(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


پنجشنبه 04 مهر 1392 - شماره 20601

نگاهی به نمایش «گرگ ساختارشکن»
نبرد با گرگ‌ها
به مناسبت اکران فیلم «جابه جا»
خیلی هم نابجا!
   


سیدعلی تدین صدوقی
نمایش «گرگ ساختارشکن» به نویسندگی فرهاد نقدعلی و کارگردانی شاهین کربلایی‌طاهر چندی است که در تالار سنگلج به روی صحنه رفته است. این نمایش با ظاهری ساده و به دور از رنگ و لعاب‌های تصنعی در صدد ارائه مفاهیم و مسایل معاصر بشری است.
کارگردان بدون استفاده از طراحی صحنه، دکور و لباسی خاص سعی در تحریک و پویایی تخیل و خلاقیت تماشاکنان را دارد. و این می‌تواند جزء عناصر مدرن تئاتر امروز باشد؛ اینکه بدون استفاده از لوازم و لباس‌ها و هر آنچه برای یک نمایش سراغ داریم بتوانیم نمایشی را به تصویر بکشیم تنها با المان‌ها و نشان‌ها. نمایش «گرگ ساختارشکن» به ظاهر داستان گرگی است که در گله گرگ‌ها به دلیل رأفت قلب و نداشتن خوی گرگی طرد می‌شود. او محکوم می‌شود که به تنهایی به شکار برود و با دست پر برگردد. در راه به چوپانی برمی‌خورد و بعد چوپان بره‌ها را به او تعارف می‌کند. گرگ نمی‌پذیرد، می‌خواهد گرگانه شکار کند؛ با زدوخورد و حمله و... چوپان به روستا می‌رود تا چند نفر را برای زدن گرگ بیاورد که ما متوجه می‌شویم مردم روستا همگی به علت استیلای حاکمی زورگو و جادوگر مسخ شده‌اند. تنها پهلوان روستا با چوپان می‌آید، پسر پهلوان نیز به دست حاکم جادو شده و مفقود گردیده است. چوپان با گرگ روبرو می‌شود. با دیدن گرگ حسی خاص در او جان می‌گیرد و سپس در مبارزه، گرگ او را مغلوب می‌کند. پهلوان قلب خود را به گرگ می‌دهد. گرگ همان پسر پهلوان است که حاکم جادوگر او را طلسم کرده است و حالا با گرفتن قلب پهلوان، طلسم می‌شکند. او پدر خود را فدا می‌کند تا نسل جوان جان گیرد و متحول شود. در واقع ماجرای بی‌هویتی و مسخ شدن، یکی از موضوع‌های اصلی نمایش است. نویسنده و کارگردان نه گله گرگ‌ها بلکه بخشی از انسانها را در قالب گرگ در مقابل بخش دیگری از انسانها در قالب آدم‌های مسخ شده و منفعل قرار داده‌اند. راوی داستان یک خر است؛ خر یک فراک به تن دارد و یک پاپیون زده است. سبک است و سعی دارد با طمطراق حرف بزند و از اصطلاحات و کلمات امروزی و گاه اصطلاحات زبان دیگری استفاده کند. او می‌تواند نشانه افراد شبه‌روشنفکر باشد. آدمهایی که با خواندن چند کتاب و نظریات این و آن کیسه‌ای دوخته‌اند و از هرچه صحبت شود آنان نیز اظهار بااطلاعی می‌کنند، اما از خود چیزی ندارند. صرفا مقلد افکار و نظریات دیگران هستند و به نوعی آنها را نشخوار می‌کنند بدون آنکه اصلا متوجه باشند مفهوم نشخوارهایشان چیست! و آیا اصولا این افکار و نظریات با فرهنگ و جامعه آنان هم‌خوان است یا نه؟ آن گرگ‌ها بخش گرگیت و حیوانیت انسانهایند که به چپاول و غارت و دزدی و کلاهبرداری و... عادت کرده‌اند. آن حاکم نماینده فرهنگ بیگانه و سلطه یافته بر جامعه انسانی است که به مثابه جادوگر است و هر بار از کلاه جادوی خود چیزی بیرون می‌آورد. در واقع همان مظاهر فرهنگ و تمدن غرب که آرام آرام با نفوذ در بین مردم آنان را مسخ کرده است. همان طور که هنرمند این جامعه مسخ شده و منفعل گردیده و از یک نوازنده ارزشمند به سطح بوقچی بی‌قابلیت تنزل پیدا کرده و حالا مروج شبه هنر و فرهنگ و تمدن وارداتی است که چون تب هجمه فرهنگی خود را نشان داده است و البته هجمه فرهنگی هم بخشی از موضوع‌های نمایش است. همان‌طور که آفت روشنفکری و شبه‌روشنفکری که متأسی از این فرهنگ است یکی از موضوع‌ها است. پهلوان در واقع همه سنت، فرهنگ، تمدن، باورها، ارزش‌ها، اعتقادات عشق به میهن و مردم و... است و کارگردان به درستی از عناصر نمایش‌های ایرانی چون تعزیه، نقالی، پرده‌خوانی، نمایش‌های سنتی و... در این بخش و در کل نمایش استفاده کرده است. گوسفندان هم نماد انسان‌هایی هستند که دانسته و ندانسته، خواسته یا ناخواسته بدنبال ظواهر فریبنده می روند و چوپان دیگر نمی‌تواند از آنان نگهداری کند. چوپان می‌تواند یکی از دانایان نمایش باشد که تنها قدرت نگهداری از انسان‌های گوسفندصفت را دارد. چوپان زمانی از روستا دور بوده است و از وقایع خبر ندارد و این مانند جمله معترضه‌ای می‌ماند از زبان نویسنده و کارگردان که اگر چوپانان جامعه سر در جیب کشند این می‌شود که می‌بینید. در نهایت این همان قلب تپنده سنت‌ها و ارزش‌ها و باورها و اعتقادات و فرهنگ و هنر خودی است که جامعه را از این بی‌هویتی، مسخ‌شدگی، روشنفکرزدگی تهاجم فکری، هنری، فرهنگی و... رهانده و نجات می‌دهد. باید خوی گرگی را کنار گذاشت تا وجه انسانی و خدایی آدم مجال بروز و ظهور یابد.
متن نمایش به لحاظ ساختاری نسبتا خوب است. البته در جاهایی می‌بایست به پرداختهای موضوعی و موضعی بیشتر توجه می شد و این سیر تحول بهتر خود را نشان می‌داد. سیر تحولی که به مانند یک سیر تسلسل می‌ماند، تسلسلی که می‌تواند توسط وجه انسانی به تحول برسد. از انسان بودن تا گرگ شدن و از گرگ بودن تا برگشت به خوی انسان واقعی؛ تحولی درونی و بیرونی. سیر تسلسلی از خود به خود. از ذات خدایی نهفته در انسان تا رسیدن به آن. این مهم میسر نمی‌شود مگر به فرهنگ و هنر و آداب و سنن و ارزش‌ها و باورها و... همانهایی که پهلوان مدافع آن است، ساختار نمایش در این سیر تسلسل و تحول است که شکل می‌گیرد، در عین پیچیدگی با ظاهری ساده، کارگردانی اما از همین سادگی و پیچیدگی درونی استفاده کرده و بدون دست‌یازی به ظواهر پرزرق و برق نمایشی و در چهارچوب تئاتر بی‌چیز به معنای اخص آن و استفاده از فاصله‌گذاریهای درونی و بیرونی با حرکاتی ساده و البته همه فهم و بازی در بازی و یادآوری مدام این نکته که اینان از گوسپند و گرگ و... همه انسانند اجرایی روان با ریتم نسبتا مناسبی را ارائه داده است. هر چند که بازیها و ارتباط اشخاص بازی با یکدیگر و تحول در بازی، و حضور صحنه‌ای و بازنگری در بعضی از میزانس‌ها می‌توانست جلوه بهتر و مطلوب‌تر و دراماتیزه‌تری به کار دهد. مثلا صحنه هدیه قلب پهلوان به گرگ، می‌توانست به صورت تئاتری‌تری صورت پذیرد و...
در نهایت باید گفت نمایش «گرگ ساختارشکن» همان‌طور که از نامش پیداست ساختارشکنی خود ماست؛ ابتدا در خود و در درون و سپس در بیرون و بعد در کل جامعه تا رسیدن به مرز انسانیت و فهم و درک آزادی، روشن‌گری و تنویر افکار و... به جهت رهایی از هجمه فرهنگ و هنر و تفکر بیگانه و مسخ‌شدگی و بی‌هویتی بخصوص در نسل جوان و رو به رشد. باید گفت شاهد نمایشی صمیمی، ساده صادقانه و پربار و در عین حال دارای پیچیدگی‌های خاص متنی و زیرمتنی و اجرایی بودیم که به لحاظ دراماتیک هم قابل تأمل و تعمق بود.

 


محمدرضا محقق
خسته شدیم! بازهم همان حکایت همیشگی کمدی که طی این سالهای اخیر ظاهرا تنها مدلی از فیلم و سریال سازی است که در حد توان و مقدورات سینماگران و سریال سازان این حوزه در کشور ماست.
جریان مداوم شبه طنزهای دم دستی و بی مایه و پرداخت های باسمه ای به مقوله ای کاملا جدی و حرفه ای و سخت به نام «طنز». این تمام آن چیزی است که طی این سالهای اخیر تحت عنوان سینمای کمدی و طنز به خورد مخاطب ایرانی داده اند.
متأسفانه دوستان سینماگر ما به همان اندازه که سینما را جدی نگرفته اند، طنز را هم شوخی گرفته اند و هی فیلم های شبه طنزی می سازند که نه تنها قابلیت ها و ارزش های طنازانه ندارد بلکه از درون مایه های جدی و خوب این ژانر سخت و صعب و مهم و ارزشمند و فاخر هم تهی است.
البته این «فاخر» که ما می گوییم با آن فاخری که دوستان در این سالها باب کرده اند کاملا متفاوت است و هیچ ربطی به همدیگر ندارد.
فیلم «جابه جا» بازهم همان مدل کلیشه ای کمدی موقعیت را بی توجه به زمینه ها و زیرساخت های شکلی و مضمونی و محتوایی این نوع فیلم ها و ادبیاتشان برای روایت داستانش انتخاب کرده و ناگفته نماند که از پس هیچ کدام از ادعاهایش هم برنیامده.
تکرار مکررات کلیشه ای این سالها در دمده ترین نحو ممکن و عذاب دادن مخاطب فرهیخته سینما که البته حقش است از فیلم طنز و کمدی و«شاد» لذت ببرد.موقعیت اشتباهی و وقایع بی طعم و خنکی که پیرامون این موقعیت اشتباهی و اشتباه موقعیتی رخ می دهد، همه آن چیزی است که در «جابه جا» شاهدیم.
داستان فیلم جا به جادر ارتباط با یک آدم ساده ای است که با یکی از فرمانده‌های زمان جنگ جابه جا می شود...
همین ایده را در طول سالهای گذشته در چندین و چند نمونه خوب و بد سینمایی دیده ایم و حالا دیگر می شود گفت این تکرار کمدی موقعیت بیش و پیش از آنکه نتیجه مطلوبیت کارگردان باشد ماحصل محدودیت خلاقیت اوست.
البته شکی نیست که کمدی موقعیت جزء زیرژانرهای جدی و همیشگی سینمای طنز محور است، اما نه در این شکل و شمایلی که ما در سینمایمان با آن روبه روییم؛اینکه یک سری مولفه های دمده ساختاری را با مشتی از دیالوگ‌هایی با کارکرد پیامک پیوند بزنیم و در محور تابوشکنی به نرخ روز، آن را به خورد مخاطب دهیم.
در کمدی موقعیت علاوه بر همه عناصر بصری سینمایی باید و قطعا باید با یک بار معنایی و ایده فلسفی هم روبه رو باشیم.فلسفه نه به معنای طرح حرف‌های مغلق و زمخت و غیر قابل فهم، بلکه به معنای طرح ایده هایی هستی شناسانه و انسانی به زبانی ساده و با ایده ای سینمایی.چیزی که در فیلم هایی مثل آثار چاپلین به خوبی اتفاق افتاده و حتی در شاهکارهای لورل و هاردی هم می توان ردش را گرفت و به خنده دارترین شکل ممکن و برترین نوع بازی و بهترین شکل میزانسن دنبالش کرد.
در سینمای طنز و کمدی ما دقیقا چنین چیزی مفقود است.اینکه فیلم علاوه بر داستان و ریتم درست و فکاهه و خنده و حتی بذله گویی، بتواند حاوی بار معنایی خاصی باشد که در کمدی و طنز به بهترین و تأثیرگذارترین شکل ممکن قابل طرح و تفهیم است.و سینمای کمدی ما و فیلم های طنازانه مان دقیقا از خلأ چنین چیزی رنج می برد.
ما در این نوع سینما بازیگران نابغه و شاهکارآفرینی مثل اکبر عبدی داریم که می توانند با قدرت غریزی خلاقیت هایشان از «هیچ» هم «همه» بیافرینند. اما همین بازیگران وقتی در خلأ فیلمنامه خوب و کارگردانی بجا با کویری از جابه جایی چیزهای بی طعم و دمده و باسمه ای روبه رو می شوند نتیجه کارشان چندان قابل تحمل نیست.
در همین فیلم «جابه جا» ما با عنصر کمدی موقعیت و جابه جایی موضع آدم‌ها و در پی اش مختصات مضحک و خنده داری که برایشان به بار می آورد روبه‌رو می شویم، اما با خلاقیت ایده پردازی و حس زیبایی شناسی کمیک و رسیدن به باورمندی عمیق دراماتیک روبه رو نمی شویم و همه چیز در امتدادی بی رمق از کلیشه‌های دستمالی شده پیشین خلاصه و متوقف می شود.
ناگفته نماند وقتی از معنا و فلسفه در سینما، آن هم در ژانری مثل کمدی و طنز با همه بار معنایی متنوع و جدی و عمیقشان صحبت می کنیم ابدا منظورمان سخنرانی و فلسفه بافی های بی ربط و شعاری نیست. ما با دیدن فیلم های چاپلین می خندیم اما در پس خنده مان عمقی از جدی‌ترین پرسش های اندیشگی طرح می شود، بی آنکه در خودآگاهمان سعی کنیم تا کار فلسفی کنیم!
از «عصر جدید» تا «خیابان های پایین شهر» و از «کودک یتیم» تا «دیکتاتور بزرگ» و...همگی سرشار از این حس ناخودآگاه همدلانه در بار فلسفی جدی و عمیقی است که این سینمای فهیم و ساده و روان و مبتکرانه و نبوغ آسا برایمان به ارمغان می آورد.خب؛ جای چنین چیزهایی در سینمای کمدی ایرانی خالی است؛ به شدت و حدت. همه چیز در اینجا خلاصه می شود به یک ایده نپخته و یک سوژه ورز نیامده که تلاش می شود با کاتالیزور دیالوگ های لمپنی و ادا واطوارهای لودگی لاپوشانی شود و به چشم نیاید.
سیاهه این فیلم ها در طول حداقل این دهه اخیر گویای همین حقیت تلخ است.سئوال اینجاست که این گونه سینمایی در ایران تا کی می خواهد بار یک فیلم را بر دوش یک بازیگر توانمند و خلاق بیندازد و با نام های رنگارنگ در تیتراژهای گل درشت، مخاطب را بفریبد و روانه سینما کند.
گرچه همین مخاطب هم دیگر میل و رغبتی به این سینما ندارد و آمار فروش پایین و سالن های خالی گواه این مدعاست.
سینمای ایران خاصه در ژانر کمدی و طنز باید یک فکر اساسی به حال فیلمنامه، آدم های خلاق با حس زیبایی شناسی کمدی و طنز، بازیگران خوب و بجا –و نه جابه جا- برای این حوزه و البته یافتن ایده ها وسوژه های غنی و ارزشمند و کارا به خصوص از دل متن های جدی و باغنای بایسته و شایسته ایرانی و بومی از کهن الگوهای این فرهنگ و این سرزمین بکند وگرنه این شیوه و روش راه به جایی نخواهد برد.
شیوه و روشی که جز تکرار مکررات و بازسازی مدل های از پیش امتحان شده راه دیگری را نمی شناسد و یا نمی خواهد که بشناسد و این جفا در حق سینما و مخاطب است. نیست؟!

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10