(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 19  آذر  1391 - شماره 20376

گفت و گو با خانواده شهيد حسن خدابنده لو
كارنامه قبولي را در جبهه گرفت


گفت و گو با خانواده شهيد حسن خدابنده لو

كارنامه قبولي را در جبهه گرفت

سيّد محمد مشكوه الممالك
هرچه فكر مي كنم نمي توانم تصور كنم نوجوان هاي 12-13 ساله را كه براي رفتن به جبهه به هر راهي متوسل مي شدند تا بروند ،چرا؟ مگر جبهه چه داشت كه براي رفتن سراز پا نمي شناختند آن هم بچه هايي كه هنوز به بلوغ نرسيده اند! مگر جبهه چه جايي بود،جايي كه رفتنت با خودت و برگشتت با خدا بود، چه جذابيتي داشت!در وجودشان چه بود كه در اين سن كم به معرفتي عميق دست يافته بودند؟ اكثراً پس از شنيدن فرمان امامشان ديگر لحظه اي درنگ نكردند. با هرجمله سؤالي در ذهنم نقش مي بندد كه مگر مي شود در اين سن و سال مهم ترين دغدغه آن ها تبعيت از حرف ولايت باشد؟ آن ها به امام خود لبيك گفتند كه از تو به يك اشاره ،از ما به سر دويدن... رفتند و چراغ هدايت شدند تاگم نشود راه...
يكي از اين نوجوان ها شهيد حسن خدابنده لو بود كه براي رفتن به جبهه كلمه «نمي شود » برايش معنا و مفهومي نداشت آن قدر رفت و آمد تا دل همه را نرم كرد. او كه كودكي باهوش ، نقاشي ماهر و طبع شعر بالايي داشت وقتي امتحانات كلاس اول دبيرستان را پشت سر گذاشت حتي براي گرفتن نتيجه تحمل نكرد و گفت مي روم جبهه، همان جا نتيجه اصلي را مي گيرم.
مادرو پدر از كودكي شهيد مي گويند: حسن آقا خيلي خوش اخلاق و مهربان بود،با همه برخوردي محترمانه داشت به طوري كه خود را در دل غريبه و آشنا جا كرده بود كه خبر شهادتش همه را ناراحت و غمگين كرد.حتي همسايه اي داشتيم كه وقتي فهميد ، حسن آقا شهيد شده تا مدت ها گريه مي كرد. در پايگاه بسيج هم همه او را طور ديگري دوست داشتند.در كنار درس و مدرسه اكثر اوقات در مساجد و هيئت ها ،دروس مذهبي،فرائض و احكام ديني و قرآن ياد مي گرفت.
مادرشهيد مي گويد در خردسالي به مسائلي توجه مي كرد كه براي هم سن هاي او جاي سؤال نبود.يادم مي آيد كه يك روز با هم بيرون رفته بوديم كه گفت: مامان نمي دانم چرا اسم همه كوچه ها به نام شهيد شده، جز كوچه ما ؟ گفتم مامان جان قرار نيست كه هم شهيد شوند يك عده هم بايد بمانند تا از اسلام دفاع كنند ،اما اين جواب ها او را قانع نمي كرد و خيلي حسرت مي خورد و ناراحت بود.
عبدالله خدابنده لو پدر شهيد از زماني مي گويد كه پسرش به شهادت رسيد بود؛
بنده جبهه بودم كه رئيس حوزه اهواز گفت به اهواز بياييد كه آن جا با شما كار دارند. رفتيم اهواز،پيش يكي از فرمانده ها كه گفت پرونده ات اشكال دارد و بايد به تهران بروي و نقص پرونده را برطرف كني، من هم گفتم مگر اشكال از طرف من بوده؟ شما مي خواهيد مردم را از جبهه فراري دهيد اگر اشتباهي هم شده يا شما مرتكب شديد يا دوستان در تهران، گفت نه شما بايد پرونده را از تهران پيگيري كنيد،گفتم من تازه به اينجا آمده ام و برنمي گردم.از آن ها اصرار و از من انكار.من به حالت قهرو ناراحتي بيرون آمدم. موقع اعزام با يك نفر به نام آقاي خراساني رفته بوديم كه او با اين فرمانده آشناتر بود ، به او گفته بودند كه پسرش شهيد شده ولي نگذاريد متوجه شود ، بلكه بگوييد كه پرونده من هم به مشكل برخورده و بايد به تهران برگردم و خلاصه ما با آقاي خراساني برگشتيم. به ميدان شوش تهران كه رسيديم ديدم آقاي خراساني گريه مي كند، گفتم چرا گريه مي كنيد؟ گفت يكي از آقازاده هاي شما مجروح شده،گفتم بچه ها اگر مجروح شده باشند اصلا خبر نمي دهند، علي پسربزرگم چند بار مجروح شده و بيمارستان خوابيده حتي من خبردارهم نشده ام.حتما يكي از بچه ها شهيد شده، علي شهيد شده يا حسن ؟ كه گفتند حسن آقا.وقتي آمدم هفت يا هشت روز بود كه جنازه را دفن نكرده و منتظررسيدن من بودند. همه فاميلها از شاهرود و دامغان منزل ما بودند و همگي گريه و ناراحتي مي كردند گفتم گريه نكنيد ،حسن منافق نيست كه برايش گريه كنيم! او خودش حق است و ما را شفاعت مي كند گريه كردن ندارد. ما افتخار مي كنيم كه شهيد داده ايم. نگذاشتيم كسي گريه كند و لباس مشكي هم نپوشيديم .معتقد هستم كه ما از همان لحظه اي كه در اين راه رفتيم مي دانستيم جبهه ي جنگ شهادت ،اسارت و مجروحيت دارد، قبول كرديم كه رفتيم.
مادر از لحظه اي مي گويد كه اين خبر را آوردند؛ غروب يكي از روزهاي سال 67 بود، يك نفر آمد و گفت با حسن خدابنده لو كار دارم گفتيم نيست،دامادمان رفت جلوي در، گفته بود شما چه نسبتي با حسن آقا داريد؟ گفت من داماد اين خانواده هستم، دست دامادمان را گرفت و رفتند پشت ديوار خانه و گفته بود كه حسن آقا شهيد شده.دامادمان آمد و گفت حسن آقا مجروح شده، من مي روم ببينم چه خبر است؟ برادر بزرگش آمد، گفت مادر چرا ناراحتي ؟ گفتم خبر دادند كه برادرت مجروح شده ولي دلم گواهي مي دهد كه حتما شهيد شده، گفت مادرجان نگفتم حرف كسي رو گوش نكنيد، معلوم نيست راست بگويند. رفت خبر بياورد كه فهميديم بله حسن آقا شهيد شده و همه خبردار شدند. همسايه ها، دوستانش و فاميل هاي شهرستان اومدند و مي گفتند جنازه را دفن كنيم، من قبول نكردم گفتم بايد صبر كنيم تا پدرش برگردد.
علي خدابنده لو برادر بزرگ تر شهيد و جانباز 25درصد از حسن آقا مي گويد؛
حسن آقا فرزند چهارم خانواده و كوچك تر از بنده بودند، چون ما پشت سر هم بوديم خاطرات بيشتري داريم. از لحاظ اخلاق و رفتار سرآمد خانواده بود.خيلي شوخ بود و شيطنت داشت چون در حال شوخي هم رعايت احترام را مي كرد همه او را دوست داشتند.با هم به مدرسه مي رفتيم اگر حرفي كه مي زد به نظرش درست بود پاي حرفش مي ايستاد و اصلاً برايش مهم نبود مقابل چه كسي است.حتي اگر كتك هم مي خورد اما از حرفش منصرف نمي شد .
در رابطه با جبهه رفتن حسن آقا دليل اين بود كه خانواده ما را طوري تربيت كرده بودند كه خود در اين راه بوديم و نيازي به محرك نداشتيم . اما وقتي حسن براي ثبت نام جبهه آمد او را اعزام
نمي كردند، چون هم قدش كوتاه بود وهم سنش كم بود. ما هم موافق نبوديم كه برود، از آنجا كه پرسنلي پايگاه با بنده بود به فرمانده سپردم كه وقتي آمد او را قبول نكنيد.از آن طرف حسن به من مي گفت
نمي شود صحبت كني كه من هم بروم، گفتم من فرم هايي را كه به همه ميدهم به تو هم مي دهم ولي بايد رضايت مسؤل پايگاه را جلب كني تا اعزامت كنند .خيلي پيگيري مي كرد، مدام در رفت و آمد بود.
نمي دانم از كجا ولي بالاخره فهميد كه كارمن بوده ديگر آن قدر اصرار كرد و در شناسنامه اش دست برد ، بالاخره خانواده و فرمانده رو مجاب كرد كه برود بعد هم كه به پادگان امام حسين (ع) رفت،آن جا عده اي را به خاطر كوتاهي قد و سن كم عودت مي دادند،اما حسن بالاخره از آنجا هم گذشت ،خودش را جا كرد و رفت. براي اولين مرتبه به جبهه كردستان اعزام شد. موقعيت كردستان خاص بودو نيروها به صورت پايگاه بودند، در هر پايگاه تعدادي نيرو قرار داشتند و در همه احوال
با هم بودند دوستاني كه با حسن آقا در ارتباط بودند مي گفتند: در آن شرايط نماز شب حسن آقا ترك نمي شد و در مباحث معنوي هميشه پيشگام بود مثلاً وقت آوردن آذوقه كه شرايط بدي بود هميشه داوطلب بود و در ازخود گذشتگي سرآمد همه بود.تا اينكه ماموريتشان دركردستان به پايان رسيد و برگشتند.
از بار دوم و آخرين مرتبه اعزام شهيد حسن خدابنده لو
مي پرسم برادرش مي گويد: وقايع آخر جنگ ما را از غرب به جنوب كشاند ما روبه روي دوكوهه مستقر شديم، آماده مي شديم كه به سمت منطقه برويم. خبر نداشتم حسن آقا به جبهه آمده و در لشكر 27 است ظاهراً تا به آن جا رسيده بودند حسن رفته بود يكي از دوستان هم محلي به اسم آقاي ديني، «مسئول مخابرات گردان عمار» را ديده بود و خواسته بود كه به گردان آن ها ملحق شود. گردان عمار يكي از گردان هاي لشكر 27 بود كه به خط شكني معروف بودند وضعيت اين گردان طوري بود كه چندين بار به مرحله اي رسيده بود كه همه نيروهايش شهيد
مي شدند و صفر مي شد ، دوباره بازسازي مي شد و به منطقه مي رفت. فاصله اعزام تا شهادت حسن آقا كمتر از 15 روز بود. به نقل از دوستاني كه در گردان عمار بودند شهيد صالحي وقتي متوجه مي شود عراق از سمت كرخه و فكه در حال پيش روي است، لشكر را آماده باش ميدهد و سه ، چهار گردان را به سمت فكه مي برد، پل كرخه را كه رد مي كنند پياده شده و دشت بان مي شوند كه يك مسير را پاكسازي كنند و به سمت جنوب بروند. ظاهراً عراق هم اطلاع پيدا كرده بود كه نيروها در حال آمدن هستند ميگذارند وقتي بچه ها نزديك مي شوند در منطقه كربلاي ابو غريب درگيري را شروع مي كنند ، جنگ تن به تن و ... اولين رگباري كه مي زنند يكي از كساني كه شهيد مي شود حسن آقا بوده و بدنش يكي دو روز بين نيروهاي خودي و عراق مي ماند كه بعد با پيشروي بچه ها عقب مي آورند.
مادر مي گويد يكي از همسايه ها هر10 ، 15 روز يك بار براي حسن گلاب مي آورد پرسيديم اين گلاب ها براي چيست؟گفت در زندگي هر وقت به مشكل برخورد مي كنم از حسن آقا مي خواهم كمكم كند،حتي گاهي كه شهيد به خوابم آمده و من خيلي از دردها را به او ميگويم و شهيد اين دردها را بر طرف مي كند و بي جواب نمي گذارد.
پدر از ديدار حضرت آيت الله العظمي خامنه اي مي گويد؛ از سپاه تماس گرفتند كه مي خواهيم براي مصاحبه بياييم، اجازه
مي دهيد؟ گفتيم ما عصر از هفت به بعد هستيم تشريف بياوريد.ساعت هفت، چند نفر با دسته گل و عكسي از امام خميني و رهبر عزيزمان آمدند . بعد از دقايقي گفتند حاجي دارند مي آيند بريم پيشوازشان.گفتيم منظورتان كيست؟ گفتند بياييد برويم متوجه
مي شويد.وقتي در حياط را باز كرديم آمدند داخل. اصلا باور نمي كردم كه ايشان به منزل ما تشريف بياورند. حدود يك ساعت منزلمان بودند . حس و حالي داشتيم كه قابل وصف نيست.وصيت نامه شهيد را خواندند و ما را مورد محبت خود قرار دادند.
در رابطه با ولايت مداري حسن آقا برادرش چنين مي گويد: يقيناً چيزي جز ولايت و اطاعت از ولايت نبود كه شهدا را به جبهه مي كشاند چون در جبهه كه حلوا خيرات نمي كردند، پس زمينه اين رفتن به جبهه اعتقاد به دين مبين اسلام ، تبعيت از مقام ولايت و حفاظت از ناموس و خاك ميهن بوده است.لذا جواناني امثال حسن خدابنده لو جان خود را كف دست گرفته و به مقام اعلي عليّين رسيدند.اين ها همه تبعيت محض و حب به ولايت است. همه شهداي ما واقعاً ذوب در ولايت بودند و رفتند تا اداي د ين كرده و تكليف بر گردن خود را به نحو احسن انجام دهند.
آن ها رفتند تا ما ادامه دهنده راهشان باشيم، پرچمي كه آن ها بر افراشتند را بايد برداريم.اگر امروز پشت ولايت هستيم به خاطر اعتقادات مان و نيز مسئوليتي است كه شهدا بر دوش ما گذاشتند. اگر امروز در اين مسير هستيم به بركت وجود شهداست.
مي پرسم آيا تا به حال فكر كرده ايد كه كه اگر حسن آقا الان بود چه كار مي كرد؟ برادر مي گويد: به نظر بنده بهترين پاسخ به اين سؤال، پاسخ مادر وهب نصراني در روز عاشورا است وقتي وهب تازه داماد به شهادت رسيد و سرش را بريدند و به سمت مادر انداختند،چقدر زيبا بود كه مادر سر پسر را به سمت دشمن انداخت و گفت چيزي را كه در راه اسلام داده ايم پس نمي گيريم. هر پدر و مادري قلباً دوست دارد كه فرزندش پيش رويش باشد و هر لحظه او را ببيند اما وقتي كه فرزند بهترين مسير را انتخاب مي كند يقيناً جواب امروز ما نيز همين خواهد بود كه از شهيدي كه در راه اسلام داده ايم پشيمان نخواهيم بود.
علي خدابنده لو برادر شهيد حضور منوّر رهبري را تشريح مي كند: وقتي تماس گرفتند و گفتند براي مصاحبه مي آيند گفته بودند بهتر است كه همه دور هم جمع باشيد.هيچ كدام از ما نمي دانستيم قرار است چه اتفاقي بيفتد.وقتي آن شب چند نفر از سپاه آمدند، ديدم يكي از آن افراد در حياط راه مي رفت و مدام سر خود را داخل كت كرده و آرام صحبت مي كند رفتم داخل حياط گفتم چه خبر است؟ اين رفتارها براي چيست؟گفت مي گويم اما نبايد هيچ حركت اضافه اي بكنيد و رفتارتان كاملاً طبيعي باشد.وقتي فهميدم حتي به پدر و مادرم هم نگفتم. وقتي حضرت آقا تشريف آوردند من تا آن زمان ايشان را از نزديك نديده بودم و فكر مي كردم به خاطر نورپردازي هاي رايج در تلويزيون چهره ايشان مي درخشد اما آن شب فهميدم كه اين نورانيت متعلق به چهره ايشان است.
جالب تر اين بود كه آن شب مي خواستند به منزل شهيد صادقي بروند كه منزل نبودند و سعادت يار ما شد و قدم به ديدگان ما گذاشتند.البته ايشان به خانواده هايي كه دو،سه شهيد دارند سرمي زنند و همراه آن به خانواده هاي همجوار هم تفقّدي مي كنند. آمدن ايشان مصادف شده بود با مسافرت هاي آقاي هاشمي رفسنجاني كه ايشان اشاره كردند به استقبالي كه از آقاي هاشمي در آن كشور ها به عمل آمده و فرمودند كه اگر امروز در خارج از مرزهاي ايران نامي از جمهوري اسلامي ايران است ، نتيجه رشادت و خون شهدا است. خون شهدا باعث شد ما انقلابمان را به كشورهاي ديگر صادر كنيم .آن شب دوستان ميوه ها را پوست كنده و پره پره كردند و حضرت آقا با دست خودشان تبرك كرده و به هركس يك پره دادند.ايشان از تك تك ما پرسيدند كه چه كار مي كنيم؟ ما هيچ گاه يادمان نمي رود كه چه شب خوبي در محضر مقام عظماي ولايت بوديم و چه افتخاري نصيب ما شده بود.
 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10