(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 18 مهر 1388- شماره 19483
 

شعر
خوشه
بين خودمان باشد
درد دل
مهربانترين لبخند
در حسرت ديدار



شعر

دو شعر از مرضيه اسكندري
قصه ي عروسك
قصه هاي خوب خاله مرضيه شنيدني است
از هزار گوشه جهان
از تمام مردم هميشه مهربان
قصه ي عروسكي كه رفت آسمان
گوش مي كنيد
يك عروسك قشنگ و خوب
در شبي سياه و سرد
از ميان رخت خواب خود بلند شد
رفت روي پشت بام خانه
تا به سوي آسمان رود
چشمهاي خسته را به هم گذاشت
دستهاي مهربان خويش را شبيه بال باز كرد
گفت: اي خدا! سلام آمدم
بال و پر زنان به سوي آسمان پريد
بعد از آن شب سياه و سرد
هيچكس عروسك پرنده را نديد
رفت و رفت و رفت
گرم راه شد
رفت و ميهمان ماه شد
اين عروسك پرنده
سالهاي سال روي ماه مهربان
خانه ساخته ست
زنگ هم نمي زند
نامه اي نمي دهد
ذهن ما پر از سؤال:
باز مي شود كه او پر زند به سوي ما؟
ما همين كه يك خبر از او به دست آوريم
ساكنان خاك را
مردمان پاك را
بي خبر رها نمي كنيم
حيف شد عروسك قشنگ ما
بي خبر پريد و رفت
هيچكس زمان رفتنش
روي او نديد و رفت
راستي
خانه هاي ماه هم مثل خانه هاي ماست؟
آن طرف خانه عروسك قشنگ ما كجاست؟
او غذا چه مي خورد؟
چه مي كند؟
توي ماه گربه هست؟
يا درخت و سبزه و چمن چطور؟
اين همه سؤال بي جواب
خسته اي برو بخواب
توي خواب
خواب آن عروسك قشنگ را ببين
شب بخير
نازنين!
خاطره
كودكي بي دست و پا را دستهاي يك پليس
از خياباني شلوغ، آن روزها رد كرد و رفت
ياد دارم دستهايي مهربان دستم گرفت
عمرم از شش رد شده مي آمدم در سن هفت
¤ ¤ ¤
دستهايم توي دست مهربانش گرم شد
در خيابان هياهو، بين آهن بين دود
هرگز از يادم نخواهد رفت، زيرا، آن زمان
يك نفر مظلوم را، در آن ميان ياري نمود
¤ ¤ ¤
مي شناسيدش شما هم، بارها و بارها
ديده ايد اين مهربان را در خيابانهاي شهر
باشد آرام و بماند تا قيامت سرفراز
مي دهد آرامشي نامش چو بر غوغاي شهر
¤ ¤ ¤
خواهم اينك دست مهري را كه دستم را گرفت
بوسه بارانش كنم، صبح دعا، شام نماز
از خدا خواهم بماند تا قيامت تا ابد
هر پليس مهرباني، سربلند و سرفراز

 



خوشه

مسعود هروراني
سرزمين حاصل خيزي كه در خود خاك هاي نرم و پرگوهر را جا داده است، منتظر قدم هاي كشاورزي است كه با قلبي آكنده از ايمان و عشق به زيبايي ها به همراه وسايل كارش از راه برسد.
باران لطيفي شب گذشته طراوت خاصي را به محيط داده است، تعدادي از پرندگان كمي آن طرف تر با خوشحالي منتظر روزي خود هستند، زيرا با شروع كار كشاورز وزيرو رو شدن خاك ها آنها به نان و نوايي مي رسند.
بالاخره كار و تلاش شروع مي شود، رنگ خاك با رنگ آميزي كشاورز مهربان تغيير كرده و مزرعه شروع به نفس كشيدن مي كند. فضاي مزرعه پر است از سر و صداهاي قشنگ، يك طرف پرندگان مسابقه سرود دارند، در طرف ديگر پروانه ها رنگ ها را در نمايشگاهي در معرض ديد همگان قرار داده اند و در طرفي ديگر باغ نظاره گر قلمستان است.
بازي سنجاب ها و ميهماني لاك پشت ها به همراه ماهي ها نيز ديدني است، خلاصه سرتان را درد نياورم اينجا سرزمين زيبائي هاست كه در آن پر است از جواهرات ارزشمند . يكي از اين جواهرت و معادن طلا در يك چهار ديواري قرار دارد به نام مدرسه، با هم برويم و ديداري هم داشته باشيم از سرزميني كه در آن كشاورزي ديگر مشغول كار است. او هم كشاورزي مي كند و هم باغباني. اگر مي خواهيد زيبائيهاي اين مزرعه را ببينيد بايد خود را بسپاريد به نسيم تا آن هم شما را روي بال هاي خود به آن طرف تپه ها كه پر از گلهاي خوشبو و درختان سرسبز است ببرد.
وارد مدرسه مي شويم بچه ها صف به صف در كنار هم ايستاده اند صورتها مثل
گل محمدي و لبها مثل غنچه ها مدرسه را تزئين كرده است، شروع كار در اين مزرعه با تلاوت قرآن است، از بلندگو صوت زيبايي به گوش مي رسد. مدرسه نورباران مي شود و بعد از آن دست هاي راست روي قلب هاي پرعطوفت و مهربان قرار مي گيرد، بله درست است پرندگان مي خواهند سرود جمهوري اسلامي را بخوانند . سپس روي خود را برمي گردانند به سمت عشق يعني قبله حاجات، به به! چه مناجاتي، و بعد هم حركت به سمت كلاس ها، كمي صبر كنيد! چرا!؟ به خاطر اينكه با هم مي خواهيم كمي دقيق تر مدرسه را ببينيم.
پاي درد دل باغبان مدرسه مي نشينيم او صحبت هاي خود را اين گونه آغاز مي كند.
اي كاش مي شد به مدرسه كه جايگاه رشد و پرورش گل هاست ، رسيدگي بيشتري مي شد.
او از ما مي پرسد، به نظر شما مدارس و در رأس آن آموزش و پرورش يك نهاد مصرفي است يا جايي است كه در آن سرمايه گذاري مي شود؟ مگر اينجا بذرهاي اميد براي فردا كاشته نمي شوند؟
اگر اين طور باشد آن وقت بايد كمي نگاهمان را عوض كنيم. داشتيم زيبايي هاي مدرسه را مي ديديم گفتيم حيف است با ديدن بعضي صحنه ها ناراحت شويد. ولي بهر حال اين واقعيت است بيائيد با هم از بعضي واقعيات هم ديدن كنيم.
1-از وضعيت فيزيكي شروع كنيم، بچه هايي كه در منزل روي فرش هاي نرم زندگي مي كنند بايد بيايند و ساعت ها روي نيمكت هاي خشك و بي روح كه گاهي اوقات هم اين نيمكت ها كهنه و شكسته هستند بنشينند. آيا شما قبول مي كنيد شكوفايي يك غنچه نياز به محيطي با طراوت دارد؟
آيا بهتر نيست به همراه پيشرفت و تغيير زندگي مردم حداقل مبلمان خانه دوم بچه ها نيز تغيير كند؟ اين نيمكت ها و ميزها قديمي است و نياز امروز دانش آموزان را فراهم نمي كند. ما نمي گوييم مبل راحتي در كلاس قرار دهيم، حداقل شكل ظاهري آنها را كه مي توانيم تغيير دهيم چه اشكالي دارد صندلي هايي را طراحي كنيم كه هم دسته دار باشند براي نوشتن و هم نرم و راحت باشند و در كنار آن جاي چند شاخه گل باشد. شايد بگوييد اي آقا اين همه بودجه را از كجا بياوريم؟ ولي ما مي گوييم مگر هزينه يك صندلي چقدر است؟ آيا بيشتر از ده هزار تومان است؟ تازه اگر اولياي دانش آموزان بدانند همين كار كوچك چقدر در روحيه بچه ها تاثير دارد و چقدر مي تواند در رفاه فرزندشان مؤثر باشد حتماً كمك خواهند كرد. البته راه هاي ديگر هم وجود دارد مثل استفاده از ظرفيت هاي هنرستان هاي فني براي اين موضوع و حتي تاسيس كارخانه هايي براي كيفيت بخشي فضاهاي فيزيكي مدارس.
و از آن بهتر اينكه متخصصين كنار هم بنشينند و ايده هاي خود را ارائه دهند و فكري به حال اين گل ها بكنند و فضاي مدارس را به نحوي بسازند كه فاصله رفاهي مدرسه و خانه كمتر شود. البته اين فقط گوشه اي از كار است در اين راستا مي توان ده ها كار ارزشمند انجام داد مثل زيباسازي محيط كلاس ها، ساخت آلاچيق(سايه بان) در حياط و...
2-تكنولوژي آموزشي مدارس بايد تغيير كند، همانطور كه مستحضر هستيد امروزه قالب منابع آموزشي ما به صورت نوشتاري است كه اين كفايت نمي كند، استفاده از وسايل آموزشي سمعي و بصري مي تواند به پيشرفت سريعتر ما كمك كند. از يك طرف بچه ها در منزل با اينترنت، موبايل و بازي هاي رايانه اي روبرو هستند و ازطرفي هم منابع نوشتاري همانند نوري كم فروغ در مدرسه سعي مي كنند مدرسه را براي دانش آموز خوشايند جلوه دهند ولي مي بينيم كه اثر آنچناني ندارند.
چرا وقتي زنگ مدرسه مي خورد بچه ها از مدرسه فرار مي كنند؟
اگر ما كاري كرديم بچه ها را به زور از مدرسه خارج شدند اين يك موفقيت است.
3-سري هم بزنيم به برنامه هاي تربيتي مدرسه، دانشمندان و بزرگان هركدام از منظر خود تعاريفي از تربيت ارائه نموده اند. و مخلص كلام اين است كه تربيت يعني فراهم نمودن زمينه براي شكوفايي استعدادهاي بالقوه در انسان. برنامه هاي تربيتي در مدارس بسيار متنوع است ولي براي دانش آموز جذابيت واقعي خود را ندارد.
اساسي ترين موضوع نگرش متوليان تعليم و تربيت مي باشد. كه بايد ديد خود را وسعت بخشيده و همگام با ساير علوم اين عرصه را نيز پويا نمايند.آنچه كه بر همگان آشكار مي باشد اين است كه كارهاي فرهنگي هزينه بر و دير بازده هستند و اين حق را هم ما به كسي كه در رأس امور پرورشي به نام معاونت پرورشي قرار دارد مي دهيم ولي اين كافي نيست. چيزي كه هم اكنون ذهن قريب به اتفاق اكثر خانواده ها را درگير كرده است تربيت صحيح آينده سازان اين مرز و بوم است ولي چون سهل و دردسترس قرار ندارد همچنان در زمره مشكلات قرار دارد. با كمي تأمل مي شود گفت: اگر امروز در اين زمينه سرمايه گذاري نشود فردا براي آن بايد چندبرابر هزينه شود. اگر امروز براي تأمين ويتامين ها اقدام نشود، فردا بايد براي بيماري و هزينه هاي سنگين آن آماده باشيم.
چرا بعضي ها فكر مي كنند هزينه كردن در آموزش و پرورش يعني ازدست دادن سرمايه ؟ اين عزيزان بايد قبول كنند امروز سرمايه هر مملكتي نيروي انساني آن است و كشوري پيروز است كه در اين زمين حاصلخيز بكارد و منتظر روزهاي پربار باشد.
اكنون كه بهار تعليم و تربيت شروع شده است پيشنهادهايي براي سرسبزي آن ارائه مي گردد:
اول اينكه شايسته است ازطرف مسئولين امر بازنگري همه جانبه نسبت به تجهيز مدارس و جايگزين كردن مبلماني در شأن فرزندان اين ملت در مدارس صورت گيرد.
و دوم اينكه مجلس محترم قوانيني را تهيه و تدوين كند كه درصد بيشتري به سرمايه گذاري در آموزش و پرورش تخصيص يابد. لازم به ذكر است هم اكنون چنددرصدي از بعضي منابع اختصاص يافته ولي مجريان امر يا آن را به موقع نمي پردازند و يا به صلاح ديد خود هزينه مي كنند مثلاً شهرداري محترم گاهي مي گويد آقا شما بياييد چند مدرسه را معرفي كنيد ما آنها را به فرض ايزوگام و يا آسفالت كنيم. درصورتي كه بايد اين هزينه ها در مجراي خاص خود قرار گرفته و از آن بهترين بازدهي دريافت گردد.
همچنين اين درصدها جواب گوي وسعت محيط هاي آموزش را نمي دهد و مي توان برنامه اي شبيه سهام عدالت كارخانه ها و مؤسساتي را براي پشتيباني برنامه هاي فرهنگي تدارك ببينيم.
به طور مثال مربي تربيتي در مدرسه براي اجراي كوچك ترين برنامه با مشكلات مالي روبرو مي باشد درصورتي كه اكثر مدارس ما در خيابان هاي اصلي قرار دارند ومي توان قسمتي از حياط مدرسه ها كه مشرف به خيابان هستند به صورت تجاري و اجاره اي به كمك مدارس بيايند و يا بسياري از فضاهاي ورزشي و ديگر اماكن را بهينه سازي نمود و آموزش و پرورش را نجات داد.
خلاصه كلام اينكه بايد در آموزش و پرورش جهاد بزرگي صورت پذيرد تا عقب افتادگي آن جبران گردد.
پيشنهاد سوم اينكه نيروي انساني در آموزش و پرورش بايد متحول گردد. بايد براي تربيت نيروي انساني از روش هاي سنتي به روش هاي مدرن تر روآورد. امروز براي تربيت پزشكان در رشته هاي تخصصي و فوق تخصص براي يك عضو از بدن چندين تخصص درنظر گرفته شده است درحالي كه در آموزش و پرورش دانشگاهي مختص تربيت مربي قرار ندارد بلكه مربي تربيتي هم همانند يك درس مثل عربي تربيت مي شود. درحالي كه تنوع مسائل تربيتي در هر مقطع تحصيلي بسيار زياد است و بازنگري در تعداد مربيان در مدارس و تخصص آنها و همچنين ورود نخبگان به اين عرصه لازم است و جاي اين بحث بايد در پژوهشكده ها ايجاد شود و هر آموزشگاه مكاني باشد براي پرورش بهترين ها.
نتيجه اينكه ما مي توانيم مدارسمان را بهشتي كنيم كه در آن درختان پرميوه و مزرعه اي كنيم كه خوشه هاي آن پربار باشد.
به اميد آن روز قشنگ
¤مربي تربيتي منطقه 15 تهران




 



بين خودمان باشد

قسمت
شايد راست مي گفت. قسمت همين بود. قسمت را كه نمي شود تغيير داد.
بهش خيلي اعتقاد داشت و مي گفت: «هرچي قسمت باشه همون مي شه.» و من فكر مي كردم به اينكه چقدر اعتقادش محكم است. به اينكه چقدر خوب مي تواند همه چيز را قبول كند.
همه چيز را مي گذارد به پاي قسمت و خلاص. من اما نمي توانستم. مي گفتم: «يعني چي كه قسمته، پس نقش خود آدم ها توي مسائل چي مي شه؟» مي خنديد و مي گفت: «من از وقتي يادمه تو همين جور لجباز بودي. هميشه براي همه چيز دليل مي خواستي.»
به چشمهايش خيره مي شدم. نگاهش به دنيا ساده بود و اين سادگي برايم عجيب بود. لبخندش كمرنگ تر مي شد و مي گفت: «بايد قبول كني كه بعضي اتفاق ها بدون هيچ دليلي مي افتد.» من اما سماجت مي كردم و مي گفتم: «قانون عليت، چيزي مگه در موردش نشنيدي؟» و شروع مي كردم: «قانون عليت مي گه امكان نداره هيچ اتفاقي بدون دليل بيفته...»
¤ ¤ ¤
راست مي گفت: «گاهي اوقات قسمت مسيري روبرات تعيين مي كنه و تو نمي توني توي كار سرنوشت چون و چرا كني.» حالا باور مي كنم حرفش را. حتما از اين اتفاق ها برايش زياد افتاده بود كه دست سرنوشت بود و نمي توانست دخالت كند. حتما به خاطر اين بود كه اينقدر اعتقادش به قسمت محكم بود. لمس اش كرده بود. حس اش كرده بود. با اين اتفاق ها زندگي كرده بود.
من هم باور كردم قسمت را؛ اينكه هميشه دليلي وجود ندارد. به رفتن اش فكر مي كردم. چرا رفت؟ هيچ دليلي پيدا نمي كردم. صدايش از گوشم بيرون نمي رفت: «بايد قبول كني كه بعضي اتفاق ها بدون هيچ دليلي مي افتند.»
حتما رفتن اش هم يكي از آن اتفاق ها بود.
ياسمن رضائيان
17 ساله/ تهران
همكار افتخاري مدرسه

 



درد دل

توي بغل يك مرد خوش اندام و قوي قرار گرفته بودم و به جايي برده مي شدم ، فكر مي كنم به گردش مي رفتم چقدر خوشحال بودم.
واي خدايا اين جا كجاست يه زمين بزرگ، گرد و سبز دورتادور آدم نشسته اند.
همه فرياد مي زنند انگار از ديدن من خيلي خوشحالند.
آقاي خوش اندام من را توي زمين انداخت تا همه به خوبي بتوانند من را ببينند. روي زمين قل قل مي خوردم. يك آقاي ديگه كه لباسش مثل 11نفر ديگه بود من را با پا كمي هل داد تا همه من را ببينند و لحظه اي بعد در وسط زمين روي يك دايره كوچك نگه داشتند! معني اين كار را خوب نفهميدم.
واي خداي من همه آن آقاياني كه داخل زمين گرد بودند آماده شدند يعني چه كار مي خواهند بكنند. داشتم به اين منظره ها نگاه مي كردم و به فريادهاي شادي اطراف زمين گوش مي كردم كه يك لگد محكم بهم خورد. اين اولين لگد بود اما آخري نبود.
اين مي زد ديگري مي زد. همه دنبالم كرده بودند تا لگدي به من بيچاره بزنند. از درد تمام تنم بي حس شده بود جالبه كه همه آن آدم هاي كناري با خوشحالي فرياد مي زدند: «بزن، بزن» من قسم مي خورم كاري نكردم كه اين همه كتك بخورم. يك وقتهايي كه دلسوزي پيدا مي شد و من را به خارج از آن خط سفيد پرت مي كرد كه از لگدهاي ديگران در امان باشم، يكي ديگر بي رحمانه با دست هاش من را پرت مي كرد توي همان زمين و بازم شروع مي شد.
چند باري هم به طرف يك چهارچوب آهني كه پيراهن توري پوشيده بود و يك نگهبان در آن ايستاده بود پرتم كردند. نگهبان كه نگران بود وارد آن اتاقك بشوم به هر شكلي كه شده مانع من مي شد. اي كاش مي توانستم وارد آنجا بشوم شايد در امان بودم. وقتي آن نگهبان مانع ورود من مي شد، عده اي بسيار خوشحال مي شدند و عده اي غمگين و عصباني. شايد آن هايي كه غمگين مي شدند دلشان براي من مي سوخت. خلاصه نمي دانم چقدر شد كه من بيچاره اين لگدها
و كتك خوردن ها و غيره را تحمل كردم. سرم ديگر گيج مي رفت تمام تنم درد مي كرد كه يك باره صداي سوتي شنيدم. آن آقايي كه دلش نمي آمد من را بزند از عصبانيت سوتي كشيد و انگار به آنها گفت: «دست برداريد از زدن اين بيچاره»، و آن ها ديگر من را نزدند و از زمين رفتند بيرون. خدا را شكر خلاص شدم.
مدتي به همان شكل روي زمين ماندم و ناله كردم سبزه هاي روي زمين هم بدنم را ناز مي كردند تا زودتر خوب بشوم. هر كه نداند آنها خوب مي دانند من چه كشيدم.
واي چرا اين مردان دوباره برگشتند؟
مردم دوباره شروع كردند به فرياد. مثل اينكه مي خواهند دوباره تشويق كنند كه من كتك بخورم. اي خدا ديگه تحمل ندارم.
خوبه دوباره آقاي دلسوز سوت كشيد مثل اينكه ميگه كاريش نداشته باشيد. واي نه با سوت او دوباره شروع كردند به زدن من. انگار اين بار سوت او معني ديگه اي داشت. من كه سر در نمي يارم.
باز شروع شد. لگد پشت لگد به اين طرف، آن طرف، ديگه چه مي توانم از دل پر دردم براي شما بگويم. بهتره اصلا نگويم چون حالي براي گفتن برايم نمانده.
خوب شد، خوب شد يكي باز من را پرتاب كرد به طرف همان اتاقي كه روسري طوري پوشيده بود واين بار به هر زحمتي كه شده از دست نگهبان فرار مي كنم و مي رم داخل.
اين اتفاق هم افتاد خوشحال شدم رفتم ته اون اتاق نشستم تا دست كسي به من نرسد آخه آن نگهبان كه نمي گذاشت كسي وارد شود. صداي شادي و فرياد همان كساني كه قبلا از اينكه نگهبان نمي گذاشت من وارد شوم عصباني مي شدند را شنيدم .اين بار از خوشحالي كه من موفق شدم وارد بشوم فرياد مي زدند. لحظه اي گذشت تا آمدم به دردهايم فكر كنم همان نگهبان من را برداشت و انگار عصباني از اينكه وارد اتاقش شده بودم لگدي محكم به من زد و من محكم خوردم تو سر يكي از آقايان و دلم خنك شد. من هم توانستم بزنم توي سر يكي از آنها تا بفهمد درد يعني چه. اون هم تلافي كرد من را پرت كرد زير پاي يكي ديگر.
گذشت و گذشت. خوردم و خوردم. تا بالاخره بازم سوت آن آقا به دادم رسيد و تمام شد.
تعدادي غمگين داشتند بيرون مي رفتند شايد از اين كه خوب من را كتك نزده بودند ناراحت بودند؟ نمي دانم! عده اي آنقدر از زدن من شاد بودند كه حتي تمام زمين را يك دور دويدند و از اطراف زمين براي آنها گل پرت مي كردند.
خلاصه اين بود سرگذشت يك روز من بيچاره. كتك ها خوردم اما نفهميدم چرا!
علي رضا چاشني دل
كلاس دوم راهنمايي
از مدرسه دكترمحمود افشار تهران

 



مهربانترين لبخند

از خواب بيدار شد، چشمانش را ماليد، نگاه كرد ديد مادرش كنار اتاق نشسته و دارد جوراب پدرش را وصله مي زند. چشمان مادرش سرخ شده بود، بيچاره كم
مي خوابيد و بيشتر مشغول كارهاي خانه بود. دلش سوخت، با خودش فكر كرد او هم از فردا كمتر مي خوابد وبه مادرش كمك مي كند. توي اين فكر بود كه مادرش گفت:پسرم، اين بقچه نهار پدرته، بلند شو براش ببر، از صبح هيچ چي نخورده...
پسرك بي درنگ گفت: چشم. بلند شد و كفش هاي سوراخش را پوشيد و راه افتاد. توي راه به اين فكر مي كرد كه كاش يك جفت كتاني نو داشت كه وقتي مي دويد سنگ و خاك توي پاش نمي رفت. بعد فكر كرد اگر امسال محصول خوب باشه، از پدرش مي خواد كه يه جفت كفش نو براش بخره...
به مزرعه رسيد ديد پدرش روي تخته سنگي نشسته، تعجب كرد، پدر هميشه تا غروب كار مي كرد، كمتر او را نشسته ديده بود. جلو رفت سلام كرد، ديد پدرش داره خاري كه توي دستش رفته رو در مياره. پدرش گفت: سلام، اومدي، خسته نباشي بابا، بيا ببين مي توني اين خارو از تو دستم در بياري؟ من چشمم درست نمي بينه...
دلش سوخت، رفت و دستاي پينه بسته پدرش رو توي دستش گرفت، خار رو آروم درآورد و به پدرش گفت: من بايد برم، درس دارم، ناهارتون رو بخوريد، سرد نشه.از پدرش خداحافظي كرد و راه افتاد...
در راه برگشت به اين فكر مي كرد اگر بتونه در روز
2 ساعت به پدرش كمك كنه، خيلي خوبه، توي اين فكر بود كه رسيد در خونه دوستش صادق، ديد دوستش گوشه اي نشسته و ناراحته. رفت جلو سلام كرد، پرسيد:چي شده؟ دوستش گفت: حال پدرش خيلي بده، بايد قلبش رو عمل كنه ولي پول كافي ندارن، پولي هم كه توي بانك
پس انداز كردن كافي نيست...
خيلي ناراحت شد، سعي كرد به دوستش دلداري بده، گفت: خدا بزرگه، ناراحت نباش و خداحافظي كرد و راه افتاد...
توي راه به اين فكر مي كرد كه كاش پول زيادي داشت، اونوقت پدر دوستش رو مي برد تو بهترين بيمارستان عمل كنه.خسته و ناراحت رسيد خونه، كفشش رو درآورد و گوشه اي گذاشت، رفت تو وبه مادرش سلام كرد، بعد كيف و كتابش رو برداشت وگوشه اي نشست، خيلي ناراحت بود.كتابش را باز كرد و ورقي زد، ولي نمي توانست بخواند، همه حواسش پيش مادرش بود، پدرش و دوستش،
غصه اش گرفته بود، توي دلش گفت: خدايا من با اين كفش پاره كنار ميام، به مادر و پدرم هم كمك مي كنم، ولي خدا اگه مي شه به پدر دوستم كمك كن، آخه اون حالش خيلي بده...
توي اين فكرا بود كه برادرش از شهر رسيد، سلام كرد، بهش گفت: كتابي رو كه گفته بودي پيدا كردم و خريدم، بيا داداش بگيرش...
كمي خوشحال شد، ياد حرف معلمشان افتاد كه مدام مي گفت: اگر مي خوايد به
هم نوع تون كمك كنيد، بايد درس بخونيد، دكتر بشيد، مهندس، يا هر كاره ديگه، اون وقت مي تونيد كارهاي بزرگتري براي مردم انجام بدين...
برادرش ادامه داد: راستي چند تا خبر نگار از شهر اومدن خونه همسايه، مي گن آقا رسول پدر صادق برنده جايزه بانك شده. اون هم يه خوردشو برداشته براي عمل قلبش، بقيشم بخشيده به موسسه خيريه، حالا خبر نگارا اومدن با اين آدم خيّر مصاحبه كنن...
بيا بريم پشت پنجره ببينيم چي كار مي كنن...
با هم اومدن پشت پنجره.
عكاس شبكه خبري داشت نگاشون مي كرد.
سلام كردند، جواب داد و گفت:بچه ها مي شه يه عكس ازتون بگيرم؟
بچه ها با خوشحالي گفتند: بله.
پسرك باورش نمي شد، از اينكه پدر دوستش مي تونست عمل كنه و دوباره خوب بشه خيلي خوشحال بود، توي دلش خدا رو شكر كرد،بعد دستشو انداخت گردن داداشش، اونو بوسيد و گفت: ما آماده ايم...
صدا آمد:
چيك...
و تاريخ چشمان پاك دو پسر معصوم را در خود ثبت كرد...
احمد طحاني
يزد
دانشجوي دانش آموز

 



در حسرت ديدار

ديرگاهي ست كه در حسرت ديدارت شب هاي تنهايي ام را مي شمارم و آهنگ دل تنگي ام را به سكوت شب هديه مي كنم.
اما نه! ديگر در سكوت لب هايم فرياد نخواهم زد كه براي آمدنت بايد چند غروب ديگر را در دفتر دلتنگي ام حك كنم.
من باز هم برايت مي نويسم حتي اگر هرگز نوشته هايم را نخواني.
من بر سر در قلبم مي نويسم، دلتنگي زاييده اي از انتظار است.
اي بهترين تا ظهورت دلتنگم
چشمم به درماند و تو هنوز نيامدي
قلبم شكست و تو باز نيامدي
گفتم مي آيي اين جمعه ديگر
جمعه گذشت و تو باز نيامدي
هانيه لشني / 15 ساله / خرم آباد
عضو تيم ادبي و هنري مدرسه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14