(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 27 مهر 1388- شماره 19489
 

خاطرات «رايان كراكر» از تحولات پس از 11سپتامبر عراق و افغانستان را بدون برنامه اشغال كرديم
نگاهي به پيشينه جايزه صلح نوبل
خانه عنكبوتي اسرائيل



خاطرات «رايان كراكر» از تحولات پس از 11سپتامبر عراق و افغانستان را بدون برنامه اشغال كرديم

ترجمه و تنظيم: ميثم نجات دهكردي
ساعت هشت صبح بود كه هواپيماي مسافربري شاتل واشنگتن را به مقصد نيويورك ترك كرد. اواسط سپتامبر بود و آسمان صاف. پروازمان تقريباً بدون حادثه پايان يافت. «ديويد پيراس» همكارم در وزارت خارجه با من بود و با آغاز پرواز هر دو شروع به خواندن روزنامه كرده بوديم.
ناگهان كسي گفت «آنجا را ببينيد!» و بلافاصله صداي آژير خطر در هواپيما پيچيد. يكي از برج هاي دوقلوي تجارت جهاني در آتش مي سوخت و دود ناشي از آن مانند ابري بزرگ آسمان منهتن را پوشانده بود. گردنمان را دراز كرديم تا از پنجره هاي مختلف هواپيما دقيق تر ماجرا را ببينيم، اينجا بود كه هواپيمايمان به زمين نشست و آرام گرفت. پس از فرود از دور شاهد انفجار دومين برج بوديم. تلفن ها شروع به زنگ خوردن كردند و در آن سوي خطوط، صداهاي لرزان و ترساني بودند كه مي خواستند درباره آنچه رخ مي داد بپرسند.
به عنوان يك ديپلمات، در طول مدت كاري خود، من صحنه هاي خشونت آميز بسياري را ديده ام. من از انفجار سال 1983 سفارت آمريكا در بيروت جان سالم به در بردم، حادثه اي كه تا قبل از 11سپتامبر يكي از مشهورترين حملات به آمريكايي ها در تاريخ تروريسم بود. ديويد به اندازه تمامي كساني كه در وزارت خارجه هستند، درمورد خاورميانه تجربه دارد اما شما به تجربه و تخصص ما نياز نداشتيد كه بگوئيد اين حمله كار تروريست ها است. سوار تاكسي شديم به سمت منهتن به راه افتاديم. ترافيك سنگيني كه ناشي از حضور پرشمار جمعيت بود حركت ماشين را كند كرد تا اينكه در ميانه پل «گوئينسبورو» متوقف شديم. حال از بالاي پل به وضوح مي توانستيم سوختن برج هاي دوقلو را ببينيم. ناگهان برج ها منفجر شدند و ابري از گرد و غبار همه جا را فرا گرفت. صحنه پيش رويمان به يك رويا مي ماند.
من در ميان مزارع گندم شرق واشنگتن به دنيا آمدم و الان نيز همانجا زندگي مي كنم. اما چهار دهه از عمر خود را در خارج از آمريكا گذرانده ام. 21سالم بود كه از آمستردام به كابل و سپس به كلكته رفتم. آن موقع كارمند وزارت خارجه بودم. در زمان وقوع حملات
11 سپتامبر، من خاورميانه را بهتر از كشور خود مي شناختم. و مهم تر از آن، مي دانستم كه آمريكا و خاورميانه دو منطقه درهم تنيده اند.
آمريكايي ها عادت دارند توقف كنند، مشكلي را شناسايي كرده، سپس آن را رفع كنند و بعد، به كار خود ادامه دهند. گاهي اين شيوه مؤثر است، اما اغلب نه. البته رفتن راه جوامع آنارشيستي نيز درست نيست. آنچه كه امروزه نياز است، تركيبي از درك، مقاومت و حوصله استراتژيك است كه آمريكايي ها سخت به آن دست مي يابند.
ما درس هاي زيادي از 11سپتامبر آموخته ايم، اما همچنان درحال آموختن هستيم. جنگ افغانستان كه وارد نهمين سال خود مي شود، تلفات آمريكا درحال افزايش و طالبان درحال احياي خود است. علاوه بر اينها، افكار عمومي به شدت درحال مخالفت با «جنگ خوب» ما در اين كشور است. هيچ كس، از جمله من، راهكار مناسبي براي اين معضل ندارد. اما در طي هشت سال گذشته من صميمانه درپي بهبود روابط آمريكا با خاورميانه و آسياي جنوبي بوده ام. من مي دانم كه پيروزي فقط از راه توجه پيوسته و استفاده متعهدانه از منابع حاصل مي شود.
چند روز بعد از حملات نيويورك كه به واشنگتن برگشتم، درميان ديگر وسايلم كارت پرواز آن هواپيما را پيدا كردم. از آن زمان تاكنون، اين كارت با من بوده است- زماني كه به كابل رفته و سفارت درب و داغان آمريكا را در آنجا باز كردم؛ زماني كه به اسلام آباد رفته و در سال 2004 به عنوان سفير آمريكا در آنجا منصوب شدم، و زماني كه در عراق، من و ژنرال پترائوس مسئوليت جنگ را در سال 2007به عهده گرفتيم. آن كارت يادآور اين بود و هست كه دنياي ما چقدر به سرعت مي تواند تغيير كند.
پروازهاي بعدي من كه كمتر از يك هفته بعد از 11سپتامبر انجام شد، به پاريس و ژنو بود. شوك وارد شده بر آمريكا باعث شده بود كه واشنگتن با تمام شركاي محتمل و غيرمحتمل وارد معامله شده و براي جنگ عليه افغانستان آماده شود. من نيز به عنوان معاون وزير خارجه در حوزه ايران، عراق و خليج فارس رفته بودم تا با فرستادگاني از تهران گفت وگو كنم.
در آغاز دوره كاري من در اوايل دهه 1970، من فارسي را ياد گرفتم و در ايران خدمت كردم. اما آن قبل از انقلاب اسلامي بود و در سال 2001 به مدت 20سال آمريكا تقريباً هيچ رابطه مستقيمي با دولت ايران نداشت. مذاكرات ژنو محرمانه نبود. ما در تالار مذاكرات سازمان ملل گفت وگو كرديم، درحالي كه هيچ كس ديگري در آنجا نبود. مذاكرات ما درباره افغانستان ساعت ها طول كشيد و به شب رسيد. ما گفت وگوهاي خود را در سوئيت هاي هتل پي گرفتيم و تا صبح حرف هايمان ادامه داشت... گاهي طلوع آفتاب از پشت كوه هاي آلپ را تماشا مي كرديم.
من واقعاً از هويت طرف هاي ايراني خود متعجب شده بودم. دو نفر از سه نفرشان در آمريكا درس خوانده بودند و ما در وقت تنفس راجع به فوتبال دانشگاه يو.سي.ال.اي حرف مي زديم. اما آنچه كه برايم جالب تر از همه بود، اشتياق آنان نسبت به اعزام نيروهاي آمريكا، همان «شيطان بزرگ»، به حياط خلوت ايران يعني افغانستان بود. اوايل اكتبر، يعني تقريبا يك ماه پس از حملات 11 سپتامبر، ما پشت ميز يكي از سالن هاي كنفرانس سازمان ملل نشسته بوديم و در مورد ساختار پارلمان بعد از طالبان صحبت مي كرديم. يكي از ديپلمات هاي ايراني رفته رفته به تنگ آمد و سرانجام سرپا ايستاد و تقريبا با فرياد گفت كه ما نبايد در مورد «چه بايد باشد» صحبت كنيم. تا زماني كه رژيم كنوني ]در افغانستان[ بر سر كار است، هيچ كدام از اين حرف ها سودي ندارد. سپس او اتاق را ترك كرد. بمباران افغانستان توسط آمريكا چند روز بعد آغاز شد.
پس از سقوط طالبان من خودم به كابل رفتم تا سفارت آمريكا در آنجا را براي اولين بار پس از سال 1989 باز كنم. (ريچارد آرميتاژ معاون وزير خارجه يك روز بعد از كريسمس به من زنگ زد و گفت: «كراكر، ما به تو در افغانستان نياز داريم»). سه دهه جنگ و كشمكش پايتخت افغان را ويران كرده بود. افغانستان هميشه فقير بوده است، به طوري كه من در عمرم مردمي به اين شدت فقير نديده ام. اوضاع پس از حمله خراب تر از هميشه بود. نه اقتصادي به جا مانده بود، نه مدرسه اي، نه زيرساخت هايي. گفتم: «خدايا، حسابي كار داريم!»
سفارت خانه تقريبا سالم مانده بود. البته چند راكت به آن خورده بود. اگر چه ساختمان براي سال ها خالي مانده بود، اما كارمندان افغاني آن هيچ وقت كار خود را ترك نكرده بودند. باغبان ها به باغباني خود ادامه داده بودند و مكانيك ها و رانندگان اتومبيل ها را نگه داشته بودند. كارمندان پيوسته در سفارتخانه حضور داشتند و اجازه ورود طالبان به داخل آن را نداده بودند. تعدادي از آنها به اتهام «جاسوسي براي آمريكا» دستگير شده بودند. آنها مي توانستند كشته شوند. بايد بگويم آنها خيلي خوشحال شدند وقتي ما را ديدند.
جرج بوش سخنراني تاريخي خود درباره محورهاي شرارت (Axis of Evil) در ژانويه 2002 ايراد كرد: عراق، كره شمالي و ايران، چند روز بعد، من با هيئتي كه در ژنو ملاقات كرده بودم، در كابل ديدار كردم. آن ايراني به من نگاه كرد و گفت: «شماها داريد چه كار مي كنيد؟» يادم نيست چه جوابي دادم ولي در اين مايه ها بود كه «ببين! من سفير واشنگتن در كابل هستم. ما بايد روي مسائلي كه قبلا در مورد افغانستان با هم صحبت كرديم، تمركز كنيم.» اما من مي دانستم كه كارم سخت تر شده است.
اوايل مارس 2002، سه ماه پس از سرنگوني طالبان، آشكار بود كه پيچيدگي هايي در افغانستان وجود دارد كه ما پيش بيني نكرده بوديم. عمليات آناكوندا- عملياتي مشترك كه از سوي نيروهاي آمريكايي و افغاني با هدف حذف طالبان و القاعده از كوه هاي استان پاكيتا انجام شد- در عمل بسيار سخت تر از آن چيزي شد كه ما فكر مي كرديم. ما بايد از نيروهاي زرهي شمال- تاجيك- استفاده مي كرديم كه باعث شد هم پيمانان پشتو ما در جنوب هراسان شوند. اينجا بود كه متوجه شديم توده هاي افغاني به جاي مبارزه با طالبان عليه ما سلاح برداشته اند.
نبايد متعجب مي شديم افغاني ها با شوروي سابق جنگيده بودند. قبل از آن با انگليسي ها جنگ كرده بودند. و الآن نوبت آمريكايي ها بود. (و اتفاقا انگليسي ها هم با ما بودند). معقول نبود انتظار داشته باشيم كه پس از ربع قرن درگيري و كشمكش و صدها سال جنگ با نيروهاي خارجي، ناگهان همه چيز عوض شود و زندگي در افغانستان زيبا شود. واضح بود كه با سقوط طالبان جنگ ما نه تنها در افغانستان تمام نشده بود، بلكه ما در آغاز راه بوديم.
به نظرم خيلي ها هم اكنون فهميده اند كه اين اشتباه استراتژيك- دست كم گرفتن رقباي محلي و مقاومت در برابر اشغال- در يك مقياس بزرگتر در عراق تكرار شد. منظورم اين نيست كه صدام حسين نبايد سرنگون مي شد. اجازه بدهيد شفاف تر بگويم، چرا كه فكر مي كنم بسياري از آمريكايي ها، مخصوصا طيف ليبرال، نتوانسته اند اين را بفهمند. در عراق، صدام بي رحم ترين و خونخوارترين حاكمي بود كه دنيا پس از نازي ها به خاطر داشت. او تقريبا همه را در اين كشور، حتي حلقه نزديكان خودش را ترسانده بود. من سال 1979 در سفارت آمريكا در عراق كار مي كردم كه صدام كنگره حزب بعث را تبديل به تصفيه مخالفان كرد و 12 تن از نزديكانش را در جا اعدام نمود. او به دو كشور همجوار خود حمله كرده بود. در مورد ايران، او يكي از خونبارترين جنگ ها پس از جنگ جهاني دوم را رقم زد. او به كويت حمله كرد و خواست حكومت هاي كشورهاي خليج فارس و سوريه و اردن را سرنگون كند.
اما با اين همه حذف صدام به تنهايي مشكلات عراق را حل نمي كرد. پس از اينكه در سال 2002 به واشنگتن برگشتم، و اين زماني بود كه ما در آستانه جنگ با عراق بوديم، دائم نگران نادانسته هايمان بودم. تجربه ام در بيروت نشان مي داد كه ما در مقابل جريان هاي متعددي قرار خواهيم گرفت كه براي برخورد با آنها برنامه اي نداريم. يا اينكه، حقيقت را بگويم، ما نمي دانستيم با آنها چه كنيم.
همراه بسياري از افراد ديگر در وزارت خارجه، من از مطالعات چندجانبه در مورد آينده عراق حمايت كردم. فكر مي كردم در كابل درس هايي آموخته ام كه به كار خواهد آمد. در پايان سال، دفتر امور عراق وزارتخانه، كه زير نظر من بود، تلاش كرد يك سري مسائل پيش رو را با سياست گذاران آمريكايي مطرح كند. آن سندي كه ما ارائه كرديم هم اكنون نيز به عنوان يك سند محرمانه طبقه بندي شده است، لذا در جايگاهي نيستم كه جزئيات آن را افشا كنم. اما در هر صورت، در آن سند برنامه عملي وجود نداشت.
جنگ ميداني واشنگتن اثرات مستقيمي روي صحنه نبرد داشت. در بغداد، در آوريل 2003، پس از سقوط صدام، فرماندهان آمريكايي تصوير واضحي از افق سياسي پيش رو داشتند. خاطرم هست با يكي از آنها ديدار كردم كه فكرش جز به زدن و كشتن قد نمي داد. سعي كردم تصوير عراق آن موقع از منظر عراقي ها را برايش ترسيم كنم، البته غير از مسائل اقتصادي و اجتماعي كه پيش آمده بود. پاسخش اين بود: «اينها به ما ربطي ندارد، چيزهايي كه تو مي گويي جالب است، اما به من چه مربوط است؟»
در اين مقطع زماني، ما اگرچه تصميم گرفته بوديم در عراق مداخله كنيم، اما به اندازه كافي مداخله نمي كرديم. پايان ديكتاتوري به پايان نظم عمومي در عراق تبديل شد. مثل اين بود كه دري به سوي جنايتكاران گشوده شده باشد. سارقان در خيابان ها به راه افتاده بودند و به هيچ مغازه و ساختماني رحم نمي كردند، به موزه ملي دستبرد زدند، حتي سيم هاي برق را از تيرها پايين آوردند و فروختند. آمريكايي ها به هيچ رو قادر نبودند اوضاع را كنترل كنند؛ البته نه برنامه اي براي اين كار داشتند و نه توان آن را.
براي مثال، برنامه براي ايجاد يك دولت جديد چه بود؟ هيچ كس نمي دانست. هفته ها براي تشكيل دولتي كه نماينده مذاهب و فرقه هاي گوناگون عراقي باشد مذاكره كرديم. تلاش كاملا بي فايده اي بود. يكبار قرار شد از سازمان ملل كمك بگيريم كه ناگهان بمبي مقر سازمان را به هوا فرستاد و نماينده آن كشته شد. فاجعه خيلي وحشتناك بود. بي ثمر ماندن تلاش هاي سازمان ملل نشانگر اين بود كه هيچ نيروي طبيعي كه از فرآيندهاي سياسي حفاظت كند، وجود نداشت. حال، ديگر درگيري ها به درگيري «عراقي ها و اشغالگران» تبديل شده بود.
بعضي مواقع تروريسم جواب مي دهد و رقباي ما در عراق به ويژگي هاي آن بيش از ما واقف بودند. آنها به ضعف هاي ما پي برده و از آن بهره برداري كردند. آنها فكر مي كردند كه مي توانند به ضعف تاريخي قدرت پايدار ما تكيه كنند و البته درست فكر مي كردند.
عراقي ها در اينكه نمي توان به قدرت آمريكا متكي بود، تنها نبودند. سال بعد مرا به عنوان سفير به اسلام آباد فرستادند، جايي كه يك نسل از سياست مداران و فرماندهان نظامي جمع شده بودند و باورشان اين بود كه آمريكا يك هم پيمان غيرقابل اتكا است.
به تاريخ نگاه كنيد. مناطق قبيله اي شمال غربي پاكستان هيچ گاه در اختيار كساني جز رهبران محلي نبوده است. يك دهه تمام همه تلاشمان را كرديم تا شوروي را از جبهه شمال غرب بيرون كنيم. ما آن را سازماندهي كرديم و سعودي ها پولش را تأمين كردند. سپس تصميم به حركت گرفتيم. پس از اولين آزمايش اتمي اسلام آباد، ما ناگهان از يك هم پيمان آتشين به يك دشمن تحريم كننده تبديل شديم. آنها به ما اعتماد ندارند.
اعتمادسازي يك فرآيند درازمدت است، اما گاه مي توان در زمان كوتاهي گام هاي بلند برداشت. در سال 2005 طي يك زلزله بيش از 70هزار پاكستاني كشته شدند. آمريكا بلافاصله بزرگترين محموله كمك را به اين كشور فرستاده بعضي از ما فكر كرديم ايده خوبي است كه پرچم آمريكا را روي هلي كوپترهايي كه محموله هاي انسان دوستانه را از افغانستان به پاكستان انتقال مي دادند، نصب كنيم. يكي از فرماندهان هلي كوپتر گفت: «ديوانه شده ايد؟!» البته او به تازگي از يك منطقه جنگي برگشته بود.
گفتم: «نه، اين بار به ما اعتماد كنيد. اين كار جواب خواهد داد.» بعدها هلي كوپترهاي شينهوك به نماد امدادرساني به پاكستان تبديل شدند.
آخرين مأموريت من در وزارت خارجه بازگشت به عراق در مارس 2007 بود. مشكلات ناشي از جنگ به اوج خود رسيده بود. فرقه هاي مذهبي درگير بودند. بمب هاي كنار جاده اي روزانه ده ها آمريكايي را مي كشتند.
منبع : نيوزويك

 



نگاهي به پيشينه جايزه صلح نوبل

روح الله امين آبادي
اوباما رئيس جمهور آمريكا برنده جايزه صلح نوبل شد. اين جايزه چنان چه از بنگاههاي خبرپراكني اعلام شد براي تلاش فوق العاده اوباما! در تقويت ديپلماسي بين المللي و ترغيب به همكاري ميان مردمان به وي اعطا شد.
نگاهي هر چند گذرا به تاريخ اعطاي اين جايزه و اهداف بنيانگذاران آن به سؤالات بسياري كه در اذهان ايجاد شده پاسخ مي گويد.
«جايزه صلح» يكي از پنج جايزه نوبل است كه هر ساله اعطا مي شود. اين جايزه بنا به وصيت «آلفرد نوبل» بايد به كسي اعطا شود كه «بيشترين نقش را در راه برادري ملل و صلح ايفا كرده باشد.» آيا تاكنون چنين بوده است؟
پاسخ به اين سؤال نيازمند دقت در فهرست برندگان جايزه صلح نوبل از آغاز يعني سال 1901 تاكنون است.
اوباما نوزدهمين فرد آمريكايي است كه به دريافت جايزه صلح نوبل مفتخر شده است. «تئودور روزولت» رئيس جمهور آمريكا در سال 1906 به دليل برقراري صلح بين ژاپن و روسيه، وودر ويلسون رئيس جمهور آمريكا در سال 1919، هنري كيسينجر وزيرخارجه سابق آمريكا در سال 1973، جيمي كارتر رئيس جمهور سابق آمريكا در سال 2002، و «ال گور» از چهره هاي شاخص دموكرات در سال 2007 از جمله آمريكايي هاي سرشناسي هستند كه تاكنون به دريافت اين جايزه مفتخر شده اند!
شايد بپرسيد اين حضرات در طول سال هايي كه به بالاترين سمت هاي اجرايي يك كشور قدرتمند تكيه زده بودند چه خدمتي به صلح و برادري بشر كرده اند كه لايق دريافت اين جايزه شده اند. آيا جز اين است كه اين به اصطلاح صلح طلبان با پر كردن زرادخانه هاي هسته اي و غيرهسته اي از سلاح هاي مخرب و كشتارجمعي، زمينه رقابت هاي تسليحاتي را فراهم كرده و هزاران انسان بيگناه را به كام مرگ فرستاده اند؟!
اگر به فهرست دريافت كنندگان جايزه صلح نوبل مراجعه كنيد به موارد تأسف بار ديگري نيز برخورد خواهيد كرد، سال 1994 ياسر عرفات، اسحاق رابين و شيمون پرز به صورت مشترك جايزه صلح نوبل را دريافت كردند.
اسحاق رابين پنجمين نخست وزير اسرائيل بود كه دو بار به مقام نخست وزيري اسرائيل (از 1974 تا 1977 و از 1992 تا زمان ترور شدنش در سال 1995) انتخاب شده بود. رابين در فاصله سال هاي 1970 تا 1984 به عنوان وزير جنگ اسرائيل در دولت هاي ائتلافي اسحاق شامير و شيمون پرز برگزيده شد.
بخش اعظم زندگي شيمون پرز رئيس جمهور اسرائيل نيز در جريان انتخابات هاي اسرائيل گذشته است و ياسر عرفات نيز به عنوان رهبر تشكيلات خودگردان فلسطين به علت خيانت به آرمان فلسطين، اين جايزه به اصطلاح «صلح» را دريافت كرده است. البته انور سادات رئيس جمهور مصر در سال 1978 و به صورت مشترك با مناخيم بگين نخست وزير اسرائيل به علت طرح صلح اعراب و اسرائيل و در واقع به خاطر خيانت به ملت مظلوم فلسطين اين جايزه را دريافت كرده بود.
گويا جنايت در حق انسان ها و خيانت به وطن دو مؤلفه اساسي است كه اشخاص را مستحق دريافت جايزه صلح نوبل مي كند.
از اين روست كه بايد به اعطاي جايزه صلح نوبل به باراك اوباما رئيس جمهور فعلي آمريكا به ديده ترديد نگريست. چرا كه وي نه تنها در طول مسئوليت خويش جنايت هاي بزرگي چون قتل عام ملت مظلوم فلسطين در غزه را محكوم نكرد بلكه با حمايت از رژيم غاصب صهيونيستي اوج وفاداري خود به آرمان بني صهيون را اثبات كرد. پر بودن زرادخانه هاي هسته اي آمريكا از سلاح اتمي و در عين حال محكوم كردن ديگران به علت حركت در مسير استفاده صلح آميز از انرژي هسته اي نيز طنز تلخ ديگر تاريخ است كه جانيان نداي صلح سر مي دهند.
از جنگ مي خوانند يا از صلح مي گويند، اين ديوانگان آهنگ ناموزون مي خوانند...

 



خانه عنكبوتي اسرائيل

شهناز جهانيان
دير زماني پيش، پيشواي جنگ افروز آلمان در مانيفست سياسي خود گفته بود «دروغ هر چه بزرگتر باشد باورپذيرتر است». شايد در بادي امر پذيرفتن سخن رهبر نازي دشوار به نظر رسد، اما تجربه ديرينه تاريخ خواهد گفت كه دروغ هاي بزرگي به فراخناي سال ها و قرن ها گفته شده و باور پذيرفته است.
اما به راستي چگونه مي توان باور كرد كه دروغي به بزرگي 61 سال باور مردمان چنين عصري را به بازي گرفته باشد.
61 سال پيش دروغي بزرگ به نام اسرائيل جعل شد. در
گير و دار پايان جنگي خانمان سوز، جنگ افروزان ديروز پوستين عوض كرده، در هيبت و هيئت حاميان به اصطلاح حقوق بشر بر قربانيان مجهول افسانه اي مجعول به نام «شوآ»1 اشك تمساح ريختند. در عوض پيكر نيمه جان حقيقت را در گور كرده و با نمايشي شيادانه در بازي سازمان ملل تردستي شگفت آور خود را رو كردند. هولوكاست اگر افسانه هم نبود اما افسانه شد. چه، پرده نشين دور از چشم اغيار و دسترس پژوهندگان كاوشگر شد تاكسي به كنه آن دست نيابد و حقيقت و دروغ آن را درنيابد. هولوكاست اگر بود يا نبود، دستاويزي شد تا پرده آخر نمايش خيمه شب بازي را آغاز كند كه كليد آغازش در شهري كوچك در قلب اروپا يعني بال سوئيس زده شده بود. هرتزل
- سناريونويس اصلي نمايش- اگرچه نماند تا ميوه نهال شومي را كه كاشته بود، بچيند اما اخلافش با تكيه بر سرمايه هنگفت اقتصادي و سياسي آرزوي او را برآوردند، و بر بندهاي پروتكل هاي صهيونيزم جامه عمل پوشاندند. اما بازيگر و صحنه گردان اين تراژدي شوم كسي نبود جز روباه پير بريتانياي كبير تا به دسيسه و ترفند آخرين تير را بر پيكر زار و نزار امپراتوري بيمار اروپا بزند و بدين طريق بر پيشاني دنياي اسلام بوسه يهودا نواخته شد تا فلسطين- دارالسلام اسلام- تقديم لرد روچيلد و همپالكي هاي صهيونيستش گردد. فلسطين به نيرنگ زورمداران دو رنگ به طريقي نامشروع به اولاد يهودا سپرده شد، و اتاق هاي گاز و كوره هاي آدم سوزي هيتلري دستاويزي شد تا اين قباله نامشروع با توشيح ملوكانه صاحبان جديد گيتي از مجراي سازمان به اصطلاح ملل رنگ مشروعيت بگيرد و دروغ پشت دروغ، جعل پشت جعل، تا فلسطين پاره جهان اسلام گوشت قرباني آمال استعمارگران جديد شود. روز نكبت نه فقط فلسطينيان، بلكه تمامي عالم اسلام فرا رسيده بود. فلسطين خوراك كركسان ايرگون و اشترون و هاگانا شد و دير ياسين و كفر قاسم راويان بيعتي شدند كه خاطره چنگيز و تيمور و نرون را زنده مي كرد. بذر توطئه اي در عالم اسلام كاشته شده بود كه بالغ بر 60 سال مايه ضعف و عقب ماندگي و آشوب و بلواي آنان گردد. اكنون ساكنان جديد ارض موعود نقش آفرينان بي نظمي تعريف شده در نظم نوين جهاني شده بودند تا هژموني كلانتر جديد دهكده مك لوهان را بر تمامي عالم تحقق بخشند و عجيب نيست اگر بيشترين و طولاني ترين جنگ هاي قرني كه گذشت در همان منطقه اي حادث گردد كه توطئه آفرينان بر آن پاي نهاده و ريشه محكم كرده بودند. در خلال اين 61سال چه دروغ هايي با تكيه بر لابي هاي پول و سرمايه صهيونيستي و از بلندگوي بنگاه هاي دروغ پراكني و رسانه هاي خبري و سينما و تلويزيون غربي جعل نشد. حاصل آن اسرائيل به روايت غربي بود. راويان اين روايت جعلي فلسطين را همان ارض موعودي مي دانستند كه خداوند به قوم برگزيده اش- يهود- وعده داده بود. از اينروست كه ميراث داران موسي و داود و سليمان پس از گذشت قرن ها رجعت ديگرباره شان را به آن سرزمين در انتظار ظهور ناجي آخرالزمان به سرور نشسته اند. سال هاست مسيحيان بنيادگراي آمريكايي- اروپايي، راويان اين روايتند، گويي يهود خداي تبعيض گري است كه قومي محدود و معدود را آقاي جهانيان كرده، آن ها را دائر مدار عالم قرار داده است تا روزي حاكميت و سيطره خود را بر آن به تحقق بنشيند. درنظر اين جماعت مسيحي صهيونيست، اسرائيل همان داود جوان كتاب مقدس است كه فلسطين را در هيئت جليات به ضرب فلاخنش از پاي درآورده است، به زير مي كشد و عجيب آن كه اين اغلوطه و اباطيل به نام عقائد ديني و مذهبي نه در اروپاي كليسايي قرون وسطي كه در غرب پست مدرن سكولار تبليغ مي گردد. اما اين تنها روايت دروغين سينه چاكان و عاشقان صهيونيست نيست. بلكه بيش و پيش از آن، از سرزميني بدون ملت گفته بودند كه براي ملت بدون سرزمين موضعي شايسته و سزاوار بود. به زعم آنان فلسطين هم مي توانست سرزمين بدون ملت باشد و هم واديي كه ساكنانش مردمان بي هويت باشند كه اراضي شان را به بهاي گزاف به مهاجرين فروخته اند. اسرائيل در ديد غربي، نماد تمدن مدرن و پيشرفته غربي است كه در مقابل جماعت عقب مانده و وحشي دستار بر سر ايستاده است و مي خواهد شهد شيرين دموكراسي و مدنيت را به آنان بچشاند. بوقچي هاي غرب سال هاست در اشاعه اين باور به جهان كوشيده اند كه اسرائيل منادي صلح و اخلاق و ترقي در ميان جماعت شرقي دور از تمدن است. هر چند اين صلح و دموكراسي و تمدن به ضرب و زور توپ و تانك و بولدوزور و بمب هاي خوشه اي و هلي كوپترهاي آپاچي و كلاهك هاي هسته اي به كودكان فلسطيني و لبناني فهمانده شود.
و كسي نيست بپرسد كه به امر موهوم ارض موعود و قوم برگزيده چگونه مي توان سرزميني را به زور غصب كرد و ساكنانش را آواره ساخت؟ به كدام دليل موجه، مردمان با نژادهاي گونه گون از سراسر عالم تنها به اتكاي هم مذهبي و هم مسلكي داعيه جانشيني قومي باستاني مي نمايند؟ چگونه مي توان ملتي با پيشينه چند هزار سال سكونت در سرزمين آبا و اجداديشان با فرهنگ و تمدني عظيم را انكار كرد و آنجا را سرزمين بدون ملت ناميد؟ به اتكاي كدام اصل بشري، مردم را مي توان از خانه هايشان راند و قتل عام كرد و سپس نداي حقوق بشر و آزادي سرداد؟ حقوق بشر چگونه با كشتار غيرنظاميان و قتل عام كودكان در اردوگاه هاي جنين و قانا و يا ترور رهبران فلسطيني و عرب از مجراي تروريسم دولتي سازگار است؟ پاسخ اين پرسش ها هر چه باشد، روي روسياهان فاجعه فلسطين را سفيد نخواهد كرد.
غزه شهر بي دفاع
روزگاري در اوج قدرت نمايي اشغالگران و درهمان زماني كه رژيم اشغالگر درپي جنگ فاتحانه يوم كيپور، هل من مبارز مي طلبيد، بن گورين - سردسته فاتحين- درپيش بيني شگرفي گفته بود: «اسراييل با نخستين شكست سقوط را آغاز خواهدكرد و مرگ آن نيز نزديك خواهدبود.» شايد سالها نياز بود تا اين پيش بيني جامه عمل بپوشد. اما دست تقدير الهي تحقق آن را در آغازين سالهاي هزاره سوم قرار داد، و عجيب آنكه طليعه اين شكست در زماني پديدار مي شود كه كسي در آن انديشه نمي كرد. سالهاي واپسين دهه هشتاد ميلادي كه اندك اندك پايه هاي آهنين ابرقدرت شرق درحال فروريختن بود و حناي ناسيوناليسم عربي درحال رنگ باختن بود و اسراييل يكه تاز عرصه خالي از رقيب در انديشه رنگ كردن خوش باوران، استراتژي صلح خاورميانه را طراحي كرد و نادمين، پشيمان از گذشته خويش عزت و سلاح خود را به ورق پاره هاي صلح مي فروختند. جنبشي در سرزمين هاي اشغالي نضج گرفت موسوم به انقلاب سنگ، به تأسي از انقلاب تاريخي كه فقط چندسال قبل و درفاصله اي نه چندان بعيد در ايران حادث گرديده بود. فرزندان معنوي خميني كبير درلبنان و فلسطين بذري كاشتند تا فرداروز نخست در حماسه 33 روزه ماشين جنگي رژيم تا بن دندان مسلح صهيونيست در اراضي جنوب لبنان در كشتزارهاي شبعا و دركرانه هاي رودخانه ليطاني، به گل بنشيند و ديگر روز اين بار درمقاومت بي نظير 22 روزه نام غزه را در تاريخ جاودان نمايد. باريكه غزه اگرچه دراين جنگ نابرابر تنهاي تنها بود و اگرچه 22 روز زير آتش بي امان اشغالگران خون كودكان و جوانانش را بر سنگفرش هاي خيابان ها و كوچه هايش ديد. اما در پي آن 22روز سرخ، سپيده دم فتح را به چشم ديد. آنچه اشغالگران قدس درطول سال ها دروغ و دروغ پردازي از شكست ناپذيري دروغين ارتششان از يكسو و مظلوميت كاذبشان درپي ادعاهايي چون هولوكاست از ديگر سو رشته بودند، پنبه شد، دود شد و به هوا رفت. بدين گونه از يك سو مهابت پوشالي اسراييل در كوچه پس كوچه هاي ويرانه غزه شكست و از سوي ديگر مجسمه كيد و فريب صهيونيزم در داووس فرو ريخت و بوي الرحمان اسراييل از همان روز پايان جنگ بي فرجام 22 روزه بلند شد. پايان اسراييل آغاز شده بود و نشانه هاي آن آشكار، تنها چشماني تيزبين مي خواست تا به فراست روند روبه اضمحلال غاصبان وادي ايمن را ببيند اما شگفت آن كه بيش و پيش از آنكه حاميان غربي اسراييل به ياري رفيق درمانده و زخم خورده شان بشتابند، خائنين عرب مبهوت و متحير از حماسه مردم بي پناه غزه سراسيمه، پوزه بر پوتين هاي اربابان ماليدند تا مبادا ذره اي از ارادت ناپاكشان به ساحت ارباب ناپاك ترشان كاسته شود. سران مرتجع عرب كه بجاي مبارزه با دشمن در خانه خفته مدام انگشت اتهام را به سوي معدود صداهاي راستين ضددشمن نشانه مي رفتند و از خطر هلال شيعي گفته و طامع و شامات به هم مي بافتند، بار ديگر كينه و حقد ديرينه شان را نسبت به ملت هاي مسلمان و آزادي خواه منطقه نشان دادند و از سرحماقت در كنار همقطاران صهيونيست شان قرارگرفتند تا دستشان به خون كودكان مظلوم فلسطيني آغشته باشد و مگر جرم رئيس جمهور نامبارك مصر در بستن گذرگاه رفح و همكاري صميمانه او با صهيونيست و دم به دم اتهامات بي پايه و اساس او به حاميان حقيقي ملت فلسطين در ايران و لبنان كمتر از جنايت هاي ضدبشري ارتش صهيون بود و عجيب نيست اگر دست نادرست خلف قاتل فلسطيني ها دردست ناپاك جانشين قصاب فلسطيني ها قرارگيرد تا داغ خيانت برپيشاني، همنوا با سوگواران ديوار براق در عزاي كشته شدگان شهرك نشين ندبه كند. بازي روزگار فرزندان دو رقيب پيشين را در كنار هم قرار داد تا دو عبدالله يكي سعودي و ديگري هاشمي درخيانت و جنايت از يكديگر سبقت گيرند و روي صهيونيست ها را سفيد كنند. اما اين پايان بازي نبود. زيرا كوس رسوايي رژيم صهيونيستي و حاميان عربي و غربي اش در اقصا نقاط عالم زده شد تا مردم دنيا همدوش و همنوا با ايران و لبنان و سوريه و ديگر مبارزان خط مقدم مبارزه با نژادپرستان صهيونيزم فرياد مرگ بر اسراييل را سردهند. داود اين بار در كسوت نوجواني فلسطيني، جالوت را در هيبت ماشين جنگي اسراييل در مصاف فلاخن سنگ انداز خود برخاك مذلت نشانده بود.
1-«شوآ» كلمه اي به معني هولوكاست است.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14