(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 4 مهر 1388- شماره 19471
 

مادربزرگ
عشق خدا
بوي دوست
معناي عشق
كلافه شدم، هيچي سرجايش نيست
راز موفقيت
عادت
نامه اي به كودكان سنگ
سرگردان
اردو
خانم ها... درد دارم... درد...



مادربزرگ

سمعك مادربزرگم گم شده
هرچه گفتم او جوابم را نداد
غصه دارد او چرا؟ چون تازگي
مي كندگم چيزهايش را زياد
سمعك او هست جاي گوش او
عينكش هم چشمهاي ديگرش
يا عصا در دستهايش هست چون
پيش پايش هست پاي ديگرش
بي عصا و سمعك و عينك شود
ناتوان هم چشم و گوش و پاي او
مي شود اخمو نمي خندد دگر
صورت مثل گل و زيباي او
تا كند پيدا چنان گل واكند
غنچه ي لب هاي خوب و خوشگلش
مي روم پيدا كنم شايد شود
حل زپيدا كردن من مشكلش
امير عاملي

 



عشق خدا

اي يار در خيابان خيالت گم شدم
بي افق بي انتها
مي روم من در كناره پنجره
مي نشينم تا تو را پيدا كنم
در سكوت و سوز و سرماي دلم
ناگهان ياد تو گرما مي دهد
در ميان اين همه احساس خوب
من چگونه مهرباني تو را حاشا كنم
من نگاه قاصدك را مي خرم
توي گلدان محبت مي برم
مي شكافم دست هاي وسوسه
دوست دارم تا تورا از بيكران پيداكنم
در سرود يك شقايق جمله اي
با دل من همنوايي مي كند
مي شناسم آن صدايي آشناست
من به دنبال صدا تا رد تو پيدا كنم
مي روم عمق بهاران روي كوه
لب به روي ني لبك مي خوانمت
در افق هاي غروب زندگي
چشمهايت را كه پيدا مي كنم
در سپيده يك نسيم مهربان
يك پيام از سوي تو مي آورد
آن پيام اين است عشق يعني خدا
فاطمه كشراني 15ساله تهران
(عضوتيم ادبي و هنري مدرسه)

 



بوي دوست

هنوز هم وقتي اين گل را بو مي كنم بوي او را مي دهد . وقتي گل را نگاه مي كنم ياد آن روز مي افتم كه براي آخرين بار او را نگاه مي كردم او داشت به سفر مي رفت كه اين گل را به من داد تا جاي خود را پيش من خالي نگه ندارد كه اين گل جاي او را براي من پر كند. نمي دانستم كه اين آخرين رفتن و آخرين سفر او خواهد بود و حتي آخرين ديدار ما با هم او رفت و مرا تنها گذاشت.

 



معناي عشق

عشق مانند سپيدي برف، زيبا و دلنشين است و مانند خورشيد، سوزان و گرم. مثل طلوع خورشيد ديدني و قشنگ و مثل باران مهربان و پاك و بعضي وقت ها مثل غروب خورشيد غم انگيز و مانند خون سرخ. عشق چيزي است در بعضي لحظه ها قشنگ و زيبا و در بعضي لحظه ها دردناك و رنج دهنده. به دست آوردن عشق آسان است اما ازدست دادن آن سخت.
آرزو رحيم زاده/16ساله/ نيايش 2

 



كلافه شدم، هيچي سرجايش نيست

اتاقم كاملاً به هم ريخته بود، هيچي سرجايش نبود. آنقدر به هم ريخته بود كه يادم رفت به چه منظوري پا به اتاق گذاشته بودم.
اتاقم بي شباهت به انباري نبود، اصلاً به نظرم انباري جمع و جورتر بود...
از هر كجاي اتاق يك چيزي دالي موشه مي كرد؛ چوب لباسي از سنگيني لباس ها كمرش خم شده بود و ناله مي كرد... ميز تحرير و كامپيوتر مملو از اشياء و تزئينات مختلف بود اما به طور نامرتب...
قفسه كتابها از بس دست نخورده بود گردو غبار روي كتابها نشسته بود و هيچ كتابي در قفسه مخصوص خودش نبود و...
بالاخره بعد از چند دقيقه مكث؛ تازه يادم آمد كه براي چي آمده بودم... قفسه كتابها را با چشم جستجو كردم؛ در گوشه اي از اتاق و در زير گرد و غبار سالها؛ اصلاً اسم و نشان كتابها معلوم نبود و... به دنبال يك رمان قديمي مي گشتم؛ اما با خودم مي گفتم؛ وقتي دنبال چيزي هستي، مگر حالا پيدا مي شه؛ البته بگم، از بس كه شلوغ پلوغ بود. در حين جستجو بودم كه چشمم به كتابي با عنوان «طراحي نظم به شيوه فنگ شويي» افتاد.
با خنده گفتم: كتاب طراحي نظم در يك اتاق بي نظم...
سالها پيش اين كتاب را از دوستي به يادگار گرفته بودم؛ اما يك مرتبه عنوان كتاب نظرم را جلب كرد و باعث شد كمي از كتاب را بخوانم؛ اين كنجكاوي تا به حدي ادامه يافت كه زمان از دستم در رفت؛ دوستان ، اين كتاب به قدري مرا مجذوب خود كرد كه تصميم گرفتم در مورد كتاب «طراحي نظم، به شيوه فنگ شويي» براي بچه هاي صفحه مدرسه چند سطري بنويسم:
فنگ شويي دانشي كهن است و ريشه در نگرش چيني به جهان هستي دارد.
معناي عبارت فنگ شويي، باد و آب است. در فنگ شويي اين اعتقاد وجود دارد كه انرژي هاي منفي و مثبت محل كار يا زندگي افراد در سرنوشت و سلامت آنها تاثير فراوان دارد و در اين محيط است كه از زندگي خوب يا بد بهره مند مي شويم.
دوستان عزيز... چيزي كه من در مورد اين دانش فهميدم اين است كه؛ نوعي چينش دكوراسيون خانه و محل كار است. اين كتاب برايم جذاب بود. زيرا مبنا و اساس فنگ شويي، رهايي از انباشتگي بود.
كار فنگ شويي ايجاد انرژي هاي خوب و سالم در محيط كار و زندگي و جلوگيري از هدر رفتن منابع ارزشمند است.
دقيقاً بعد از انجام اين روش؛ متوجه مي شويد كه محل كار و زندگي شما چقدر متحول مي شود. در حقيقت اين همان كاري است كه افراد هر چند وقت يك بار به طور ناخودآگاه در زندگي انجام مي دهند؛ اما ناگفته نماند من هم دوستان عزيز مدرسه تصميم دارم از اين به بعد اين كار را انجام دهم، و به قول قديمي ها خودم رو كمي سبك كنم...
براي مثال كتاب هايي كه ديگر مورد احتياجم نيست به كتابخانه محل مي دهم و همچنين لباسها و اشيايي را كه ضروري نيستند. و هزار چيز ديگه كه توي خانه هستش و لزومي به بودنش نيست. اين كتاب را به همه دوستان صفحه مدرسه تقديم مي كنم، مطمئنم با خواندن اين كتاب در زندگي شما هم تغييراتي ايجاد مي شود.
دوستان صميمي و همراه صفحه مدرسه قصد دارم اين كتاب را در دو بخش تقديم حضورتان كنم.
بخش اول: كارن كينگستون، نويسنده كتاب «فنگ شويي» را اين طور تعريف كرده است: «هنر ايجاد تعادل و هماهنگي در جريان طبيعي انرژي هاي پيرامونمان تا در زندگيمان تاثيراتي سودمند پديد آوريم.»
نمي دانم، تا حالا شنيدي كه خونه فلاني مثل موزه است؛ همه چيز تو خونه اش پيدا مي شه؛ يكي از عادتهاي بد ما آدم ها اينه كه؛ چيزهايي كه اصلا هيچ وقت نياز نداريم، نگه مي داريم؛ اما فنگ شويي به ما ياد مي دهد كه با هنري كه داريم، مي توانيم از «انرژي هاي محيطي» به صورت مثبت بهره ببريم و از انباشتگي وسايلي كه نياز نداريم جلوگيري كنيم؛ در حقيقت اين روش زندگي ما است كه بر شيوه رفتار مردم نسبت به ما تاثيرگذار است.
در بخشي از كتاب آمده است:
«مردم به شيوه خودتان با شما رفتار مي كنند. پس اگر به خود ارج نهيد و از خود مراقبت كنيد، مردم به نيكي با شما رفتار مي كنند. اگر «خود را رها كنيد» و بگذاريد پيرامونتان پر از اشياي زايد شود، شايد افرادي را به سوي خود بكشانيد كه به طريقي با شما بدرفتاري كنند. زيرا به طور نيمه هوشيار احساس مي كنيد سزاوار آن گونه رفتار هستيد.
اگر خانه تان هم نامنظم است و هم انباشته، شايد دوستانتان به عنوان يك شخص دوستتان داشته باشند ولي نتوانند برايتان احترام قائل باشند، به ويژه اگر همواره از آنچه كه بايد به انجام برسانيد عقب باشيد؛ خوش قول نباشيد يا به تعهدتان عمل نكنيد.
به اين دليل كه نامنظم و نامرتب هستيد.
هنگامي كه به حذف زوايد و پالايش آشفتگي و جمع و جور كردن خانه تان مي پردازيد، در اين فرآيند همه روابطتان را نيز بهبود مي بخشيد.»
دوستان همراه مدرسه اين تنها بخشي از كتاب بود كه در موردش با شما صحبت كرديم؛ ادامه اين بحث را در بخش دوم مطلب بخوانيد.

 



راز موفقيت

هر وقت بخواهيد مي توانيد موفق شويد. براي حل مشكلات و رسيدن به اهدافتان در زندگي نيازي نيست كه همه جواب ها را بدانيد. كافي ا ست بدانيد مشكل چيست؟ و يا هدفي كه قصد رسيدن به آن را داريد كدام است؟
تنها چيزي كه بايد بدانيد اين است كه مسيرتان كدام سمت است. جواب ها خود به خود پيدا مي شوند و شما خيلي راحت به راه حل ها مي رسيد. هنگامي كه با يك مشكل بزرگ مواجه مي شويد ابتدا آن را به چند قسمت تقسيم كرده و تمام قسمتها را جداگانه بررسي نماييد و مشكل را كم كم حل كنيد. هرگز نگران آنچه كه در پيش رويتان سبز خواهد شد، نباشيد. هر وقت شروع كنيد دير نيست و مي توانيد به خواسته خود برسيد.

 



عادت

عادت كرده ايم از ديگران تقليد كنيم. عادت كرده ايم براي خود و ديگران منفي بافي نماييم. عادت كرده ايم عفت كلام را كنار بگذاريم و پشت سر ديگران غيبت كنيم. حال چه بايد كرد؟
اگر در اين جامعه من، تو، او و ما، شما و ايشان همه دست به دست همديگر دهيم و عينك خوش بيني را برچشمانمان بزنيم جامعه اي با خير وصلاح خواهيم داشت كه چنين محيطي، محيط رشد و تكامل خواهد بود و علف هاي هرز ناداني از ميان خواهد رفت. روزي كه بيسوادي و جهل از جامعه مان رخت بربندد، آن روز عيد واقعي ما خواهد بود.
بيژن غفاري ساروي/ ساري

 



نامه اي به كودكان سنگ

امروز مي خواهم براي تو اي فرزند فلسطين بنويسم.
بنويسم فلسطيني كه 60 سال با سنگ در مقابل تفنگ و موشك سربازها مي ايستد.
كودكاني كه از بدو تولد به جاي شنيدن صداي دلنشين چهچهه بلبل صداي دلخراش توپ و تفنگ مي شنوند. نوجواني كه به جاي كتاب و دفتر در دستانش سنگ بود شايد همين سنگ ها بودند كه به آنها درس اميد و مقاومت مي داد.
مادري كه به فرزندانش يادآوري مي كرد كه از وطنشان دفاع كنند و با درس خواندن مقاومت و هيچ گاه از اميد و مقاومت دست برندارند. پدري كه وصيت نامه اش به فرزندانش يادآوري مي كرد كه ميهنشان فلسطين است مبادا از آن دست بردارند و حتي تا آخرين قطره ي خون شان هم پاي هويت و ملتشان بايستند و نگذارند خون برادران و خواهرانشان پايمال شود. مي دانم كه خوب مي داني.
حال مي خواهم من به تو بگويم كودك فلسطيني:...
ولي دريغ از توان نوشتن سخن، مي خواهم بگويم مقاومت كن ولي تو خود بهتر از من معني مقاومت را مي داني، مي خواهم بنويسم صبور باش ولي تو خود درس صبر مي دهي، مي خواهم بگويم با غرور سرت را بلند كن ولي مي بينم چطور جلوي دشمن سربلند كرده و سينه سپر كرده اي، مي خواهم بگويم مانند كوه باش ولي مي بينم كه تو و برادرانت چگونه مانند كوه پا بر جاييد و حتي اسلحه هاي، سرد و آهني هم نمي تواند كوه هاي به هم پيوسته و درخت هاي قدعلم كرده را از هم بپاشاند.
پس فقط مي توانم بگويم ما با توييم و برايت دعا مي كنيم.
«ما همواره كنار فلسطين خواهيم ماند»
«امام خميني»(ره)
زينب السادات حدادي/ 14 ساله - قم

 



سرگردان

انگار نه تنها چشمان تو مرا بيدار كرده اند بلكه اشكهايت نيز آبروي مرا شستشو مي دهند. انگار كه تمام تنهايي هايت را برايم هديه آورده اي.
نمي دانم چه كنم با تو. با تو كه تمام زندگي ام را به بازي بچگانه گرفته اي. با تو كه زندگي پوچم را به سياهي سوق مي دهي. نمي دانم چرا چشمهايت را به من هديه مي دهي ؟ نمي دانم چرا در نگاه پر هياهويت نگاه مي كنم و غرق مي شوم؟ نمي دانم چرا پذيراي چشمانت شدم؟...
چرا خريدار اشكايت شدم؟ چرا نمي توانم بهت بگويم اشتباهي شده؟...
چرا؟ چرا روحت به دنبال آزار روح من است چرا مرا فراري مي دهي؟ چرا غصه هايت مرا آزار مي دهد؟
دوستت دارم واقعا نمي دانم نمي دانم نمي دانم...
شاخه گلهاي رز خشك شده اند ولي در دل من طراوات دارند همچون زيبايي بهار. چرا بايد فراموش كنم و چرا صبح كه شد او را نبينم و تو را بوسه زنم؟
لباسهاي زيبايم را براي تو مي پوشم و چرا كنار چشمان تو نمي رقصم ولي براي او حتي صدايم را نگاهم را قلمم را هم به رقص درمي آورم و كنار تو فقط و فقط سكوت و لبخند عاشقانه مي دهم.دوستت دارم.
با تشكر
مهديه فرح آبادي

 



اردو

«...«شايد» هم خواست خداوند است كه من پدرم را در جنگ از دست داده ام ولي به هر حال الان به او نياز دارم.»
در همين فكرها بودم كه مادر وارد اتاق شد و گفت: «پسرم بيا شام آماده است.» سر سفره اصلا حواسم به مادرم نبود، به فكر فردا بودم كه نكند آقا از اينكه رضايت نامه اردوي مشهد را نياورده ام ناراحت و عصباني شود.
مشكل اين جا بود كه فقط پدرها مي توانستند آن را امضا كنند. مادر هم كه ديروز پيش آقاي مدير آمده بود هر كاري كرد نتوانست او را راضي كند.
غذايم را كه خوردم بلند شدم و به اتاق رفتم روي ميز تحريرم نشستم و عكس بابا را در آغوش گرفتم و گفتم: «بابا خوش به حالت خودت رفتي يه جاي خوب و ما را در اين دنياي پرمشكل تنها گذاشتي و به فكر پسرت هم نيستي، اصلا نمي داني او چكار مي كند. خودت هميشه مي گفتي در هر گرفتاري صبر داشته باشم و به خدا توكل كنم ولي ديگر تا كي؟ فردا آخرين مهلت تحويل رضايت نامه هاست و اگر برگه ها را تحويل ندهم نمي توانم به پابوس امام رضا(ع) بروم.»
در همين افكار بودم كه ناگهان خوابم برد.
در خواب پدرم را با يك لباس سفيد ديدم كه با خنده مرا در آغوش گرفت و گفت: «پسرم به پابوس آقا امام رضا(ع) رفتي به جاي ما هم زيارت كن.»
من با تعجب به پدرم نگاه كردم و تا خواستم جوابش را بدهم مادر مرا صدا كرد و گفت: «علي بلند شو مدرسه ات دير شد.»
از خواب كه بلند شدم عطر پيراهن پدر هنوز در فضاي اتاق بود سريع به سمت كيفم رفتم و رضايت نامه را درآوردم باوركردني نبود. ولي...
«اينجانب حسين زماني رضايت مي دهم تا فرزندم در اين اردوي زيارتي و سياحتي شركت كند.»
اشك از چشمانم جاري شد سريع بلند شدم و دو ركعت نماز شكر به جا آوردم و رفتم عكس بابا را بوسيدم و گفتم: «بابا خيلي گلي، خيلي دوستت دارم.»
به طرف مدرسه به راه افتادم در اتوبوس هنوز هم به فكر اتفاق پيش آمده بودم چون يك اتفاق معمولي نبود. امروز يك درس بزرگ گرفتم و آن اين بود كه پدر و مادر يك نعمت بسيار بزرگ مي باشند كه بايد هميشه خداوند را به خاطر دادن اين نعمتهاي بزرگ شكرگزار باشيم.
نويددرويش (قاصدك)

 



خانم ها... درد دارم... درد...

وقتي وارد شدي، از خنكايش لبخند زدي. ميانه روز بود و خلوت؛ ولي باز، ايستادي. باز ايستادي و مثل هميشه چشمانت گشت كه شايد آشنايي ببيني، كه دوست قديمي بيابي، كه نديدي... مثل هميشه. ايستاد... حسن آباد... جمعيت زياد و كم شد.
در بين گردش چشمانت، نگاهت قاب گرفت حضور 6-7 ساله دخترانه اش را. خوب نگاهش مي كني. وراندازش مي كني، هرچه مي گردي دنبال نشانه اي كه متفاوتش كند نمي يابي. متفاوتش كند با همه هم سن و سال هايش، با يكي مثل دختر خواهرت. خوب گوش مي كني. چه سنگين است صداي قد و قامت كوچكش. چقدر زود ناخودآگاه بزرگ شده. «خانم ها، پاستيل دارم، پاستيل هاي ميوه اي... خانم ها نخواستين...؟» صدايش كمرنگ مي شود. رفت به ميانه.
دلت مي لرزد. سعي مي كني لبخندت را داشته باشي. تو داري تلاش مي كني... كه يكباره صداي شكسته اي مي پيچد در فضا، انگار مي بندد راه نفس را. سرت پايين است؛ شايد از هرم نگاهش... و فقط مي بيني دستانش را و پيچ وخم نقش زده بر آن را به دست روزگاري كه نمي داني چرا او را در اين نقطه رها كرده. «خانم ها، روسري دارم، روسري هاي سه گوش نخي، نمونه اش سر خودمه، خانم ها كسي نخواست...؟» نه...، نه...، هيچ كس نخواست... هيچ كس...
زور كه نيست، لبخند به چه دردت مي خورد وقتي زن بچه به بغل مي بيني، وقتي ماسك زده مي بيني، وقتي مي بيني دخترك چه سن و سالش نزديك است به تو. شايد در آن واحد ده تا مغازه جمع شدند توي يك واگن. و تو غمزده اي؛ تو بغض گرفته اي. باز مي پيچيد صدا: «خانم ها! با دبزن دارم...» مي خري. مي خري تا شايد خنكايش آرام كند دل «گر» گرفته ات را ... تا شايد پاك كند قطره هاي شرم پيشاني ات را...
رقيه حاجي باقري از تهران

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14