(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 10 شهريور 1388- شماره 19451
 

بچه هاي محله
افسانه قديمي
سرخط
قاب كتاب
بال پرواز
چراغ مطالعه سرود كريسمس
پاي صحبت هاي يك ابر قلدر !
خواهر مهربانم
چرا، غم؟
روزي مي رسد كه...
ماجراهاي مدرسه



بچه هاي محله

محمد عزيزي «نسيم»
در شماره قبل گفتم كه رفتيم رسيديم به خانه دوست جانبازمان «احمدپورپيرعلي».
شور و شوق دوستانمان ديدني بود، گل سلام و لبخند فضاي خانه را معطر كرده بود.
نشستيم گل گفتيم و گل شنفتيم. هداياي دوستي مان را به احمد آقا تقديم كرديم، چند عكس يادگاري گرفتيم و بعد از حدود 2 ساعت خاطره گفتن، خنديدن و پذيرايي برگشتيم به خانه مان.
راستي گزارش نسبتاً مفصل اين جشن تولد در صفحه «فرهنگ مقاومت» كيهان چاپ شد.
خلاصه نوشتن من دليل دارد، مي خواهم در شماره 19 (يعني همين شماره) ماجراي بچه هاي محله را تمام كنم.
هر چند كه من هنوز خاطرات دهه هاي 70 و 80 را ننوشته ام. به بعضي از آنها اشاره مي كنم:
1- چاپ اولين روزنامه شيشه اي محله كه هر روز پشت شيشه بقالي حاج صفر خدا بيامرز مي چسبانديمش و آنقدر استقبال بچه هاي محله زياد بود كه بعضي وقت ها نزديك 40 تا نامه از بچه ها و خانواده ها به دستمان مي رسيد.
كم كم روزنامه مان تبديل به هفته نامه شد.
صندوق ساده مان را توي بقالي زده بوديم و محمد آقا فروشنده مغازه با روي خوش از كار ما استقبال مي كرد.
آن خوار و بار فروشي دفتر نشريه بچه هاي محله بود. آخر تابستان كه نشريه را تعطيل كرديم نوشته هاي بچه ها دلم را سوزاند: «من گريه مي كنم چون دارم دوست خوب و مهربانم (بچه هاي محله) را از دست مي دهم...»
بعدها من شور و شوق نشريه محله مان را براي دوستان نويسنده ام در كيهان بچه ها تعريف كردم آنها از طرح ساده ما خوششان آمد و از آن وقت كه سال ها پيش بود، صفحه بچه هاي محله به مدت 5 سال در كيهان بچه ها به چاپ رسيد.
2- تيم ياران: تيم فوتبالي كه براي كودكان و نوجوانان محله مان تشكيل داديم هنوز هم در زمين خاطراتم زردپوشان با نشاط محله را مي بينم كه با شوق مشغول بازي هستند.
3- هيئت گل هاي بهشت
4- مسابقه روزنامه ديواري بين بچه هاي محله و برپايي نمايشگاه در حسينيه.
5- پركردن تابستان بچه ها در كانون شهيد مطهري: با دو ميني بوس دانش آموز كه همه را از كوچه پس كوچه و مدرسه هاي اطراف جمع كرده بودم مي رفتيم كانون براي فوتبال، كلاس هاي هنري، شنا و...
6- و...
اميدوارم همين ها را كه نوشتم جرقه اي باشند براي دوستان نوجوان و جوانم تا از كنار خاطرات ريز و درشت زندگي شان با بي تفاوتي نگذرند.
تمام شد...
دلم نمي آيد ولي...
والسلام

 



افسانه قديمي

شب تازه از نيمه گذشته بود. سياهي، سايه خود را بر شهر انداخته بود. ماه در آسمان بود و از مهتاب خبري نبود. شبي تاريك و سرد. ما همه در تراس ايستاده بوديم. همه منتظر بوديم. با دلشوره هايمان لحظه ها را مي گذرانديم. اتفاقي مي افتاد. حتماً اتفاقي مي افتاد. ما همه اين را مي دانستيم اما چه وقت و چه اتفاقي را نمي دانستيم و همين بود كه دلشوره رابه جانمان انداخته بود. ما از اتفاق ناآشنا مي ترسيديم و به انتظارش ايستاده بوديم. يكي پرسيد: چرا امشب؟ شايد فرداشب آن اتفاق بيفتد. من اما از اينكه امشب همان شب خاص است مطمئن بودم. با لحني سرد و نگران جواب دادم: همه مي دانند كه امشب آن شب است. چطور مي خواهي مسئله به اين بزرگي را نفي كني؟ او اما با همان لحنش كه پر از ترديد و ترس بود گفت: من كه نفي نمي كنم فقط مي گويم شايد فرداشب... حرفش را قطع كردم: ما همه مي دانيم امشب همان شب خاص است پس سعي نكن خودت را قانع كني. همه سكوت كرديم. انگار كسي حوصله بحث كردن نداشت.
همه در دلهايمان اين اتفاق را قبول داشتيم و در ظاهرباورش نمي كرديم. شهر مثل مرده اي بود كه سالهاست خوابيده. پس چرا هيچ ماشيني عبور نمي كرد؟ هر شب تا خود صبح صداي ماشين ها امانمان را مي بريدند و حالا... حتماً همه مي دانستند امشب چه شبي است و درخانه هايشان پنهان شده بودند. يعني ديگران هم مثل ما بودند؟ احساس مي كردم مي خواستم داد بزنم. چيزي در گلويم گير كرده بود. نفسم بالا نمي آمد. دلم مي خواست بدانم در اين لحظه هاي نفرين شده كه نمي گذرند، آنها چه فكري مي كنند. اما حس اينكه آنها هم مثل من با دلشوره هايشان دست و پنجه نرم مي كنند كمي آرامم مي كرد. احساس خستگي و بي حسي مي كردم. چر اين شب تمام نمي شد تا از دست اين كابوس ها خلاص شويم.
صداي فريادي بلند، همه مان را ميخكوب كرد. جرأت نداشتيم به يكديگر نگاه كنيم. مي ترسيديم از چهره هاي هم چيزي را بخوانيم كه نمي خواستيم باور كنيم. يعني آن اتفاق افتاد؟ يا شايد هم خيلي عادي مثل شب هاي ديگر زن و شوهري با هم دعوا مي كنند؟ پاهايم مي لرزيدند. ديگر توان ايستادن نداشتم. نشستم. فكر كردم نكند حالا كه نشسته ام كسي از پشت سربيايد و گردنم را بگيرد و... نه؛ اصلاً دلم نمي خواست به اين افكار ادامه دهم. خواستم فكرم را معطوف چيزي ديگركنم اما كار بي فايده اي بود.فكر كردم به اينكه اگر شب تمام نشود چي؟ اگر تا آخر دنيا همين شب بماندچي؟ تكليف دلشوره هايمان چه مي شود؟ نه؛ اين فكر مسخره اي بود. اين شب هم مثل شب هاي ديگر تمام مي شد. مثل شب هاي ديگر؟ اين شب تاجان ما را نمي گرفت تمام نمي شد. اين شب لعنتي... يكي افكارم را به هم زد. يكي از خودمان بود. همان كه گوشه تراس ايستاده بود و چشم از آسمان بر نمي داشت. گفت: نگاه كنيد، آنجا، انتهاي آسمان، سپيده دم، باورتان مي شود شب تمام شد! به سختي به انتهاي آسمان نگاه كردم. خواب، پلك هايم را سنگين كرده بود. حالا كه همه چيز تمام شده بود چشمهايم را بستم و فكر كردم به همان افسانه قديمي: عدد ماه و روز را كه جمع كني اگر سيزده شود، آن شب اتفاق بدي مي افتد! شايد او درست مي گفت: ما ديوانه ايم كه افسانه هاي قديمي را باور كرديم!
ياسمن رضائيان
17 ساله/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



سرخط

قرار با خدا
اين ماه هم مثل تمام ماه هاي ديگر دارد به پايان مي رسد. ولي من نمي دانم چرا اين بار هم خوشحالم هم ناراحت.نمي دونم ته قلبم چه خبره! به كوله پشتي خودم كه نگاه مي كنم خالي خاليه، هيچي توش نيست وقتي كه مي تكانمش جز خجالت چيزي برام نمي مونه، دوستدارم آب بشم برم تو زمين ولي ا نگار يكي هست كه داره به من اميد مي ده اون مي گه اگه تا اين جا رو خراب كردي همه چي رو تا چند روز ديگه درست كن. چند روز ديگه فرصت دوبرابره. مي گم بيا يه قرار بذاريم. يه عصر بين من و تو و خدا. ببين! هم كوله پشتي تو خاليه هم مال من. هم دستاي تو خاليه هم دستاي من گوشتو واكن واكن تو اين 30روزي كه داره مي ياد هرچي كه از خوبي دلت مي خواد توشو پركن دستاتو بگير بالا و از لطف و محبت خدا پرشون كن. قرارمون يادت نره جمعه روز اول قرار. اگه فرصت رو ازدست بدي بايد تا يك سال حسرت بخوري بيا اين بار را فرصت طلب باش.
شانس بزرگ
رمضان شايد يه فرصتي باشه براي من، براي تو، براي من و تويي كه رجب و شعبان اومدن و رفتن اما توشه اي جمع نكرديم، فرصتي رو كه بايد هم من غنيمت بدونم هم تو، فرصتي كه سالي يه بار بيشتر نيست. اصلاً بذار اين جوري بگم. بذار بهت بگم كه قراره جمعه صبح شانس در خونه ي تورو بزنه تا مي توني ازش استفاده كن. مهلتش هم تا 30روزه. شانس يعني 30 روز مهمون خدا بودن، شانس يعني 30 روز عبادت خدارو كردن، شانس يعني 30 روز شيطان با دست و پاي زنجير بسته، شانس يعني شب قدر شب سرنوشت يعني عنايت لطف خدا، شانس يعني 30 روز فرصت براي درست كردن همه ي خراب كاري ها. چه آدماي خوش شانسي!
زهرا كريمي (باران)/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



قاب كتاب

زعفران زار
¤ انتخاب از كتاب «يك قطعه آسمان»
¤ سروده زنده ياد احمد زارعي
¤ تصويرگر: كاظم طلايي
¤ انتشارات كيهان«... مانند ستاره مي درخشد
در دشت سحر، هزار فانوس
لبريز گل است زعفران زار
زيباست، شبيه بال طاووس...»

 



بال پرواز

شب است، نيمه شب. صداي عوعوي سگ ها از دوردست مي آيد و صداي كولري كه با زحمت كار مي كند از نزديكي. و البته صداي نفس هايي كه به شماره افتاده است؛ اين آخري را خودم مي شنوم! مي شنوم كه به سختي ناله مي كند، به حبس ريه تبعيد مي شوند و لحظاتي بعد از بند بيرون مي آيند.
در اين روزمرگي محض كه به شب هنگام هم كشيده مي شود، يك اتفاق، يك هيجان نياز است. يك پرش از بلندي، يك سقوط آزاد، يك نفس عميق...
و هيجان زندگي من تويي... نفس عميقي كه حسرت تنفسش را مي خورم. حضورت پرش آزادي است سوي خدا و هبوطت... مگر تو هبوط هم مي كني؟! در نگاه من هبوط براي تو تعريف نشده؛ نه، تعريفش كردي برايم. همان وقت كه روي قلبم هبوط كردي. از ارزشت گذشتي براي نگذاشتن من... مني كه حضورت سنگينم كرد. دلم به خودش نازيد كه خانه توست، به خودش نازيد كه «بشرا»¤يش تويي. خوش حال كه تو همان آرامش وعده داده شده اي. غافل كه تو پر پروازي. تو براي حضوري نه هبوط؛ بودنت پرواز است نه سنگيني؛ تو بالي براي پروازي... و من شكسته بال به حضورت محتاج... دست پيش مي آرم تا بلندم كني، در آغوشم بكشي و بالايم بري... بال هايم، بي كمك تو «من» سنگين را نمي كشند... منتظرم تا بيايي... تا بماني...
¤ «و ما جعله الله الا بشري و لتطمئن به قلوبكم» و اين خداوند جز «بشرا»يي براي شما قرار نداد تا دل هايتان بدان آرامش يابد. (انفال / 10)
محمد حيدري / قم

 



چراغ مطالعه سرود كريسمس

از آثار ماندگار و معناگراي «چارلز ديكنز»، داستان خواندني «سرود كريسمس» است. ديكنز «سرود كريسمس» را پيش از آغاز كريسمس سال 1843 نوشت و كتاب بلافاصله با استقبال همگان روبه رو شد. موضوع اصلي داستان سفر معنوي شخصيت اصلي داستان يعني «اسكروج» مي باشد، اسكروج پيرمردي ثروتمند و بداخلاق است كه بخل و خساست او زبانزد شده و علي رغم ثروت هنگفتي كه دارد، اطرافيان و حتي خواهرزاده اش در تنگ دستي به سر مي برند.
اسكروج در طول داستان با ارواح شگفت آور كريسمس هاي گذشته، حال و آينده مواجه مي شود و با آنها به صحنه هاي شاد و غمگين، كريسمس هاي دوردست و حتي آينده زندگي خويش سفر مي كند. اسكروج در طي اين سفرهاست كه دوباره احساسات پاك انساني خود را به دست مي آورد و بعد از اين سفرها، بخشش ها و گشاده دستي و روح بزرگ اسكروج است زبانزد عام و خاص مي شود.
ديكنز به وسيله اسكروج و ارواح كريسمس، سعي دارد تا بار ديگر اهميت كرم، بخشش و ارزش هاي والا را به ما يادآوري كند. او با تمامي كتاب هايش سعي داشت تا توجه و سخاوت همگان را به سوي بيچارگان و مستضعفين جامعه جلب كند.
كوتاه از نويسنده:
«چارلز جان هومام ديكنز» در فوريه 1812 در انگلستان به دنيا آمد، او از برجسته ترين رمان نويسان عصر ويكتوريايي و يك فعال اجتماعي بود. ديكنز به دليل نثر توانا و خلق شخصيت هايي به ياد ماندني، چه در طول زندگي اش و چه در عصر حاضر، از محبوبيت جهاني برخوردار بوده و هست.
او اكثر داستان هاي معروفش مانند «اليور توييست» را به صورت داستان هاي سريالي در روزنامه ها و مجلات به چاپ رساند. از ديگر آثار برجسته وي مي تواند به: «ديويد كاپرفيلد»، «داستان دو شهر» و «آرزوهاي بزرگ» اشاره كرد.
سرانجام چارلز ديكنز در حالي كه 58 سال داشت در 9 ژوئن 1870 درگذشت.
فاطمه شهريور (باران) 15 ساله / تهران

 



پاي صحبت هاي يك ابر قلدر !

آنچه مي خوانيد جلسه پرسش و پاسخي است با يكي از نمايندگان استكبار جهاني
سوال 1- به نظر شما چه كساني تروريست هستند؟
بي شك كساني كه با منافع ما مخالف باشند.
سوال 2. نظر شما در مورد مبارزه با مواد مخدر چيست؟
راستش ما خود حامي توليد مواد مخدر هستيم و سعي در گسترش هرچه تمامتر آن در ممالك مختلف جهان به خصوص ايران داريم. هنگامي كه يك جوان ايراني به مواد مخدر اعتياد پيدا كند يك دشمن نيرومند ما از صحنه خارج مي شود.
سوال 3- نظر شما در مورد جنگ و خون ريزي چيست؟ با توجه به اينكه شما خود را تنها حامي و دلسوز حقوق بشر مي دانيد.
دولتمردان ما را كمپاني هاي بزرگ اسلحه سازي اداره مي كنند، بنابراين ما براي فروش بيشتر اسلحه هاي خودبارويي گشاده از جنگ استقبال مي كنيم. آنچه براي ما اهميت دارد سود و ثروت است، حال از هر راهي كه باشد.
به عنوان سوال آخر نظر شما درباره ايران چيست؟
ما آخر نفهميديم ايران چه طور موجودي است. سالها است سعي كرده ايم با طرح ها و توطئه هاي گوناگون ايران را از سر راه خود برداريم اما نمي دانيم چه چيزي در اين مردم است كه هميشه حساب و كتاب هاي ما را به هم زده است. برنامه ها و توطئه هاي ما آن چنان حساب شده و دقيق طراحي شده بودند كه فقط يكي از آنها براي زير و رو كردن يك نظام كافي بود اما هيچ كدام از آنان تاكنون در مورد ايران موفق نبوده است.
با تشكر از صداقت شما
معصومه دريس- كلاس سوم راهنمايي- هنديجان

 



خواهر مهربانم

بعد از مرگ مادر براي دومين بار بود كه تنها شدم. مادر اي اسطوره صبر و استقامت اي پشتيبان من! تو نيز مانند پدرم به ابديت پيوستي. به دور از همه ايستاده بودم و مي گريستم ناگهان دستي پرمهر و عطوفت به شانه ام خورد ناگهان حس كردم دستان گرم مادر است چرا كه گرماي دستان مادرم را داشت. به عقب نگاه كردم خواهرم را ديدم. خواهر اي تو كوه بردباري و قله شجاعت! اي تويي كه بعد از ما در كلمه مادر درتو هجي شد، برايم تو بودي كه با لبخندم مي خنديدي و با اشكهايم مي گريستي. تو بودي كه درهيچ ورطه از زندگي مرا تنها نگذاشتي. تو بودي كه به من فهماندي اگر مادر درميان ما نيست من هستم و بودي مثل مادر شايد هم فراتر از يك مادر براي من!
خواهرم توران اي اسطوره نجابت و شرافت و مهرباني! اي معناي تمام انسانيت! خوب بودن را تو به من نشان دادي و نور اميد را در دلم زنده نگه داشتي. گذشت و سخاوت را تو برايم معنا كردي و صبر و بردباري را تو به من آموختي. اي مادر دوم من خواهر! اي كه غم فقدان مادر را با نگريستن به چشمايت حلاجي مي كردم. همه از خدا چيزي مي خواهند و آرزويي دارند و من نيز فقط يك آرزو دارم از تو مي خواهم قدرتي به من عطا كني تا بتوانم جبران تمام محبت هاي او را كرده باشم.
اميرطلا/ تهران

 



چرا، غم؟

از دلداري اشك هايم بيزارم. گل هاي قاليچه ي كلبه ام چقدر رنگ پريده شده اند. بوي غروب مي آيد. درياي آمال من به مرداب تبديل شده است. نبايد بگذارم كه غم در آسمان كلبه ام جايي براي پرواز بيابد. بي شائبه ترين جلوه هاي عشق را، زنگاري از تزوير و ريا پوشانيده است.
من بايد با واژه ها آشتي كنم. ظلمت چه بيهوده خود را مي آرايد. سكوت پوست مي اندازد و از سكوت هاي غريب اطرافم اثري نمي يابم. نمي توانم به آيينه ها اعتماد كنم. پيش پا افتاده مي نويسم. بايد تمام اعماق وجودم دريايي باشد تا اسير توده هاي سياه غم نگردم. اي تبسم ترانه! روح آفتابي تو، هنگامي كه غنچه قلبم شكفته مي شود ازافق آن برمي خيزد. پرستوهاي هميشه مهاجر به حك كردن كلمه زيباي «شادي» مي پردازند. من با يك سبد لبخند، ميوه هاي كمياب دعا را مي چينم و با گل هاي سرخ نسترن فصل هاي شادي را مرور مي كنم تا غم به يك سو برود و جدايي از او را جشن بگيرم. بايد شادي نمايشگر عشق باشد و خارهاي غم را از بن قطع كند. در آن هنگام است كه به روزهاي آفتابي مي رسم.
نويسنده: بيژن غفاري ساروي/ساري

 



روزي مي رسد كه...

گاهي بايد تمام حرف هايي را كه مي شنوم دور بريزم.تفكيك هم لازم نيست. علف هاي هرزه هميشه ارزش گل هاي سرخ را نابود مي كنند. وقتي كه بازي هاي دروغين زبان معيار برنده بودن است
- بازي هايي كه حتي زبانت هم آن ها را باور ندارند- دل آرام مي شكند. وقتي دلي را كه به زبان نمي آيد محكوم مي كنند، زبان سخت شرمنده مي شود و من نمي دانم تا كي بايد براي خوب ديده شدن نقاب بر صورت نه، كه بر دل گذاشت. در اين دنيا كه خود بودن را بي خود بودن مي دانند. در اين دنيا كه دروغ ها آن قدر ارزش شده اند كه حرف راست بي ارزش و تهي است؛ در اين دنيا كه مرتب قياست مي كنند با آنان كه نقابشان زيباتر است، راهي نيست جز اين كه همرنگ جماعت شوي يا اين كه چشم ها را ببنديم تا نبينيم اين دنياي پر درد را.
سال هاي پر درد دنيا بالاخره تمام مي شود و روزي مي رسد كه همه نقاب ها كنار مي روند. روزي مي رسد كه دل آزاد مي شود از اسارت زبان. روزي مي شود كه ديگر نيازي به دروغ نخواهد بود. روزي مي رسد كه ستون هاي استوار زبان سخت مي لرزند. روزي كه سست مي شوند پايه هاي سنگين دروغ. روزي كه دل بال درمي آورد و پرواز مي كند بر فراز روزهاي پر درد دنيا و سخت دلش مي سوزد براي نقاب فروشي ها. دل پرواز مي كند و دور مي شود تا به آن جا كه بايد، برود. دل مي رود و ديگر باز نمي گردد.
زهره موحدي، 15 ساله قم

 



ماجراهاي مدرسه

مجيد درخشاني
كارگروهي
معلم، با صبر و حوصله، تكاليف دانش آموزان را بررسي مي كرد. كلاس از پچ پچ و بگو و بخند بچه ها پر شده بود.
نوبت به بررسي تكاليف افسانه رسيد.
معلم، دفتر افسانه را برداشت. او را صدا زد. افسانه كنار ميز خانم معلم آمد.
خانم معلم، با دقت به حل مساله ها نگاه كرد، زير غلط هاي مساله خط كشد و گفت: «ماشاءا خودت به تنهايي اين ها را حل كردي؟»
افسانه با خوشحالي گفت: «ددرستحلكردمخانم؟»
خانم معلم با اوقات تلخي گفت: «باورم نمي شود، به تنهايي اين مساله ها را حل كرده باشي؟»
اكرم كه ميز جلو نشسته بود گفت: «خانم، ما بهتر حل كرديم.
افسانه چشم غره اكرم رفت و با غرور گفت: «چي مي گويي؟ خانم مي گويند من بهتر حل كردم.»
خانم معلم، دفتر افسانه را جلويش گذاشت و گفت: «باور كردني نيست، چطور اين همه غلط داري؟!»
افسانه به گريه افتاد و گفت: «خانم معلم، آخه حل مساله ها كار يكنفر نبود، پدر و مادرم هم كمك كردند.»
جمله با هدف
معلم، رو كرد به دانش آموزان و گفت: «ساكت! ساكت باشيد. حوصله ندارم.»
بعد به اكبر كه ايستاده بود و او را نگاه مي كرد خيره شد و گفت: «پس درس را خواندي و جمله ها را هم نوشتي؟»
اكبر گفت: «بلهآقا»
معلم، دستش را بالا آورد و گفت: «حالا كه درست را خواندي، يك جمله مثال بزن كه در آن هدفي به كار رفته باشد.»
اكبر، آب دهانش را قورت داد و به زحمت گفت: «آقا اجازه؟ شمابهترينمعلم دنيا هستيد.»
آقا معلم به تلخي لبخند زد . صداي خنده بچه ها كلاس را پر كرد.
آقا معلم، با دست روي ميزش كوبيد و داد زد: «ساكتساكت»
دوباره سكوت توي كلاس افتاد. هيچ كس جيك نمي زد. معلم به طرف اكبر رفت. با مشت به سر اكبر كوبيد و گفت: «خب احمق، در اين جمله كه گفتي چه «هدفي» به كار رفته است؟»
اكبر كه لبخند روي لبهايش نشسته بود، گفت: «آقا اجازه، گرفتن نمره خوب از شما.»

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14