Research@kayhan.ir پروین مقدم يك نفر سنگ پراند سمت شيشه سفارت. شيشه
ترك خورد، چيزي شكسته بود. انگاري ترس بود، ترس شكسته و ريخته بود. ترس از دشمني كه
با آنها همزاد شده بود، همزاد كه نه! همخانه! آدمها با درد و رنج كنار ميآيند،
حتي اگر پيوسته با آنها باشد گاهي از يادش ميبرند.، اما ترس آدم را تهي ميكند،
ترس خود مرگ است. دشمن اگر رودررو باشد باز ميداني كه چطور با آن درآويزي حتي اگر
بداني و باورت باشد كه از تو قويتر است باز انديشه مبارزه به تو جان ميبخشد، قدرت
ميدهد اما با دشمن در خانه چه ميتوان كرد؟ چه تدبيري است براي دشمني كه فكر و
روحت، كارت، خانوادهات، مكتبت و هر چه را كه داري به بند كشيده؟ بندگي محض!
دست كم اگر علت ترس خود را بشناسي، پريشان ميشوي اما پريشاني تو را نميكشد اما
ترس ميكشد و اين ترس سالها بود كه جرأت را درون همه كشته بود اما حالا مردم ديگر
نميترسيدند. اين را ميشد از چشمها فهميد و از نگاههايي كه مصمم بودند. سه
ساعت گذشته بود، 13 آبان 1358. همه منتظر فرمان امام بودند. جمعيت قادر بود همه
كاري بكند اما بياجازه امام قرار نبود هيچكس كاري بكند. تلفنها زنگ ميخورد
پيدرپي، از سفارت به آمريكا؛ درخواست كمك! از آمريكا به نخستوزيري؛
پادرمياني! از دفتر رئيس جمهور به دفتر نخستوزيري؛ سازشكاري، از نخستوزيري به
امام؛ كسب تكليف! امام چه دستوري ميداد؟ مبارزه يا سازش؟! و سرانجام
فرمان رسيد، امام آمريكا را شيطان بزرگ و سفارت آمريكا را لانه جاسوسي ناميد.
دانشجوها شعار دادند؛ «مرگ بر آمريكا» كسي پرچم آمريكا را بالا گرفت.
هواپيماهاي آمريكايي از خليج فارس و مصر به پرواز درآمدند، نام عمليات؛ چنگال
عقاب. يك نفر كبريت كشيد، هواپيماها به طبس رسيدند، كبريت جرقه زد و آتش
گرفت. طبس آشفته بود و طوفاني؛ خاك، خاك نبود، روز، روز نبود، محشري شده بود
بيابان، كو راه گريزي؟ شعله كبريت به پرچم رسيد، مرگ كه بيايد امان نميدهد
كه به چيزي بينديشي فراتر از هيچ، هواپيماها در آسمان به هم خوردند. پرچم آتش
گرفت. هواپيماها آتش گرفتند. مترسك كارتر زير دست و پا له شد، هواپيماها سقوط
كردند به صحرا، پرچم سوخت و تكههاي سوخته به آسمان رفت و غبار شد. هواپيماها
سوختند پرشتاب، تمام شدند مثل آتش، خود آتش. پرچم سفيد بالا رفت، درهاي
سفارت باز شد و 52 نفر دستها را به علامت تسليم آمريكا بالا بردند، دانشجوها شعار
دادند: «دولت سازشكار نميخواهيم، نميخواهيم، مهدي بازرگان نميخواهيم،
نميخواهيم!» دولت موقت استعفا کرد. آقاي خشك سر خبرها خيلي زود توي
شهر پيچيد. مردم ميگفتند، بنيصدر براي اينكه حمايت امام را داشته باشد، به امام
نامه نوشته و اسم سيداحمد خميني ـ فرزند امام ـ را براي نخستوزيري اعلام كرده است
اما امام جواب داده بودند: «بنا ندارم اشخاص منسوب به من متصدي اين امور شوند،
احمد خدمتگزار ملت است و در اين مرحله با آزادي بهتر ميتواند، خدمت كند.»
ميگفتند يا جلالالدين فارسي يا رجايي يا ميرسليم، يكي از اين سه نفر قرار است
نخستوزير شود. مردم ميگفتند كه بنيصدر فارسي و رجايي را نميخواهد. مجلس با
ميرسليم موافق نيست. يك خبر ديگر هم بود، هواپيماهاي عراقي جنوب را بمباران
كردهاند. بعثی ها بدجوري از صدور انقلاب ترسيده بودند، جنوب بيدفاع مانده بود.
خبرهايي هم بود كه بوي تفرقه ميداد، ميگفتند، پيش پاي رئيس جمهور سنگ
مياندازند تا قدرت را از او بگيرند، ميگفتند تحريم آمريكا كمر انقلاب را ميشكند،
بايد بيقيد و شرط گروگانها را آزاد كرد، 7 ماه از گروگانگيري گذشته بود.
محمدعلي بعد از استعفاي بازرگان به حكم شوراي انقلاب وزير آموزش و پرورش شده بود و
حالا بعد از 9 ماه كار، به انتخاب مردم نماينده مجلس بود. محبوب مردم شده بود در
كمتر از دو سال؛ شايد چون محمدعلي يكي بود از جنس خودشان، هر چه بود و نبود خودش
بود، يكي كه خودش را از مردم نميدزديد چون وزير بود يا وكيل، از گارد محافظ خبري
نبود، از تشريفات بيزار بود. - ببينم! اين آقايي كه ميوه ميخريد، آقاي رجايي
نبود؟ - نه! به گمانم شكل آقاي رجايي بود. بودش هماني بود كه با مردم
زندگي ميكرد و نبود چون سخت ميشد باور كرد زندگي يك وزير هماني باشد كه زندگي
محمدعلي بود، لااقل نه آن روزها! ديري بود كه محمدعلي از خود گذشته بود، خودي
داشت و خودي نداشت. آن خود دست و پاگير و بيهودهخواه را گذاشته بود و گذشته بود و
خودش شده بود خود مردمش! روز 18 مرداد 1359 بود، بنيصدر رئيس جمهور شده بود و
19 روز از وعده تعيين نخستوزيري گذشته بود اما هنوز با مجلس به تفاهم نرسيده بود،
بنيصدر ليبرالها را ميخواست و مجلس خط امامی ها را، بنيصدر حرف اولش تخصص بود
و نظام تعهد ميخواست! كار سخت شده بود؛ بحران در جنوب، تهديد و تحريم آمريكا،
منافقين و ترورها، گروگانهاي آمريكايي در ايران، امام نهيب زد: «چرا
نشستهايد، چرا كار را متوقف كردهايد؟» بنيصدر چارهاي نديد، به مجلس آمد و
گفت: «شما 5 نفر را بهعنوان هيئت تعيين صلاحيت نخستوزير به من بدهيد، آنها
نامزد معرفي كنند، مجلس قبول كرد، من هم قبول ميكنم.» هيئت از بين 14 نفر به
صلاحيت رجايي رأي داد، رأي خوشايند بنيصدر نبود اما حرفي زده بود و بايد پايش
ميماند، ميدانست كه محمدعلي را نميشود به دلخواه شكل داد. او اهل سازش نبود،
مقام هم كه برايش ارزش نداشت، نه اشرافزاده بود و نه فكر اشرافي داشت. ايمان و
رنج مثل آب بر سنگ او را ساييده بود، نابودش نكرده بود اما شكل داده بود، صيقل داده
بود. سخت مثل سنگ، سنگي كه نه ميشد خردش كرد و نه راهي داشت براي نفوذ، به ناچار
فقط بايد از كنارش عبور كرد، تازه اگر كه راه را بر تو نبندد و شايد ازاينرو بود
كه بنيصدر به او ميگفت: «خشك سر!» پاورقی
|