(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 30 آبان 1388- شماره 19517
 

باز باران
دل من
كوچه ي خاطرات
بين خودمان باشد اميد و محبت
سفر
آرزو
تمام دنيا همينجور است
پرواز دل
داستان هاي شهر جنگي
مرد خدا



باز باران

خدايا باز باران آمد
اكبر بي قرار است
چرا كه كفش هاي خواهرش پاره
برادر نيز تب دارد
درون خانه نمدار
هزاران درد او دارد
زماني كه دعا كردند مردم
براي بارش باران
زمان بارش باران
تمام خانه ي آن ها
مثال روز باراني است
دو چشم مادر و خواهر
و حتي سقف نيز
غمگين و گريان است
دو چشم مادر از سردي اين خانه باراني ست
پدر پا درد دارد« آرتروز»، «واريس»
و پيش پاي دردآلود بابايش
كاسه اي لبريز باران است
و مادر با دو چشم اشكبارش
باز مي خندد
نگاه مادرش بر كاسه هاي پر شده از آب باران باز مي لغزد
و مي گويد:
خدايا شكر
كه باران باشد و هرگز نباشد خشكسالي!
دل اكبر پر است از غصه هاي خانواده
ولي دلخوش شود از شادماني هاي يك ملت
به چترش كه نگاهي مي كند آن نيز سوراخ است
مثل سقف خانه
و سقف خانه باراني ست
مثل چشمهاي سبز اكبر
و راهي شد به سوي مدرسه بي چتر
دلش مي خواست مثل مادر و بابا
صورت او نيز زير باران خيس باشد
تا كسي اشك درون صورت او را نبيند
و فكر مي كرد: خدا تدبيرها دارد
اگر ديدي زمان بارش باران كم و كم شد
بدان آن روز خدا يادش به ما بود
نگو رحمت نبود نعمت كجا بود؟
فاطمه كشراني- دبيرستان طوبي -
منطقه 14
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



دل من

عقل در سر
روح در جان
اضطراب و دلهره آشكار
دلم اما،
لنگ لنگان،
عزم تو دارد
نگيرد زين پس از هيچ كس فرمان
محمد جعفر دهزاد دوم تجربي
انجمن ادبي استعدادهاي درخشان ملاصدرا ناحيه 3 شيراز

 



كوچه ي خاطرات

مادربزرگ
بقچه ي ترمه، چادر نماز و جانماز تسبيح و مهر كربلا، يك بسته نقل بيدمشك، چند قواره پارچه، يك شانه چوبي، يك بسته حنا و انگشتر عقيق مادر بزرگ در چمدانش بود ولي خودش نبود. خاطرات سرشار از محبتش بود خودش نبود.
مادربزرگ سهم خود را از زندگي گرفته بود اما من سهم خودم را از مادربزرگ نگرفته بودم. خاطراتم از مادربزرگ زياد بود ولي يكي از خاطراتي كه هر وقت ياد آن مي افتم مرا مي آزارد.
مادربزرگ خانه ما زندگي مي كرد. اما حمام كردنش با عمه ام بود. كه خانه آنها دو ايستگاه اتوبوس با ما فاصله داشت.
از آنجايي كه هر وقت عمه ام، مادربزرگ را حمام مي كرد، مادربزرگ يكي دو شب خانه آنها مي ماند. مادرم هرچند وقت يك بار به بهانه حمام كردن مادربزرگ او را راهي خانه عمه ام مي كرد. تا به قول خودش مدتي از دست غرغرهاي مادربزرگم راحت شود. نمي دانم چرا هر وقت مدرسه ام شيفت بعدازظهر بود، مادرم از من مي خواست كه مادربزرگ را به خانه عمه برسانم.
من هم تو عالم بچگي هيچ به اين فكر نمي افتادم كه با مادربزرگ سوار اتوبوس يا تاكسي شوم. و مادرم هيچ از من نمي پرسيد كه با چه وسيله اي مادربزرگ را مي رسانم.
من براي اينكه قبل از زنگ به مدرسه برسم، پيرزن بيچاره كه بدنش دولا و تكيده شده بود به زور تمام مسير را پياده مي بردم و اواسط راه كه نفسش بند مي آمد با هزار قربان و صدقه از من مي خواست كه كمي بايستد و استراحت كند. خيلي كم پيش مي آمد كه من به او رحم كنم و بگذارم نفسي تازه كند.
حالا هر وقت ياد اين خاطره مي افتم از خودم مي پرسم كه آيا مادربزرگ مرا مي بخشد؟
لاله زار سوخت
بر خيابان خاكي چسبيده به كوچه مسجد خانه ما. هنوز صداي زير پسربچه اي كه ظهرها با گفتن «عجلوا با لصلاه» مردم محل را به نماز دعوت مي كرد توي گوشم است.
خيابان خاكي ما مثل همه خيابانهاي دنيا محل گذر انواع آدمها و براي آن موقع دست فروشها كه به فراخور فصلها نوع دست فروشها فرق مي كرد. زمستانها لبويي، باقالي فروش و تابستانها آب زرشكي كه با آن ليوانهاي سياه و قالبهاي يخ جگرمان را خنك مي كرديم ما كه نه ، آنها كه داشتند. ما از همان منبع آب خنك كنار مسجد كه با خطي سبزرنگ روي آن نوشته بودند «يا حسين» رفع عطش مي كرديم.
چرخ و فلكي و شهرفرنگي، شهرفرنگي شخصي بود كه شهر فرنگ داشت.
شهرفرنگ، جعبه جادويي بود كه روي بدنه اش جاي چشم داشت.
وقتي به درونش نگاه مي كرديم تعدادي عكس مي ديديم كه همراه با صحبتهاي مرشد شهرفرنگ راجع به عكسها اطلاعاتي به دست مي آورديم. بچه ها براي سرگرم كردن خودشان به فراخور جنسيتشان بازيها و شيطنت هاي مخصوص به خودشان داشتند دخترها لي لي ، شمع ،گل، پروانه كه از روي طنابي مي پريدند و شمع، گل، پروانه را مي خواندند.
بازي پسرها هفت سنگ، فوتبال روي زمين خاكي و... هميشه محدوده بازي پسرها بيشتر بود يكي از سرگرميهاي آنها اين بود كه هر چند وقت يك بار دنبال ديوانه اي مي كردند و دم مي گرفتند «لاله زار سوخت» و آن بنده خدا هيجاني مي شد و دنبال بچه ها مي كرد.
قصه اين كه چرا به او «لاله زار سوخت» مي گفتند. مختلف بود مثلا يكي از آنها اين بود كه او يك مغازه خياطي توي خيابان لاله زار داشته و شب فراموش مي كند اتوي خياطخانه اش را خاموش كند و مغازه اش مي سوزد و صبح از همه جا بي خبر مي رود و مي بيند مغازه اش با چند تا از مغازه هاي اطراف لاله زار سوخته و او از همه جا بي خبر بوده و همان جا عقلش را از دست داده است.
تا وقتي بچه ها سر به سرش مي گذاشتند كاري به كسي نداشت. ولي من خيلي از او مي ترسيدم. اگر براي خريد به بقالي مي رفتم و او را در بقالي مي ديدم از شما چه پنهان از ترس پا به فرار مي گذاشتم .
خيابان خاكي ما زمستانها كلي باعث زحمت اهالي مي شد. برفهاي روي هم تل شد ه آفتاب كه مي خورد سيلابي بود؛ كه محله را مي گرفت. آن روز صبح كه راهي مدرسه مي شدم. آب همه جا را گرفته بود اين كه لبه جو كجا بود تشخيص آن مشكل بود و من هم كه مي خواستم از جو رد شوم توي آب افتادم و جريان تند آب مرا برد.
زمان به سرعت برق و باد مي گذشت فقط متوجه شدم كه دستي قوي، نيرومند ومحكم دستم را گرفت و مرا از آب بيرون كشيد. من كه سر تا پايم خيس شده بود و فقط محكم كيفم را چسبيده بودم وقتي از آب بيرون آمدم نگاهم به صاحب دستان قوي و نيرومند خورد كه «لاله زار سوخت» بود.
سعاده انوشه(تهران)

 



بين خودمان باشد اميد و محبت

زمان مي گذرد. لحظه ها به غباري از ديروز آلوده اند. دلم به سوي رنگين كمان اميد مي رود. اي يگانه تر از تمام عاشقانه ها! دستان لرزانم را در مهرباني مهر ابدي ات بفشار تا اميد همچون ستاره اي در دلم جاي گيرد و سوسو بزند. با اشك هاي خود دريايي ساخته ام بي ساحل. گويي در تاروپود جهان، عظمت سوره ياسين را دميده اند.
ديشب باد مي خواست درياي صبرم را توفاني كند. اي نيكي مطلق! تو را دوست دارم چون از آينه روشن تري. زمستان پلي ست نقره اي براي رسيدن به شكوفايي بهار. به راستي چرا براي پرستوهايي كه از سفر برگشته اند بوسه اي نفرستم؟ چرا بر لبه آسمان ننشينم و عبور فرشتگان را از كنار بهشت نبينم؟ عقربه هاي ساعت برايم دست تكان مي دهند. پروانه ها و پنجره ها به من مي گويند كه بايد همواره، شعر اميد را بسرايم. من تو را دوست دارم و از بامداد تا شامگاه نشانه هاي تو را بر روي برگ هايي كه در بهار بيش از پيش متبلور مي شوند مي بينم. افسوس كه گاهي سنگم و گاهي شبنم. اي كه به ياد تو خواب هايم پر از اميد و محبت است! نگاه تو رمز چشماني است كه شعله ملتهب لبخند را مي ستايد. اي كاش مي شد احساس پروانه ها را درك كرد. تابلويي از اميد و محبت را بر ديوار دلم نصب مي كنم. كوله بارم يك دنيا عطر اقاقيا با خود دارد. اي نجابت محض! اي زيبايي حيرت انگيز! هزاران جوانه زندگي از نو، بر خشك ترين كوير مي رويد. آيا مرغابي هايي كه سعادت ديدار تو را دارند از من خوشبخت تر نيستند؟
خورشيد هر روز براي نگاه كردن به آفرينش تو وضو مي گيرد. همه درياها در تو جاي مي گيرند.
ماه زيباتر از هميشه به تو لبخند مي زند. چه خوب است من نيز جامه محبت بر تن كنم تا كسي به دستهاي خالي ام و تارهاي برآمده قالي خانه ام نخندد.
به تو كه به ژرفاي دل شكسته ام واقفي مي گويم همه مهرباني هاي تو براي من و همه كلمات دست نخورده من براي تو است؛ تا به بي راهه اي نروم كه در نهايت به بن بست برسد. به هر دري كه زدم درها بسته شد. روح سرگردانم از در زدن احساس خستگي مي كند. زماني عاشق كوچ پرستوها بودم تا از پنجره، نيم نگاهي به آنها داشته باشم. جايگاه من در كنار حوض حياط خانه است. كاش ياد تو فانوس خيالم بود تا من مي توانستم در شعله هايش بسوزم.
نگاهم كن تا دست هايم پر از خورشيد شود. من در نگاه تو تازه مي شوم. اي سپيده صبح! از چشمانت دانه هاي بلورين شبنم را به وديعه مي گيرم تا بلبل خمارآلود از خواب ناز بيدار شود و گل ها بوي خوش خود را در هوا منتشر كنند. دنيا به لبخندهايم و به اميدها و محبت هايم تبسمي از رضايت بزند و دلداري ام بدهد.
بيژن غفاري ساروي / ساري

 



سفر

هر انساني بالاخره يه روزي از اين دنياي مادي رها شده و به ديار باقي سفر مي كنه. دياري كه براي هر انسان از اعمال او در اين دنيا ساخته مي شه. اما قبل از ورود بايد پاسخگوي سؤالاتي نيز باشه مثل اين سؤال كه «از چه ديني پيروي مي كني و چه كسي را مي پرستي؟» اگه نمونه همين سؤال را در اين دنيا از ما بپرسند مي گيم از اسلام پيروي مي كنيم و آفريدگار عالم هستي را مي پرستيم. تازه كلي دليل و منطق هم مي آوريم اما يك دهم همين جواب را نمي توانيم در آخرت توضيح بدهيم، چرا، چون ديگه زباني نداريم. «آن جا فقط حرف دل قبول است.» حرف دل هاي عاشق كه در دنياي مادي بدون توجه به جا و مقام و هر هيچ و پوچ ديگه اي به فكر آخرت بوده اند. ما نيز بايد همين راه را در پيش بگيريم و سعي كنيم حرفي كه از دهان مي زنيم با حرفي كه دل هامون مي گه برابر و يكي باشه و بياييم به جاي چشم دوختن به ثروت، با كارهاي خوب و نيك دل هامون را جاي وجود خدا كنيم!
نويد درويش (قاصدك)
مدرسه راهنمايي تقواپيشگان منطقه 15

 



آرزو

بچه كه بودم گفتم جهان را تغيير خواهم داد.
بزرگتر كه شدم، گفتم جهان خيلي بزرگتر است كشورم را تغيير دهم . به سن جواني كه رسيدم، گفتم كشورم خيلي بزرگ است؛ شهرم را تغيير دهم .
مدتي كه گذشت، گفتم شهرم بزرگ است، محله ام را تغيير دهم. به سن ميانسالي كه رسيدم گفتم خانواده ام را تغيير دهم. و آخر همه گفتم خودم را تغيير خواهم داد.
حالا كه ديده ام عمرم رو به پايان است فهميده ام اگر از خودم شروع كرده بودم مي توانستم جهاني را دگرگون سازم.
علي ميرزايي كلاس اول راهنمايي مركز تيزهوشان ملاصدرا ناحيه 3 شيراز

 



تمام دنيا همينجور است

همه آدم بزرگ ها روزي بچه بودند.
همه پيرمردها روزي در آغوش مادر خود شير مي خوردند.
همه بچه ها روزي بزرگ مي شوند.
تمام دنيا همينجور است.
واي كه چه قدر زمان زود مي گذرد!
افسوس كه از زمان درست استفاده نمي كنيم.
بايد از وقت و زمان درست استفاده كنيم. چون زندگي يك سفر است و هر سفري روزي به پايان مي رسد.
پس نيك باشيم و نيك بينديشيم كه دنيا زودگذر است.
محمد ابراهيم مختاري كلاس اول راهنمايي
تيزهوشان ملاصدراي شيراز

 



پرواز دل

همه ساله ميليون ها قلب پرواز كرده و از هر ديار خود را به سرزمين حجاز آشيانه ي دل مي رسانند تا به همراه ديگر بندگان حماسه اي عظيم و باشكوه را به وجود آورند.
اين عاشقان دلباخته معشوقه خود را در پايتخت ايمان، زيارت و پر پرواز خود را تيمار مي كنند و با روحي سبك خود را رها كرده و به سمت او اوج گرفته و معراج دل را به جا مي آورند.
هدف آنها نزديكي به معبود و آرزوي آن ها مقبول بودن حج خود است.
بسياري از اين عشاق با قلبي مملو از مهر و محبت به خدا و پيروزمندانه به وطن خويش بازمي گردند ولي هيچ وقت لذت لحظات نزديكي به حق را فراموش نكرده و هميشه ياد آن صحن و سرا هستند و آرزو دارند بار دگر بوي خوش آن مكان مقدس را به وسيله نسيم ملكوت استشمام كنند و مي گويند:
«اللهم ارزقني حج بيتك الحرام في عامي هذا و في كل عام... و زياره قبر نبيك و زياره قبور الائمه...»
علي نهاني مدرسه راهنمايي تقواپيشگان
تهران منطقه 51

 



داستان هاي شهر جنگي

اين كتاب زيبا و تأثير گذار، نوشته ي حبيب احمدزاده ،نويسنده ي با ذوق و نام آشناي عرصه ي دفاع مقدس است.نويسنده اي هوشمند با زاويه ي ديدي بسيار متفاوت به هشت سال دفاع مقدس ايرانيان در جنگ با عراق.
احمدزاده بچه ي شهر جنگ است ،شهر آبادان.او در 27 مهر 1343 در اين شهر متولد و مدرك كارشناسي ارشد ادبيات نمايشي خود را از دانشگاه تهران اخذ كرده است.
كتاب « داستان هاي شهر جنگي » كه برنده ي بهترين كتاب سال دفاع مقدس(1378)نيز است، ديدي تازه و زيبا نسبت به دفاع مقدس مردمان سرزمينمان دارد.اين كتاب مجموعه داستان هايي است از جنگ،از مردماني كه شجاعانه پاي ميهن و ناموس خود ماندند،داستاني است از دفاع،دفاعي كه بعد از گذشت چندين سال هنوز هم مي تواند منبع مناسب و زيبايي براي نويسندگان باشد.
داستان هايي كه هنوز هم انعطاف پذيري خود را از دست نداده اند،جنگي كه هنوز هم زواياي پنهان زيادي دارد و خواندن اثر مذكور اين امكان را به ما مي دهد تا بخش كوچكي از اين زواياي پنهان و صد البته زيبا را در مقابل ديدگان خود مجسم كنيم.
«روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خاست
واندر طلب طعمه پر وبال بياراست»
اولين داستان اين مجموعه « پرعقاب » ، با شعر زيباي حكيم ناصر خسرو آغاز مي شود،كه البته ارتباط موضوعي و معنايي نيز با داستان دارد.احمد زاده نگاه متفاوتش را از آغازين داستان اثرش شروع كرده است،داستاني كه حداقل براي جوانان بسيار ناشناخته است تا حدي كه ممكن است تا اواسط داستان ، متوجه موضوع اصلي آن نشوند!
اين متفاوت بودن اثر را مي توان در كالبد تمامي داستان ها ديد،مانند داستان«هواپيما» ويا داستان «نامه اي به خانواده ي سعد».
از ديگر نمونه هاي داستاني اين اثر مي توان به داستان«فرار مرد جنگي »اشاره كرد كه به عشق دو رزمنده و البته دوست قديمي مي پردازد كه هر كدام عاشق خواهر هم محله اي قديمي شان بوده اند و داستان باكنار رفتن و فداكاري ديگري به پايان مي رسد، كه به واقع نحوه ي جذاب داستان گويي احمدزاده ، خواننده را تا پايان داستان هايش با خود همراه مي كند.
اين كتاب را براي تمامي افرادي(به خصوص نسل جوان و نوجوان) كه به دنبال روايتي تازه و دلنشين از جنگ هستند توصيه مي كنم.
فاطمه شهريور(باران)

 



مرد خدا

با احترام، در صفحه مدرسه مورخ 19/8/88 مطلبي دلنشين درخصوص شهيد بزرگوار زين الدين آمده بود كه خاطره اي را در ذهن من زنده كردكه تقديم مي گردد
اواخر بهار پنجاه و هفت در حسينيه سنندج جمع بوديم و موضوع نهضت اسلامي بحث داغ مجلس بود كه سه چهار نفر ميهمان وارد شدند. از شيراز آمده بودند. براي ديدار علماي تبعيدي قصد عزيمت به سقز را داشتند. به جهت آشنايي به منطقه و زبان كردي پذيرفتم آنها را همراهي كنم. راه افتاديم. اوايل شب به سقز رسيديم. سراغ منازل علما را گرفتيم. با راهنمايي هاي صميمي سقزيها به منزل آقاي دستغيب نماينده فعلي مجلس خبرگان رفتيم. شب را مهمان ايشان بوديم. صبح روز بعد به ملاقات ساير علماي تبعيدي از جمله حضرت آيت الله نوري همداني رفتيم. سفري به يادماندني كه حلاوت آن هنوز در ذائقه دل و جانم باقي است. اما تعجب آور اين بود كه همه آن بزرگواران ما را به ديدار فردي بنام آقاي زين الدين «پدربزرگوار شهيد زين الدين» ترغيب كرده و تاكيد مي فرمودند. لبريز از شوق ديدار ايشان شده بوديم. پس از جستجوي فراوان او را در حال كار كردن در پروژه آبرساني سقز در خيابان مسير جاده بوكان يافتيم. ملاقاتي گرم و صميمي كه گفتي سالهاست همديگر را مي شناسيم. از خرم آباد تبعيد شده بود. يكايك ما را در چنبره بازوان ستبرش مي گرفت و به سينه مي فشرد و بوسه مهر بر پيشانيمان مي زد. سر گفت وگو را با وي باز كرديم. درياي متلاطمي بود كه در وصف نمي گنجد. از آشنايي ديرپاي خود و خانواده اش با شهيد محراب آيت الله مدني«ره» و از فعاليتهاي انقلابي و جهاد پي گيرش سخنها داشت كه بيان آن مجالي مجزا مي طلبد. از نحوه دستگيري و تبعيد شدنش و آتش زدن كتابفروشي اش توسط مزدوران رژيم سفاك پهلوي به گونه اي سخن مي گفت كه گويي حديث عشق مي سرايد. اندكي آثار حزن و اندوه در چهره و كلامش مشاهده نمي شد. از سر جواني پرسيدم پس از اينهمه ضرر و زيان مالي و مضيقه معاش خانواده و تحمل رنج تبعيد و دوري از خانواده و اشتغال به كار طاقت فرساي عمراني براي يك شخصيت فرهنگي روزگار چگونه مي گذرد. با صلابتي ستودني و عطوفتي سرشار از مهر دست بر شانه ام زد و گفت: فرزندم!
سر كه نه در راه عزيزان بود بار گراني است كشيدن به دوش
و من اين بيت را اولين بار آن روز از زبان آن خدايي مرد شنيدم- يادش گرامي باد.
فرمان كاوه /كردستان

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14