(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 5 آبان 1388- شماره 19496
 

با كبوترهاي گنبد
دست هاي ما
از بهشت به شهر
چند سؤال ساده
ايمان و باران
همنفس كوچه ها
قهرمان كوچك
جمله ها و نكته ها



با كبوترهاي گنبد

پاي خود را مي گذارم در حرم
از دلم پر مي كشد اندوه و غم

با كبوترهاي گنبد مي روم
توي خال آسمان گم مي شوم

شاپركها، تشنه ديدار نور
شادمان سر مي رسند از راه دور

چشم خود را در حرم وا مي كنند
شمع را يكباره پيدا مي كنند

شمع جمع شاپركهايي رضا
اي كليد ساده ي مشكل گشا

آن گل زيبا گل خوشبو تويي
اي رضا جان! ضامن آهو تويي

با نگاهت چون كبوتر كن، مرا
تا بگيرم اوج، خوشحال و رها

مي شوم من روز و شب همسايه ات
مي شود چتر دو بالم سايه ات
محمد عزيزي«نسيم«

 



دست هاي ما

صبر لازم است
تا باوركنيم دست هايمان را
دست هاي خالي مان
تنها خاك ويرانه ها را لمس كرده اند
خاك ويرانه هاي آرزوهايمان را
زندگي
از كمر شكستشان
ما بر مزارشان گريه نكرديم
ما فقط به فكر انتقام بوديم...
و حالا
صبر لازم است
تا باور كنيم دست هايمان را

تنهايي
دلم كه مي گيرد
آسمان، كوير بي آب و علفي مي شود
كه نمي داند باران چيست
دلخوشي هايم مي ماسند
و حجم تنهايي ام
در اتاق نمي گنجد
و من فكر مي كنم
به چشماني كه هيچگاه
كمرنگ شدنم را باور نكردند
ياسمن رضائيان 17 ساله/ تهران

 



از بهشت به شهر

گاهي دلم براي بهشت تنگ مي شود
دلم براي آن باغ هاي بي مانند تنگ مي شود
همبازي هايم،دلم براي فرشته ها هم تنگ مي شود
گاهي دلم فقط براي خدا تنگ مي شود
آن وقت دست هايم بي اختيار به سوي آسمان بلند مي شود
سرم را پايين مي اندازم
و فقط شرح دل تنگي خود را براي خدا مي گويم
شرح درد فراق از خدا ، بهشت ، فرشته ها را مي گويم
مي شنوم كه مي گويد:مي شنوم و اجابت مي كنم
گاهي كه فكر مي كنم مي بينم
چقدر از راه خود دور شده ايم
بي خبر از اين كه
شايد اين عمر هاي كوتا ه بي اعتبار
مجال بازگشت ندهند
كاش
خدا دست هاي ما را مي گرفت
سوي خود مي برد
و دوباره راهمان مي داد
به لحظه هاي عاشقانه ي فرشته ها
نجمه پرنيان / جهرم

 



چند سؤال ساده

30 سال پيش را به خاطر داريد؟ اوايل انقلاب را مي گويم خيلي دور نيست ، همه ما موقعيت مدارس در سال هاي اول پس از انقلاب را خوب به خاطر داريم ، تعداد مدارس كم ، ساختمان مدارس غير استاندارد ، امكانات در حد صفر، تعداد دبيران كم ( به طوري كه نياز به استخدام نيروهاي
حق التدريس اجتناب ناپذير بود ) و در نهايت تعداد دانش آموزان زياد .
پيش از انقلاب اسلامي ا هداف آموزش و پرورش بسيار ساده تر از اين بود كه بخواهد هزينه سنگيني را براي رسيدن به آنها بپردازد .
در آن زمان نياز به
انسان هاي متفكر ، خلاق ، مبتكر و توليد كننده نبود بلكه هدف تربيت انسان هاي مصرف كننده و مقلد و مطيع بود و اين امر با صرف كمترين تلاش و هزينه امكان پذير بود .
انقلاب اسلامي همه چيز را تغيير داد و مهمترين آنها اهداف آموزش و پرورش بود . تربيت دانش آموزاني كه بتوانند سازندگان
مدينه فاضله باشند ،دانش آموزان متفكر و خلّاقي كه بتوانند توليد علم كنند ،
دانش آموزاني كه بتوانند زمينه سازان ظهورآن منجي موعودباشند ، و رسيدن به اين اهداف ، هزينه هاي خود را مي طلبيد .
بسيار ساده است ، فقط كافي بود كمي دور انديشي را چاشني برنامه ريزي هايمان مي كرديم و براي
تصميم گيري هايمان اول اهدافمان را يك بار ديگر مرور مي كرديم . بايد گفت متأسفانه طي گذشت زمان از مسيرمان كمي دور شديم ،
اي كاش كمي زودتر و اساسي تر به مقوله ي بهره وري فكر مي كرديم در اين صورت مي توانستيم با صرف هزينه هاي كمتر به نتايج بهتري برسيم. هرچند كه باز با كمال تأسف شاهد محدود شدن مسئله بهره وري بيشتر در حد چند كلاس ضمن خدمت هستيم.
روزمرگي بزرگترين آفت آموزش و پرورش است ، آفتي كه هنوز هم فكري براي دفع آن نشده ، مي خواهيم با صرف كمترين هزينه يك نتيجه زود بازده بگيريم و اين با اهداف مقدس ما سازگار نيست .
متأسفانه به علت مشكلات اقتصادي حرف اول را
صرفه جويي مي زند ولي بايد ديد تعريف ما از صرفه جويي و كم كردن هزينه هاي مالي تا چه حد صحيح است . علم
بهره وري با اين صرفه جويي صد در صد مخالف است .
پاسخ به چند سؤال ساده شايد خالي از لطف نباشد :
1-بازده كار دبير در كلاسي با تعداد دانش آموزان زير 20 نفر بيشتر است يا بر عكس؟
2-رسيدگي به مسائل و مشكلات اخلاقي ، فكري و روحي دانش آموزان در درجه چندم اهميت است ؟
3-به چند نيروي زبده (معاون آموزشي و پرورشي ) براي رسيدگي به مشكلات دانش آموزان نياز منديم ؟ آيا اين معاونان مي توانند وقت اضافه داشته باشند و به جاي دبيران 6 ساعت در هفته را هم به تدريس بپردازند ؟
4-فضا سازي و ايجاد امكانات بيشتر به بهره وري كمك مي كند يا يك نوبته كردن مدارس به هر قيمت ممكن حتي تبديل شدن آنها به قوطي كنسروهاي حاوي دانش موز ؟
5-چرا بايد در مدارس تعداد قابل توجهي نيروي مازاد ( رزرو سابق!) وجود داشته باشد و از طرفي ما هر سال شاهد منحل شدن مدارس و كلاس هاي جديد به بهانه يك نوبته كردن آنها يا خارج ساختن شان از حالت استيجاري باشيم ؟ اين كار چگونه با بهره وري سازگاري دارد؟
6-اگر مشكل پرداخت حقوق است چه اشكالي پيش مي آيد اگر كمي از ارتقاي شغلي و ... افراد كم شود ولي در عوض همه از اين خوان نعمت بهره مند شوند ؟
7-با توجه به وضعيت اقتصادي جامعه ؛آيا آمادگي داشتن آموزش و پرورش خصوصي را داريم؟ و آيا اصلاً خصوصي سازي آموزش و پرورش كه رگ حيات فرهنگي جامعه است امري صحيح علمي ، و حساب شده است ؟
8-چرا بر روي قانون آموزش و پرورش رايگان در قانون اساسي ( به صورت ظاهري ) اينقدر تأ كيد
مي كنيم در حالي كه مردم فهيم ما آمادگي پرداخت مقداري از هزينه هاي آموزشي فرزندان شان را دارند . آيا در اين صورت راندمان كار مدارس دولتي تفاوتي با مدارس غير انتفاعي خواهد داشت ؟ (راستي مدرسه غير انتفاعي يعني چه ؟!)
9-آيا باز گذاشتن دست مدارس در گرفتن شهريه اي محدود طبق قانون ، باري از دوش دولت بر نمي دارد ؟
10-در مقابل حمله و هجمه فرهنگي بيگانگان و دشمنان قسم خورده اسلام ما چه مي كنيم ؟
11- سؤال ديگر اينكه توقع چه بازدهي و خروجي يي را از آموزش و پرورش داريم ؟ دانش آموزان را به محصولات كشاورزي تشبيه كنيم ؟
( بلاتشبيه !) مي خواهيم صيفي برداشت كنيم يا گردو ؟
12- اگر به مسائل تربيتي دانش آموزان اهميت بيشتري بدهيم و نيروي بيشتري به اين زمينه اختصاص دهيم چه قدر از تعداد فززندانمان در دارالتأديب ها كم مي شو د؟
13-سؤال جالب ديگر اينكه در جايي كه دبير ادبيات مازاد ( رزرو سابق) دردفتر نشسته چه نيازي است مدير و معاون با آن همه مشغله به كلاس درس رفته و تدريس كنند ؟ كدام يك براي تدريس درس ادبيات مناسب ترند؟
14-آيا اين صرفه جويي هاي اقتصادي ضربه سنگين تري را در آينده به اقتصاد جامعه وارد نمي آورد ؟
15-اگر دبير ما به جاي 24 ساعت تدريس 20 ساعت تدريس داشته باشد و 4 ساعت ديگر را در مدرسه به ملاقات با اولياء و رسيدگي به امو رديگر درسي اش مانند به روز كردن اطلاعات و ... بپردازد چه مشكلي پيش مي آيد ؟
16-و سؤال آخر اينكه برنامه ها و عملكرد ما تا چه حد با اهداف ما سازگاري دارد؟
مشكلات و درد هاي
غير قابل تحمل و غير قابل چشم پوشي در آموزش و پرورش بسيار است كه بيان همه آنها مثنوي 70 من را
مي طلبد.
چه خوب بود معضل روزمرگي از همه تصميمات ريز و درشت آموزشي و تربيتي رخت مي بست و براي هميشه جاي خود را به دور انديشي و آينده نگري مي داد.
ملك كندي
معاون مدرسه نبوت 1 منطقه 15 تهران

 



ايمان و باران

آسمان را سپاس مي گويم كه باران را، چون گيسواني مواج به كوه ها بخشيد. ابرها را سپاس مي گويم كه باران شدندو بر كوير دلم باريدند، خدايا! اگر تو را نمي شناختم نگاهم با روشني غريبه مي شد و زبانم با آيينه. بي بندگان تو جهان بي فروغ است. بايد شكيبا بود و نفس كشيد. بايد به آفتاب سلامي دوباره داد. دوست داشتن سبزترين شعر زندگي من است. خدايا! اگر تو را نمي شناختم درياها مرداب مي شدند و شعر، شور نمي آفريد. بايد به ديدن ابرها بروم؛ پيش از آنكه آخرين باران ببارد. اگر به ياد تو شعله ور نشوم از صاعقه اي ناتوان ترم. آيا گل هاي ياس و صنوبراني كه در حياط خانه ام به كهنسالي رسيده اند عشق را مي شناسند؟ شايد هنوز در ما توان آن باشد كه عشق را در گوشه غبار نگرفته قلبمان احساس كنيم. بياييد تا دل هايمان را در جويبار عشق بشوييم. شايد صبوري سنگ ها و رازداري درختها، مرهمي بر دل خسته ام باشد. اقيانوس تنهايي ام طغيان كرده است. موج ها خود را به صخره عشق مي كوبند. بگذار من نيز همانند ستاره اي در صف يارانت بدرخشم. بگذار تا اشك هاي من سخن بگويند. هر شب ستاره هاي ياد تو را در آسمان سينه ام به تماشا مي ايستم. هر روز در ازدحام باران ايمان خويش، گم مي شوم. من به انتظار باران، آنقدر به ابر مي انديشم تا ببارد و شكاف قلبم را پر كند و روحم را سيراب. اگر روزي آسمان از شوق بگريد زمين تصوير مهتاب و درخشش ستاره ها را روي قلب خود حك مي كند.
خدايا! با گام هاي استوار به درگاهت مي آيم. مرا پذيرا باش.
بيژن غفاري ساروي از ساري
همكار افتخاري مدرسه

 



همنفس كوچه ها

آقا بختيار رفتگر محله ي ما بود. رفتگر پيري كه صبح هاي زود كوچه ي ما را جارو مي زد و چرخ دستي اش را خالي به محل مي آورد و پر از زباله از كوچه ي ما مي رفت. اسمش بختيار بود اما خودش مي گفت كه هيچ گاه بخت با او همراه نبوده است قوز كوچكي سمت بالاي كمرش داشت كه او را خميده نشان مي داد پير بود و خسته و شايد هم دلشكسته. او هزاران بار دلش از زخم زبان و حرف مردم شكسته بود مردمي كه به جاي احترام به او هميشه او را آشغالي صدا مي كردند.
آقا بختيار ترك زبان بود و فارسي را به سختي صحبت مي كرد. گاه گاهي كه در تابستان برايش آب خنك و شربت مي بردم تشكر مي كرد و تركي چيزي مي گفت كه من هرگز نمي فهميدم چه مي گويد. شب ها هم كه ساعت 9 ماشين شهرداري باز براي جمع آوري زباله مي آمد آقا بختيار نيز مي آمد. او هم صبحها جارو مي كرد و آشغال جمع مي كرد و هم 9شب كار مي كرد و نمي دانم شايد ساعت هاي ديگر هم در جاهاي ديگر اضافه كاري مي كرد. اول برج كه مي شد پدر يك 2000توماني به محمدحسين مي داد كه به
آقا بختيار بدهد اما او برخلاف ديگر كارگرهاي شهرداري كه به در خانه ما مي آمدند و ماهيانه مي گرفتند. اين پول ها را به سختي مي گرفت و با لهجه غليظ به ما مي فهماند كه من حقوق مي گيرم و كار مي كنم و وظيفه ام است. چقدر پيرمرد مهرباني بود. روزهاي سرد زمستان كه به مدرسه مي رفتم او با زمزمه ي آرامي شعرهاي تركي مي خواند و جاروي بلندش را به زمين مي كشيد و با بلند شدن خاك سرفه مي كرد. در گرما و سرما كار مي كرد و كسي نمي فهميد كه چگونه كوچه ها اين قدر تميز است. هر روز او را مي ديدم به او سلام مي كردم و او با مهرباني جواب سلام مرا مي داد و مشغول به كار مي شد اما چند روز پيدايش نشد. از اين و آن پرس و جو كرديم هيچ كس از او خبر نداشت. يكي مي گفت شايد بازنشسته شده. ديگري مي گفت شايد به شهرستان برگشته. اما كسي خبر موثقي از آقا بختيار نداشت حتي كسي كه به جاي آقا بختيار آمده بود او را نمي شناخت. او هم ترك بود اما جواني تازه نفس به جاي پيرمرد از پا افتاده.
چند ماه گذشت... ولي هرگاه من صداي ماشين شهرداري را مي شنيدم يا صبح ها رفتگر تازه را مي ديدم با خود مي گفتم يعني آقا بختيار الان كجاست و چي كار مي كنه؟
روزي دم در مدرسه مان اعلاميه اي مرا در جا ميخكوب كرد عكس آقا بختيار بود.
فاطمه كشراني- تهران

 



قهرمان كوچك

در گوشه حياط نشسته بود، تك و تنها.
ساندويچي كه در دستش بود را نگاهي كرد و از آن گاز سفتي گرفت.
بچه ها توي حياط مشغول بازي بودند و او زير چشمي همه جا را مي پاييد.
زنگ ورزش بود.
وقتي ساندويچش تمام شد دستش را زير چانه زد و به فكر عميقي فرو رفت. انگار به اين فكر مي كرد كه اگر مي توانست بدود چه مي كرد، پا به توپ مي شد و همه را جا مي گذاشت. اگر مي توانست بدود شايد در مسابقه دو هم مقامي را كسب مي كرد، تا خانه مي دويد، صبح ها با پدرش ورزش مي كرد.
در اين فكرها بود كه دستي صورتش را نوازش كرد.
جا خورد.
وقتي نگاه كرد ديد دوستش است كه آمده كنارش نشسته و صفحه شطرنج را هم چيده و منتظر است تا با هم بازي كنند.
نگاهي به چشمان رفيقش انداخت، از بين همه كلاس و مدرسه تنها همين دوستش بود كه هواي او را داشت.
وقتي صداي شروع كن را شنيد به خود آمد، نگاهش را از صورت دوستش برداشت و به صفحه شطرنج انداخت.
فكري به ذهنش رسيد.
چشمانش برقي زد.
از خوشحالي بغض كرده بود.
او مي توانست به جاي قهرمان فوتبال قهرمان شطرنج بشود!
احمد طحاني / يزد

 



جمله ها و نكته ها

1) تجربه هميشه به نفع انسان نيست، چون هيچ حادثه اي دوبار به يك شكل رخ نمي دهد.
2) هيچ وقت خود را به آب و آتش نزنيد، اتفاقات خيلي خوب زماني رخ مي دهد كه انتظار آن را نداريد.
3) شكوه دنيوي همچون دايره اي است بر سطح آب كه لحظه لحظه به بزرگي آن افزوده مي شود و سپس درنهايت بزرگي هيچ مي شود.
4) همه مي خواهند دنيا را عوض كنند، دريغا كه بسياري در اين انديشه نيستند كه خود را عوض كنند.
5) قله هاي مرتفع، دره هايي عميق دارند و انسان هاي بزرگ اشتباهات بزرگي مرتكب مي شوند.
6) در بين تمامي مردم، عقل به عدالت تقسيم شده است، زيرا همه فكر مي كنند كه به اندازه كافي عاقل اند.
محيا ايرجي
17ساله/ شهريار

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14