(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 22 شهريور 1389- شماره 19739

دروغ
آتش فشان
چرا شگفت زده شديم؟!
حكايت «شعري» كه قرار بود ...
يادداشتي بر مجموعه «تاهنوز» داستان هاي 55 كلمه اي دفاع مقدس نوشته محمدعلي محمدي
شگردهاي شاعرانه در تبديل هنرمندانه سوژه
پيامك و جملات قصار



دروغ

آنان دروغ بودند
بزرگ و چرك آلود
برچهره كرامت انساني
آنان ريا بودند
به رنگ لهجه حيواني
اما
تو پاك
تو مؤمن
تو چشم پنجره اي باز
به سمت وسعت آبي
به سمت چشمه و جنگل



 



آتش فشان

ناصر حامدي
به ابر سراسيمه جان داده اي
به باران دلي مهربان داده اي
به پروانه ها ناي برخاستن
به گنجشك ها آب و نان داده اي
به هر قطره، روياي دريا شدن
به هر چشمه، آب روان داده اي
سپس خواستي عشق، شيرين شود
به گل دل، به زنبور جان داده اي
بناشد كه گل را جهاني كني
به گلدسته، شور اذان داده اي
ببين! ناگهان باغ زيباتر است
تو خود را به گل ها نشان داده اي؟
اتاقم پر از حسن يوسف شده
تو پيراهنت را تكان داده اي؟
دلم كوه داغ است، گويا مرا
به جاي دل آتشفشان داده اي

 



چرا شگفت زده شديم؟!

پژمان كريمي
قانون تناقض ارسطو مي گويد كه «P و نقيض P، نمي توانند هر دو P باشند. زيرا براي P بودن لزوماً بايد P بود»!
برخي دوستان شگفت زده اند. شگفت زده اند كه چگونه برخي از هنرمندان، برخي از نخبه گان و جماعتي از فرهيختگان، در برابر پديده اي و رويدادي- به ويژه از جنس سياسي- به ناگهان در قامت فردي بي بصيرت، سطحي نگر و در مقامي عوامانه، آشكار مي شوند. گويي كه وي هيچ گاه در اندازه اهل فرهنگ و اهل معنا، نمودي نداشته اند. انگار كه كسوت كياست و تعقل و تأمل را بر تن بر نكرده و افق خردمندي را تجربه ننموده اند. پنداري ترازوي سنجش و تحليل به كف نداشته و در ميان كوله باورهايش، يقين «بار» نشده است! گويي هيچ هنگامي «خاص» نبوده، «دگر» نبوده، بوده اما در سطح، در رو، نارس و از حيث قوه كشف و شهود، سترون!
هنگامي كه يكي از نام داران عرصه موسيقي در دوران فتنه 88، باطل را حق و حق را باطل انگاشت، وقتي دشمن را دوست پنداشت و درد دل و گلايه نزد رسانه هاي دشمن برد و خود شد گواه و شاهدي بر باطل بودن حق، بسياري شگفت زده، به واقعيت رونما شده اين به اصطلاح هنرمند خيره واماندند!
برخي در شگفتي مستغرق شدند كه چگونه بازيگري پر جنب و جوش، به راحتي مثل آب خوردن، شد صيد، صيادان و مجريان پروژه «زيباي خفته» تا مانند عروسك زشت خيمه شب بازي، با اراده بازيگردانان سياسي اجنبي، عليه هنر و فرهنگ مملكت اش بازي خورد!
يا شگفت زده شدند وقتي شاهد شدند كارگرداني غيرمؤلف، متوسط، كه با حمايت رسانه ملي، شهره شد چگونه اختلاف سليقه خود با نظام را نزد بيگانگان و پياده نظام صهيونيسم شبه فرهنگي، فرياد زد. فرياد زد و در داخل رو به سندسازي به اتهامي عليه انقلاب و نظام آورد كه ساخته ذهن مفلوج دشمن ترين دشمنان ايران و ايراني بود.
اما نگارنده، سخت باور دارد كه نبايد شگفت زده مي شدند و در شگفت مي شديم! ما در راه خاص پنداشتن ها، در مسير بزرگداشت نامها، اغراق كرديم! ما در ارزيابي عيار آدمها و وزن معنوي برخي به اصطلاح هنرمندان، اشتباه كرديم!
آناني كه مثلا در اوج فتنه، بي بصيرتي و كينه ورزي خود نسبت به انقلاب و نظام و فرهنگ ملي و ديني را به رخ ما كشاندند، مگر قبلا برادري و بصيرت و آگاهي سياسي و دلواپسي فرهنگي شان را اثبات كرده بودند؟ اثبات نكرده بودند اما ما گذشت كرديم. تسامح كرديم. ما نشانه هاي نه چندان مبهم بي بصيرتي و ناآگاهي و بي مهري آنان را نسبت به ايران و ارزشهاي ديني، نديده فرض كرديم. عوامانه بگويم «خيلي گذشت كرديم!» نخواستيم بدي كنيم. نخواستيم به اصطلاح حلقه دوستان و محرمان را تنگ سازيم. دلمان نيامد با هر اشتباهي، با هر بي مهري دوست را برانيم و دشمن پنداريم! ما زيادي خوب بوديم و همين اشتباه ما بود! وگرنه خواننده اي كه در پيش از انقلاب گفت: «من اگر تف هم كنم، باز اين مردم براي شنيدن صداي من مي آيند»، چگونه جرأت مي كرد به بهانه مردم به انقلاب عزيز مردم پشت پا زند و دست همدلي به بوق هاي رسانه استعماري و دشمن مردم دهد و همچنان ادعاي ايراني و ايران دوستي كند؟!
اين گونه شبه هنرمندان هيچ گاه آن گونه نبودند كه ما مي پنداشتيم! و مي دانستيم كه اين گونه كه مي پنداريم نيستند! چون زيادي خوب بوديم! «جذب» اساساً ضرورت است. ديني و انساني است! اما جذب كسي كه در درون تو را برنمي تابد و غيرخودي را برمي خواند، محال است!
امروز اما ديگر باور كرده ايم كه برحسب منطق و قانون ارسطويي، براي «P» بودن بايد «P» بود! براي خوب بودن بايد خوب بود! براي ايران را دوست داشتن بايد ايران را دوست داشت. براي ايراني را حرمت داشتن، بايد ايراني را حرمت داشت!
برخي از عوام و به ظاهر غيرعوام در اين ملك بر آن اند كه هنرمند، هنرمند است! هر گلي به سر خود و مملكت اش زد، اگر دل به بيگانه هم كه داد، اگر زبان به نامردي هم كه گشود، هنرمند است و حرمت هنرمند واجب! همين دسته افراد امروز پشت سر شبه هنرمندان صف آرايي كرده اند. همين دسته اند كه بر تنور غرور شبه هنرمندان مي دمند با علاقه بي جا و استدلال بي جا و غير منطقي شان در تطهير و تبرئه شبه هنرمندان بي بصيرت، شبه هنرمندان ايران گريز، شبه هنرمندان مردم گريز! اين غرور بايد شكسته شود.
اين غرور بايد به حرمت دين و ايران و ايراني و هنر و فرهنگ اين سرزمين، شكسته شود.
ديگر زيادي خوب نباشيم. ساده نباشيم كه عرصه فرهنگ آلوده نام هايي شود كه سزاوار بزرگ دانستن نيستند! يادمان نرود!

 



حكايت «شعري» كه قرار بود ...

مانا شهيدي
محمدحسين جعفريان، از شاعران خوب انقلاب است. او هنرمندي است كه دردهه 70 با هدف روايت پايمردي مظلومانه مسلمانان تاجيكستان به اين كشور سفر كرد و در همان جا بود كه به افتخار جانبازي رسيد.
شعر جعفريان، سراسر رنگي از تعهد و دغدغه نسبت به آرمانهاي الهي دارد. در آن، خلوص و صميميت موج مي زند و به تبع، مخاطب رابه خود وامي دارد.
رمضان سال 88 بود كه جعفريان درحضور رهبر انقلاب، شعري سپيدخواند با نام «عاشقانه هاي يك كلمن»! اين قطعه، حكايت دغدغه ها، دردها و انتقادهاي سياسي و اجتماعي يك «جانباز» بود!
ساختار و محتواي شعر، چنان بود كه به تحسين رهبرمعظم انقلاب كه خود شاعر و اديب توانايي هستند، انجاميد. تا آنجا كه ايشان از ضرورت خوشنويسي شعر و نصب آن در ساختمان بنياد ايثارگران سخن گفتند. با گذشت يك سال از آن جلسه پرشور و شعرخواني جعفريان، گويا هنوز خوشنويسي و نصب شعر به دست بنياد انجام نشده است. اين موضوعي بود كه جعفريان در برنامه جمعه شب «راز» (شبكه چهارم سيما) در گفت وگو با نادر طالب زاده به زبان آورد. اتفاقا طالب زاده هم با بيان اينكه دوربين «راز» در ساختمان بنياد ايثارگران اثري از شعر «عاشقانه هاي يك كلمن» نديد،بر گله جعفريان مهر تاييد زد.اگر گفته جعفريان و طالب زاده را حمل بر صحت كنيم، اهمال بنياد ايثارگران، شگفت آور است.
مسلماً شعر جعفريان، حاوي نكات انتقادي جدي و روشني نسبت به وجود برخي واقعيات جامعه است؛ واقعياتي كه برخي از آن، دليلي جز سياست پيشگي و سطحي نگري سياسيون ندارد.
اين انتقادها، درد بچه هاي جانبازي است كه براي تحقق و اعتلاي آرمان هاي الهي و انقلاب اسلامي، فداكاري كردند و مي كنند!
انتقادهايي كه دقيقا در مسير دين و انقلاب معنا مي شود و بايد كه تنها از زبان يك دلبسته و جانباز انقلاب شنيده شود!
از اين رو احتياط يا بي اعتنايي يا غفلت بنياد در قبال يك قطعه شعر انتقادي كه بنا به ديدگاه رهبري، بايد نصب العين دستگاه متولي امور جانبازان و سبب تقرب دغدغه هاي جانباز و بنياد باشد، پذيرفتني نيست! همين نكته، هم، مسلما اصلي ترين دليل گلايه جعفريان از بنياد بوده است وگرنه، چه جعفريان و چه ديگر شاعران انقلابي نيازي به طرح نام و مجال عرضه آثارشان به شيوه اي متفاوت ندارند.شكي هم نيست كه روحيه ولايت مداري در بنياد ايثارگران واقعيت دارد و اميد داريم كه بي اعتنايي به شعر جعفريان تنها ناشي از «اهمال» باشد! در پايان بخشي از شعر« عاشقانه هاي يك كلمن » را مي خوانيم:
من وظيفه دارم قهرمان هميشگي فدراسيون هاي درجه چهار باشم
من نمي دانم چه هستم
نه كيفي و نه كمي
بي دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن ها حتي ...
به قول مرتضي؛ كلمنم!
اما اين كلمن يك رأي دارد
كه دست بر قضا خيلي مهم است
و همواره تلويزيون از دادنش فيلم مي گيرد
خيلي جاي تقدير و تشكر دارد
اما هرگز ضمانتي نيست
شايد تغيير كنم
اينجاست كه حال من مهم مي شود.
شايد حالا پيمانكاران، فرشتگان شب هاي شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند
شايد من
حال يك اختلاس پيشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كرده ام
و لابد اسناد آن در يك وزارتخانه مهم موجود است
براي همين بايد، همين طور بايد
در دور افتاده ترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
زمان بگذرد
من پيرتر شوم
تا معلوم شود چه كاره ام.
سرمايه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
يكصد و شصت كيلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعيد مي دانم تختم
يكصد و شصت سانتي متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روي آن افتاده ام
يكبار هم خودم را انداختم
بنا بود براي افتتاح يك رستوران ببرندم!
من يك نام باشكوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من مي گريزند
با بهره هوشي يكصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شكسته من بالا رفته اند
زنم در خانه يك دلال باغباني مي كند
و پسرم مي گويد:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهريم.

 



يادداشتي بر مجموعه «تاهنوز» داستان هاي 55 كلمه اي دفاع مقدس نوشته محمدعلي محمدي (م - ريحان)
شگردهاي شاعرانه در تبديل هنرمندانه سوژه

محمدباقر رضايي (رجبعلي)
كتابهاي مربوط به دفاع مقدس را كه ورق بزني، به ندرت كلمه و جمله اي مي يابي كه نشان دهنده روح آن همه ايثار و ايمان باشد. دلت مي خواهد در موجزترين كلام و زيباترين شكل ممكن، شاهد بازآفريني معنا و مفهوم واقعي حضور آنهايي باشي كه همه آنچه را «اين دنيايي» است رها كردند تا مهر معبود به پيشاني خود زنند و در آتش عشق ازلي بسوزند و نور شوند.
اما وقتي كتابهاي داستاني خاطره مربوط به دفاع مقدس را ورق مي زني، با كمال حسرت و حيرت، شاهد درازنفسي ها و حاشيه پردازي هايي مي شوي كه تو را از اصل ماجرا دور مي كنند و به نظرت مي آيد كه آيا خداي ناكرده نويسنده - مانند برخي سريالهاي تلويزيوني - به رمان و داستان كوتاه و خاطره اي كه نوشته، آب بسته تا سيمي درشت تر نصيب برد، يا واقعاً طرز كار را نمي دانسته و بي جهت به اين وادي مقدس - وادي نوشتن درباره آن همه از جان و مال گذشتن ها - پاي گذاشته؟
و وقتي كمي - به قول دوستان طنزنويس - مي تحقيقي، مي بيني بله، واقعاً طرحي در بين بوده و قراردادي، و طرف موظف بوده كه 300 صفحه خاطره، داستان يا نوشته اي تحويل ناشر دهد تا رزق و روزي اي فراهم شود كه برخي، آن را در اين وادي معصوم يافته اند.
و اين چنين است كه بسياري از آثار دفاع مقدسي مان (كه به راستي بايد مقدس باشند و همه مردم آنها را بعد از بوسيدن، روي دست ببرند) اين چنين مهجور و منزوي، در چنبره بي مخاطبي گرفتار آمده و سازندگان بساز بفروشي شان فكر مي كنند كه در جامعه ما، «اهل اين حرفها» كم است. در حالي كه به واقع خودشان اين كاره نبوده و نيستند. نمي دانند رمان ها و خاطره هايي نوشته مي شود كه به طرزي حيرت انگيز هدف استقبال قرار مي گيرند و واژگونگي تفكر و تصور آنها را فرياد مي زنند. آثاري كه ثابت مي كنند، اگر متني درست و به قاعده نوشته شده باشد و در مقابل شعور مخاطب سرخم كرده، ادب و قانون نوشتن را به جا آورده باشد، همواره جايش بالاي چشم مردم خواهد بود، همچون كتابي كه به تازگي از دفتر مطالعات فرهنگ و ادبيات پايداري حوزه هنري اصفهان با عنوان «تا هنوز» راهي بازار شده است. اثري به قلم شاعر ارجمند و صاحب نام «محمدعلي محمدي»، نامي كه علي الاصول ايجاز در كلام، حرفه اوست و حالا كه دلش طلبيده تا دستي به داستان و داستان نويسي ببرد و پيداست كه همه آنچه در مقدمه اين وجيزه آمده آزارش مي دهد، تصميم گرفته از اقيانوس آثار خوب و همچنين از اعماق درياي توفاني و ناهموار آن دسته آثار منتشر شده دفاع مقدس كه از اطاله كلام و دراز نفسي رنج مي برند (يا نمي برند)، مرواريدهايي صيد كند تا مفاهيم مندرج در آنها كه صد البته مقدس و مانا، اما گم و ناپيداست، راحت تر خوانده و ديده شوند.
به قول ناشر «آثار متفاوتي كه تاكنون در ارتباط با دوران دفاع مقدس منتشر شده، لبريز از نكات و صحنه هايي است كه هر يك ارزش بارها ديده و شنيده شدن دارد اما به درستي ديده و شنيده نشده اند و برخي از آنها را بايد به راستي قرباني شرايط، شتاب زدگي، هيجان، سهل انگاري، ناآشنايي با الزامات و اصول داستان نويسي و خاطره نويسي و... دانست»
بر اين اساس، شيوه كار مؤلف به اين ترتيب است كه سعي كرده حادثه اي را كه نويسنده اي در كتابش يا شهيدي در خاطراتش يا گزارشگري در گزارش هايش در سه، چهار و يا ده صفحه (به عنوان مثال)، نقل كرده و شرح داده، وام بگيرد و آن را با تكنيك هاي داستانهاي كوتاه امروزي، به صورتي موجز و عام، و در 55 كلمه، بيان كند؛ به اين قصد و منظور كه آن واقعه را از گمنامي و از ميان خس و خاشاك مطالب پراكنده نجات دهد و ماندگار كند. من به اين تلاش او چنين عنواني مي دهم: «شگردهاي شاعرانه در تبديل هنرمندانه سوژه». خودش مي گويد: «ضرورت فراهم ساختن چنين مجالي آن گاه مورد توجه من قرار گرفت كه در مروري چند ماهه به انبوه خاطره نگاري ها، داستان ها، گزارش ها و ديگر آثار مربوط به دفاع مقدس، با دلايلي متفاوت براي محدود شدن خوانندگان و پنهان ماندن اين آثار از چشم اغلب مخاطبان بالقوه مواجه شدم و در عين حال دست مايه هاي داستان نويسي را در اين انبوهه، پايان ناپذير يافتم و دريغم آمد كه بي خبري خوانندگان بي طرف و منصف و عاشق ايران و ادبيات فارسي، موجب محروميت آنان از اين گنجينه بي بديل شود...»
مؤلف در اين مقدمه، به طرز قابل تقديري- كه در كشورمان معمول نيست- اعتراف مي كند كه: «مضامين همه اين داستانك ها را از ميان صفحات خاطرات، گزارش ها و نوشته هاي قهرمانان جنگ و آثار نويسندگان مختلف بيرون كشيده ام و كوشيده ام با رعايت آنچه لازمه شكل گيري و جذابيت داستانك است آنها را خواندني تر كنم...» كار، كار قابل ستايشي است و به هر حال مي تواند به بازار آثار دفاع مقدسي حرارتي ببخشد و انگيزه هايي در جامعه ايجاد كند و نمادها و ارزش هايي را گسترش دهد.
اين كه آيا در اين كار موفق بوده يا نه، (يعني توانسته تكنيك ها و قواعد اين تبديل ادبي را اعمال كند يا نه)، بحث ديگري است كه پرداختن به آن در اين مجال و در حال حاضر، ضروري نيست اما من، فقط پنج داستانك تبديلي او را (از ميان 110 داستانك) نقل مي كنم تا خواننده علاقه مند و حرفه اي، خود در اين باره به قضاوت بنشيند:
(همچنان)
ترس يا زندگي؟ فرصتي براي پيدا كردن پاسخ اين سؤال نبود. جواني كه لباس خاكي سربازي به تن داشت با شنيدن صداي رگبار به طرف جوي آب شيرجه رفت. گلوله ها از كنار او گذشتند اما سرش به جدول خورد و از هوش رفت.
زن عباپوش همچنان مي رفت و ذره اي از وقارش كم نشده بود.
(درگيري ممنوع)
تمام شهر خانه هاي به هم ريخته بود و مغازه هاي رها شده و سربازهاي گرسنه. كيسه پر از كنسرو را كه روي دوش انداخت، سرباز دشمن را با كيسه بزرگتر و گردن سنگين شده از زنجيرهاي طلا روبه روي خود ديد. به هم زل زدند و دلش سوخت كه دستور داده اند در تنهايي با كسي درگير نشود.
(لبخند بزن برادر)
بايد از قله بالا مي رفتيم و جايگزين نيروهاي خط شكن مي شديم. نفر جلويي پشت پيراهنش نوشته بود: «بيچاره تركش».
تو فكر اين جمله بودم كه صداي سوت خمپاره آمد و چيز سنگيني توي سرم خورد.
بعد از مدتي درد كشيدن، چشمم را باز كردم. تابلوي كنار جاده بود كه رويش نوشته بودند: «لبخند بزن برادر.»
(اهلا و سهلا)
تفريحش همينه. براي شناسايي مي ره تو مقر دشمن. سر سفره شون مي شينه و هر كاري بخواد مي كنه.
حتي تو صف غذاشون دعوا راه مي ندازه.
بعد هم سرش رو مي ندازه پايين و مي آد. انگار نه انگار.
امروز هم كه يكي از اون سرهنگاي بعثي كتك خورده اسير ما شد، زل زد تو چشماي حيرونش و گفت؛ «اهلا و سهلا.»
(مگر چند روز است؟)
صداي موشك ها در تهران جور ديگري است. اين يكي بايد يكي دو كيلومتر دورتر از محله ما افتاده باشد.
اما صداي شكستن شيشه ها هزار برابر همه انفجارهاي حميديه و اهواز و دزفول و مهران پريشانم كرد.
كنترلم را به كلي از دست داده ام. مگر چند روز است كه به مرخصي آمده ايم؟ يعني من همان آدمم؟
¤ ¤ ¤
مي بينيم كه انصافا، داستان ها واجد مؤلفه هاي اساسي داستان نويسي است به اضافه وجه شاعرانگي كه لطف خواندن آنها را دوچندان مي كند.
در داستان «همچنان»، هيبت مردمي دفاع مقدس به عرش رفته و نويسنده با نگاهي شاعرانه و ايجاد منظري جذاب، يعني به تصوير كشيدن نمونه اي از وقار و ايستادگي شكوهمندانه مردم درگير با جنگ، شقاوت دشمن متجاوز را به ريشخند گرفته است.
در داستان دوم «درگيري ممنوع»، از استيصال يك حقيقت معنوي، در برابر حقارت يك واقعيت مادي تقدير شده و در داستان سوم «لبخند بزن برادر»، اوج كارآمدي طنز به نمايش گذاشته شده است، ابزاري كه مي تواند- اگر آگاهانه به كار گرفته شود- هجو دشمن را رقم بزند. همچنان كه در داستان چهارم «اهلا و سهلا»، مي تواند حقارت دشمن را.
در داستان پنجم «مگر چند روز است؟»، ظاهرا ما با مسائل پشت جبهه روبروييم اما درواقع، آنچه مي خوانيم بازگوكننده روحيه ترد و شكننده كساني است كه وقتي در جايگاه واقعي خود نيستند، ناگزير از تجربه هراس ها و روزمرگي هايند و اين نشان مي دهد كه نويسنده، مي داند براي انعكاس ادبي و بازتاب هنري يك واقعه، بايد از شعار دور بود و به منطق، نزديك.
اما يك گلايه از محمدي عزيز دارم و آن اين كه چرا ما بايد زماني كه مي خواهيم ارزش هايمان را هنري و ادبي كنيم و به اين زيبايي هم مي توانيم آن را سر و سامان دهيم، متوسل به قراردادها، قوانين و معيارهاي بيگانه مي شويم.
چه ضرورتي دارد كه پاي «استيوماس» و شيوه اي كه به نام داستانهاي 55كلمه اي در يك مسابقه محلي در پاييز سال 1987 راه انداخته به ميان بكشيم و آن را الگوي خود كنيم؟
آيا اساسا لزومي دارد براي نوشتن و خلق يك داستان كوتاه ارزشي و دفاع مقدسي، خود را در بند 55 كلمه كنيم كه در واقع- و شايد- در آن سوي آبها، نماد چيزي باشد كه براي خودشان محترم است و براي ما از بيخ و بن، ناشناخته و نامفهوم! همان طور كه در فرهنگ ما، عدد 40 و عدد هفت از قداست برخوردارند و براي آنها هيچ.
خود استيوماس معتقد بود: «داستان 55كلمه اي، خيال انگيز، جنايي، پوچ، هراس انگيز و گيراست». آن وقت ما بياييم شيوه منحصر به فرد و يك بار براي هميشه او را، به عنوان يك سبك در آثارمان مطرح و دنبال كنيم؟
چه عيبي دارد ما داستانهايي بيافرينيم كه چيزي بين يك تا 10 سطر باشد و نامش را هم بگذاريم «داستان كوتاه كوتاه» يا همان «داستانك».
محدود كردن داستان در 55كلمه، در سرزمين ما، هيچ نسبت و معنايي ندارد و من واقعا تعجب مي كنم دوستان ما كه از آن همه سابقه حكايت و حكايت نويسي مان اطلاع دارند، ديگر چرا!؟
شايد منتقدي محترم بگويد خود داستان كوتاه هم يك پديده غربي است. جواب مي دهم بله، اما داستان كوتاه را ما خودمان بيشتر و بهتر از غربي ها داشته ايم منتها نامش داستان كوتاه نبود، قصه ¤ بود، حكايت بود، مقامه بود و ... حالا ديگر داستان كوتاه يك اصطلاح و يك تعبير جهاني است و همه از آن استفاده مي كنند و ما هم. اما داستان 55كلمه اي يك ابداع مقطعي و گذرا بود كه براي يك مسابقه طراحي شد و خيلي ها از جمله صاحب اين قلم ممكن است آن را قبول نداشته باشند. اميدوارم محمدي عزيز بدون اين كه خودش را عذاب دهد و در داستانها، چيزهايي را حذف يا اضافه كند تا سوژه اي تبديل به 55كلمه شود، همه آنچه را كه شكار مي كند، با ايجازي كه خود در آن استاد است به روي كاغذ بياورد و باكي نداشته باشد كه پنج سطر شد يا 10سطر، و 40كلمه شد يا 100كلمه.
شايد بطلبد كه موضوعي در يك سطر به داستان تبديل شود. مثل شاهكار كوتاه همينگوي كه معروف ترين داستان كوتاه كوتاه سراسر جهان است: «براي فروش: كفش نوزاد هنوز پوشيده نشده»
و شايد لازم باشد اتفاقي در 10 سطر بيان شود. آيا بايد در بند اين بود كه آنها را كوتاه و بلند كنيم تا به صورت 55 كلمه درآيند؟!
در مقدمه نويسنده، نامي از داستانهاي ميني مال و داستانهاي برق آسا در رديف داستانهاي 55كلمه اي آمده است كه معتقدم حتي گذاشتن چنين نامها و تعابيري بر روي داستانها مخصوصا داستانهاي دفاع مقدس، منطقي نيست. اگر قرار باشد هر كس به سليقه خود يكي از اين اصطلاحات را كه سالهاي سال قبل در غرب باب شد و اكنون از بين رفته، روي داستانهاي ايراني خود بگذارد، چه بلبشويي خواهد شد؟: داستانهاي ناگهاني داستانهاي تلفني. داستانهاي رعدآسا. داستانهاي يك صفحه اي. داستانهاي يك سطري. داستانهاي ساندويچي. داستانهاي سوپرماركتي. داستانهاي فست فودي. داستانهاي نقلي. داستانهاي لحظه اي. داستانهاي كبريتي. داستانهاي توجيبي. دم داستان، و...!!
حتي گذاشتن اصطلاح «ميني مال» هم روي اين جور داستانها صحيح نيست، زيرا داستان ميني مال به داستانهايي كه خيلي كوتاه باشند گفته نمي شود بلكه ميني ماليسم سبكي است كه بايد در معنا و مفهوم داستان رخ دهد نه در كوتاهي آن. البته در كوتاهي آن هم هست. مثلا يك نويسنده ميني ماليست، داستاني را كه ديگران در صد صفحه مي نويسند، در 10 صفحه مي نويسد و در واقع، يكي از مولفه هاي ميني ماليسم را به اين صورت رعايت مي كند، اما همه اش كه اين نيست. در خيلي چيزهاي ديگر است كه اينجا مجال طرح آن نيست. فقط اين را بگويم كه من از معروفترين استاد داستانهاي ميني مال، يعني «ريموند كارور»، حتي يك داستان دو سه سطري نديده ام و همه اش چند صفحه اي بوده است. اما الگوي داستان دو سه سطري مي خواهيد؟ بفرماييد، از «حدايق الحقايق» معين الدين فراهي هروي: «سگي در پي آهويي مي دويد. آهو رو به پس كرد و گفت: هرگز به من نخواهي رسيد. پرسيد: چرا؟ گفت: زيرا تو در پي نان مي دوي و من در پي جان. و طالب نان كجا به طالب جان رسيده است؟» آري!
اما محمدي عزيز، كار خودش را پي بگيرد. از كجا معلوم كه حرفهاي منتقد درست باشد؟
شايد لازم باشد اتفاقي در 10 سطر بيان شود. آيا بايد در بند اين بود كه آنها را كوتاه و بلند كنيم تا به صورت 55كلمه درآيند؟!
¤ داستان كوتاه را ما خودمان بيشتر و بهتر از غربي ها داشته ايم منتها نامش داستان كوتاه نبود، قصه بود، حكايت بود...

 



پيامك و جملات قصار

شهاب الدين مهاجر
زماني كه گوشي هاي همراه داخل چرخه ارتباطي مردم شد، كمتر كسي تصور مي كرد كاركرد اين گوشي فراتر از مطالعه لفظي يا همان شنيداري باشد و انواع امكانات بديع و قابل توجه در اين گوشي هاي كوچك آنچنان مخاطبان را به خود مشغول كند كه ساعت ها سرگرم فشار دادن به دكمه ها و بهره گيري از امكانات به روز و مدرن باشند. در اين ميان ارسال و دريافت پيامك براي خودش جايگاه خاصي دارد و آن طور اين پيامك ها گسترش يافته اند كه به جرئت مي توان اذعان داشت با توجه به سيل پيامك و تنوع آن يك دگرگوني ادبي در بستر جامعه رخ مي دهد كه از ابعاد مختلف حائز اهميت است.
اين كه پيامك انواعي دارند و هر كدام فراخور سن خاص و سلايق خاصي هستند، در حيطه نوشتار ما نيست، بلكه ما مي خواهيم به آن نوع پيامك ها توجه كنيم كه در وهله اول جزو جملات يا سخنان قصار است و سواي پيامك بودن، گاه به شكل جملات كوتاه از طريق رسانه هايي چون تلويزيون و به خصوص راديو مورد استفاده قرار مي گيرد. جالب آن كه بسيار اتفاق مي افتد اين جملات قصار به بخش عمده اي از مطالب مجلات تبديل مي شود، چنانچه در حاشيه مجلات خانوادگي جملات قصار فراواني يافت مي شود و يا حتي برخي مجلات در صفحه روي جلد خودشان از جمله مطالب درون خود را وجود سه هزار جمله قصار يا همان پيامك اعلام مي كنند تا به اين وسيله جذب مشتري كنند و البته در اين راه هم بسيار موفق هستند؛ بطوري كه گردانندگان اين قبيل نشريات با حداقل زحمت و گاه بدون استفاده از نويسنده و تخيل او، صفحات بسياري از نشريه خودشان را به اين نوع جملات قصار اختصاص مي دهند و به خاطر فرار بودن اين جملات و گاه شباهت بسيار آنها اگر اين جملات قصار بارها و بارها تكرار شود، خوانندگان متوجه نمي شوند.
اگر بخواهيم جملات قصار را مورد بررسي و كنكاش قرا ردهيم، به نكات جالب توجهي دست پيدا مي كنيم، از جمله اين كه اين جملات همانند قايق هاي كوچك شناور در پهنه زبان هستند كه به سبب شناور بودنشان از اين سمت به آن سمت مي روند و به خاطر عدم داشتن سند معتبر در شناساندن آنها مي توانند اختصاص به افراد مختلف داشته باشند، به عنوان مثال جمله اي كه گفته مي شود از جملات چارلي چاپلين است، در جاي ديگر از سخنان ناپلئون بناپارت و سقراط و ارسطو و هيتلر مي باشد. عدم شباهت فكري افراد مختلف كه اين جملات به آنها مربوط مي شود، براي خودش جالب توجه است. اما نكته اساسي اين جاست اغلب اين جملات متعلق به افراد سرشناس خارجي است و برخي از اين افراد كه هنرپيشه يا حتي خواننده هستند هيچ سنخيتي با بيان اين جملات به ظاهر سراسر فكر و تعقل ندارند. متأسفانه گاهي اوقات ديده مي شود كه جملات مربوط به ناموران اين مرز و بوم به اسم مشاهير مغرب زمين بيان مي شود. به عنوان مثال گاهي اوقات جملاتي از گلستان سعدي را با كمي دست كاري انتخاب مي كنند. سپس آن را از سخنان سراسر تفكر كنفوسيوس و نيچه معرفي مي كنند. حالا سعدي شيرازي از نظر عقايد و تفكرات چه شباهتي با فيلسوفاني از مشرق و مغرب زمين دارد، بماند. با كمي دقت و تأمل مي توان دريافت كه جملات قصار ريشه در بطن جامعه دارند، البته نه اين كه مردم عادي اين جملات را مي سازند، بلكه به اين معناست سازندگان و يا تهيه كنندگان اين قبيل جملات افرادي هستند كه در بطن جامعه حضور دارند و اين نوع جملات را براي توده مردم تهيه و تنظيم مي كنند. مي توان گفت كه اين حركت در نوع خودش مي تواند يك حركت ادبي به حساب بيايد، البته با ضعف ها و سستي هاي فراوان! يعني همان طور كه در دوره هاي مختلف شعر و نثر مشاهده مي شود خيزش هاي ادبي به صورت نامحسوس اتفاق افتاده و سپس در جامعه تبديل به يك حركت يا گونه ادبي شده است، اين توجه و اهتمام به جملات قصار هم مي تواند اينگونه باشد به شرط اين كه معيارهايي مانند عمق و ژرفا رعايت شود.
مثلا در ميان جملات قصار آن دسته كه جزو احاديث يا سخنان بزرگان دين و علم هستند، از نظر معنايي بسيار ژرف هستند و هر بار كه شنيده يا خوانده مي شوند طراوت خودشان را دارند، اما بسياري از جملات قصار هستند كه اغلب منتسب به مشاهير مغرب زمين مي باشند، در اين نوع جملات چينش كلمات به گونه اي است كه در بخش پاياني ضربه نهايي زده مي شود. اما با اين حال تنها ارزش يك بار شنيدن را دارند. در بيشتر اين جملات كه تلاش مي شود تا شكل ادبي به خود بگيرند، آرايه هاي ادبي چون تشبيه، جان بخشي، استعاره و... كمتر به چشم مي خورد. در آنها فضاسازي مناسبي وجود ندارد و آن قدر جمله سطحي اما هيجان انگيز است كه به هيچ وجه در ذهن مخاطب نمي ماند و فراموش مي شود.
حالا كه جملات قصار در جامعه طرفداران بسياري دارد و در جعبه پيامك گوشي هاي همراه اغلب افراد از اين دسته جملات بسيار است، از آن طرف با كمي جست وجو در اينترنت مي توان صدها صفحه وب از اين نوع جملات با دسته بندي هاي جور واجور چون ادبي، عاشقانه، احساسي، خنده دار و... يافت، لازم است يك سر و ساماني به اين جريان خروشان جملات قصار داده شود. شايسته است نهاد يا نهادهايي كه در حوزه فرهنگ و ادبيات مسئوليت دارند با مطالعه عميق در متون ادبي، ديني، فلسفي و عرفاني متوني خاص را انتخاب كنند و در قالب بسته هاي ويژه پيامك روانه نگاه مخاطبان سازند

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14