(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 9 شهريور 1388- شماره 19450
 

امتيازات بي سابقه اوباما به رژيم صهيونيستي
آمريكا در افغانستان به دنبال چيست؟ اشغالگري زيرنقاب دموكراسي



امتيازات بي سابقه اوباما به رژيم صهيونيستي

شايد در دوره 60 ساله شكل گيري رژيم اشغالگر اسرائيل، هيچ دولتي در آمريكا به اندازه دولت «باراك اوباما» به اين رژيم امتياز نداده و هيچ دولتي هم به اندازه اين دولت، برخلاف شعارهايش، درصدد تضييع حقوق فلسطيني ها و اعراب نبوده است.
در دوره منفورترين رئيس جمهوري آمريكا، يعني «جرج بوش» پسر، كه معروف بود همانند عروسكي در دستان اسرائيلي ها و «آيپك» لابي آن رژيم در واشنگتن است، بحث غيرقانوني بودن ساخت شهرك هاي يهودي نشين نه تنها در بيت المقدس شرقي و كرانه باختري، بلكه در تمام سرزمين هاي اشغالي پس از سال 1967 تقريبا پذيرفته شده بود. در حقيقت در دوره بوش بحث بر سر ضرورت عقب نشيني اسرائيل از بلندي هاي جولان، عقب نشيني از لبنان و در مجموع بازگشت به مرزهاي پيش از سال 1967 مطرح بود. اما جالب است كه اكنون اوباما در پشت شعارهاي اعراب فريب خود، انتظار دارد تا اگر اسرائيل ساخت شهرك هاي غيرقانوني را در بيت المقدس شرقي طي يك دوره شش ماهه متوقف كند و در همين دوره زماني، فلسطيني ها را با هدف تغيير بافت جمعيتي، مجبور به كوچ اجباري از بيت المقدس نكند، مسلمانان براي اسرائيلي ها فرش قرمز پهن كنند. رسانه هاي قدرتمند تحت سلطه اسرائيل نيز با تبليغات خود، رفته رفته مي كوشند سطح انتظارات مسلمانان را تا همين توقف شهرك سازي پايين آورند. نكته جالب تر اينكه، اكنون دولت اوباما كه عموما توسط افراطيون دو تابعيتي اسرائيلي-آمريكايي احاطه شده است، سرگرم قبولاندن اين دستورالعمل تل آويو به اروپايي ها است كه اگر مي خواهيد اسرائيل شهرك سازي را متوقف كند، از آنها هم بايد تحريم ها عليه ايران را نيز پس از ماه سپتامبر (11 مهرماه) تشديد كنند. «استيون كوهن» از يهوديان احتمالا دوتابعيتي كه از او به عنوان كارشناس مسائل خاورميانه و مشاور سابق شوراي اطلاعات ملي آمريكا نام مي برند، گفته است «جرج ميچل» نماينده ويژه اوباما در امور خاورميانه، انتظار دارد نخست وزير اسرائيل به نوعي با توقف شهرك سازي موافقت كند و همزمان با آن، فلسطيني ها نيز اعلام كنند كه آماده اند پيش از توقف كامل شهرك سازي، با اسرائل مذاكره كنند و كشورهاي حاشيه خليج فارس و كشورهاي عربي نيز اعلام كنند كه حاضرند نقش ميانجي را در اين ميان بازي كنند و روابط خود را با اسرائيل عادي سازند.
كوهن در گفت وگو با نشريه «فارن پاليسي» افزود: اين عادي سازي روابط در ابتدا به معناي ايجاد دفتر منافع دوجانبه يا دفتر مشترك در بعضي كشورهاي اسلامي-آفريقايي و كشورهاي حاشيه خليج فارس است.
اظهارات كوهن كه در دولت اوباما ارتقاء مقام هم يافته است، نيات واقعي اسرائيلي ها و فضاي حاكم بر كاخ سفيد را بيش از پيش آشكار مي كند.
«آرون ميلر» از ديگر صهيونيست هاي افراطي آمريكا، كه مذاكره كننده صلح خاورميانه در زمان شش وزير خارجه آمريكا بوده، هم گفته است دولت اوباما قصد دارد كنفرانسي را براي روند صلح را در اواخر ماه سپتامبر يا اكتبر برگزار كند كه «مادريد پلاس» نام دارد. برنامه صلحي كه در كنفرانس مطرح مي شود حداقل از سه بخش تشكيل مي شود: 1- از سرگيري مجدد مذاكرات اسرائيل-سوريه و اسرائيل فلسطين و همچنين از سرگيري روابط چند جانبه رسمي ميان اسرائيل و ديگر كشورهاي عربي 2-توافق با نتانياهو براي توقف شهرك سازي در حوزه هايي كه فراتر از دولت قبلي اسرائيل رفته است 3-از سرگيري تاسيس دفاتر منافع اسرائيل در كشورهاي عرب، كه اگر شامل عربستان سعودي نشود، حتما بايد بحرين در ميان اين كشورها حضور داشته باشد.
ميلر كه در حال حاضر در مركز «وودرو ويلسون» حضور دارد، افزود كه قرار است كل اين مسائل در يك كنفرانس و يا اعلان رسمي، گنجانده شود. مشخص نيست كه آيا اين كنفرانس بين المللي برگزار مي شود يا خير و اگر برگزار مي شود در كجا برگزار خواهد شد. ديپلمات هاي غربي گفته اند هم روسيه و هم فرانسه حاضرند ميزبان اين كنفرانس باشند. فارن پاليسي در يك گزارش خود در ارتباط با موضوع نوشته است؛ بعضي از مقامات پيشنهاد داده اند كه برنامه صلح خاور ميانه با ديگر مسائل خاورميانه، به طور همزمان در نشست مجمع عمومي سازمان ملل در نيويورك مطرح شود. نخست وزير اسرائيل در روزهاي اخير تصريح كرد اگر بخواهد شهرك سازي را براي دوره اي شش ماهه متوقف كند، اين توقف شامل شهرك هايي نمي شود كه كلنگ احداث آنها به زمين خورده است. نتانياهو در عين حال، نگفته است كه كلنگ احداث چند شهرك تاكنون به زمين خورده است و آيا اسرائيل آنقدر بودجه دارد كه همين شهركها را ظرف پنج سال آتي تمام كند كه حال مي خواهد بر سر آن معامله هم بكند!
نكته مهمتر اينكه، آيا جايي مي ماند كه اسرائيل بتواند شهرك بسازد و كلنگ احداث آن را به زمين نزده باشد؟ از همه مهمتر، با تكميل همين شهرك ها، آيا اساسا از ديد خود آنها، اصولا امكان تبيين منطقه اي به نام كشور فلسطين امكان پذير خواهد بود؟ شايد اين بار چند شهرك ويرانه، پراكنده و جدا از هم را مي خواهند فلسطين بنامند!
مهمتر از همه اينكه وضعيت ميليون ها فلسطيني كه به خاطر اشغال كشورشان توسط صهيونيست ها آواره شده اند، چه خواهد شد؟ تمام دلخوشي كنوني آمريكا اين است كه اكنون محمود عباس رييس تشكيلات خودگردان فلسطين است و او همه شروط اسرائيل و آمريكا را مي پذيرد. اما آمريكايي ها غافل از اين موضوع هستند كه اين توافق بايد به تاييد ملت فلسطين برسد. اكنون يك نفر فقط مي خواهد سهم خودش را ببخشد، اگر مردم فلسطين مي خواستند كشورشان را به اسرائيلي ها ببخشند كه مبارزه آنان 60 سال ادامه پيدا نمي كرد! اكنون منابع خبري اسرائيلي- آمريكايي مي گويند كه قرار است اوباما 18 سپتامبر (27شهريور) يعني در سال نو يهوديان اسرائيلي و لابي قدرتمند آنها در آمريكا، براي آنان سخنراني كند. اما معلوم نيست او اين شجاعت را خواهد داشت كه بگويد اشغالگري نمي تواند ادامه يابد و نبايد چهره يهوديان را با ادامه اين اشغالگري تخريب كرد. انتظار است كه اوباما در آن سخنراني اشاره كند كه ميليون ها فلسطيني آواره بايد اين حق را كه برخلاف اعلاميه حقوق بشر پايمال شده است را بار ديگر به دست آورند، تا به سرزمين مادري خود بازگردند. او بايد به آنان بگويد كه به اصول حقوق بشر تن دهند و بپذيرند كه همه فلسطيني هاي آواره به كشورشان بازگردند و سپس انتخاباتي تحت نظر سازمان ملل برگزار شود و به اين ترتيب، دولتي تشكيل شود كه مسلمانان، يهوديان و مسيحي ها همانند 60 سال قبل بتوانند در صلح و امنيت و آرامش و در كنار هم زندگي كنند. اين خواسته با همه اصول حقوق بشر و قوانين بين المللي منطبق است، و اوباما نبايد نگران باشد كه به خاطر بيان آن، صهيونيست هاي حاكم بر كشورش، او را سرنگون كنند. اوباما اگر به دنبال يك صلح باثبات و نه يك ژست سياسي كم دوام و سراب گونه در خاورميانه است، بايد اندكي ريسك را بپذيرد و اين حداقل خواسته ها را بيان كند.
منبع: خبرگزاري جمهوري اسلامي

 



آمريكا در افغانستان به دنبال چيست؟ اشغالگري زيرنقاب دموكراسي

سبحان محقق
اشاره
مردم افغانستان 29 مرداد دومين انتخابات رياست جمهوري در اين كشور را تجربه كردند. نويسنده با تكيه بر اين تحول، و البته وراي قيل و قال هاي سطحي موجود كه به چگونگي برگزاري انتخابات و اولويت هاي نامزدها مربوط مي شود، طرح هاي پيدا و پنهان اشغالگران در مورد افغانستان را مورد توجه قرار داده و دورنمايي از تحولات پيش روي اين كشور را به دست مي دهد.
سرويس خارجي كيهان
افغانستان با انتخابات اخير، دومين انتخابات رياست جمهوري را از زمان سرنگوني رژيم طالبان تجربه كرده است و اين براي همه كساني كه نگاهي متعارف به تحولات جاري اين كشور دارند، يك پيروزي و گامي به جلو محسوب مي شود.
براساس نگرش متعارف، كه خاص كارشناسان و انديشمندان اروپايي و آمريكايي است، افغانستان در ابتداي راه است و دارد نخستين گام هاي دموكراتيك را تجربه مي كند. اگر هيچ حادثه ناخواسته و بازدارنده اي رخ ندهد، سال ها وقت لازم است كه گرايشات قبيله اي و ساختارهاي سنتي به تدريج جاي خود را به استقرار نهادهاي جديد بدهند.
در شرايط حاضر اگر نشريات آكادميك و ژورناليستي اروپايي و آمريكايي را ورق بزنيم، با انبوهي از مطالب در مورد نحوه گذر افغانستان به سوي يك جامعه مورد دلخواه و دموكراتيك برمي خوريم.
در مورد اينكه چرا درباره ملت سازي و دولت سازي در افغانستان و حذف ساختارهاي سنتي آن، كارشناسان غربي اين همه جنجال راه انداخته اند و عملا تحولات اين كشور را به يكي از مورد توجه ترين سوژه هاي تحليلي خود تبديل كرده اند، هركس چيزي دارد كه بگويد؛ يكي مي گويد آمريكا اهداف استراتژيك ديگري دارد و توسعه دموكراتيك افغانستان تنها يك بهانه و تاكتيك است، و موافقان نيز مي گويند، حضور 60 هزار نيروي ناتو از 42 كشور تحت رهبري آمريكا در افغانستان، براي اين كشورها، فقط زحمت و هزينه به همراه دارد و اين هزينه در كشوري صحرايي و ناهموار كه منابع زيرزميني نيز ندارد، براي آمريكا تا هشت سال نخست (2001-2008) 223 ميليارد دلار آب خورده است و اين هزينه اكنون به دليل حضور گسترده تر، بيشتر هم شده است.
البته، اين هزينه ها و مشقات به زعم موافقان ، ارزش دارد چرا بايد ماموريت ايجاد يك دولت مدرن و دموكراتيك در افغانستان به سرانجام برسد.
اما تاريخ ديپلماسي 230 ساله آمريكا نشان مي دهد كه اين كشور تاكنون نه تنها به حال ملتي دل نسوزانده است، بلكه براي حفظ منافع خود تاكنون بيش از 200 مورد تجاوز و جنگ خونين عليه ساير ملل را نيز در پرونده قطور خود دارد و بيشترين و طولاني ترين اين تجاوزات هم به آمريكاي لاتين مربوط مي شود، منطقه اي كه بالغ بر 150 سال است مداخلات مكرر ايالات متحده را تجربه مي كند و به همين خاطر به نظر مي رسد كه تا آينده اي نامعلوم، بايد مهر عقب ماندگي و مقروض بودن را در پيشاني خود داشته باشد.
واشنگتن خصوصا در منطقه آمريكاي مركزي به مثل دزدان دريايي عمل كرده و مي كند، به يك مورد از اين مداخلات امپرياليستي توجه كنيد: در اوايل دهه 1950 «آربنز» با راي مردم گواتمالا و به شيوه اي كاملا دموكراتيك، به عنوان رئيس جمهور اين كشور انتخاب شده بود، دولت وي در آن زمان، هيچ درآمدي نداشت و تنها راه ايجاد درآمد براي آربنز اين بود كه همچون ساير ملت هاي آزاد، بر فعاليت شركت آمريكايي «يونايتدفروت» و صادرات موز آن، ماليات قانوني وضع كند. آربنز جزئي ترين ماليات را بر فعاليت اين شركت وضع كرد. اما واكنش آمريكا چه بود؟ «هنري كابوث لژ» در مجلس سناي آمريكا از جاي خود برخاست و مدعي شد: كمونيست ها زمام امور گواتمالا را در دست گرفتند و ما بايد وارد عمل شويم! آيزنهاور (رئيس جمهور وقت آمريكا) نيز سراغ سيا رفت و اين سازمان جاسوسي هم در سال 1954 وارد عمل شد و دولت مشروع و قانوني و دموكراتيك گواتمالا را به قيمت جان صدها نفر، برانداخت و يك ديكتاتور نظامي را سركار آورد.
وقتي كه ما به اين پيشينه و به ويژه، دهه هاي پس از جنگ جهاني دوم (1945) نگاه مي كنيم و متوجه مي شويم كه آمريكا ملت هايي مثل اندونزي، ايران و شيلي و ده ها كشور ديگر را گرفتار چه ديكتاتورهاي سفاكي كرده بود، اكنون حق داريم نسبت به اين همه وسواس آمريكايي ها در مورد پياده شدن مو به موي دموكراسي در افغانستان شك كنيم و به دنبال دلايلي غير از آنچه بيان مي شود بگرديم و واقعا دريابيم كه چرا آمريكا اين همه در افغانستان، از جان و مال هزينه مي كند.
به هر حال، ملت سازي و گذر از يك جامعه سنتي به مدرن، يك بحث است و علل واقعي حضور آمريكا در افغانستان بحثي ديگر، مسئله ملت سازي، و به تعبير ديگر، ايجاد يك بستر مناسب براي شكل گيري دولتي مدرن و دموكراتيك، كه اين همه در مورد آن حرف زده مي شود، در همين مقاله و در جاي خود مورد توجه قرار مي گيرد، اما اينكه چرا آمريكا در افغانستان حضور دارد و در پي چيست، نكاتي را همين جا مورد توجه قرار مي دهيم.
آمريكايي ها علاوه بر اينكه ماموريت خود براي صدور دموكراسي را در بوق و كرنا كرده اند، مي گويند هنوز نتوانستند تروريسم را كه در شكل شبكه القاعده و شبه نظاميان طالبان در افغانستان حضور دارد، نابودكنند. وقتي بحث القاعده و طالبان مطرح مي شود، همه چيز در هاله اي از ابهام قرار مي گيرد؛ اينكه آيا جنگ آمريكا و انگليس عليه طالبان در افغانستان يك جنگ جدي است و ژنرال هاي آمريكايي حقيقتاً براي ريشه كني طالبان، عمليات انجام مي دهند و يا اينكه هر دو طرف توطئه اي مشترك را اجرا مي كنند و آمريكا هرجا كه بخواهد حضور داشته باشد، چه عراق و افغانستان و چه پاكستان و كشورهاي ديگر باشد، طالبان نيز بايد قبل از آمريكا و براي توصيه تجاوز، در اين كشورها حضور يابد.
لذا، اشاره واشنگتن به حضور طالبان در افغانستان، استدلالي است كه ما را به ورطه ابهامات و احتمالات مي برد و حتي دورنماي خروج آمريكايي ها از افغانستان هم مبهم و به نابودي طالبان مشروط مي شود.
تحليلگران جريان هاي مخالف ايالات متحده هم هر كدام در مورد حضور آمريكايي ها در افغانستان دلايلي را رديف مي كنند و به استثناي منابع نفت و گاز كه افغانستان فاقد آنهاست، مهار ايران، نفوذ در آسياي مركزي، چين و روسيه را علت اين حضور مي دانند؛ مواردي كه همه در ذيل جغرافياي سياسي افغانستان مي گنجند.
شايد بتوان چنين دلايلي را براي حضور آمريكا در افغانستان فهرست كرد، ولي علت اصلي حضور، چيز ديگري است؛ آمريكا مي خواهد نظامي را در افغانستان مستقر كند كه هم ظاهري دموكراتيك داشته باشد و هم از قواعد و نظم بين المللي تبعيت كند. اگر چنين هدفي در افغانستان تحقق يابد، آمريكا به بزرگترين پيروزي خود طي سال هاي اخير دست مي يابد و حتي مي تواند چهره مخدوش و جنگ طلب خود را تا حدودي ترميم سازد، چرا كه در كشوري دست به دولت سازي موفق زده است كه هم جريانات جهادي و اسلامگرا و هم تندروهاي طالبان، كه همه جزو نيروهاي اسلامي (اهل سنت) محسوب مي شوند، براي رسيدن به دولت با ثبات طي دو دهه اخير، شكست خورده بودند.
پس، ايجاد يك دولت دموكراتيك با ثبات در افغانستان، قبل از آنكه براي مردم اين كشور يك پيروزي باشد، پيروزي بزرگي براي آمريكاست. افغاني ها نيز تنها در صورتي از اين تحول سود مي برند كه سرمايه هاي زيادي به اين كشور سرازير گردد و ساخت و سازهاي زيربنايي گسترده اي در اين سرزمين جنگزده انجام گيرد. موردي كه حتي اگر فرض كنيم چنين اراده اي در كاخ سفيد وجود داشته باشد، به خاطر فضاي كاملاً ناآرام و همچنين، ناتواني مالي آمريكا، عملاً غيرمحتمل به نظر مي رسد.
ملت سازي
بحث ملت سازي، خود به خود ما را متوجه تحولات چند سده اخير اروپا مي كند؛ با امضاي قرارداد «وستفالي» ميان كشورهاي اروپايي در قرن هفدهم، از آن پس اروپايي ها ديگر خود را رعيت فئودال ها و يا تابع كليساي روم نمي دانستند، بلكه شهروند دولت- ملت ها به حساب مي آمدند. اين تحول هم به نفع كارخانه داران شد كه به راحتي مي توانستند به كارگران وطني كه قبلاً رعيت فئودال بودند، دست پيدا كنند و هم زمينه ساز شكل گيري دولت هاي دموكراتيك مدرن شد.
اكنون سياستمداران افغان و غربي ها در مورد افغانستان هم تلاش مي كنند مردم اين كشور خود را شهروند كل كشور بدانند و گرايشات ملي را جايگزين وابستگي هاي قومي بكنند. اگر به مقالات و اظهارنظرهاي اين عده از تحليلگران توجه كنيم، فقط يك آرمان را مي توانيم از متن آنها استخراج كنيم و آن، «دموكراسي» است. در مقابل اين آرمان ما آرمان ديگري را نمي بينيم و به خصوص، در مورد ارزش هاي بومي و ملي و تاريخي و اسلامي، حرفي در ميان نيست. در صورتي كه اين يك دروغ و انحراف بزرگ است و از هم اكنون مي توانيم شاهد باشيم كه سنگ بناي نظام جديد افغانستان را كج گذاشته اند!
اصولا، دموكراسي در ذات خود نمي تواند آرمان باشد؛ دموكراسي نه خوب است و نه بد و يك ارزش ابدي و يا به تعبير «فرانسيس فوكوياما» پاياني هم نيست. دموكراسي تنها يك تمهيد و يك مكانيسم براي حكومت كردن است و يا بهتر است بگوئيم كه دموكراسي در حد يك «ابزار» است. مسلماً اگر اين ابزار تبديل به آرمان شود، ملتي سردرگم و از خود بيگانه مي شود و به انحراف كشيده مي شود. لذا، دموكراسي افغانستان را بايد آرمان هاي بزرگ اسلامي و ملي همراهي كنند تا يك ساختار سياسي تقريباً كامل شكل گيرد.
پس، اگر بحث ملت سازي آنطور كه غربي ها آن را براي افغانستان تجويز مي كنند، نهايتش ملت سوزي و ملت تخريبي است. وانگهي، دموكراسي در مفهوم متداولش، در جامعه اي نضج مي گيرد كه ملتش حداقل رفاه اقتصادي به علاوه آگاهي هاي سياسي را داشته باشد، همه مي دانيم كه 30 سال جنگ مداوم، فقر و بي سوادي مضاعفي را بر مردم افغانستان بار كرده است، به طوري كه ميليون ها نفر به نان شب محتاجند و حدود 70 درصد مردم اين كشور اصولا سواد ندارند.
در هر حال، آمريكايي ها اگر نيت خير هم داشته باشند( كه قطعاً ندارند) به دلايل مختلفي كه گفته شد، نمي توانند يك نظام دموكراتيك واقعي كه سعادت را براي افغان ها به ارمغان آورد، مستقر كنند و از هم اكنون مي توان از خود بيگانگي را در افق هاي پيش روي جامعه افغان ديد.
ابتدا و پايان تاريخ
طبق فرمول آمريكايي ها، افغانستان در ابتداي راه توسعه و ترقي و كاميابي است و يا لااقل در همان دوران قرن هفدهم اروپا و زمان امضاي قرارداد وستفالي قرار دارد؛ يعني، تاريخ در واقع، از اين پس براي افغانستان شروع مي شود. آمريكا به تعبير فوكوياما، در پايان راه است و براي شهروندان آمريكايي، هيچ مبارزه اي ديگر موضوعيت ندارد، چون اگر نهادهاي دموكراتيك مي خواستند اكنون به آنها رسيدند و ديگر نبايد انقلاب بكنند، چون خودشان بر خودشان حاكمند.
افغانستان اكنون در پاي قله و آمريكا در نوك آن است، مردم افغانستان در ابتداي خط هستند و آمريكايي ها در پايان آن! افغانستان اگر از خود لياقت نشان دهد، مي تواند به جايگاه كنوني ايالات متحده برسد و اگر در حد آمريكا به قدرت و ثروت نرسيد، لااقل بايد پله هاي زيادي از نردبان توسعه را پشت سربگذارد.
اما، آيا واقعاً چنين است و همه چيز براي سعادت افغاني ها مهياست و فقط آنها بايد از خود مايه بگذارند تا به اين همه سعادت و پيشرفت برسند؟
در صفحات نيويورك تايمز، واشنگتن پست، لوموند و اشپيگل در مورد وضعيت زنان افغان مطالب زيادي نوشته شده و همچنان نيز نوشته مي شود و شبكه هاي اصلي مثل شبكه «فرانس - 24»، «سي .ان .ان»، «بي.بي.سي» و «فاكس نيوز» هم در اين مورد، گزارش و خبر پخش مي كنند.
همه اين رسانه ها مفروضات مشترك زيادي در مورد افغانستان دارند؛ از نظر آنها، افغانستان كشوري است سنتي، فقير، جنگ زده، قبيله اي، عقب افتاده،... كشوري كه زن در جامعه اش داراي جايگاه فروتري نسبت به مرد است و كشوري كه هنوز نهادهاي مدرن به طور كامل در آن شكل نگرفته است و اكنون مراحل قبيله اي را مي گذراند.
به تعبير محافل غربي، آمريكا و ناتو الآن يك فرصت طلايي براي ملت افغان به وجود آورده اند و مي خواهند مردم انتخابات را تجربه كنند و با رأي خود، بر سرنوشت خويش حاكم بشوند.
اكنون اروپايي ها و آمريكايي ها مايلند همه تجارب مثبتي كه خود پشت سر گذارده اند در اختيار نخبگان افغان قرار دهند تا آنها نيز نردبان ترقي را به سرعت طي كنند و به همان جايي برسند كه هم اكنون غربي ها در آنجا قرار دارند.
ما در اينجا نمي خواهيم بگوئيم و اثبات كنيم كه غربي ها به طور كل چقدر در بدبختي و فلاكت افغان ها نقش داشته اند و قدرت هاي غربي لااقل طي 30 سال اخير در شكل كمونيسم شوروي و طالبانيسم آمريكايي و بالاخره، اشغال توسط تفنگداران آمريكايي و ناتو اين ملت را راحت نگذاشته اند. ما در اينجا همه اينها را ناديده مي گيريم، ولي مي خواهيم بپرسيم و بررسي كنيم كه آيا افغان ها از اين پس واقعاً در مسير سعادت قرار گرفته اند؟ آيا جايي كه قرار است كه به آن برسند، بهشت برين است و همه اقشار اجتماعي در آن شاد و از وضعيت خود راضي خواهند بود؟ آيا اكنون زن آمريكايي و اروپايي غرق در سعادت است و يا طي دهه هاي اخير چنين بوده است؟
در خود جامعه آمريكا، آيا واقعاً اين مردم هستند كه برخود حكومت مي كنند؟ آيا در اين كشور كه قبله روشنفكران خوانده مي شود، همه وعده هاي روشنفكران قرون اخير، به ويژه دايره المعارف نويسان قرن هجدهمي فرانسه در مورد انتقال بهشت از آسمان به زمين تحقق يافته است و يا لااقل نشانه هايي از اين آرمان بزرگ روشنفكري را ما در آنجا و در فرانسه مي بينيم؟
در ارتباط با ساختار واقعي نظام سياسي آمريكا و حاكمان واقعي اين كشور و سياست هاي داخلي و خارجي آن، انديشمندان زيادي تحقيق و تفحص كرده اند و در همين صفحه نيز قبلاً توسط اين نويسنده به برخي از اين تحقيقات اشاره شده است؛ از جمله «سي رايت ميلز» جامعه شناس مشهور آمريكايي، در تحقيقات خود طي دهه هاي پس از جنگ جهاني دوم، ثابت مي كند كه واقعيت نظام سياسي حاكم بر ايالات متحده، دموكراسي نبوده، بلكه «اليگارشي» (حكومت اقليت متمول) است و حاكمان حقيقي اين جامعه 300 ميليون نفري (آن زمان)، به هزار نفر هم نمي رسند!
يا انديشمند ديگري به نام «گورويدال» معتقد است در آمريكاي كنوني نه دموكراسي حاكم است و نه ديكتاتوري به سبك سزارهاي قديم. وي مي گويد سياست آمريكايي بر پايه روابط خانوادگي بنا شده است كه بيشتر آنها را طرفداران اليگارشي تشكيل مي دهند.
در مورد ماهيت واقعي ساختار سياسي آمريكا، هيچكس بيشتر از «جيمز مديسون»، پدر قانون اساسي آمريكا، صلاحيت قضاوت ندارد. وي ضمن اشاره به قانون آهنين اليگارشي مي گويد: هميشه عده معدودي هستند كه صحنه نمايش را مي گردانند و در صورت داشتن توانايي، قادر خواهند بود اين روند را هميشه در خانواده خود ادامه دهند.
لذا، مي بينيم كه دورنماي آمريكا با نماي نزديك آن، فرق دارد؛ دورنمايش حاكميت مردم بر مردم است و مي خواهد اين رويه حكومتي را در سراسر جهان بسط دهد. ولي وقتي از نزديك به اين كشور نگاه مي كنيم، مي بينيم كه حدود نيمي از رأي دهندگان به پاي صندوق هاي رأي آورده مي شوند و اين راي دهندگان نيز نه تنها انتخاب محدودي دارند و فقط مجبورند به كانديداهاي دو حزب جمهوريخواه و دموكرات رأي بدهند. بلكه ساختار سياسي آمريكا به گونه اي است كه رئيس جمهور منتخب مردم هم به جاي اينكه خواسته هاي توده هاي رأي دهنده را اساس تصميمات خود قرار دهد، مجبور است به الزامات امپرياليستي آمريكا پايبند باشد، و اين قاعده اي است كه با خط و مشي «باراك اوباما»، رئيس جمهور جديد آمريكا، كاملاً صدق مي كند؛ به عنوان مثال، مردم آمريكا كه از سياست هاي جنگ طلبي «جرج بوش» (رئيس جمهور قبلي) خسته شده بودند، اصولاً بدين خاطر به اوباما رأي دادند كه وي آمريكا را از گرداب جنگ خارج كند و نيروها را از خاورميانه فرابخواند، ولي اكنون مي بينيم كه رئيس جمهور فعلي آمريكا مثل قبلي جنگ طلب ظاهر مي شود. اوباما آتش جنگ را در افغانستان شعله ورتر مي كند و حتي با مداخلات خود در پاكستان ، اين كشور را نيز به ورطه جنگ داخلي مي كشد و دراين جنگ مشاركت نيز مي كند.
در هر حال، با توجه به واقعيات سياسي موجود در ايالات متحده و جهان و با توجه به تحقيقاتي كه انديشمندان بي طرف در مورد آمريكا انجام داده اند، مي توان گفت كه «نظام سياسي اين كشور، در ظاهر دموكراتيك، ولي ذاتاً اليگارشي است.»
اگر اين واقعيت را با پيشينه ديپلماسي
230 ساله آمريكا در قبال كشورهاي خارجي همراه كنيم، مي توانيم در مورد افغانستان به قضاوت درست تري برسيم و از الآن، آينده اين كشور را با يك ضريب خطاي كمتر پيش بيني كنيم.
در مورد پيشينه ديپلماسي آمريكا، همانطور كه اشاره شد، در مجموع مي توان گفت كه آمريكا تاكنون بيش از 200 مورد حمله نظامي يكجانبه ثبت شده عليه كشورهاي جهان سوم انجام داده است و حاصل هيچ يك از اين حملات، توسعه و پيشرفت براي كشور هدف و يا آسايش مردم آن نبوده است.
پس، مي بينيم كه كشوري رسالت ايجاد نظام دموكراتيك و توسعه و پيشرفت افغانستان را به دوش مي كشد كه خود دموكراتيك نيست و سابقه درستي هم در مأموريت هاي مشابه ندارد.
اگر خوشبين باشيم، بايد بگوئيم افغانستان آتي، كشوري است كه از لحاظ سياسي به الزامات و هنجارهاي بين المللي (آمريكا) گردن مي نهد، از لحاظ اقتصادي به بانك جهاني، صندوق بين المللي پول، ايالات متحده واروپا مقروض و از لحاظ اجتماعي و فرهنگي هم از خود بيگانه مي شود. افغانستان آتي هرچند در كل، به سطحي از رفاه مي رسد كه در مقايسه با شرايط كنوني بهتر است، ولي تازه وارد دنيايي از پيچيدگي ها و مشكلاتي مي شود كه تقريباً همه كشورهاي فعلي جهان سوم با آن دست و پنجه نرم مي كنند.
ملت افغان در آينده دچار چالش و خشمي مي شود كه هم اكنون به عنوان مثال، مردم پاكستان و مصر دچار آن هستند؛ شهروندان افغان مانند پاكستاني ها، به پاي صندوق هاي رأي مي روند و رأي هم مي دهند، اما تصميم گيرنده نهايي نيستند! تصميمات در كاخ سفيد گرفته مي شود و سپس به مقامات كابل كه مثل كارمندان موظف هستند، ابلاغ مي گردد تا آن را اجرا كنند! اين سرنوشت محتوم افغاني ها همچون مصري ها، پاكستاني ها، يمني ها، قطري ها، ... است؛ در دنياي تك قطبي جديد هر كس بايد به وظايفش آشنا باشد و فقط آنهايي كه نفت دارند، پول هم دارند و كساني كه نفت ندارند (مثل افغانستان)، وضع معيشتي شان از ديگران بدتر است. نخبگان افغاني بايدبدانند كه دروغ لازمه جهان گشايي آمريكا است و اگر آنها مي خواهند از وضعيت موجود، كلاهي براي خود بسازند، بايد مسيري حساب شده را برگزينند، و در يك كلام، «ابزار دموكراسي را با آرمان هاي اسلامي و ملي و استقلال طلبانه خود بياميزند، تا بتوانند به سرمنزل مقصود برسند، سرمنزلي كه مي تواند نه آمريكا و اروپاي فعلي باشد ونه، ساختارهاي وابسته مصر و پاكستان را به ارمغان آورد.» البته همه آنچه گفته شد، از سر خوشبيني نيز هست، چرا كه افغان ها تنها در شرايطي مي توانند براي خود، يك استراتژي توسعه بومي و ملي و اسلامي را مد نظر قرار دهند كه شبه نظاميان تروريست، كه «طالبان» خوانده مي شوند، كابل و مردم افغان را راحت بگذارند.
زن آرماني
طبيعتاً وقتي آمريكايي ها و اروپايي ها در مورد وضعيت زنان در افغانستان بي قراري و شكوه مي كنند، منظورشان اين است كه در كشور و تمدن خودشان، زن راضي و شادمان است و به جايگاهي رسيده كه آرزويش را داشته است و يا لااقل، در اين مسير قدم برمي دارد.
در اين موضوع كه نگرش مردسالارانه افغان ها نسبت به زن بايد تجديدنظر شود و نگاه هاي سنتي و فرهنگي از قبل موجود در اين جامعه، بايد اصلاح شود، مسئله اي درخور توجه و قابل تأمل است، اما وقتي كه غربي ها مدل خود را آرماني مي دانند، اين ديگر فريبكاري است و ريشه در خودبرتربيني آنها دارد.
سؤال اين است كه آيا واقعاً يك زن انگليسي و يا آلماني و آمريكايي اكنون از وضعيت خود راضي است و يا افق روشني را براي خود در پيش روي مي بيند؟
خوشبختانه، به بركت جنبش فمينيستي (در دومفهوم برابري زن و مرد و يا دفاع از حقوق زنان) و همچنين، فزوني زنان تحصيلكرده غربي، ما به مطالب زيادي دسترسي داريم كه خود زنان اروپايي و آمريكايي، درمورد وضعيت خودشان نگاشته اند. بازبيني چندمورد از اين خودنگاشته ها، به خوبي مي تواند تصوير زن درغرب را بازنمايي كند و نشان بدهد كه زنان افغان قرار است به چه مراتبي برسند.
«كيت فيگز» يك زن انگليسي است؛ وي در كتابي تحت عنوان «زنان و تبعيض» نسبت به شرايط اجتماعي انگليس و تبعيضي كه در اين كشور عليه زنان مي شود، به شدت اعتراض مي كند. نويسنده اين كتاب، براي اثبات وجود تبعيض شديد نسبت به زنان در كشورش، با زنان زيادي از هموطنان خود گفت و گو مي كند. فيگز در هفت فصل كتاب خود به موضوعاتي چون وضعيت شغلي و اداري تبعيض آميز انگليس نسبت به زنان، مزاحمت هاي جنسي مردان براي زنان در محيط هاي كاري، شرايط سخت زنان باردار شاغل، دستمزد نابرابر ميان زنان و مردان انگليسي و... مي پردازد. نويسنده در همه جاي كتاب، براي اثبات ادعاهاي خود، از اظهارات زنان درگير با همين مشكلات، شاهد مي آورد.
هدف محوري اين كتاب، زيرسؤال بردن ادعاهاي جوامع صنعتي درمورد برابري زن و مرد و ايجاد فرصت برابر براي آنها در حوزه هاي مختلف، خصوصاً در كسب و كار است. درد دل نويسنده و كساني كه با وي گفت و گو كرده اند، اين است كه نه تنها تبعيض عليه زنان ازبين نرفته، بلكه بيشتر هم شده است! نويسنده مي خواهد بگويد شعارهايي كه درباره تساوي زن و مرد در غرب داده مي شود، همه دروغ و غيرواقعي است، ضرب و شتم زنان در جوامع سرمايه داري خيلي زياد است، تجاوز و آزار جنسي به امري عادي تبديل شده است و نسبت به زنان رنگين پوست تبعيض بيشتري روا داشته مي شود (عارضه خود برتربيني نژادي).
«ماري جوري ال دوالت» يك زن تحصيلكرده آمريكايي است؛ وي در كتاب خود «روش هاي رهايي بخش» فرودستي و اجحاف نسبت به زنان در جامعه آمريكا را نشان مي دهد. نويسنده دراين كتاب كه حاصل سال ها حشر و نشر وي با ديگر زنان است و مايه هاي علمي و تحقيقي دارد، فرهنگ انگلوساكسوني در قبال زنان را به چالش مي كشد. خانم دكتر «اورز ولاشي» آلماني هنوز از سنگيني محيط مردانه بر زنان سخن مي گويد. وي در كتاب «ما دختر به دنيا نمي آئيم...» ريشه تفاوت هاي رفتاري ميان دختر و پسر در كشورش و ساير جوامع را «محيط» مي داند. يك خانم نويسنده ديگر آلماني مي نويسد كه مردان سعي مي كنند از همسرانشان جدا شوند و با زنان و دختران ديگري زندگي كنند و اين قدرت انتخاب و تعويض همسر، براي مردان تا سنين بالا ادامه دارد.
خانم «كولت داولينگ» آمريكايي كه كتاب «عقده سيندرلا» را به نگارش درآورده است، به زنان مخاطب خود توصيه مي كند از شواهرانشان جدا شوند، و ازاين طريق به همه سرخوردگي هاي خود در زندگي بامردان از خودراضي، واكنش نشان دهند.
با مشاهده آنچه كه در غرب براي زنان مي گذرد و مطالبي كه خود زنان نگاشته اند، مي توان به يك نتيجه گيري كلي رسيد؛ تحولات مدرنيسم، براي زنان نيزمانند همه اقشار اجتماعي فوايدي را به همراه داشته و آنها را با حقوق خود آشنا كرده است، اما قبل از آن، دو چيز براي زن در غرب بيش از همه برجستگي دارد؛ اول، آزادي جنسي زنان است و دوم، رهايي زن از خانه و جايگاه سنتي و طبيعي نسل پروري و ورودش به جامعه، تا به جاي «مادر»، بتواند به عنوان «كارگر» در جامعه سرمايه داري انجام وظيفه كند.
توجه رسانه هاي غربي به زنان در افغانستان، يك وجه پنهان نيز دارد و آن تقابل سرمايه داري با اسلام است؛ غرب از يك طرف، مي داند كه در يك فضاي سالم، اسلام چيزهاي زيادي درباره زن براي گفتن دارد و از طرف ديگر، با پديده گرايش زنان خود، به ويژه زنان تحصيلكرده، به اسلام و حجاب مواجه است؛ به همين خاطر، با دامن زدن به اسلام هراسي در غرب و برجسته كردن پوشش هاي خاص (مثل چادر افغاني) در برخي كشورهاي اسلامي، سعي مي كند فضا را براي يك گفتمان متقابل، ناسالم كند. قتل خانم دكتر «شربيني» مصري الاصل، كه اخيراً در آلمان رخ داد، به طور حتم و قبل ازهرچيز محصول اسلام هراسي در غرب است. به عبارت بهتر، اين قتل تنها به خاطر غضب و از كوره دررفتن آني يك جوان بي مايه و بدطينت نئونازي نيست، بلكه حاصل سال ها كار رسانه اي و دامن زدن به اسلام هراسي و برابر دانستن اسلام با تروريسم است.
نتيجه اينكه، غرب فعلي نمي تواند كعبه آمال يك زن مسلمان افغاني باشد و در سطحي كلي تر، درست نيست كه بگوئيم افغانستان در پاي قله اي قرار دارد كه آمريكا در اوج آن است. انديشمندان افغاني اگر بر مسائل به قدر كافي اشراف داشته باشند، مسلما راضي نمي شوند در ابتداي تاريخي قرار گيرند كه آمريكاي فعلي در پايان آن قرار گرفته است!
جمعبندي و چاره جويي
بزرگ ترين چالش كنوني مردم افغانستان، جنگ ميان نيروهاي اشغالگر و شبه نظاميان طالبان است، هرچند بسياري از كساني كه اكنون با آمريكايي ها و اشغالگران مي جنگند، پيوند سازماني با طالبان و يا شبكه القاعده ندارند، بلكه به اعتراف خود غربي ها، شهرونداني هستند كه در حملات ناجوانمردانه زميني و هوايي ناتو، نزديكانشان را از دست داده اند و يا درست تر اين است كه بگوييم كساني هستند كه عليه اشغالگران دست به سلاح برده اند.
با توجه به پديده فوق و درگيري هاي رو به توسعه جاري در ولايات جنوبي و شرقي افغانستان، از جايگاه كنوني مي توان درگيري و ناآرامي را تا آينده اي دور و نامعلوم براي افغانستان ديد.
فاز ديگر شرايط جاري افغانستان، تحولات سياسي اين كشور است و شامل برگزاري انتخابات رياست جمهوري، پارلماني و شوراهاي ولايتي در فواصل معين، اداره كشور، كنفرانس هاي بازسازي و اجراي تعدادي از پروژه هاي عمراني در مناطق امن تر مي شود.
اقدامات عمراني و توسعه سياسي و اقتصادي نيز يك پايش طبق معمول، به اوضاع و احوال امنيتي جاري گير است و پاي ديگرش هم به ميزان كمك هاي مالي و فني جامعه بين المللي بسته است. دولت كابل در سال هاي آتي با اين دو متغير مؤثر، دست و پنجه نرم خواهد كرد.
خوشبختانه افغانستان مانند عراق گرفتار درگيري هاي قوميتي و حملات هدفمند و حساب شده تروريست ها عليه شيعيان نيست؛ چهار قوم اصلي ازبك، تاجيك، پشتو و هزاره عليه هم نمي جنگند. حتي هزاره هاي شيعه كه در ارتفاعات مركزي افغانستان زندگي مي كنند و تا اوايل قرن بيستم هيچ فردي از قوميت هاي ديگر جرئت نداشت پا به منطقه آنها بگذارد، اكنون با ساير قوميت ها احساس همگرايي بيشتري مي كنند. آنها كشتار خود توسط شبه نظاميان طالبان تا سال 2001 را به حساب خود طالبان و نه اهل سنت، گذاشته اند.
در هر حال، مزاحمتي كه افغان ها هم اكنون احساس مي كنند، جنگ ميان طالبان و ناتو است كه تا آينده هاي دور هم ادامه دارد.
نخبگان و انديشمندان افغان در مورد حال و آينده خود، بايد سه مؤلفه را در نظر بگيرند و آنها را به خوبي حلاجي كنند، فرصت ها و تهديدات بالقوه را بشناسند و در بطن يك چنين استراتژي سنجيده، تصميم بگيرند و قدم بردارند.
اين سه مؤلفه را مي توان به ترتيب ذيل برشمرد و توضيح داد:
نخست؛ علل و انگيزه هاي واقعي لشكركشي آمريكايي ها و متحدان آنها به افغانستان بايد كشف گردد و يا لااقل، علل تداوم حضور آنها در اين كشور بايد دانسته شود، دوم؛ برنامه هاي كوتاه مدت و بلندمدتي كه اشغالگران در رابطه با افغانستان در سر دارند، بايد مشخص گردد، و سوم نيز چگونگي استفاده از فرصت هاي موجود براي ارتقاي ملي و رسيدن به آينده اي آرماني و قابل قبول و همچنين، حذف يا كاستن خطرات و تهديدات بالقوه موجود است.
بايد منتظر ماند و ديد افغان ها دو چالش پيچ درپيچ و همزمان «بازسازي» و «جنگ» كه با ذهنيت هاي پس پرده اشغالگران نيز ممزوج شده است را چگونه پشت سر خواهند گذاشت.
سرانجام روزي خواهد رسيد كه مردم افغانستان با سپري كردن روزهاي سخت؛ آسايش و آرامش را با تمام وجود لمس كنند.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14