمله اش با آن لهجه شيرين قزويني فراموشم نمي شود. همان شد كه با پيگيري هايي كه كرديم الان اين شبكه ديده باني كه در اختيار شبكه راداري باشد به صورت گسترده اي در سطح كشور مورد استفاده قرار مي گيرد.
از خصوصيت شهيد بابايي اين بود كه اگر مي ديد كسي در حال انجام كاري است كه مصالح نظام و منافع ملي در آن است، با دل و جان از او حمايت مي كرد و به هيچ عنوان منيت در وجودش نبود و مي گفت اين تكليفمان است حتي اگر همه هم با او مخالفت مي كردند لذا اين كار را به من سپرد چون تشخيص داده بود كه اين امر به مصلحت نظام است.
از ديگر ويژگي هاي عباس ولايت مداري او بود كه منتظر بود كلامي از امام بشنود و به سرعت براي آن برنامه ريزي كند تا اين كلام اجرايي شود به همين دليل هنگامي كه امام فرمودند كه« اگر اين جنگ 20 سال هم طول بكشد ما ايستاده ايم» عباس در جمع افسران و خلبانان مي گفت : برادران ! اين طياره ها براي امروز نيست و امانتي است كه به ما داده اند و ما بايد اگر 20 سال و بيشتر اين جنگ طول بكشد، آنها را حفظ كنيم و خود او هم به بهترين وجه ممكن از اين امكانات استفاده مي كرد و در شرايطي كه احساس مي كرد برخي كار ها ضرورت ندارد( مانند پرواز هاي بي مورد در شب) آنها را حذف مي كرد و اين به معناي حفظ شايد ميليون ها دلار سرمايه ملت است.
در همين راستاي فرمايش حضرت امام، براي ماموريت ها خلبان هايي را گزينش مي كرد. به اين صورت كه به من مي گفت: تو به عنوان خلبان اف 5 خلبان هايي كه از لحاظ روحي آمادگي لازم را دارند و مي توانند اين امانت ها را به خوبي مراقبت كنند، انتخاب كن .
او انساني ساده و با آراستگي معنوي دلنشيني بود و همواره قلبش براي انسان ها مي تپيد به عنوان نمونه در عمليات هاي بزرگي مثل فتح المبين يا بيت المقدس كه تعداد زيادي از افراد به جبهه ها گسيل مي شدند و در كمپ هاي بزرگي اسكان داده مي شدند؛ هواپيماي اف 14 كه ماموريت شكاري دارد را سوار مي شد و مانند شمعي دور تا دور اين محل هاي اسكان مي چرخيد تا آنها بمباران نشوند .
عباس يك روح مسيحايي داشت كه بر همه ما حاكم بود هر چند كه ما هم در رده هاي مسئوليتي بوديم.نگاه كاري او در عمليات ها اينگونه بود كه اگر مطلبي مورد پذيرش او بود با لبخندي به طرف مقابل مي فهماند كه اين كار بايد انجام شود ولي اگر مخالفتي داشت فقط سرش را پايين مي انداخت . يعني با نگاهش سخن مي گفت و اين خيلي مهم بود .
نقش شهيد بابايي در صنعت نفت
او در حفظ و حراست از صنعت نفت ايران نقش بسزايي داشت به اين صورت كه هنگامي كه احساس خطر كرد، محل استقرار هواپيماي اف 14 را از اصفهان به بوشهر منتقل كرد تا هم 30 دقيقه از زمان رسيدن به مناطق حساس كم كند و هم به محض اينكه هواپيمايي از عمق خاك عراق بلند شود ما بتوانيم او را به عقب برانيم كه اين كار از نظر نظامي از اهميت خاصي برخوردار است چراكه از لحاظ استراتژيك بايد زمان حمله دشمن را محاسبه مي كرديم و غافلگير نمي شديم نتيجه آن تصميم هم اين بود كه در طول دوران دفاع مقدس صادرات نفت ايران متوقف نشد در حالي كه همه كشور هاي غرب خليج فارس امكاناتشان را در اختيار صدام گذاشته بودند تا اين اتفاق نيافتد . در همين جا يادي هم از آقاي پيروان خلبان اف 14 مي كنم كه در بوشهر مي نشيند و وقتي متوجه حضور 4 فروند هواپيماي بيگانه مي شود بلند شده و آنها را در دريا غرق مي كند و اينگونه مناطق گازي عسلويه را حفظ مي كند ؛ اين دست عمليات ها همه مرهون مديريت شهيد بابايي است .
بارها شد كه در عمليات كربلاي 4 و 5 و والفجر 8 كه در معيت ايشان بوديم در كابين عقب مي نشست و زيارت عاشورا و زمزمه هاي عارفانه اي داشت كه از ته گلو با صدايي آرام بخش از فرصت سفر هوايي استفاده مي كرد البته اين به معناي بي توجهي به اصول نظامي نبود و به محض اينكه حدود 7 يا 8 دقيقه مانده به محل عمليات كه بايد مراحل آماده سازي حمله شروع مي شد هماهنگ با عمليات به انجام كارهاي لازم مي پرداخت ولي همان دعا و ذكر قبل از عمليات باعث آرامش خاصي در افراد حاضر در كابين مي شد.
شهيد بابايي و بيت المال
او همچنين نگاه خاصي به بيت المال داشت و چندين بار در اين مورد به من تذكر داد ه بود كه يكي از آن موارد اين بود كه من عادت داشتم وقتي هدف را مي زديم و برمي گشتيم، دوباره ارتفاع مي گرفتم تا نتايج عمليات را ببينم كه مي فرمود : اين كار را نكن. ممكن است شما را بزنند و اين فرمايش او نه فقط به خاطر اين بود كه به من علاقه داشت بلكه معتقد بود كه تجهيزات و نيرو هاي آموزش ديده ، امانت هاي ملت هستند و بايد مراقبت شوند.
شهيد بابايي را اگر بخواهيم در يك جمله معرفي كنيم بايد بگوييم او از مخلص ترين، متقي ترين و شجاع ترين انسان هاي دنيا بودكه وقتي نگاه به او مي كرديم آرام مي گرفتيم.
شهيد بابايي دوست نداشت كه كوچكترين مسايل روحي براي بچه ها درست شود و آنها در فشار قرار بگيرند چون مي دانست كه عاشق دفاع از مملكت خود و امام هستند و ايشان هم حمايت و پشتيباني مي كرد .
همين اخلاق او باعث سازندگي افراد مي شد و با انرژي معنوي كه به آنها تابانده بود همه عاشق او بودند و كسي نيست كه الان از او ناراحت باشد علي رغم اينكه بالاخره در شرايط بحراني جنگ ممكن است چيز هايي گفته شودكه شايد خوشايند افراد نيست ؛ خودم يادم هست كه يكبار در تاريخ 19 فروردين 66 در اميديه بودم؛ ساعت 5/1 يا 2 بعد از ظهر بود كه با تلفن هاي معراج(تلفن هاي مستقيم منطقه) با من تماس گرفته شد كه منطقه اوضاع ناجوري دارد و بياييد كمك كنيد كه به اتفاق خلبان آييني رفتيم و اين صحنه هايي كه ديدم هيچگاه از ذهنم خارج نمي شود . در منطقه عمومي كربلاي 5 (شلمچه از پنج ضلعي و درياچه ماهي تا پايين) كه يادم هست عراقي ها با چيدمان توپخانه اي كه از فاو و بصره گرفته تا العماره و القرنه داشتند، هر 10 متر به 10 متر را با گلوله مي زدند.
ما به منطقه كه رسيديم طبق ماموريت بمب هاي فوق سنگيني را روي منطقه ريختيم كه مديريت منطقه را مختل مي كرد و اين صحنه ها را ديدم بسيار ناراحت بودم و وقتي آمدم با ديدن اين مظلوميت ها در گوشه اي در حال گريه كردن بودم كه شهيد بابايي آمد و گفت كه چه اتفاقي افتاده است؟ و من داستان را تعريف كردم كه خودش براي بازديد از منطقه رفت و وقتي آمد او هم خيلي متاثر بود كه شايد براي اولين و آخرين بار بود كه او را اينگونه ديدم كه مانند مار گزيده ها بود و با عصبانيت با من برخورد كرد كه به او گفتم اگر صحبتي داريد با تهران درميان بگذاريد زيرا ما كه تصميم گيرنده نيستيم و ناراحت شد و سوار ماشين شد و به بوشهر رفت، يكي دو روز بعد تماس گرفت تا از من دلجويي كند و بعد خوش و بشي و تماس تمام شد - در فروردين و ارديبهشت بود- همان شب سوار ماشين شدم و رفتم شيراز و از آنجا با باري از ميوه هاي نارس و نوبرانه راهي بوشهر شدم و تا صبح با هم در آنجا از خاطراتمان گفتيم.
تشكيل قرارگاه رعد و شهيد بابايي
با تدبير شهيد بابايي قرارگاه رعد در حالي در سال 63 تشكيل شد كه بنده به عنوان فرمانده پايگاه اميديه بودم و قرار گاه در اين پايگاه تشكيل شد و ما به همراهي تني چند از دوستان مانند شهيد ستاري و تيمسار غلامي، عمليات هاي آفند و پدافند هوايي در همان منطقه طراحي و اجرا مي كرديم، اين درحالي بود كه تا پيش از آن بايد در تهران تصميم گيري مي شد و سپس با امريه و نامه نگاري و تلفن به اطلاع منطقه مي رسيد كه ممكن بود در ميانه كار اطلاعات لو برود ولي با اين تدبير، آنهايي كه بايد خودشان كار را انجام بدهند درباره آن تصميم گيري
مي كردند كه اين كار احتمال نشتي اخبار به بيرون را كمتر مي كرد البته عباس به عنوان مسئول قرارگاه و معاون عمليات نيروي هوايي مشاوران زيادي داشت كه بر كارها نظارت مي كردند و خود او هدايت و راهبري عمليات را انجام مي داد و البته شهيد ستاري در آن زمان مسئول سيستم هاي پدافندي بود كه زيرنظر معاون عمليات هوايي عمل مي كرد.
شهيد بابايي مرا از پرواز ممنوع كرد
در زمان عمليات ها شهيد اردستاني در نوك حمله قرار داشت و شهيد بابايي به عنوان فرماندهي و من هم به عنوان پشتيباني و آماده سازي تجهيزات و نفرات و به طور كلي پايگاه خدمت مي كردم. با توجه به اينكه مسئول پايگاه بودم هميشه حسودي مي كردم كه من نبايد از بقيه عقب بمانم و بايد من هم پرواز كنم و از قافله عقب نمانم زيرا به عشق شهادت دوست داشتم كه به دل آتش بروم و همواره در دل سختي ها لبخند بر لب داشتم و الان كه اين حرف ها را مي زنم آن صحنه ها در ذهنم است كه اين چه عظمتي بود كه آتش پدافند دشمن مثل نور و لذت بخش بود؟! چه حكمتي در آن بود؟! اما با اين اشتياق شهيد بابايي دوست نداشت من پرواز كنم و من را ممنوع كرده بود و دست خطش را دارم كه به شهيد اردستاني داده بود زيرا معتقد بود كه بايد كسي باشد كه پايگاه را جمع و جور كند.
اين دستور شهيد بابايي كه بقايي پرواز نكند به دست من رسيد ولي شهيد اردستاني را راضي كردم كه من هم پرواز داشته باشم. و بعدها متوجه شدم كه شهيد بابايي در تمام لحظات مرا تحت كنترل داشته است و از من مراقبت مي كرد.
الطاف خفيه الهي
بعد از اينكه يكي از عمليات ها لو رفت، در مشهد به حرم علي ابن موسي الرضا رفتم و در حرم ناراحت بودم و چرايي اين شكست ها و آسيب هايي كه بچه ها
مي ديدند را مي خواستم و از ايشان خواستم كه عمليات ها لو نرود و با توجه به اعتقاد خاصي كه دارم، به منطقه بازگشتم. در عمليات والفجر 8 كه اواخر بهمن بود 400 تا 500 كاميون توپ هاي ضد هوايي به فاو فرستاديم و مستقر شدند و به لطف خدا هيچ كس آن ها را نديد با اينكه فاصله ما تا عراقي ها حدود 700 متر تا نهايتا يك كيلومتر بود كه با برج هاي ديده باني رصد مي شد و حتي هواپيماي عكاس داشتند و يادم هست صبح روزي كه شب آن عمليات بايد شروع مي شد يك ميگ 25 كه در آن زمان به آن گوساله 25 كيلويي مي گفتيم آمد و از روي پايگاه اميديه رد شد و تا اهواز هم رفت و عكس هايي هم گرفت كه همين عكس ها آنها را به اشتباه انداخت و رو دست خوردند و جزاير را اشتباه گرفتند در حالي كه من مطمئن بودم با اين عكس هايي كه گرفته عمليات لو رفته است اما بعد از سه يا چهار روز از اين عمليات هيچ اتفاقي نيافتاد و ما پيروز شديم. اين ماجرا گذشت تا اينكه اين خلبان در اصفهان دستگير شد و گفت كه من فراموش كردم كه دوربين را روشن كنم و از اهواز اين دوربين شروع به كار كرد كه او هيچ تصويري از تجهيزات و جابجايي نيروهاي ما نتوانسته بود بگيرد كه اين از الطاف خفيه خدا بود.
از نظر مديريت و تقسيم كار بدون هواي نفس و غرور همه را بكار مي گرفت و ابهتي داشت كه بر همه حاكميت پيدا مي كرد و او نگاهي عميق داشت كه سالها جلوتر از خود را مي ديد و مامور بود كه كارهايي را انجام دهد و برود.
مثلا براي آينده سازمان هواپيمايي كشوري برنامه ريزي كرده بود تا در آينده كشور با كمبود خلبان مواجه نشود و خلبان با تجربه شكاري كه ديگر امكان اين نوع پرواز را ندارند به هواپيماهاي مسافري منتقل شود تا اولا كشور با كمبود مواجه نشود ثانيا از تجربه خلبانان شكاري استفاده شود و ثالثا هزينه هاي آموزش و كسب تجربه كاهش پيدا كند و رابعا استراحتي و پاداشي به خلبانان با تجربه داده باشيم و البته اين كار را هم كرد.
داستان شهادت
داستان از اين قرار بود كه شهيد بابايي و شهيد اردستاني به همراه خانواده بنابود كه سفري به حج داشته باشند و داخل پرانتز عرض كنم كه شهيد اردستاني معتقد بود كه هيچ جايي نرود ولي اين اعمال حج را هرساله بجا آورد و خيلي چيزها از آن ديده بود. اردستاني شمشير بران شهيد بابايي بود.
اما آن سال شهيد بابايي اين سفر را نمي رود و به اردستاني هم مي گويد كه تو هم امسال مكه نرو ، ولي شهيد اردستاني قبول نمي كند و بعدها از اين حرف گوش نكردن خيلي ناراحت مي شود وقتي كه از حج مي آيد و مي بيند كه شهيد بابايي به شهادت رسيده است، حسرت مي خورد.
شهيد بابايي بعد از اين جريان به بوشهر مي آيند و از بوشهر به اميديه كه در اين زمان به او مي گويند در ارتفاعات ميمك اتفاقاتي افتاده است و من در دزفول به عنوان فرمانده پايگاه و فرمانده عمليات خوزستان و نماينده قرارگاه پدافند بودم كه به من زنگ زد. ساعت حدود 12 شب بود و گفت من فردا عازم همدان هستم آيا وسيله اي هست؟ كه گفتم هست ولي شرط دارد و شرط آن هم اين است كه بايد مرا هم با خود ببريد كه او هم قبول كرد. شهيد بابايي ساعت سه بامداد بود كه به دزفول رسيد و در مهمانسراي محل اسكان ما در دزفول استراحتي كرد و صبح پس از صرف صبحانه ( تخم مرغي كه خانم بنده درست كرده بود) با هواپيمايي كه قبلا آماده شد به سمت همدان رفتيم .
از اينجا من نحوه عملكرد شهيد بابايي را غير عادي مي بينم يعني همه حركات و رفتار ها به سمتي هدايت مي شود كه او به صحنه برود. ايشان در جلوي من نشسته بود و من پشت سر بودم . عباس سكان هواپيماي اف33 بنانزا كه يك هواپيماي سبك ملخي است را در ارتفاعي كه داشت، جاده ها را تعقيب مي كرد و من به سروان هاديان، معلم خلباني كه كنارش نشسته بود (وقتي مسئولين پرواز مي كنند معمولا يك معلم خلبان از نوع همان هواپيما آنها را همراهي مي كند) گفتم كه همدان از اين طرف است كجا مي رويد؟! كه هاديان اشاره كرد كه من نيستم، بابايي است كه عباس تا سرش را برگرداند سرم را پايين انداختم و خودم را زدم به كوچه علي چپ و با اين نگاه به من فهماند كه به او ربطي ندارد.
به همدان كه رسيديم فرمانده عمليات غرب به استقبالمان آمد و توجيه كرد كه چه اتفاقاتي افتاده است و ما هم براي آن برنامه اي طراحي كرديم با يك بمب هاي بسيار سنگيني كه وقتي پرت مي شد قلع و قمع مي كرد از آن بمب هاي B1 يا B2 يا ... كه برادر تكيه از بچه هاي سپاه، در مهمات سازي مي ساخت و بسيار بزرگ بود و نمونه خارجي نداشت و خودمان مي ساختيم.
پس از هماهنگي با خط مقدم با شهيد بابايي حركت كرديم و آن جا يك جمله گفت كه فراموش نمي كنم . گفت: حيف كه مصطفي اردستاني نيست كه من گفتم مصطفي نيست خداي مصطفي كه هست و يك مقداري خوشحال شد. البته اين دلتنگي هم طبيعي بود زيرا مصطفي هم به عنوان دستيار شهيد بابايي همه جا همراه او بود و هم خيلي به او نزديك بود. اين ماموريت انجام شد و يك شب همه ما را جمع كرد و مثل هميشه كه چمباتمه مي زد، نشست و طبق معمول با انگشت سبابه همانطور كه سرش پايين بود شروع به بازي كردن با زمين كرد و ما را نصيحت كرد. از اخلاق فردي تا خانواده ولي از همه توصيه ها مهمتر براي نماز اول وقت بود البته نه اينكه بگويد نماز اول وقت بخوانيد بلكه اينطور گفت كه برادر ها اگر من شما را صدا بزنم شما جواب مرا مي دهيد كه همه گفتند بعله بعد با همان لهجه شيرين قزويني ادامه داد كه برادران من خدا شما را صدا مي زند پس چرا جوابش را نمي دهيد كه اشاره داشت به اذان.
بعد از آن بر روي تربيت فرزندان و انس با قرآن تاكيد داشت و در مجموع بر روي مسايل معنوي تاكيد داشت و مي گفت اگر كاري را مي خواهيد به ديگران بسپاريد به كسي كار را واگذار كنيد كه بتواند و به زور به كسي كاري را واگذار نكنيد.يك دفترچه اي هم داشت كه در آن نحوه آموزش قرآن به فرزندش را در آن تشريح كرده بود و اين نحوه عملكرد خودش در مورد فرزندش بود كه به نوعي مسايل شخصي بود كه گفتم براي چه اينها را به من نشان مي دهي؟ كه گفت حالا شما در جريان باشيد و بعد هم به من گفت كه شما بايد برگرديد و برويد دزفول كه من جوش آوردم و گفتم من نمي روم. من را توجيه كرد كه بايد برگردم. وقتي هم كه حرفي را مي زد نمي شد روي حرفش حرفي زد. خيلي من را غصه گرفت و مثل اينكه دنيا روي سر من خراب شد ؛ راز و نياز مي كردم كه چرا من نبايد با او باشم ؟! چرا به من گفت كه برگرد دزفول؟! و من با توجه به شناختي كه داشتم ديگر آن موقع اصرا نكردم و صبح روزي كه قرار بود برگردم نشستم يك گوشه اي كه تا موقعي كه مي آيد صحبتي كنم و با او باشم چون اردستاني هم نبود دوست داشتم چند روزي در كنارش باشم . وقتي آمد و ديد من نشستم و وقتي بلند شدم دست تكان داد به اين معنا كه سريعتر برو. و مي دانستم اگر داخل هم بروم با تمام علاقه اي كه به من داشت با من صحبت نمي كند زيرا اصلا ديگر نمي خواست مرا ببيند و مي خواست از هم ببريم و به همين دليل گفت كه راه ما از هم جداست.
وبالاخره با اشك و غصه رفتم دزفول. از آن طرف عباس به تهران
مي رود و با خانواده خداحافظي مي كند و بعد به قزوين مي رود و با همه خداحافظي مي كند و بعد از 48 ساعت به همدان برمي گردد كه سردار رحيم صفوي با او تماس مي گيرد كه سردشت اتفاقاتي افتاده است كه بايد به آنجا برويد لذا با يك فروند اف 5 به تبريز مي رود و همراه با سرهنگ نادري برنامه ريزي مي كنند كه يك ماموريتي انجام دهند و شناسايي داشته باشند تا نيروها را بفرستند، در همين پرواز به منطقه كه مي رسند به نادري مي گويد براي من اينجا مثل بهشت است كه ناگهان فشنگ ها به سمت هواپيما جاري مي شود و به كابين عقب هواپيما اصابت مي كند و شيشه مي زند به شاهرگ شهيد بابايي و بعد از چند لحظه اي كه نادري مات و مبهوت مي شود به خود مي آيد كه عباس بابايي شهيد شده است.

 



كه را روي اين دست ها مي برند؟

خدايا مگر عشق را مي برند؟
كسي نيست آيا كه گويد به من
تن بي كفن را كجا مي برند؟
چه در مخملي سبز پيچيده اند
كه او را به باغ خدا مي برند؟
به دوش نسيم سحرگاه عشق
شهيد مرا تا كجا مي برند؟
من و كوچه سرد و غمگين تو
تو را از نگاهم چرا مي برند؟
چرا خون نگريم مگر مي شود
عزيز مرا سر جدا مي برند
& عبدالحسين رحمتي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14