(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 10 خرداد 1390- شماره 19940

گفت وگو با عاشقي كه به ديدار امام(ره) شتافت
پنج روز پياده روي با پاي عشق
نويسندگان فردا
گفت وگويي ميان بهار و زمستان
سرمشق
وحيد بلندي روشن دوست صميمي مدرسه
راه تو
پس چرا...؟
درس زندگي



گفت وگو با عاشقي كه به ديدار امام(ره) شتافت
پنج روز پياده روي با پاي عشق

نيمه شعبان سال 58 چند شنبه بوده؟ اين سؤال از ديشب ذهن مرا مشغول كرده است. ديشب فرصتي شد براي شنيدن خاطره حاج محمدرضا متقيان به منزل ايشان بروم.
قبلاً شنيده بودم كه ايشان در تابستان 58 به همراه گروهي از نوجوانان و جوانان با پاي پياده از تهران تا قم را براي ديدن امام خميني(ره)طي كرده اند.
آقاي متقيان را در مسجد امام رضا(ع) شناختم، با هنر گره سازي اش كه در آن استاد است. آنچه مي خوانيد حكايت قطره اي از درياي اشتياق ايشان براي ديدار امام(ره) است. اميدوارم بتوان از اين حركت به ياد ماندني كتابي نوشت، فيلمي ساخت يا...
¤ در ابتدا خودتان را معرفي نماييد.
- محمدرضا متقيان هستم كه خرداد ماه در سال 1340 در يكي از محله هاي جنوبي تهران متولد شدم. دوران ابتدايي را در دبستان مفتح (انوشيروان سابق) ، راهنمايي را در مدرسه شهيد ادب دوست (مهرگان سابق) و متوسطه را در دبيرستان ابوريحان گذراندم.
¤ از روزهاي انقلاب بگوييد.
- آن روزها شور و حال خاصي داشتم و با شوق در راهپيمايي ها شركت مي كردم. يادم مي آيد دستگاه ضبط صوتم را با خود مي بردم و صداي شعار دادن ها را ضبط مي كردم.
¤ چطور شد كه به فكر ديدار امام افتاديد؟
- مسعود يكي از بچه محل هاي من، بعدازظهر روز پنجشنبه چهاردهم تير 58 اطلاعيه اي از يكي از روزنامه ها (فكر مي كنم كيهان بود) را نشانم داد و گفت: قرار است يك گروه به ديدار امام خميني(ره) بروند. تو هم مي آيي؟
من كه سر از پا نمي شناختم قبول كردم و با مسعود راه افتاديم.
¤ محل قرارتان كجا بود؟
- جلوتر از بهشت زهرا(س) در اول جاده قديم قم، محل قرار آنجا بود. ما به آنجا كه رسيديم نمازمغرب و عشا را در مسجدي در بهشت زهرا(س) خوانديم.
بعد از نماز آقايي كه سرگروه مان بود هدف و برنامه حركت را برايمان مشخص كرد و ما راه افتاديم.
¤ از حركت تان در شب بگوييد.
- ما از كنار جاده راه افتاديم. يك ساعت از حركت مان نگذشته بود كه ديديم يك خودروي «هايس» كه مثل «ون» هاي امروز بود اما سفيد، نگه داشت و چند نفر مسلح از داخل آن بيرون پريدند.
سرگروه مان ما را به طرف شانه خاكي جاده هدايت كرد و همه آنجا دراز كشيديم.
آن چند نفر شروع كردند در تاريكي به رگبار بستن اطرافشان و بعد رفتند. خوشبختانه به كسي آسيبي نرسيد.
¤ هويت آنها معلوم نشد؟
- آن ها منافقيني بودند كه از نقشه راه ما از طريق مطبوعات باخبر شده بودند و مي خواستند جلوي راه مان را بگيرند.
¤ شما چند نفر بوديد؟
- حدوداً 30 نفر بوديم كه تعداد شش نفر بعد از يكي دو روز پياده روي تحمل شان تمام شد و برگشتند.
¤ از سختي هاي راه بگوييد.
- گرماي هوا باعث شد كه ما روز بيشتر استراحت كنيم و غروب و شب كه هوا خنك تر مي شد به راهمان ادامه دهيم. تشنگي و كم بودن مواد غذايي آزارمان مي داد.
من هم در پايم يك جفت دمپايي چرمي داشتم كه خودم آن را درست كرده بودم. حركت در مسير خشك و بي آب و علف اطراف جاده كار مشكلي بود اما ما مي دانستيم هر قدمي كه برمي داريم ما را به هدف مان نزديك تر مي كند.
¤ از نكته هاي جالب بين راه بگوييد.
- چند روزي از پياده روي مان مي گذشت. آذوقه مان رو به پايان بود و تشنگي مانع بزرگي براي ما شده بود. يك روز ديديم يك ماشين شخصي ما را كه ديد رفت و بعد از مدتي دوباره برگشت. وقتي جلوي ما نگه داشت ديديم راننده، دو هندوانه بزرگ و خنك با خود آورد.يادش بخير! آن هندوانه در آن گرما خوشمزه ترين هندوانه اي شد كه من تا به حال خورده ام! يك روز هم خانمي روستايي را ديديم كه از دور دارد مي آيد. او ظرفي بر روي سر داشت به ما كه نزديك شد گفت: از راديو شنيده ام كه شما براي ديدن امام مي رويد. اين دوغ محلي را براي شما درست كرده ام.
دوغ محلي هم خيلي چسبيد؛ دوغي كه با سبزي هاي معطر در آن هوا جاني دوباره به ما بخشيد.
¤ از شب هاي بيابان بگوييد.
- ما كه شب ها بيشتر حركت مي كرديم فضاي زيبايي در بالاي سر داشتيم؛ ستاره ها خوشه خوشه از سقف آسمان آويزان شده بودند؛ انگار مي توانستي دستت را بالا بياوري و آنها را بچيني. صداي پارس سگ هاي آبادي از دور با لالايي جيرجيرك ها آميخته بود و ما بوديم كه اميدوارانه زير نور ماه گام برمي داشتيم.
¤ چند روز پياده روي كرديد تا به قم رسيديد.
- ما از پنجشنبه راه افتاديم و دوشنبه صبح به قم رسيديم. چند كيلومتر مانده به قم گروهي به پيشواز ما آمدند و به هر كدام مان يك تاج گل هديه دادند.
وقتي وارد شهر قم شديم مردم زيادي به استقبال ما آمدند. فرداي آن روز نيمه شعبان بود و همه جا چراغاني شده بود و همه شعار مي دادند.
ما همه سرباز توايم خميني
گوش به فرمان توايم خميني
جلوي خانه امام كه رسيديم فهميديم حضرت امام با هيئت دولت جلسه داشته اند اما جلسه را به خاطر ورود ما تعطيل كرده اند.
با سر و روي خاكي و لباس هايي كه در آفتاب و گرد و خاك مثل كاغذ خشك شده بود وارد منزل امام شديم.
بيشتر همراهان ما با ديدن اعضاي هيئت دولت گرم گفت وگو با آن ها شدند اما نگاه من به پتوي تميز و بالش سفيدي بود كه حدس مي زدم محل نشستن امام باشد.
با دستان حاج احمدآقا در باز شد. قلب ها مي زد. همه مشتاق لحظه شيرين ديدار بودند.
بالاخره امام آمدند و عطر صلوات فضاي اتاق ساده اما صميمي ايشان را پر كرد. من ايستاده بودم كنار آن بالش كوچك سفيد. امام آمدند و نشستند من كنار امام بودم و عطر عباي ايشان را احساس مي كردم. حالا، ديگر اصلاً خسته نبودم.
¤ اما به شما چه گفتند؟
- امام كه آمدند همه فقط گريه مي كرديم و ايشان سكوت كرده بودند. بعد از لحظاتي لب به سخن گشودند و گفتند: خوش آمديد. اين همه سختي راه را تحمل كرديد .از شما تشكر مي كنم. بعد توصيه كردند اين انقلاب را حفظ كنيد؛ انقلابي كه با همت خود شما به پيروزي رسيد و پيش خواهد رفت.
¤¤¤
سؤال هاي من تمام شده اما دلم مي خواهد هنوز بشنوم از امام و عطر خوشبويي كه هنوز به مشمام مي رسد. حاج آقا متقيان عكس هايش را از صندوق كوچكي بيرون مي آورد و به من سفارش مي كند كه مواظبشان باشم.
هر عكسي را كه به من نشان مي دهد برايش دنيايي حرف دارد ولي ديروقت است و من بايد مطالب و عكس ها را براي تنظيم آماده كنم.
از او خداحافظي مي كنم و نگاهم گره مي خورد به اثر هنري زيبايي كه با دستان تواناي آقاي متقيان تراشيده شده و نام مولايمان علي عليه السلام را به نمايش گذاشته است.
خبرنگار مدرسه

 



نويسندگان فردا
گفت وگويي ميان بهار و زمستان

در يكي از روزهاي زمستان متوجه صدايي شدم، خوب كه گوش كردم متوجه شدم كه بهار و زمستان مشغول صحبت با هم هستند، خيلي برايم جالب بود كه بفهمم آن ها به هم چه مي گويند؛ براي همين گوش هايم را تيز كردم.
زمستان به بهار گفت: خاله بهار در فصل تو چه اتفاقاتي مي افتد؟ برايم مي گويي؟
بهار گفت: فصل من خيلي زيبا و دلنشين است. در آن گياهان پير جوان مي شوند و سرسبزي و طراوت در همه جا ديده مي شود. مردم و خانه هايشان نيز نو و تميز مي شوند، همه كفش و لباس هاي نو مي پوشند و دل هاي خود را از كينه و كدورت پاك مي كنند. خوب خاله جون حالا نوبت توست كه از خودت برايم بگويي.
زمستان گفت: «مي داني خاله در فصل من بعضي درختان و حيوانات به خواب زمستاني مي روند. هوا خيلي سرد مي شود و گاهي اوقات برف و باران مي بارد. وقتي برف مي آيد زمين يك دست سفيدپوش مي شود اي كاش در آغاز هر سال دلهاي آدم ها مثل برف سفيد، پاك مي شد و همه همديگر را دوست مي داشتند! خاله بهار من تا آخر سال هستم و تو آمدن سال نو را مژده مي دهي و من با برف و بارانم آسمان و زمين را براي آمدنت تميز مي كنم و گياهان را از خواب بيدار مي كنم و به آن ها مي گويم بهار در راه است!»
در اين زمان من سريع وارد اتاق شدم و به زمستان گفتم: اما زمستان همه اين كارها برعهده كس ديگري است كه از همه مهربان تر و به نياز همه آگاه تر است اگر او نبود من، تو، بهار، ماه، خورشيد و خيلي چيزهاي ديگر هم نبوديم، تو و بهار جلوه اي از قدرت او هستيد، پس بياييد او را به اين همه قدرت و زيبايي سپاس بگوييم.
الهه سادات قاسمي، كلاس پنجم
مدرسه ي محمديه اسلامي

 



سرمشق
وحيد بلندي روشن دوست صميمي مدرسه

ساعت 10 صبح سال 1370 در تبريز به دنيا آمدم. كودكي شلوغ و پر و جنب و جوش بودم. در سن 6سالگي پدرم براي كار ما را به تهران آورد. او راننده شركت واحد تهران شد. و زندگي جديد من آغاز شد. به درس خواندن علاقه اي نداشتم. در كلاس اول ابتدايي 2 تا تجديدي آوردم !
وقتي سوم راهنمايي مي خواندم از طرف مدرسه ما را به كانون شهيد مطهري واقع در ميدان شهدا بردند.
و از آنجا با آقاي عزيزي آشنا شدم. همين باعث شد مطالب ادبي بنويسم. آقاي عزيزي خيلي كمكم كرد! از طرفي هم در كانون پرورشي فكري كودكان و نوجوانان (شماره 29)عضو شدم و كتابهاي مناسب سن خودم را مي خواندم؛بيشتر داستان و كتابهاي مذهبي .
نويسندگي من با نماز سرشته شده و نماز خيلي كمكم كرده است. اولين باري كه خواستم نماز را جدي بخوانم سال اول دبيرستان بود قبل از آن گاهي وقت ها مي خواندم اما بعد شروع كردم هر روز بخوانم. اولين نمازم ،نماز مغرب بود. بعد از آن بود كه با نماز و قرآن و اسلام و مسجد آشنايي بيشتري پيدا كردم و همين باعث شد در درسهايم پيشرفت كنم و شاگرد سوم و چهارم شوم.
دين اسلام باعث شد رو به نويسندگي ديني بياورم. الان براساس گفته هاي كساني كه مطالبم را مي خوانند نويسندگي ام در حد متوسط شده است. ان شا الله بهتر شود. بيشتر دوست دارم مقاله، سفرنامه و تحقيق بنويسم.
18 سالم بود كه به تبريز برگشتيم. خيلي جا ها را در تهران مي شناختم، خيلي دوست پيدا كرده بودم. چند سال مي شد كه مسجد مي رفتم و عادت به مسجد كرده بودم بايد از همه چيز دل مي كندم. از دوستان، معلمان، مسجد و
به خصوص از شاه عبدالعظيم حسني عليه السلام...
بعد از دوازده سال دوري به شهر خودم برگشتم.
چون پدرم در جبهه ها رزمنده بود. و قانون كسر خدمتي هم بود، حساب كرديم و ديدم كه از 18 ماه خدمتي 3ماه و خرده اي خدمت كنم از سربازي مرخص مي شوم و تصميم گرفتم سربازي بروم .
شدم سرباز! از سربازي خاطرات زيادي دارم و خيلي سربازي را دوست دارم! دو ماه در پادگاه شهيد قاضي تبريز آموزشي ام سپري شد. يك ماه در يزد خدمت كردم و يك ماه هم در كرج (آماد .پشتيباني) و اين طوري خدمتم تمام شد.البته كتابخواني در اين دوران را متوقف نكردم! بعد از آن پيش دانشگاهي را خواندم و الان هم دارم درسهاي ترم اول فراگير دانشگاه پيام نور در رشته تربيت بدني را مي خوانم و ان شاالله در كنكور اين دانشگاه قبول شده و جزو دانشجويانش مي شوم. هدفم از انتخاب اين رشته اين است كه معلم تربيت بدني(معلم ورزش) دوره ي راهنمايي بشوم.
چون هيچ كودك دانش آموزي از زنگ ورزش نمي گذرد و به نوعي با اين ورزش دوست است، مي خواهم به عنوان معلم ورزش ، تمام دانش آموزانم را از نظر ورزشي غني كنم. و از طريق ادبيات آنها را با اسلام آشنا كنم.
و هميشه هم به اين سخن پيامبر(ص) فكر مي كنم كه فرزند صالح گلي از گل هاي بهشت است.
و چون فرزند صالح بدني لاغر و مردني ندارد و ضعيف نيست از طريق ورزش جسم و از طريق ادبيات ديني روح او را به ياري خدا تقويت كنم.
ان شا الله

 



راه تو

محمدعزيزي (نسيم)
شب كه فهميديم حالت بد شده
سينه ها لبريز درد و آه شد
توي مسجد- در دعا بعد از نماز-
دست ها سرشار «ياالله» شد

شب به اميد شفايت اي پدر!
چشم هاي خسته ي ما خواب رفت
قلب ما مثل كبوتر پر كشيد
سوي شهر روشن مهتاب رفت

لحظه ي صبحانه خوردن، آن خبر
چاي شيرين را برايم زهر كرد
ابر بغض آمد گلويم را گرفت
شهر با خورشيد شادي قهر كرد

قاب عكست را گرفتم توي دست
اشك هايم قاب را آهسته شست
در دلم گفتم: «بدان اي مهربان!
راه ما بعد از تو جاي پاي توست»

 



پس چرا...؟

افشين علا
من به ديدن تو آمدم
پس چرا نمي شوي بلند؟
دست هاي مهربان تو
پس چرا تكان نمي خورند

اين جنازه تو نيست، نيست
من كفن سرم نمي شود
واقعا اگر تو رفته اي
من كه باورم نمي شود

لااقل بگو، بگو، بگو
يك كلام تازه زير لب
آه! شب شده بلند شو
دير مي شود نماز شب

باز هم تو حرف مي زني
باز هم تو مي شوي بلند
يا من اشتباه كرده ام
يا به من دروغ گفته اند!

اين سروصدا براي چيست؟
هيس! بچه ها يواش تر
او فقط به خواب رفته است
خواب خوش ببيني اي پدر!

 



درس زندگي

در گذشته هاي دور مرسوم بوده است وقتي مي خواستند دانش آموزي را كه اندك سواد مكتب خانه اي داشت در كلاسي از كلاس هاي دبستان جابه جا كنند؛ نخست امتحان ساده اي از او به عمل مي آوردند و ميزان سواد و معلومات او را در خواندن، نوشتن و حساب كردن اندازه مي گرفتند؛ آن گاه او را به كلاس مثلا دوم يا سوم مي فرستادند. يعني به عبارت ديگر اول امتحان مي كردند سپس درس مي دادند. زندگي هم همين نقش را با ما بازي مي كند. در بسياري از حوادث و پيش آمدهاي دوران حيات، ناآگاهانه آزموده مي شويم و دشواريهايي را تجربه مي كنيم. آن گاه تازه در مي يابيم كه چه رفتاري را بايد پيشه سازيم تا براي بار دوم با آن دشواري ها روبه رو نشويم.
به عبارت ساده تجربه ها اغلب فردي است؛ در حالي كه مي توانست تجربه هاي ديگران، معلم و راهنما باشد و اين همان رسالتي است كه دستگاه گسترده آموزش و پرورش برعهده دارد. بايد دروس زندگي را مانند درس هاي رياضي، فيزيك، ادبيات و نظاير آن تدوين كرده و به جوانان وطن بياموزند و بدين ترتيب مكمل تلاش هاي خانواده باشند؛ از ساده ترين شيوه هاي برخورد رفتاري و اخلاقي با افراد، تا پيچيده ترين معضلات حقوقي و اجتماعي.
هر روزه در كوچه و خيابان ها ناظر روش هاي نابجا و غيراخلاقي و قانون شكنانه هستيم. بعضي از عابران پياده هنوز نمي دانند از محل غيرمجاز نبايد عرض خيابان را بپيمايند.
بعضي از رانندگان ما نمي دانند كه نبايد در اماكن ممنوع، وسيله نقليه خود را متوقف كنند.
بعضي از مغازه داران ما نمي دانند كه پياده روي برابر دكان آنان معبر عمومي هست و نبايد اشغال شود. بعضي از ساكنان خانه ها نمي دانند كه زباله هاي خانه را نبايد بدون حفاظ در كوچه بريزند و ده ها و صدها از اين نمونه ها.
نقش رسانه هاي همگاني، مانند راديو و تلويزيون و مطبوعات نيز مي تواند هم چون آموزش و پرورش راهگشا باشد؛ تا تجارب ديگران پيش از امتحان و مردود شدن، به همگان انتقال يابد.
بيژن غفاري ساروي
از تهران
همكار افتخاري (مدرسه)

 

(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14