سیدعلی تدین صدوقی نمایش «گرگ ساختارشکن» به نویسندگی فرهاد نقدعلی و
کارگردانی شاهین کربلاییطاهر چندی است که در تالار سنگلج به روی صحنه رفته است.
این نمایش با ظاهری ساده و به دور از رنگ و لعابهای تصنعی در صدد ارائه مفاهیم و
مسایل معاصر بشری است. کارگردان بدون استفاده از طراحی صحنه، دکور و لباسی خاص
سعی در تحریک و پویایی تخیل و خلاقیت تماشاکنان را دارد. و این میتواند جزء عناصر
مدرن تئاتر امروز باشد؛ اینکه بدون استفاده از لوازم و لباسها و هر آنچه برای یک
نمایش سراغ داریم بتوانیم نمایشی را به تصویر بکشیم تنها با المانها و نشانها.
نمایش «گرگ ساختارشکن» به ظاهر داستان گرگی است که در گله گرگها به دلیل رأفت قلب
و نداشتن خوی گرگی طرد میشود. او محکوم میشود که به تنهایی به شکار برود و با دست
پر برگردد. در راه به چوپانی برمیخورد و بعد چوپان برهها را به او تعارف میکند.
گرگ نمیپذیرد، میخواهد گرگانه شکار کند؛ با زدوخورد و حمله و... چوپان به روستا
میرود تا چند نفر را برای زدن گرگ بیاورد که ما متوجه میشویم مردم روستا همگی به
علت استیلای حاکمی زورگو و جادوگر مسخ شدهاند. تنها پهلوان روستا با چوپان میآید،
پسر پهلوان نیز به دست حاکم جادو شده و مفقود گردیده است. چوپان با گرگ روبرو
میشود. با دیدن گرگ حسی خاص در او جان میگیرد و سپس در مبارزه، گرگ او را مغلوب
میکند. پهلوان قلب خود را به گرگ میدهد. گرگ همان پسر پهلوان است که حاکم جادوگر
او را طلسم کرده است و حالا با گرفتن قلب پهلوان، طلسم میشکند. او پدر خود را فدا
میکند تا نسل جوان جان گیرد و متحول شود. در واقع ماجرای بیهویتی و مسخ شدن، یکی
از موضوعهای اصلی نمایش است. نویسنده و کارگردان نه گله گرگها بلکه بخشی از
انسانها را در قالب گرگ در مقابل بخش دیگری از انسانها در قالب آدمهای مسخ شده و
منفعل قرار دادهاند. راوی داستان یک خر است؛ خر یک فراک به تن دارد و یک پاپیون
زده است. سبک است و سعی دارد با طمطراق حرف بزند و از اصطلاحات و کلمات امروزی و
گاه اصطلاحات زبان دیگری استفاده کند. او میتواند نشانه افراد شبهروشنفکر باشد.
آدمهایی که با خواندن چند کتاب و نظریات این و آن کیسهای دوختهاند و از هرچه صحبت
شود آنان نیز اظهار بااطلاعی میکنند، اما از خود چیزی ندارند. صرفا مقلد افکار و
نظریات دیگران هستند و به نوعی آنها را نشخوار میکنند بدون آنکه اصلا متوجه باشند
مفهوم نشخوارهایشان چیست! و آیا اصولا این افکار و نظریات با فرهنگ و جامعه آنان
همخوان است یا نه؟ آن گرگها بخش گرگیت و حیوانیت انسانهایند که به چپاول و غارت و
دزدی و کلاهبرداری و... عادت کردهاند. آن حاکم نماینده فرهنگ بیگانه و سلطه یافته
بر جامعه انسانی است که به مثابه جادوگر است و هر بار از کلاه جادوی خود چیزی بیرون
میآورد. در واقع همان مظاهر فرهنگ و تمدن غرب که آرام آرام با نفوذ در بین مردم
آنان را مسخ کرده است. همان طور که هنرمند این جامعه مسخ شده و منفعل گردیده و از
یک نوازنده ارزشمند به سطح بوقچی بیقابلیت تنزل پیدا کرده و حالا مروج شبه هنر و
فرهنگ و تمدن وارداتی است که چون تب هجمه فرهنگی خود را نشان داده است و البته هجمه
فرهنگی هم بخشی از موضوعهای نمایش است. همانطور که آفت روشنفکری و شبهروشنفکری
که متأسی از این فرهنگ است یکی از موضوعها است. پهلوان در واقع همه سنت، فرهنگ،
تمدن، باورها، ارزشها، اعتقادات عشق به میهن و مردم و... است و کارگردان به درستی
از عناصر نمایشهای ایرانی چون تعزیه، نقالی، پردهخوانی، نمایشهای سنتی و... در
این بخش و در کل نمایش استفاده کرده است. گوسفندان هم نماد انسانهایی هستند که
دانسته و ندانسته، خواسته یا ناخواسته بدنبال ظواهر فریبنده می روند و چوپان دیگر
نمیتواند از آنان نگهداری کند. چوپان میتواند یکی از دانایان نمایش باشد که تنها
قدرت نگهداری از انسانهای گوسفندصفت را دارد. چوپان زمانی از روستا دور بوده است و
از وقایع خبر ندارد و این مانند جمله معترضهای میماند از زبان نویسنده و کارگردان
که اگر چوپانان جامعه سر در جیب کشند این میشود که میبینید. در نهایت این همان
قلب تپنده سنتها و ارزشها و باورها و اعتقادات و فرهنگ و هنر خودی است که جامعه
را از این بیهویتی، مسخشدگی، روشنفکرزدگی تهاجم فکری، هنری، فرهنگی و... رهانده و
نجات میدهد. باید خوی گرگی را کنار گذاشت تا وجه انسانی و خدایی آدم مجال بروز و
ظهور یابد. متن نمایش به لحاظ ساختاری نسبتا خوب است. البته در جاهایی میبایست
به پرداختهای موضوعی و موضعی بیشتر توجه می شد و این سیر تحول بهتر خود را نشان
میداد. سیر تحولی که به مانند یک سیر تسلسل میماند، تسلسلی که میتواند توسط وجه
انسانی به تحول برسد. از انسان بودن تا گرگ شدن و از گرگ بودن تا برگشت به خوی
انسان واقعی؛ تحولی درونی و بیرونی. سیر تسلسلی از خود به خود. از ذات خدایی نهفته
در انسان تا رسیدن به آن. این مهم میسر نمیشود مگر به فرهنگ و هنر و آداب و سنن و
ارزشها و باورها و... همانهایی که پهلوان مدافع آن است، ساختار نمایش در این سیر
تسلسل و تحول است که شکل میگیرد، در عین پیچیدگی با ظاهری ساده، کارگردانی اما از
همین سادگی و پیچیدگی درونی استفاده کرده و بدون دستیازی به ظواهر پرزرق و برق
نمایشی و در چهارچوب تئاتر بیچیز به معنای اخص آن و استفاده از فاصلهگذاریهای
درونی و بیرونی با حرکاتی ساده و البته همه فهم و بازی در بازی و یادآوری مدام این
نکته که اینان از گوسپند و گرگ و... همه انسانند اجرایی روان با ریتم نسبتا مناسبی
را ارائه داده است. هر چند که بازیها و ارتباط اشخاص بازی با یکدیگر و تحول در
بازی، و حضور صحنهای و بازنگری در بعضی از میزانسها میتوانست جلوه بهتر و
مطلوبتر و دراماتیزهتری به کار دهد. مثلا صحنه هدیه قلب پهلوان به گرگ، میتوانست
به صورت تئاتریتری صورت پذیرد و... در نهایت باید گفت نمایش «گرگ ساختارشکن»
همانطور که از نامش پیداست ساختارشکنی خود ماست؛ ابتدا در خود و در درون و سپس در
بیرون و بعد در کل جامعه تا رسیدن به مرز انسانیت و فهم و درک آزادی، روشنگری و
تنویر افکار و... به جهت رهایی از هجمه فرهنگ و هنر و تفکر بیگانه و مسخشدگی و
بیهویتی بخصوص در نسل جوان و رو به رشد. باید گفت شاهد نمایشی صمیمی، ساده صادقانه
و پربار و در عین حال دارای پیچیدگیهای خاص متنی و زیرمتنی و اجرایی بودیم که به
لحاظ دراماتیک هم قابل تأمل و تعمق بود.
|