(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 09 تـیـر 1392 - شماره 50529

امتحاني سخت براي پادشاه خوشبختي!
جانبازي که مبدع سبکي جهاني در نقاشي شد
ترکش مدال افتخارم است
گفت و گو با خانواده شهيد محمود تيرانداز
پهلوانان نمي ميرند
خوش ‌به حال فرزندان شهدا!
   


شهيد اميرسعيد قاسمي در 18 شهريور سال 1347 در خانواده‌اي مذهبي در شهر تهران ديده به جهان گشود. پدر و مادرش نام امير را برايش انتخاب کردند اما حکومت وقت اجازه نام‌گذاري نمي‌داد به همين دليل در شناسنامه سعيد نام گرفت. او نامش را بسيار دوست مي‌داشت و هميشه مي‌گفت: اميرسعيد يعني پادشاه خوشبختي و سعادت. دوران کودکي را به فراگيري قرآن و شعرها و دکلمه‌هاي مذهبي و حماسي گذراند و در مجالس مختلف به اجراي برنامه مي‌پرداخت. او هوش و استعداد خوبي در يادگيري شعائر اسلامي داشت.
دوران ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه قدس گذراند و پس از آن به خاطر علاقه‌اي که به يادگيري مسائل فني داشت هنرستان را انتخاب کرد و در ورودي رشته برق نفر دوم شد.
او به مطالعه بسيار علاقه‌مند بود وهر شب به همراه مادرش کتابهاي شهيد دستغيب و شهيد مطهري و ساير بزرگان را مي‌خواند و با مادرش در مورد مباحث خوانده شده بحث و بعد از آن نتيجه‌گيري مي‌کردند.
در يکي از شبها که کتاب شهيد مطهري را مطالعه مي‌کردند وقتي به بخشي از کتاب که درمورد حضور شهدا درعرصه قيامت بود رسيدند؛ اين مطلب که به احترام شهدا، انبيا و اوليا از مرکبهاي خود پياده مي‌شوند بسيار مورد توجه او قرار گرفت، به مادرش گفت: مادر، شهيد چه مقام والايي دارد و آيا مي‌شود که انسان‌هايي مثل ما به چنين مقامي برسند؟
بعد خالصانه رو به قبله ايستاد و شهادت در راه حق را از خداوند بزرگ طلب کرد.
او فرزند ارشد و برادر بزرگ بود و نسبت به حجاب خواهرانش با اينکه کم سن بودند بسيار مصر بود.
بارها به عشق رفتن به جبهه و لبيک به دعوت امام(ره) شناسنامه خود را دستکاري کرد اما نتوانست به جبهه برود. اولين بار در سن 14 سالگي به همراه پدر به جبهه اعزام شد.
بار دوم از طريق هنرستان محل تحصيل خود به جبهه‌هاي حق عليه باطل اعزام شد که در اين سفر پايش به شدت سوخت ولي با اين حال با اصرار در جبهه ماند و به فرمانده خود گفت: مرا عقب نفرستيد من مي‌توانم کارهاي ديگري انجام دهم.
پس از بازگشت، به دليل شدت سوختگي حدود دوماه تحت مداوا قرارگرفت ولي آثار سوختگي بر روي پايش ماند به طوري که هر وقت مادرش او را مي‌ديد پيش خود مي‌گفت: اگر امير شهيد شود و شناخته نشود من او را از روي پايش مي‌شناسم غافل از اينکه بدن شهيد هيچ گاه بازنگشت.
اين دلاور لشکر ابوذر سرانجام پس از رشادتهاي فراوان در مقام تيربارچي در 20 اسفند سال 62 در عمليات خيبر در منطقه جزيره مجنون در حالي که هنوز 15 بهار از زندگي کوتاه اما پرثمرش نگذشته بود دعوت حق را لبيک گفت و به آرزوي خود که همانا مقام شهادت در راه خدا بود، رسيد.
خاطره اي از شهيد
در زماني که دشمنان نظام تبليغ مي‌کردند که محصلين را با اجبار به جبهه مي‌آورند و دانش‌آموزان نيز براي فرار از درس به جبهه مي‌روند، روزي فرمانده گردان به ميان رزمندگان کم سن و سال آمد و گفت: عملياتي در پيش است و براي باز کردن معبر نياز به تعدادي نيروي از جان گذشته داريم که خود را روي مين‌ها بيندازند تا راه براي ديگر رزمنده‌ها باز شود و از افراد خواست هر که علاقه‌مند است ثبت‌نام کند.
امير اولين نفري بود که برخاست و براي رفتن اعلام آمادگي کرد. غير از او تعداد قابل توجهي نوجوان نيز ثبت‌نام کردند. حسين يکي از دوستان امير او را از اين کار باز مي‌دارد و مي‌گويد آيا از پدر و مادرت اجازه گرفته‌اي، امير در پاسخ مي‌گويد: آنها که اجازه حضور مرا درجبهه داده‌اند قطعا خود را آماده شهادت من نيز کرده‌اند.
همه نيروهايي که ثبت‌نام کرده بودند را به خط کردند و از روي فهرست سوار اتوبوس شدند همه خوشحال از اينکه تاساعاتي ديگر به ملاقات خدا مي‌روند.
امير از همه خوشحال‌تر و شاداب‌تر بود و دائم با دوستانش شوخي و مزاح مي‌کرد خود را در اوج آسمان مي‌ديد. زودتر از بقيه سوار اتوبوس شد و در رديف اول قرار گرفت ديگر رزمنده‌ها نيز به ترتيب سوار شدند امير از ميان شعرها و سرودهاي حماسي که سال‌ها پيش ياد گرفته بود شروع به خواندن کرد ساير رزمنده‌ها نيز با او همخواني کردند. پس از آن همه شروع به مناجات و خواندن دعا کردند.
امير حس عجيبي داشت دائم بيرون را نگاه مي‌کرد و در دل چيزي مي‌گفت در اين لحظات آخر براي امام و خانواده‌اش دعا مي‌کرد نگاهي به ساعتي که سال‌ها پيش پدر برايش خريده بود انداخت و خنده مليحي بر چهره‌اش نمايان شد. دستي بر صورتش که تازه محاسن روي آن نمايان شده بود، کشيد و با خود گفت: تا ساعاتي ديگر به ديدار پيامبران و ائمه اطهار(ع) و خداي بزرگ مي‌روم.
چهره‌اش حسابي نوراني شده بود براي آخرين بار قرآني را که مادر قبل از سفر به او داده بود باز کرد و آياتي از آن را خواند و با خدا مناجات کرد. در دل مي‌گفت: خدايا شکرت دعايم در حال استجابت است آيا مي‌شود من هم به مقام شهادت برسد. باز نگاهي به بيرون از شيشه اتوبوس انداخت. تا چشم کار مي‌کرد زمين خشک و بيابان بود‌. ناگهان اتوبوس ترمز محکمي کرد. همه به سمت راننده اتوبوس نگاه کردند تا ببينند چه اتفاقي افتاده است. در همين احوال فرمانده درحالي که به پهناي صورت اشک مي‌ريخت به وسط اتوبوس آمد دستي بر سر بچه‌ها کشيد و به آنها گفت: عزيزانم من مي‌خواستم شما را امتحان کنم و ببينم آيا آماده شهادت هستيد يا خير؟ آيا انگيزه غيرخدايي در شما وجود دارد، اکنون همه شما روسفيد شديد و پيروز گشتيد و قطعا ثواب اين از خود گذشتگي‌تان نزد خدا محفوظ است و ما به شما عزيزان افتخار مي‌کنيم و واقعا شما رهرو راه امام حسين عليه‌السلام هستيد.
با گفتن اين جمله، امير که خود را در آستانه شهادت مي‌ديد بسيار غمگين شد و از ته دل آهي کشيد و درحالي که اشک از صورتش جاري بود خاضعانه از خدا خواست توفيق شهادت را نصيبش کند و چه زود خداوند حاجتش را برآورده کرد و در عمليات خيبر درحالي که با ديگر رزمندگان در حال نبرد با دشمن بعثي بود به درجه رفيع شهادت نائل شد و پيکر مطهرش براي هميشه در منطقه عملياتي به يادگار ماند.

 


باغ موزه دفاع مقدس از دوم تير ميزبان نمايشگاهي از آثار نقاشي هنرمند جانباز محمدهاشم بدري است. بدري که تا کنون بيش از 60 نمايشگاه داخلي و خارجي و گروهي داشته است، اين بار 45 اثر خود را در باغ موزه دفاع مقدس در معرض ديد علاقه مندان قرار داده است.
درخت و تنه درختان موضوعي چشمگير در آثار بدري است. از او مي پرسم حال و هواي جنگ چقدر در آثار شما نمود دارد؟ مي گويد: تنه درخت نماد ايستادگي و مقاومت است و جنگ هم چيزي جز مقاومت نيست.
بدري به جانبازان کم بينا و نابينا نيز نقاشي آموخته و مي آموزد. انگيزه آغاز اين راه سخت ولي شيرين را اين گونه بيان مي کند؛ يک روز به يک جانباز که بر اثر انفجار نارنجک تقريباً بينايي اش را از دست داده بود کارت پستالي هديه و فضاي آن را برايش توضيح دادم. او گفت: کاش من هم مي‌توانستم نقاشي کنم! من هم دست به کار شدم و با کمک بهزيستي شروع کردم به آموزش دادن. آنها نمي توانند مثل ما ببينند اما از طريق لامسه مي توانند خطوط را درک کنند.
حالا هر ساله روز 23 مهر –روز جهاني عصاي سفيد- شاگردان بدري آثار نقاشي خود را به نمايش مي گذراند.
او مبتکر و مبدع سبک هنري "بدريسم" است که در سراسر جهان به نام اين هنرمند ايراني شناخته مي‌شود.
"محمدهاشم بدري" متولد روستاي "چهارچشمه" از توابع شهرستان "خمين" در سال 1325 است. بدري دوران نوجواني  و جواني خود را به همراه خانواده در شهرستان ماهشهر سپري کرد. وي پس از اتمام تحصيلات و اخذ مدرک ديپلم وارد هوانيروز مي‌شود و پس از گذشت شش ماه به نيروي زميني ارتش منتقل مي‌گردد. بدري در قسمتي از خاطرات خود نقل مي کند:« در سال 1345 از منطقه اصفهان به لشکر 92 زرهي خوزستان منتقل شده و چون شناگر بودم و کارت نجات غريق داشتم، مربي باشگاه افسران شدم.»
هاشم بدري موفق شد دوره فرماندهي تانک چيفتن را با موفقيت پشت سر گذاشته و در آغاز جنگ به عنوان فرمانده تانک‌هاي چيفتن در مناطق مرزي حضور به هم رساند.
آغاز جنگ
پس از آغاز جنگ تحميلي به منطقه شلمچه اعزام مي‌شود. بدري به عنوان فرمانده تانک چيفتن در نقاط مرزي ايران با عراق، به همراه ساير نيروهاي ارتش مستقر بود. او نقل مي‌کند:« هنگامي که جنگ آغاز شد ما نزديک مرز بوديم، اصلا اطلاعي از حمله نظامي عراق نداشتيم. 15 روز مي‌گذشت که من به همراه تعدادي از دوستان در منطقه پل نو مستقر بودم و قرار بود به مرخصي بروم. در روز حمله عراق به ايران از دور آتشي ديدم، به نظرم رسيد يک ميني‌بوس دارد دود مي‌کند. وقتي نزديک تر رفتيم، ديديم تعداد زيادي از نيروهاي عراقي وارد مرز شده‌اند. اگر حواسمان نبود شايد اولين اسراي جنگ ما بوديم. 17 تانک در اختيار ما قرار داشت با هفت تانک به دشمن حمله کرديم و ازمنطقه دفاع نموديم. حتي چند کيلومتر پيشروي کرديم و يگان دشمن که در آن منطقه مستقر بود را به عقب رانديم.»
 بدري در کنار اهالي خرمشهر در مقاومت براي حفظ و نگهداري خرمشهر حضور داشت. او معتقد است تنها ابزار ما دلدادگي و همبستگي ميان نيروهاي ما بود. وي در لابلاي سخنان تلخ و شيرين‌اش از جنگ برايمان مي‌گويد، گاهي متاثر مي‌شويم و گاهي لبخند بر لبانمان نقش مي‌بندد و به شوخي مي‌گويد:« پشت سر يک موتور سوار نشسته بودم و نارنجک دستي به سمت دشمن پرت مي‌کرديم، در راه يک جايي متوقف شديم، چشمم به قوري و استکانها افتاد، تازه يادم آمد سه روز است چايي نخورده‌ام بعد که يادم آمد چايي نخورده‌ام سرم درد گرفت.»
بچه ها من ترکش خوردم!
بيستم مرداد سال 60 در 30 کيلومتري اهواز مستقر بوديم، قرار بود به همراه تانکر آب به شهر بازگردم، توي تانکر خوابيده بودم، وقتي از خواب بيدار شدم حدود ساعت 30/7 صبح، رفتم که چاي درست کنم، دشمن آتش گشود و يک خمپاره 60 نزديک من  اصابت کرد، ترکش آن به پا و کمرم خورد و از ناحيه پاي چپ و ستون فقرات و کمر جانباز شدم.»
بدري ترکش را براي خود به مثابه يک مدال مي‌داند، مدالي که در راه پاسداشت اسلام و وطن دريافت کرده است. او مي‌گويد:« در آن لحظه هيجان زده شدم، مثل کسي که مدالي از وطن و اسلام گرفته باشد، فرياد مي‌زدم " بچه ها من ترکش خوردم"».
اين جانباز هنرمند انس زيادي با موسيقي، کتاب و شعر دارد. در يک گوشه از اتاقش کاردک هست و رنگ و بوم، در گوشه ديگر تابلوهاي متعددي از درخت و جوانه‌هاي برگ ديده مي‌شود. اتاق کار بدري کوچک است، اما نداي عاشقانه پنجه‌هاي بدري از اتاق کوچک تا فرانسه، آلمان و اروپا سفر کرده است.
هنر مجال رزم اهل دل
هنر نزد بدري خلق نيست، کشف است. ايجاد نيست، ظهور است. دستانش شعبده مي‌کنند، حرکاتي ساده و بي‌آلايش به کمک کاردک و کاغذ و حضور معنا در برابرديدگان من و تو. بدري نقاش نيست، خود نقش است. بر بوم و کاغذ چيزي نمي‌سازد، در آن منعکس مي‌شود. مدام مي‌گويد " دوست دارم، دوست دارم، خاطرات جنگ را دوست دارم، پادگان را، چيفتن را، همرزمان و دوستان را، همسايه‌ها را، بچه‌هاي خوزستان را" فقط مثبت مي‌بيند.
تکنيک بدريسيم
بدري پي در پي از طبيعت مي‌گويد و بيش از همه از درختان و گلها و برگها تعريف مي‌کند:« پس از اينکه از بيمارستان شيراز براي معالجه به تهران رفتم و بعد به اهواز بازگشتم، زماني که در منزل استراحت مي‌کردم، پا و بدنم در گچ بود ، نمي‌توانستم تحرک زيادي داشته باشم. با رنگها بازي مي‌کردم، در اين حالت تکنيک بدريسيم را پيدا کردم. روزي با کاردک روي کاغذ کشيدم، استوانه‌اي شکل گرفت، فکر کردم مي‌توانم استوانه‌هاي ديگري بکشم. استوانه‌ها شبيه تنه‌هاي درخت شد. وقتي تنه‌ها را کشيدم و ديدم اگر برگ داشته باشند، بهتر است و روش کشيدن تکنيک برگها را با کاردک پيدا کردم».
از دوران کودکي به نقاشي علاقه داشته است، کلاس دوم دبيرستان رتبه سوم استان را کسب مي‌کند. پيش از جانبازي با رنگ روغن و قلم موي معمولي کار مي‌کرد. بعد از دوران جانبازي، بدري بيشتر سير انفس مي‌کند تا گردش آفاق. دست تقدير، پاي بدري را گرفت اما توسن خيال او را نه، اين بار بدري به ديدن درختان نمي‌رود، بلکه درختان به پيشواز او مي‌آيند. بعد از جنگ و پس از دوران جانبازي سکون او در کارگاه نقاشي‌اش حرکتي عظيم در جهان بيرون کارگاه مي‌آفريند.
بدري درمورد چگونگي جهاني شدن آثارش مي گويد: بعضي از آثارم را براي برادرانم که مقيم فرانسه هستند، مي‌فرستادم. آنها خيلي تعجب مي کردند که اينها چيست و چطور کشيده شده اند! کم کم رسانه ها و کارشناسان هم متوجه شدند و اين طور بود که اين تکنيک ثبت شد.
هاشم بدري که اينک عضو انجمن نقاشان آزاد فرانسه است، در سال 1994 توانست اين سبک را در اين کشوربه ثبت برساند. نشريات فرانسوي نيز نوشتند: هاشم بدري سحرانگيز است!
بهروز صداقت

 


سيد محمد مشکوه الممالک
هر چه در سيره شهدا مطالعه مي کنم يک ويژگي مشترک را در همه آن ها چشمگير است وآن ،اين که آسماني اند، از هر قشر و گروه با هر رده سني انگار از اول مال اين دنيا نبوده و پيوندي با آسمان دارند.
روح بزرگي که دارند سبب شده که اين دنيا را حقير شمارند ، عمروجواني خود را در طبق اخلاص گذاشته و در راه رضاي پروردگار فدا کنند.شايد به گفتن خيلي سخت نباشد اما حقيقتاً از جان شيرين گذشتن آن هم در سنين کم جهاد اکبري است، که عارفان و سالکان از عهده آن بر مي آيند.شهدا قلب تپنده هر شهري هستند هرجاي ايران که قدم بگذاري نور وجودشان آن جا را منور کرده است .به محله 22 بهمن کرمانشاه رفتم به ديدار خانواده يکي از شهداي ارتش جمهوري اسلامي شهيد محمود تيرانداز متولد 1346، پهلوان جواني که تيرماه 67در سه راهي فکه به آرزوي خود که همان مقام والاي شهادت بود رسيد هنگامي کشورش را در خطر ديد قهرماني و مدال ورزش را کنار گذاشت ،رفت تا مدالي ارزنده تر بگيرد.مدال شجاعت‌،غيرت ومردانگي،از همه بالاتر مدال رضايت پروردگار،آري او هم اکنون از سکوي افتخار نظاره گر ماست.
خانواده تيرانداز بسيار دوست داشتني ومهمان نواز بودند.پدر خانواده 83 سال دارد و 75 سال است که از پهلوانان و پيشکسوتان ورزش باستاني است.خانواده محترمي که بعد از اين همه سال هنوز مستاجر هستند،اما معتقدند که نياز به کمک بنياد شهيد نيست چرا که ما پسرمان را در راه خدا داده ايم.هرچندکه نبايد ناديده گرفت که از توجه مسئولين نيروي زميني ارتش نيز تشکر کردندو اين از بزرگواري خانواده‌ شهداست، آن ها حق زيادي بر گردن همه ما دارند و وظيفه مسئولين خدمت رساني به آن‌هاست. در ادامه گفت‌وگويي کوتاه حاصل ديدار ماست.
پدر از کودکي شهيد مي‌گويد: از همان سنين کم بسيار چالاك ، ورزيده و اهل ورزش بود .محمود با توجه به اينکه سن و سال کمي داشت، قدمي در راه ورزش پهلواني گذاشته بود و در تربيت بدني تمرين مي کرد، تا اينکه رفتن به جبهه پيش آمد ،ورزش را رها کرد و به جبهه رفت، الحمد‌لله شهيد هم شد وما سرافراز شديم. هميشه به وطن اسلامي و حضرت امام خميني(ره) عشق و علاقه زيادي داشت مي گفت که دل اين سيدِ اولاد پيغمبر، امام، رهبر و مرجع ما بايد شاد باشد و من از اينکه به خدمت مقدس رفته ام خوشحالم زيرا براي مملکتي خدمت مي کنم که امام زمان(عج) صاحب اصلي آن است و نايب برحق آن حضرت، امام خميني(ره) ما را هدايت و رهبري مي کند.
از خصوصيات اخلاقي اش مي پرسم،مي گويند: اخلاقي خوبي داشت و اين از ايمان او بود اينکه هميشه خدا را در نظر مي گرفت. مدتي كه تهران بود همه از او تعريف مي کردند،حتي فرمانده شان مي گفت محمود در آخر شهيد خواهد شد.عاشق امام حسين‌(ع) و در عزاداري ايشان هميشه ثابت قدم بود.محرم ها هميشه شالي به کمر داشت و زير علم امام حسين(ع) مي رفت.
مادر از آخرين ديدار شهيد مي گويد: دقيق به ياد دارم آخرين بار که آمده بود در حالي که به سراغ يخچال رفت وشروع به آب خوردن کرد گفت‌: مادر ان شاالله که من هم به شهادت برسم.برايم دعا کن تا شهيد شوم.
پدراز زماني مي گويد که خبر شهادت فرزندش را آوردند:آن زمان دشمنان ما زياد بودند حرف من هميشه اين بود که نبايد بي قراري کنيم چرا که از دست دادن پسرمان و بي قراري براي او ما را دشمن شاد مي کرد.مگر اين همه مردم کرمانشاه،جوانانشان شهيد شد چه کردند؟ ما که با آن ها فرقي نداريم، همه خانواده شهدا کرمانشاه سروران ما هستند.
خواهر بزرگ تر از خاطرات برادر مي گويد: تفاوت سني ما حدود 12 سال بود،در سنين کم داوطلبانه عضو بسيج بود وشب ها براي حفظ امنيت به همراه ديگر دوستانش در شهر به نگهباني مشغول بودند. زماني که قرار بود به جبهه برود هر چه تلاش کردم او را منصرف کنم بي فايده بود، مي گفت من در اين شرايط حتما بايد براي دفاع از ميهن تا پاي جان ايستادگي کنم. اگر ما به جبهه نرويم پس چه کسي برود،همه آن هايي که مي آيند فرزند خانواده اي هستند که براي آن‌ها بسيار عزيز است من که تنها نيستم،اين که مي‌گوييد نروم دلسوزي نيست شما بايد بگوييد برو و مانع من نشويد...آرزوي من شهادت است دعا کنيد به آرزويم برسم.خيلي كم به مرخصي مي‌آمد، مي‌گفت همه کساني که به جبهه مي‌آيند اجازه جبهه را از امام حسين(ع) مي گيرند و خود آقا ابوالفضل العباس آنها را به جبهه دعوت مي کند.
يك بارکه از دهلران تماس گرفت ،پرسيدم چه کار مي‌کني؟گفت آمدم آب و يخ به منطقه ببرم هوا خيلي گرم است و بچه ها تشنه اند، گفتم چرا تو آمدي؟گفت: كسي داوطلب نمي‌شد که بيايد من گفتم مي روم. ظاهراً هميشه صبح زود براي آوردن آب داوطلب بوده است چون فرمانده اش مي‌گفت در منطقه لقب سقا را به محمود داده بودند.تکيه کلام او هميشه اين بود که همه ما در اين دنيا امانت هستيم و بالأخره روزي بايد به سوي خدا برويم، چه بسا که حضرت امام(ره) مي فرمايند: در بستر مردن، مردن است و چيزي نيست، لذا دعا کنيد شهادت در راه خدا نصيبمان شود و هميشه مي گفتند بايد فرهنگ اسلام را زنده نگه داريم و همه علي وار دفاع کنيم، علي وار زندگي کنيم و زينب گونه با مشکلات کنار آئيم و مانند سرور و سالار شهيدان عمل کنيم. برادري در حق همديگر را از حضرت ابوالفضل العباس(ع) ياد بگيريم، بجاي دافعه، جاذبه داشته باشيم، تا مي توانيم دل بدست آوريم و دل کسي را نشکنيم، دل به دست آوردن هنر است.
پدر از ديدار مقام معظم رهبري مي گويد: زماني که به کرمانشاه آمده بودند طي مراسمي با ايشان ديدار داشتيم،بنده به عنوان پيشكسوت ورزش باستاني و پدر شهيد دراين مراسم حضور داشتم. وقتي افتخار نصيبم شد با ايشان روبوسي کردم خدمتشان عرض کردم: جانم به فداي شما ،يک پسرم را در راه انقلاب دادم، پسر ديگري دارم که آن را هم فداي شما مي‌کنم‌.خيلي به ايشان علاقه دارم و هميشه دعاگويشان هستم.
وي از زماني مي گويد که صدام را اعدام کردند
خيلي خوشحال شدم، حس بسيارخوبي داشتيم، لعنت بر منافقين، لعنت بر كسي كه با اين نظام دشمني مي کنند. به کوري چشم دشمنان من پسرم را براي دفاع از انقلاب و اسلام دادم و لحظه اي نيز پشيمان نيستم. حالا نيز با اينکه مستأجرم اما از هيچ ارگاني توقعي ندارم که به عنوان خانواده شهيد به من چيزي بدهند، چرا که ما پسرمان را براي دين ، انقلاب و در راه امام حسين (ع) داده ايم.
مادرشهيد مي گويد: شش ماه براي پيدا کردن محمود به تمام شهر ها رفتم. شيراز‌،اهواز‌،تهران و... فقط 25 بار به معراج شهداي تهران رفتم، وقتي وارد مي شديم ما را مي شناختند، پوتين هايي را به پا مي کرديم و پشت کانکس هايي که پيکر مطهر شهدا بود رفته و به دنبال محمود مي گشتيم تا او را پيدا کرديم.محمود ،جان دادن در راه خدا را براي خود افتخار بزرگي مي دانستند.
خواهر شهيد مي گويد: شهيد هميشه مي گفت چه بسيار لب ها که در سنگرهاي فکه خندان خفته اند و چه بسيار مرغان آغشته به خون غريبانه ذبح شده اند، خدايا شهادت را نصيبم گردان. توصيه‌ي شهيد به دوستان و همرزمان خود اين بود که مبادا خون ريخته شده شهداي گرامي ما پايمال شود.
زنان و مردان بکوشند که هميشه حجب و حيا داشته و از امام خود پيروي کنند زيرا اين‌ها چيزهايي است که امتيازي در آخرت است. به چشم سر اکتفا نکنيد بلکه به چشم دل اکتفا کنيد.
شهيد هميشه معتقد بود: چشمي که براي امام حسين (عليه السلام) گريه نکند اگر نبيند بهتر است.
در آخر گفتگو رو کردم به پدر و گفتم پس فرزند شهيد شما پهلواني بود که وي حرفم را قطع کرد و گفت نگوييد پسر من پهلوان بوده بلکه تمام شهدا پهلوان هستند.

 


مريم اختري
يادش مي‌آيد که وقتي به مدرسه مي‌رفت, يک بار وقتي معلمش علت نگراني و ناراحتي‌اش را پرسيده بود, به او گفته بود وضعيت پدرش را و اينکه او بسيار بيمار است... معلم که مي دانست پدرش جانباز جنگ است, سعي کرد حرف‌هايي بگويد تا آرام‌اش کند و به او دلداري بدهد. حرفهاي معلم ناتمام ماند وقتي دختربچه به او گفت "خوش‌به حال بچه‌هاي شهيد! آخر آنها ناراحتي پدرشان را نديده‌اند..."
«جانباز شهيد خداکرم صادقي» يکي از اين پدرهاست. فرزندانش قريب به 30 سال و شايد از زماني‌که پدر را شناخته‌اند, او را با دردهايش ديده‌اند, جراحت‌هاي يک قهرمان 70 درصد. دلاور مردي از لرستان, شهرستان الشتر، که از پايگاه مقاومت مقداد تهران وقتي 36 ساله بود به منطقه سومار اعزام شد. چند ماه بعد در شب عمليات مسلم ابن عقيل که با رمز «يا ابالفضل العباس(ع)» آغاز شد، بر اثر انفجار خمپاره دچار موج‌گرفتگي و اصابت ترکش از تاحيه کمر و پا شد.
اين روزها, نخستين سالگرد سفر اين دلاور مرد بسيجي است. آن هم در ماهي که مقتدايش ابالفضل عباس (ع) در آن متولد شده است.
آنچه در ادامه مي‌آيد، خاطراتي کوتاه از اين جانباز شهيد به روايت فرزندانش است.
***
وقتي جانباز شد, خانواده تا چند ماه از او خبر نداشتند. مدتي بعد به بيمارستان نمازي شيراز منتقل شد. به‌دليل ترکش‌هاي فراون, پاهايش وضعيت بسيار نامناسبي داشت. پزشکان تصميم گرفتند پاهايش را قطع کنند که با مخالف او روبرو شد. هرچند بعدها اين موضوع برايش مشکلات فراواني به وجود آورد. بعد از چند ماه از شيراز به بيمارستان شهيد مصطفي خميني تهران منتقل شد. در آنجا يکي از آشنايان به طور اتفاقي او را ديد و به خانواده خبر داد.
***
سال 61 بعد از مجروحيت, وقتي از بيمارستان مرخص شد, قصد داشت دوباره به جبهه برود! همه خانواده مخالف بودند. راضي نمي‌شد. ناچار شدند کيف و لوازمش را پنهان کنند تا نتواند برود. صبح روز بعد ديدند لباس‌هاي خيسش را از روي بند حياط برداشته و به جبهه رفته است! هرچند به دليل مجروحيتش اجازه ندادند زياد در آنجا بماند و بعد از چند روز به خانه برگشت.
***
بعد از چند سال ترکش‌هاي پا وکمرش, موجب خشک‌شدن رگ‌هايش شد که به گوشت و استخوان‌هاي پايش آسيب شديد رساند. مي‌گفتند دچار فلج سياتيک شده است. با تصميم بنياد شهيد و امور ايثارگران, کميسيون پزشکي تشکيل شد. نتيجه آن اجماع, اعزام به آلمان بود. نپذيرفت! مي‌گفت "ترجيح مي‌دهم در ايران درمان شوم." پزشکان هم تنها راه چاره را قطع هر دو پا تشخيص دادند. پاي چپ را از ران قطع کردند اما راضي نشد پاي راست را که آن هم به‌خاطر ترکش‌هاي فراوان کارآيي نداشت, قطع کنند. نمي‌خواست کاملاً زمين‌گير شود. تصور مي‌کرد شايد بتواند چند قدمي با عصا راه برود.
***
در طي 30 سال مجروحيت بيش از 30 بار زير تيغ عمل جراحي رفت. بدنش کلکسيون انواع دردها و بيماري‌ها بود. به دليل موج انفجار، چشم‌, دندان‌ها وگوش‌هايش آسيب فراواني ديده بود, طوري‌که دندان‌هايش را از دست داده بود و چند بار چشم‌هايش راعمل کرد. شنوايي گوش‌هايش هم ضعيف شده بود و از سمعک استفاده مي‌کرد. استفاده زياد از قرص و دارو موجب رسوب داروها در بدنش و خصوصاً سنگ کليه شد. بارها کليه و قلب و کمرش تحت جراحي قرار گرفت. گاه پيش‌ مي‌آمد در يک روز چند جراحي متوالي انجام دهد. اصلاٌ بيمارستان خانه دوم او شده بود...
***
سال 87 اوضاع جسمي‌اش روز به روز وخيم‌تر شد. پزشکان متوجه مشکل تازه‌اي در بدن او شدند. بر اثرتزريق خون‌هاي آلوده‌اي که در زمان جنگ از خارج کشور وارد مي‌شد، دچار بيماري سيروز کبدي شده بود وکبدش هم از کار افتاد! به دليل وضعيت جسماني وقلب ضعيفش, امکان پيوند کبد مقدور نبود و در سه سال آخر عمرش هرماه به بدنش خون ترزيق مي‌کردند.
***
محبت زياد او به خانواده و فرزندانش زبانزد اقوام و آشنايان بود. به‌عنوان مثال با وجود اينکه توانايي راه رفتن نداشت, هميشه خودش به مدرسه فرزندانش مي‌رفت و کارهاي مدرسه‌شان را انجام مي‌داد. اجازه نمي‌داد کس ديگري اين کار را انجام دهد. معلمان مدرسه با ديدن وضعيت جسمي او, شرمنده مي‌شدند و مي‌گفتند "از شما انتظار نداريم به مدرسه بياييد." با اين ‌وجود باز هم خودش مي‌رفت.
اگر يکي از اعضاي خانواده به يک بيماري جزئي مثل سرماخوردگي مبتلا مي‌شد با وجود اينکه خودش با داروهاي آرام‌بخش دردهايش را تسکين مي‌داد و نياز به پرستاري داشت، تا صبح خودش از فرزند مريضش پرستاري مي‌کرد و خودش عصازنان آب و ديگر وسايل مورد نياز بيمار را فراهم مي‌کرد.
***
غيرت و شجاعتش بين اقوام لرستان مشهور بود, آن هم به اعتراف دوستان و خويشاوندان. مي‌گفتند حتي قبل از انقلاب اگر بين اقوام لرستان مشکلي پيش مي‌آمد با شجاعت و بدون هيچ ترسي به کمک مي‌رفت. اين روحيه حتي در دوران مجروحيتش هم با اينکه خانه‌نشين شده بود ادامه داشت حتي اگر نمي‌توانست کاري انجام دهد و تنها بايد به احوالپرسي از او راضي مي‌شد.
***
اعتقاد و ارزش بسيار زيادي براي انقلاب اسلامي و بالاخص ولايت فقيه قائل بود. به حضرت آقا, امام خامنه‌اي علاقه داشت که هر وقت تمثال مبارک ايشان را در تلويزيون مي‌ديد, اشک شوق درچشمانش حلقه مي‌زد وبراي سلامتي‌شان دعا مي‌کرد.
با اينکه اغلب روزهاي زندگي‌اش سرشار از درد و رنج و بيماري بود, همچنان با اراده ومصمم از انقلاب وآرمان‌هاي امام (ره) دفاع مي‌کرد. مي‌گفت "اگر باز هم در موقعيت جنگ قرار بگيرم, دوباره به جبهه مي‌روم." با تمام وجود اعتقاد داشت که اين انقلاب دنباله‌رو اهداف امامان و پيشوايان ديني ماست و بايد با تمام وجود و تا آخرين لحظه عمرمان از آن دفاع کنيم.
***
اهميت ويژ ه‌اي براي انتخابات قائل بود. معتقد بود بايد به افرادي راي بدهيم که به ولايت فقيه اعتقاد کامل داشته باشند و طبق فرموده حضرت آقا, امام خامنه‌اي, به هيچ کانون قدرت و ثروتي متصل نباشند. مدافع اصول‌گرايي در مقام عمل و نه فقط لفظ وحرف، بود. به هيچ‌وجه نمي‌توانست افرادي راکه نسبت به انتخابات بي‌تفاوت بودند, تحمل کند. روزهاي منتهي به انتخابات بخشي از منزل را براي جلسات انتخاباتي در نظر مي‌گرفت و با همراهي اعضاي خانواده براي کانديدايي که به اصلح‌ بودن او پي مي‌بردند, جلسات انتخاباتي برگزار کرده و تبليغ مي‌کردند. روز رأي‌گيري هم با وجود ناتواني جسمي‌اش جزء نخستين کساني بودند که پاي صندوق اخذ راي حاضر مي شد.
***
روزهاي آخر, اوضاع جسمي‌اش روز به روز وخيم‌تر مي‌شد. آن قدر لاغر وضعيف شده بود که حتي قادر به نشستن نبود و تنها غذايش سرم. از شدت درد مدام ذکر "يا علي" و "يا حسين" را زمزمه مي‌کرد و به اطرافيانش مي‌گفت "براي شفا و ماندنم در دنيا دعا نکنيد... دعا کنيد خداوند مرا از اين دنيا ببرد ..."
***
قسمتي از وصيت‌نامه‌ شهيد که از زمان جنگ از او يادگار مانده:
بسم الله الرحمن الرحيم « من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبني و من احبني عشقني و من عشقني عشقه و من عشقته قتلته و من قتلته فعلي ديته و من علي ديته فانا ديته»
آن‌کس که مرا طلب کند مرا مي‌يابد وآن‌کس که مرا يافت, مي‌شناسد وآن‌کس که مرا شناخت دوستم مي‌دارد وآن‌کس که دوستم داشت به من عشق مي‌ورزد. آن‌کس که به من عشق ورزيد من نيز به او عشق مي‌ورزم وآن‌کس که به او عشق ورزيدم, مي‌کشم او را و آن‌کس که من او را بکشم, خون‌بهايش بر من واجب است وآن‌کس که خون‌بهايش بر من واجب است من خود خون‌بهايش هستم.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند وعيال وخانمان را چه کند
ديوانه کني هر دو جهانش بخشي
ديوانه تو هر تو جهان را چه کند

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10