(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14



شنبه 3 بهمن 1388- شماره 19566
 

ره يافتگان 3 دري به سوي بهشت
اصل
شعر
راه شهدا
زير باران
جمله سازي خلاق
آقا يحيي! خداقوت



ره يافتگان 3 دري به سوي بهشت

¤ نام: احمد كاظمي
¤ تولد: نجف آباد اصفهان- 2/2/1338
¤ سمت: فرمانده نيروي زميني سپاه
¤ شهادت: حوالي اروميه 19/10/1384
... جنگ در طلائيه و جزاير مجنون به شدت سخت و نفس گير شده بود. عده اي از بهترين فرماندهان ارشد سپاه و عده اي از نيروهاي بسيجي در همين منطقه به شهادت رسيده بودند... چاره اي نمانده بود؛ جز كسب تكليف مستقيم از حضرت امام (رحمه الله عليه) از جماران كه رسيدم، يكسره خودم را به طلائيه رساندم. حاج احمد را ديدم كه سرتاپاي او را دود سياه باروت و خاك و غبار گرفته و از دستانش خون جاري است. بلافاصله پرسيد: نتيجه چي شد؟! گفتم: حضرت امام فرمودند: «جزاير به هر قيمتي كه هست، بايد حفظ شود.»
تا اين جمله را شنيد، انگشت دستش را كه تركش خورده و به پوست آويزان شده بود، به ناگاه جدا كرد و به گوشه اي پرتاب نمود. آن گاه با قاطعيت و جديت تمام؛ اسلحه اش را به دست گرفت و در حالي كه به سوي خط مي رفت، گفت: «ديگر حجت بر ما تمام شد...»
¤¤¤
هميشه دوست داشت ساده ترين لباس را بپوشد. به سر و وضع خانواده خيلي اهميت مي داد كه حتماً لباسمان نو، تميز و شيك باشد، اما تنها چيزي كه براي خودش مهم بود، تميزي لباس بود.
يك بار به مناسبت روز پدر برايش يك دست كت و شلوار خريديم. فقط يك بار جهت تشكر از ما پوشيد و ديگر نديديم كه بپوشد. بعضي وقت ها كه مي خواست بيرون برود و نمي خواست لباس نظامي بپوشد؛ به من مي گفت: «محمد، يك كاپشن بده من بپوشم» يك لباس را آنقدر مي پوشيد كه مي انداختيم دور! وقتي داشتيم وسايل شخصي اش را جمع مي كرديم، ديديم چقدر لباس نو داشته و استفاده نكرده است.
¤¤¤
همراه سردار رفته بوديم اصفهان؛ مأموريت. موقع برگشتن، بردمان تخت فولاد. به گلزار شهدا كه رسيديم، گفت: بچه ها! دوست دارين دري از درهاي بهشت رو به شما نشون بدم؟!
گفتيم: «چي از اين بهتر؛ سردار؟» كفش هايش را درآورد؛ وارد گلزار شد. يكراست بردمان سر مزار شهيد حسين خرازي. گفت؛ با يقين گفت: «از اين قبر مطهر دري به بهشت باز مي شه.»
نشستيم. موقع فاتحه خواندن حال و هواي سردار تماشايي بود. توي آن لحظات هيچ كدام از ما نمي دانستيم اين حال و هوا، حال و هواي پرواز است؛ به ده روز نكشيد كه خبر آسماني شدن خودش را هم شنيديم. وصيت كرده بود كه حتماً كنار شهيد خرازي دفنش كنند. دفنش هم كردند؛ تازه آن روز بود كه فهميديم بنا بوده از اين جا، در ديگري هم به بهشت باز شود!
¤¤¤
بخشي از وصيت نامه شهيد:
خداوندا! فقط مي خواهم شهيد شوم؛ شهيد در راه تو. خدايا مرا بپذير و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزي شهادت مي خواهم كه از همه چيز خبري هست، الا شهادت؛ ولي خداوندا! تو صاحب همه چيز و همه كس هستي و قادر و توانايي!...
ظهر جمعه 6/4/28 منزل.
¤¤¤
زهرا قدوسي زاده 51ساله- قم
منابع: سررسيد به سوي ظهور- 1387
ماهنامه طراوت 86

 



اصل

تلويزيون روشن بود اما كسي به آن توجه اي نداشت. از وقتي كه پليس ديش ماهواره را از روي پشت بام جمع كرده بود، مجبور شده بودند كه به تلويزيون داخلي بسنده كنند.
هرچند كه پدر در فكر خريد يكي ديگر بود. اما فعلا به اجبار مجبور بودند و به خاطر همين كسي با آن توجه اي نداشت.
داشت با خودش فكر مي كرد. حالش اين دو سه روز خيلي دگرگون شده بود. آن خواب هاي عجيب ذهنش را مي خوردند.
مادر بدجوري نگران فرزندش بود، نمي دانست چه شده، مدام با خود مي گفت نكند فهميده باشد؟!به اتاق پدر رفت و موضوع را به او گفت، اما پدر نگراني اش را بيهوده مي دانست، مي گفت: اين بچه از اولش همين شكلي بود، مگه از پول و امكانات و آزادي چي براش كم گذاشته بودم؟ ولي اون هيچ اهميتي نمي داده، و نمي ده! الان مگه چيش كمه؟
مادرگفت: اين بچه تا چند روز پيش از تلويزيون فراري بود اما الان رفته نشسته پاي تلويزيون!پدر گفت: اين كه خوبه، تو نگران نباش! اين يك مسأله ساده است و به مرور زمان خوب مي شه.
مادر قانع شده بود، اما دلش آرام نمي گرفت. حسين هم روي مبل نشسته و زل زده بود به تلويزيون؛ انگار منتظر بود و من هم همين را مي خواستم.
صداي «حاج سعيد» از استريو داخل سالن پخش شد:
الهي هيچ مسافري از رفيقاش جا نمونه...
حسين بي صدا زد زير گريه، خودش نمي دانست چرا، اما حس مي كرد جا مانده،اما ازچي؟ از كي؟ مادر و پدر اشكانشان را مي خواستند و من و زينب حسينمان را...
حسين هنوز داشت گريه مي كرد. اشك آقا رو مي ديد و گريه مي كرد. با اينكه صبح تا شب جلوي او از آقا بد مي گفتند، اما نمي دانست چرا اينقدر آقا را دوست دارد. لرزش شانه هاي آقا را ديد و زد زيرگريه، بلند بلند گريه مي كرد. صداي گريه اشكان باعث شد تا به بالاي سرش بيايد.
«... بعضي هاشون تو بيداري ... بعضي هاشون تو روياها...»
وبعد با عصبانيت همراه با نااميدي تلويزيون را خاموش كرد و با خود گفت: پسره پاك خل شده ...
¤¤¤
صداي روضه خاك را مي شنوي؟ صداي سينه زني باد را مي شنوي؟ صداي شرمندگي آب را مي شنوي؟
حسين حسين آسمان را مي شنوي؟
اشك امانش را بريده بود. نمي توانست از جا بلند بشود. خود را درخاك حل كرد. خاك هم او را درخود حل كرد. بوي آشنايي به مشامش رسيد. صداي روضه ناشنيده اي را مي شنود: برمشامم مي رسد... هر لحظه بوي.... كربلا... درميان اشك ها سرش را بالا مي كند، مداح را مي بيند كه سعي مي كند بخواند اما نمي تواند، چرا كه اشك به كسي امان نمي دهد... بر دلم ترسم بماند... آ... آرزوي ... كربلا... كربلا يا كربلا... حسين هم تكرار مي كند. مانند بقيه، مانند تمام كساني كه مي خوانند و گريه مي كنند.
¤¤¤
دستي شانه حسين را از پشت فشرد. حسين بالاي سرجنازه تكه تكه شده شبيه ترين مردمان به رسول خدا اشك مي ريخت و كم مانده بود از اين غم جان دهد كه دست زينب به دادش رسيد. اگر زينب نبود...
¤¤¤
آفتاب از تابش خجالت مي كشد. خاك از خون شرم دارد. زمين به خداقسم مي خورد كه اگر حسين و زينب و فرزندانشان نبودند همه را مي بلعيد.صداي سوت و كف مي آيد. نه از روي شادي بلكه براي شنيده نشدن صداي حسين. شخصي درميان صداها دستور مي گيرد و تير دوم سه شعبه اش را نشانه مي رود تا گلوي اصغر را بدرد. صداي كسي به گوش خورد:كار حسين تمام شد...
¤¤¤
دستي شانه حسين را از پشت فشرد. پيرمردي بود كه انگار آمده بود خلوت تنهايي حسين را خراب كند. حسين را بلند كرد و به دنبال خود به راه انداخت تا به كاروان برسند. با آنكه چهره پيرمرد نور عجيبي داشت حسين هيچ دليلي براي لبخند پير مرد نمي ديد.
¤¤¤
اتوبوس داشت با سرعت جاده را مي پيمود و با دل حسين فاصله مي گرفت. جلوي اتوبوس روي پارچه اي نوشته بود: اردوي راهيان نور و نام يكي از مساجد پايين شهر تهران نيز در زير آن درج شده بود. حسين با حسرت به افق دور دست نگاه كرد. به خورشيد كه با قرمزي اش داشت براي حسين خون گريه مي كرد. ناگهان اتوبوس ترمز كرد. حسين خوشحال از وقفه چند دقيقه اي براي فاصله گرفتن از دلش، براي آنكه غروب خورشيد را از دست ندهد چشم از خورشيد بر نداشت. حس كرد كم كم از زمين فاصله مي گيرد، به پايين نگاه كرد اتوبوس را ديد كه پشت يك خودرو ايستاده و شخصي با اسلحه به طرف اتوبوس شليك مي كند. پيرمرد را ديد كه با خوشحالي بالا مي آيد. حالا علت خنده اش را مي فهمد. درحالي كه بالاتر مي رفت به آسمان نگاه كرد. ديد مداح و كساني كه پاي روضه اش بودند به استقبالش مي آيند.
¤¤¤
من منتظرش بودم. بچه ها را ديدم كه حسين را آورده اند. به استقبالشان رفتم و از حسين به خاطر اين همه سال آبرو داريش در برابر دشمن تشكر كردم وبه اوجايگاهش را نشان دادم.
¤¤¤
شب شده بود. ديگه وقت اون رسيده بود تا پيش زينب برم و خبر خلاصي حسين روبهش بدم. مدتها بود به خوابش نرفته بود. خبر آزادي حسين مي توانست عذابش را كم كند. هرچند كه او مقصر نبوده. هرچه به او گفتم كه او درجا به جايي بچه ها كاره اي نبود و تقصير پرستار بوده كه اسم بچه ها رو اشتباهي به دستشون زده، قبول نمي كرد. خدا را شكر اشكان همون بچگي از دنيا رفت، و گرنه زينب از دست مي رفت. البته تقصير مادر و پدر اشكان هم بود. آنها فهميده بودند كه حسين پسر آنهاست، اما هرگز به دنبال مادر او نگشته بودند. به حسين خبر خوبي دادم، به زودي مادرش به پيشمان مي آيد. اين را هم امشب به زينب مي گويم. اميدوارم كه صبوري كند.
محمد جوادرحماني(نگهبان)
18ساله از تهران

 



شعر

اشاره :
شعر« لنگه كفش » سروده ي شاعر و مربي خوش ذوق مهدي احمد پور است .
در حج سال گذشته وقتي ايشان در مراسم حج تمتع ، از پرتاب كفش منتظرالزيدي به بوش خبردار شدند دست به قلم برده و شعر زير را سرودند .
با اين كه مدتي از سالروز آن پرتاب به ياد ماندني گذشته اما يادآوري آن خالي از لطف نيست .
تقديم به منتظرالزيدي
لنگه كفش
ذي حجه براي حاجيان شد
يادآور عزم يك مسلمان
به صاحب كفش آسماني
يك نامه نوشته ام بدينسان
با لنگه كفش تا به اكنون
تاريخ نديده رمي شيطان
من حاجي ام و تو حاجي هستي
من مكه روم، تو كنج زندان

من سنگ زدم به اصل شيطان
توكفش زدي - به نسل شيطان

نيت تو چرا به دل نراندي
حاجي تو چرا نبستي احرام
او مكه نيامده چه حاجي است؟
من مانده ام و كتاب احكام
احكام ندارد اينچنين حج
افشاگري مكر عموسام
با دست خبرنگار خوش ذوق
شيطان بزرگ رفته در دام

من سنگ زدم به اصل شيطان
تو كفش زدي به نسل- شيطان!

من سعي صفا و مروه رفتم
لبريز دعاست تار و پودم
پا در ره و لب به ذكر ياهو
من نغمه عشق مي سرودم
مي رفتم و گاه مي دويدم
اما زتو من جدا نبودم
با ديدن سعي تو دلاور
والله كه من صفا نمودم

من سنگ زدم به اصل شيطان
تو كفش زدي به نسل- شيطان

وقتي به مني رسيده بودم
رمي جمرات، تو نبودي
من نغمه «لااله الا...»
تو سوره توبه مي سرودي
من رمي چنين نديده بودم
تو چشم مرا به حق گشودي
تو مكه نيامدي و لكن
حاجي به خدا تو حج نمودي

من سنگ زدم به اصل شيطان
تو كفش زدي به نسل شيطان!
مهدي احمد پور

 



راه شهدا

ما هرچه داريم از وجود پربركت ولايت فقيه است زيرا با قيام امام خميني(ره) بود كه ما ايرانيان از دست ديكتاتور و از دست بيگانگان نجات يافتيم.
ما ملت ايران براي
به وجودآمدن ولايت فقيه در كشورمان قيام كرديم و پيروز شديم اما دشمن نتوانست پيروزي ما را تحمل كند. جنگ نرم به راه انداخت و بازهم با شكست مواجه شد. وقتي نااميد از براندازي جمهوري اسلامي شد ، هشت سال جنگ تحميلي را به راه انداخت. از آنجايي كه ايران ما صاحب داشت و امداد غيبي مي شد باز نقشه دشمنان اسلام با شكست مواجه و نقشه شومشان عملي نشد و اين بار هم جنگ نرم را به راه انداختند دشمنان اسلام براي ايران از هيچ سلاحي دريغ نكردند. دشمنان ايران اسلامي اين را خوب بدانند كه ما آزادي اسلامي مي خواهيم، نه آزادي جهاني. ما ايرانيان خوب اين چكمه پوشان شرق و غرب و منافقان كوردل را مي شناسيم و ضربت خورده كشورهاي غربي و شرقي از جمله آمريكا و انگليس هستيم.
اما دشمن با بي عقلي ها و كج فهمي ها بازهم ملت ايران را نشناخته و از آشوبگران آشكارا حمايت مي كند.
ما ملت ايران از اينجا مي گوييم كه آمريكا دشمني آشكار و آشناست. ما ملت ايران قيام كرديم كه زير پرچم ديكتاتور نباشيم.
زيرا ما ملت ايران ديكتاتوري را يزيد زمانه خود مي دانيم كه ما نتوانستيم تحمل كنيم زيرا دولت ما وابسته به بيگانه بود.
اين ولايت فقيه بود كه ملت را از خواب غفلت بيدار كرد و با رهبري امام به پيروزي رسيديم . ملت ايران از آمريكا دلي پرخون دارد.
وقتي پدرم از خاطراتش برايم تعريف مي كند من اينقدر نفرت دارم كه نمي دانم انزجار خود را چگونه بگويم. پدرم مي گويد ما در خدمت سربازي بوديم فرمانده و سربازاني مؤمن و با خدا و با غيرت بودند. فرمانده مان مخفيانه مي آمد براي ما سخنراني مي كرد. مي گفت دعا كنيد ما از دست اين آمريكايي ها خلاص شويم. چقدر ما در كشور خودمان نوكر اين آمريكا باشيم از چه چيز مملكتم دفاع كنم. آشكارا خانه فحشاء ساخته اند. در آن روزها، روزهاي قمار، شراب، عرق و... از خاك كشورم دفاع كنم كه در اشغال اوست كه اگر درخيابان من و تو را آمريكايي به قتل برساند اندازه سگ آمريكايي هم ارزش نداريم. اگر سگ آمريكايي را من و تو بكشيم بايد محاكمه شويم. من از اين مي سوزم كه اندازه سگ آمريكايي هم نبوديم.
از ثروت ملي ام دفاع كنم كه همه ثروت كشورمان در اختيار آنهاست براي ترقي و پيشرفت كشورم دفاع كنم كه آنها نمي گذارند يك پيچ هواپيما را ببندم. اينها مي خواهند من و تو يك نوكر وابسته باشيم. بعد ادامه مي داد مي گفت چه لزومي دارد من صبح كه از خواب بيدار شدم سرتعظيم جلوي اين آمريكايي ها خم كنم كه حتي خدا را نمي شناسند و دين هم ندارند. نان و آب اين مملكت را مي خورم و چه لزومي دارد كه نوكري اينها را بكنم؟براي ما مرگ بهتر از اين زندگي با ذلت است.
دشمنان ايران و اسلام بدانند كه يك نهاد و يا يك ارگان تنها امام را نمي خواست بلكه امام را يك ملت مي خواست. تا امام به پيروزي رسيد.
اصلا امام براي خدا و اسلام كار كرد و خدا هم با امام بود زيرا امام مي خواست مردم را از منجلاب گناه و فساد نجات دهد.
و از آنجايي كه ولايت فقيه معجزه داشت و با كمك امداد غيبي امام پيروز شد اما دشمنان و منافقان و همدستان آشوبگران بدانند كه اين انقلاب را به آساني به دست نياورده ايم كه به آساني از دست بدهيم. زيرا اين انقلاب را با خون هزاران شهيد به وجود آورده ايم و با خون هزاران شهيد انقلابمان را حفظ كرديم. ما راه شهدا را ادامه مي دهيم نه راه مفسدان و آشوبگران كه آشكارا نقاب ازصورت برداشته و شمشير روي اسلام مي كشند و دهن كجي به اسلام، قرآن و ولايت فقيه مي كنند. اين ها به خون هر مسلماني تشنه هستند و به فكر منافع خود هستند. همين ها باعث شدند كه هشت سال جنگ تحميلي به وجود آمد. همين ها بودند كه هر روز در ايران با نقشه آشكار و پنهان ضربه مهلك مي زنند. ما ملت ايران اجازه نمي دهيم كه دشمنان ايران اسلامي به آرزوي ديرينه خود برسند.
حميده دوخايي كلاس پنجم- روستاي نمكور- اراك

 



زير باران

آرام و تنها از فريادهاي بي محاباي باران گريخته ام و در كنار شومينه خانه در كنجي خلوت نشسته ام تا شايد كمي گرم شوم. اما مگر باران مي گذارد، مگر سرو صداي اين قطره ها اجازه مي دهند چند لحظه در سكوت استراحت كنم.
قطره هاي تندباران با شدت و محكم به شيشه ها كتك مي زنند، آنها خود را به پنجره هاي بي گناه مي كوبند و همه بدن خود را سياه و كبود مي كنند تا من بروم وزير باران كمي با آنها صحبت كنم. بلند مي شوم و لباس گرم مي پوشم و پنجره زيباي اتاقم را باز مي كنم. واي! چقدر هوا سرد است، ديگر خبري از برگ هاي زرد عاشق و رنگ پريده اي كه در پاييز با اشك و آه از شاخه هايشان جدا مي شدند نيست، ديگر هيچ اثري از برگ هاي سبز و درختان و چمن زارها و پروانه ها كه در فصل تابستان روحي تازه به طبيعت مي بخشيدند نيست. آه! چقدر زود سير مي شود، چه قدر زود گذشت و همچنان من در خواب غفلت به سر مي بردم. باز زمستان رسيد...
آنچنان در فكر فرو رفته بودم كه متوجه سردي هوا نمي شدم، خيس خيس شده بودم و قطره هاي باران مرا به بازي گرفته بودند. من از ميان فصل هاي زيباي سال عاشق فصل پاييزم. اين فصل زيبا انسان را به ياد عاشق شدن، انتظار، فراغ، دوري و جدايي و... مي اندازد. ولي باران راهم دوست دارم و هميشه دوست دارم به تنهايي در زير باران قدم بزنم. پنجره را مي بندم، چكمه هاي گرمم را به پايم مي كنم، و از خانه خارج مي شوم. چقدر زيباست!
دلم گرفته است، خيلي دلم گرفته است. من هميشه اين فصل از سال را انتظار مي كشم تا زيبايي تنها و بدون چتر قدم زدن در زير باران را احساس كنم. وقتي در زير باران قدم مي زنم ديگر به هيچ چيز فكر نمي كنم و چند دقيقه اي خود را راحت از بدي ها و كينه هاي دنيا مي بينم و همراه ابرها مي گريم تا سبك شوم و چه اشك هاي زيبايي... هيچ كس نمي فهمد، هيچ كس متوجه اشك هاي من نمي شود، كسي اشك هاي گرمم را كه برگونه هاي خونينم جاري است نمي بيند، و چه زيباست...
فائزه فضلي /14ساله سوم راهنمايي / قم

 



جمله سازي خلاق

از كلمات به ظاهر بي ربط گاهي مي توان جملات ادبي عميق و زيبا آفريد كه اين مهم با همكاري دبير ادبيات اين دانش آموزان كه همگي كلاس سوم راهنمايي مي باشند- حاصل شده است. اين جملات را با دقت مرور مي كنيم و لذت مي بريم. با سپاس از اين دبير ارجمند.
قايق صورتي عشق مرا غرق كرد. (محمدرضا يزداني)
پسرك تربچه فروش كفش هايش را با محبت به پا مي كرد.
(طاها شفيعي)
قايق محبت از قصر دل مرد بيرون رفت.
(رسول عسكري)
كفش هاي خسته هنوز فرمان عشق را مي پذيرند.
(رضا محمدزماني)
كفش هاي خسته فرمان عشق را زير پا نمي گذارند.
(طاها شفيعي)
با طلوع خورشيد كمربند احساس خود را ببنديد كه عشق مرموزانه در كمين است. (حسين جهانگيري)
تربچه ها از بس چيده شده اند از انسان ها صورتي زشت تصور دارند.
(رسول عسكري)
لطفا كمربند عشق خود را ببنديد، پنج كيلومتر مانده به خورشيد عشق.
(محسن صادقي)
پنجره گوش را بگشاييد تا فرياد خيس قطره ها را بشنود.
(محمدرضا ستاره آسمان)
اي شاهزاده آسمان دل من! بيش از اين گل هاي باغچه قلبم را پرپر مكن.
(رضا كياني)
بلندترين فريادها در آسمان دل من فرياد مادر است.
(محمدحسين بني خلف)
فرياد آسمان صداي شكستن آرام دل مادر است.
(محمدجواد پناهي)
انجمن ادبي مركز استعدادهاي درخشان ملاصدرا
ناحيه 3 شيراز

 



آقا يحيي! خداقوت

واقعاً كه معرفت و مردانگي از سرتاپاي آقا يحيي مي ريزد. بعضي ها كه احساس مي كنند از مردانگي و معرفت ذره اي در وجودشان پيدا نمي شود قدم به قدم پشت سر آقا يحيي راه مي روند و آن را جمع مي كنند كه معرفت روي زمين لگدمال نشود. حتماً مي خواهيد بدانيد كه آقا يحيي كيست؟ خيلي خوب، الان برايتان مي گويم: آقا يحيي نانواي خوب و بامعرفت محله ي ماست.
لابد فكر مي كنيد اين كه مهم نيست. چنين نانوايي كه هم با وجدان باشد و هم با غيرت؛ ممكن است در هر محله اي پيدا شود. ولي اين را بدانيد كه كاملا اشتباه مي كنيد. آقاي يحيي محله ي ما چيز ديگري است. او هيچ وقت وجدانش قبول نمي كند كه نان شور و يا خمير و يا سوخته به دست مشتري بدهد و يا اين كه بگذارد شن ريزه هاي داخل نان، باعث شكسته شدن دندان هاي مردم بشود.
گاهي اوقات كه از سر كار به منزل مي روم مي بينم كه عدأ ي زيادي در صف منتظر ايستاده اند كه از آقا يحيي نان بخرند. اين افراد همه از محله ي ما نيستند بلكه از محله هاي ديگر هم براي گرفتن نان به اين محله مي آيند.
اگر اينطور پيش برود بقيه نانواها بايد دكان نانوايي خود را تخته كنند و بيايند پيش اوس يحيي شاگردي كنند. واقعاً كه اي والله، خدا بچه هايش را نگه دارد. بارها و بارها از زبان مشتري ها شنيده ام كه او را دعا مي كنند.
يك لقمه از اين نان بهتر و خوشمزه تر از باقلواست به قدري نان آقا يحيي خوب پخت مي شود كه من ترجيح مي دهم هرجا مي روم تعدادي از اين نان ها را با خودم ببرم. مثل اينكه من بيش از حد از نانواي محله خودمان برايتان تعريف كردم. مي ترسم اگر زياد بگويم نه تنها تمام مردم شهرمان بلكه از شهرهاي ديگر هم براي خريد نان به نانوايي محله مان بيايند و آنوقت ديگر حتي يك قرص از اين نان ها به بنده و اهالي محله نرسد. ولي با اين حال اين حرف ها دليل نمي شود كه شما تكه اي از آن را نخوريد. بفرماييد، بفرماييد. نوش جان، به به واقعاً كه اس يحيي دستت درد نكند با اين نان تنوري كه به دست خلق الله مي دهي.
بيژن غفاري ساروي/ ساري

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14