(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 10 بهمن 1388- شماره 19572
 

مادر (داستان)
براي زندگي
روي ماه خداوند را ببوس
خشم و لبخند
يادداشتي بر يك سوءتفاهم (حكايت آن شيرمردان نوشته خانم زهرا قدوسي زاده) «آن فصل را دوباره بخوان»
نكته ها
به صورت كاملا تخيلي در پفك آباد صورت گرفت رزمايش چندروزه رژيم صهيونيستي



مادر (داستان)

حالا يك ربع از لحظه اي كه آن خبر را شنيده ام مي گذرد و من خسته، ازهرچه دلبستگي دردنياست فراري ام. آرزويي جز آرزوي پرواز با او را ندارم. فشارخونم پايين آمده و چشمانم سياهي مي روند. گيج شده ام.
تكليف خود را نمي دانم. حيران و سرگردان درآن بيمارستان غريبه... مانند كبوتري بي بال و پرشده ام.
زمين برايم همچو زندان مي نمايد. از فرط خستگي ناي راه رفتن ندارم. پرستارها و دكترها يكي يكي و دوتا دوتا ازجلوي چشمانم رد مي شوند و مي روند و من همچو كودكي سرگردان درشهري غريب تكليف خود را نمي دانم. تنها و بي كس، درآن غريبستان با كوله باري از خاطرات تلخ و شيرين گذشته، در پي پناهگاهي ام.
مدام به خود مي گويم:«من جوانم و بايد زندگي كنم» و از اين گونه حرف هاي اميدواركننده .... از بس اشك ريخته ام، چشمانم سوزش شديدي پيدا كرده اند. همچون گلي پژمرده شده ام. نمي دانم چه كنم. ترس تمام وجودم را فراگرفته. ترس، تنهايي، غريبي، بي كسي، .... چه سخت است دربياباني گم شوي كه حتي در نقشه نديده اي اش !حتي فكر چنين روزي را هم نمي كردم. از سويي دلم هواي آن روزها را مي كند و مي خواهم زمان به عقب بازگردد اما از سويي ديگر ترس از تكرار زمان دارم. اين ترس هميشگي ام بوده و هست، مي ترسم زماني كه زمان تكرار شود و بترسم از آينده. از آينده اي كه يكبار ديدمش... ساعتي به همين منوال گذشت.
مخارج بيمارستان را پرداختم و برگه اي گرفتم. با آن مي توانم ببرمش. ناگهان بغضم مي تركد و درسالن انتظارهاي هاي مي گريم. چند دقيقه اي نمي گذرد كه خاله نسرين همراه با دخترش پيدايش مي شود. خاله نسرين شال سياهي برسر كرده و مي گريد. جلو مي آيد، مرا در آغوش مي كشد و همچنان مي گريد.
-پسرم! مادرت كو؟... خواهرم... پاره تنم... كجايي خواهركوچيكم؟... اي كاش من مي مردم! آخه اين چه دردي بود كه اين چند ساله امونتو بريده بود اما جيكت درنمي اومد. خواهرم كجاست؟ مي خوام ببينمش.
گريه امانم نمي دهد. اما با دست به اتاق اشاره مي كنم. صداي گريه هاي خاله نسرين داغ تازه اي بر دلم مي نهد. عمو هم بعد از دقايقي درسالن انتظار پيدايش مي شود. همسرش جلو مي آيد، تسليت مي گويد و راه كج مي كند به طرف اتاقي كه خاله نسرين آنجا كنار تخت مادر ايستاده و مي گريد.
- سلام پسرم!
ناي صحبت كردن ندارم اما به زور كلمات را بر زبان مي رانم.
- سلام عمو! خوبين؟ محمد چطوره؟ حالش خوبه؟
-پسرم تسليت مي گم. محمد تو دانشگاه كلاس داشت نتونست بياد. گفت از طرفش از تو معذرت بخوام و تسليت بگم.
- خدا رفتگان شمار را بيامرزه.
دو شب بي خوابي امانم را بريده. اگر آبرو و ريزي نمي بود. موقع روبوسي با عمو خود را رها مي كردم تا همانجا بيفتم و بخوابم.
با اينكه اطرافم شلوغ شده خود را تنها مي بينم. بار ديگر به فكر روزهاي بي مادري پيش رويم مي افتم.
اينكه با تنهايي چه خواهم كرد؟ و اينكه ديگر از آغوش گرم و محبت آميز مادر محروم شده ام. جنازه مادر را روي تخت بيمارستان با ملافه اي رويش از اتاق بيرون مي آورند. چشمانم سياهي رفته و ديگر نمي فهم چه مي شود.
¤¤¤
- علي جان! پسرم بلند شو اين آب قند بخور. مادرت هم راضي نيس اگه به خودت فشار بياريا. بلند شو پسرم.
تازه مي فهم چه اتفاقي افتاده. اول احساس كردم صداي مادر است و خدا خدا مي كردم هر آنچه گذشته بود كابوس باشد. از ترس اينكه همه چيز واقعيت باشد و... نمي توانم چشمانم را باز كنم. اما بالاخره وقتي خنكي قطرات آب را روي صورتم حس مي كنم، شوكه شده و چشمانم را مي گشايم. باز خدا خدا مي كنم همه چيز دروغ باشد. اما صداي گريه هاي آدم هاي درون خانه چيز ديگري مي گويد. بغضم تركيده و هق هق كنان از جا بر مي خيزم تا خود را كنار جنازه مادر برسانم. ديگر باورم مي شود آن اتفاقي كه هميشه از آن مي ترسيدم به وقوع پيوسته. اتفاقي كه همچون سيل يار ديرينه مرا از من گرفت و مرا درميان امواج سهمگين تنها گذاشت. فكر اينكه ديگر مادر ندارم عذابم مي دهد. آرام آرام سعي مي كنم خود را كنار مادر برسانم.
ناگهان زن عمو آهي بلند كشيده و بر زمين مي افتد. همه دور سرش حلقه مي زنند. يكي آب قند مي آورد. يكي با صداي بلند مي گويد:«دور و برشو خالي كنين بذارين اين بيچاره نفس بكشه...» و...
¤¤¤
خاله تلفن را بر زمين گذاشته و مي گويد:«تلفونشو برنمي داره.» عمه تلفن را برداشته و شماره عمو را دوباره مي گيرد. ناگهان عمه سربرگردانده و مي گويد:«برداشت».
- الو!
-چطوري مجيد جان؟
-چي؟...
-پسره؟
- خدايا شكرت.
-باشه باشه.
-خداحافظ.
عمه تلفن را زمين گذاشته، روبه جمع كرده و با خوشحالي تمام مي گويد:« موشتلق مي خوام.» عمه كوچكه جلو رفته و با خوشحالي مي گويد:«به دنيا اومد؟» عمه نگاهي به جمع انداخته و مي گويد:«پسره» خاله نگاهش را به طرف من كه كنار مادر تك و تنها نشسته ام انداخته و مي گويد:«خدا رحمتت كنه خواهر.» و دوباره گريه را سر مي دهد.
حسين پور محمد احمد آباد (آذرخش)
از مراغه
نگاهي به داستان مادر

آه،مادر!
خواندن داستان هاي عاطفي- آن هم درباره ي مادر- برايم كمي سخت است. من قدر مادرم را خوب مي دانم و دلم هميشه برايش مي تپد.
در داستان «مادر» با مقدمه اي غم آلود و نسبتا خسته كننده روبرو هستيم. هرچه داستان جلوتر مي رود، آتش غم در دل راوي داستان شعله ورتر مي شود.
خواننده مثل يكي از اطرافيان تسليت گو در راهروي بيمارستان ايستاده و تماشاگر اشك و ناله ي داغداران است.
توصيف هاي جان دار و تاثيرگذار نقطه ي قوت اين داستان حزن انگيز است؛ داستاني كه با پاياني متفاوت و غافل گيركننده همراه است:
«عمه تلفن را زمين گذاشته، رو به جمع كرده و با خوشحالي تمام مي گويد: «موشتلق مي خوام.» عمه كوچكه جلو رفته و با خوشحالي مي گويد: «به دنيا اومد؟»
عمه نگاهي به جمع انداخته و مي گويد: «پسره».
اين داستان روايت گر رفتن و آمدن هاست. اين داستان مرا به ياد يكي از شعرهاي شاعر زنده يابد سلمان هراتي انداخت كه سروده است: «... زندگي
لحظه اي است
از برآمدن
تا به آخر آمدن
كار ما در اين ميان شكفتن است و بس...»

 



براي زندگي

هوا ابري بود و ابرهاي سياه چنان به هم فشرده بود كه خبر از يك بارندگي شديد مي داد. عجله داشت ولي به خاطر دخترش با احتياط راه مي رفت و چادرش را روي او كشيده بود تا از سوز و سرما در امان باشد.
به آن طرف خيابان كه رسيد، نفس راحتي كشيد و به سمت ايستگاه سرويس اداره رفت. اما هنوز به آنجا نرسيده بود كه باران تندي شروع شد و در چند ثانيه آب در خيابان جاري شد. با نگراني چترش را باز كرد و دخترش را بغل كرد. ثريا كوچولو هم لبخندي زد و سرش را روي شانه ي مادرش گذاشت و او هم محو تماشاي دخترش بود كه ناگهان سرويس اداره با سرعت از كنارشان رد شد و مادر هرچه داد زد فايده اي نداشت.
بي اختيار اشكش جاري شد و احساس نااميدي كرد. دلش مي خواست به خانه برگردد، در كنار ثريا بنشيند و از پشت پنجره، باران را تماشا كند ولي چاره اي نداشت، بايد مي رفت!
مدتي طول كشيد تا ماشيني گرفت و به محل كارش رفت. وقتي رسيد رييس اداره- كه ميزش نزديك در ورودي بود- چند لحظه اي او را از بالاي عينكش نگاه كرد. سري تكان داد و دوباره مشغول كار شد. طاهره خانم هر سرش را پايين انداخت. سلامي كرد و به سرعت از جلويش رد شد. دخترش را به مربي مهد كودك اداره سپرد و فورا پشت ميزش رفت!
بعدازظهر وقتي به خانه برگشت حسابي خسته بود. براي همين بدون اين كه چيزي بخورد همراه دخترش روي تخت دراز كشيد و يواش يواش به خواب عميقي فرو رفت. چيزي كه به آن خيلي نياز داشت. اما انگار مشكلات تمام شدني نبود چون نزديك غروب با سرفه هاي شديد ثريا از خواب پريد! سرفه هايي كه امانش را بريده بود. دستش را روي پيشاني اش گذاشت و متوجه شد تب دارد. به سرعت از جايش بلند شد. لباسش را پوشيد و او را به درمانگاه نزديك خانه برد!
درمانگاه شلوغ بود و تقريبا تمام صندلي هاي سالن انتظار را بيماران و همراهانشان پر كرده بودند. براي همين چند دقيقه اي طول كشيد تا جايي براي نشستن پيدا كند و منتظر شود.
سرانجام بعد از معاينه و خريد دارو به خانه برگشت. خيلي خسته شده بود. براي همين تصميم گرفت چند روزي مرخصي بگيرد و در خانه بماند. حتي فكر كرد استعفا دهد و مثل خواهرش خانه دار شود! اما همان شب صاحبخانه با شوهرش راجع به اجاره سال بعد صحبت كرد. موضوعي كه هر سال منتظر آن بودند!
او هم فردا، زودتر از هميشه، در حالي كه دخترش را در پتويي پيچيده بود در ايستگاه سرويس اداره حاضر شد!
سيدرضا تولايي زاده

 



روي ماه خداوند را ببوس

هر كس روزنه اي است به سوي خداوند، اگر اندوهناك شود. اگر به شدت اندوهناك شود.
دود سيگارش را بيرون مي دهد و بعد چيزي مي گويد كه از تعجب خشك ام مي زند. تعجبم به اين خاطر است كه عين همين جمله را چند هفته پيش عليرضا تلفني به من گفته بود: «كليدها به همان راحتي كه در را باز مي كنند، قفل هم مي كنند. مثل اينكه فلسفه بدجوري در را بسته.»
آدرس دكتر فيضي را روي تكه اي كاغذ يادداشت مي كنم و مي پرسم: «به نظر تو اصلا وجود داره؟»...
- «در را مي گي يا كليد را؟»
- «خداوند را مي گم.»
انگار جن ديده باشد صورت اش را برمي گرداند و صاف زل مي زند توي چشم هام...
همه چيز ناگهان به هم ريخت. وقتي بازي شروع شد من به سرعت فرار كردم و او دنبال من دويد. من گفتم من توي بازي نيستم. اما او همه اش مي گفت آهسته تر آهسته تر. دور استخري مي چرخيديم. بعد من تندتر دويدم و او هم مجبور شد سريع تر بدود. به خدا تقصير من نبود. من رفتم روي لبه ي استخر. او گفت اونجا نرو! من اهميت ندادم. بعد او هم آمد روي لبه. آنقدر چرخيدم تا گيج شد. اما من گيج نشدم. به خدا تقصير من نبود. من به پشت سرم نگاه نمي كردم. خيلي ترسيده بودم. بعد شنيدم كه تالاپي افتاد توي آب. آب به سر و روي من پاشيد.
چند لحظه ساكت مي شود. قبل از آنكه بگويم شماره را عوضي گرفته است و گوشي را بگذارم، از روي كنجكاوي پرسيدم: «بعد چي شد؟»...
وقتي خداوند در معصوميت كودكان، مثل برف زمستاني مي درخشد تو كجايي يونس؟ واقعا تو كجايي؟ شايد خداوند در هيچ جاي ديگر هستي مثل معصوميت كودكي، خودش را اينگونه آشكار نكرده باشد. من گاهي از شدت وضوح خداوند در كودكان، پر از هراس مي شوم و دلم شروع مي كند به تپيدن. دلم آنقدر بلند بلند مي تپد كه بهت زده مي دوم تا از لاي انگشتان كودكان خداوند را برگيرم. كجايي يونس؟ صداي مرا مي شنوي؟
¤ ¤ ¤
روي ماه خداوند را ببوس، اين نام رماني است نوشته مصطفي مستور كه تكه هايي از آن را خوانديد. اين كتاب رماني است تقريبا فلسفي كه برهه اي از زندگي پسري را به قلم آورده كه به واسطه خداوند عاشق مي شود اما به ناگاه در وجود خداوند شك مي كند و اين شك زندگي اش و حتي عشقش را تحت الشعاع قرار مي دهد و مسئله وجود خداوند اصلي ترين موضوع زندگي اش مي شود و هم زمان كه در پي يافتن پاسخ اين سوال است بر روي موضوع پايان نامه اش كه علت خودكشي يك استاد دانشگاه جوان است كار مي كند و...
وحيد بلندي روشن / تبريز

 



خشم و لبخند

نزديك چهل سال داشت. ابروهايش پرپشت بود. سبيل كلفتش لبهايش را پنهان كرده بود. پيشاني اش چروك هاي درهمي داشت كه نشان مي داد عصباني است. مدام اين پا و آن پا مي شد. انگار منتظر خبر مهمي بود... كمي آنطرف تر پسربچه اي مشغول توپ بازي بود. تنها بود ولي چنان با شوق بازي مي كرد كه انگار توي يك تيم بزرگ دارد بازي مي كند. توپش را به ديوار مي زد و منتظر مي ماند تا برگردد، وقتي برمي گشت با صداي بلند از ديوار كه نقش همبازيش را داشت تشكر مي كرد و به سمت دروازه اي كه با دوتا آجر درست كرده بود شوت مي زد...
پسرك توپ را زير پايش جلو وعقب كرد، در ذهنش دروازه را مجسم كرد و راه افتاد. به ديوار پاس داد و ديوار هم دوباره به خودش پاس داد! بعد پسرك با تمام قدرتش به سمت دروازه خيالي شليك كرد... اما توپ به جاي اينكه توي دروازه برود رفت ومحكم خورد به پاي مردي كه آنطرف تر ايستاده بود!
پسرك جا خورد. مانده بود چه بكند. با خودش فكر كرد كاش به خودمان گل مي زدم و اين اتفاق نمي افتاد! ترسيده بود. آرام آرام جلو رفت و با ترس و لرز گفت:
ب. ببخشيد!
ت.ت. توپم!
مرد خم شد و توپ را از روي زمين برداشت. نگاهي به پسرك كرد. چشمانش در چشمان پسرك گره خورد. به فكر فرو رفت. انگاركودكي خودش را در او مي ديد.
بعد دستش را از توي جيبش درآورد و هر دو دستش را به سمت پسرك گرفت.
پسرك با كمي مكث دستانش را جلو آورد. يك دست مرد توپ بود كه آن را گرفت، و دست ديگرش مشت بود كه وقتي به دستان پسرك خورد باز شد. چند تا شكلات خوشمزه! شايد همانهايي كه خود مرد در كودكي اش دوست داشت.
مرد با سبيل هاي پرپشتش يك لبخند زد و پسرك خوشحال از مرد دور شد. چند لحظه بعد پسرك مشغول بازي بود و كمي آنطرف تر مرد همچنان انتظار مي كشيد.
احمد طحاني/يزد

 



يادداشتي بر يك سوءتفاهم (حكايت آن شيرمردان نوشته خانم زهرا قدوسي زاده) «آن فصل را دوباره بخوان»

از خدا مي خواهم تا مرا با بسيجيان محشور گرداند چرا كه در اين دنيا افتخارم اين است كه خود بسيجي ام. «امام خميني» (ره)
تصور مي كردم، كه توانسته ام در دلنوشته ام، عمق حسرت و دريغم را از بي مهري هاي عده اي، نسبت به بسيجيان شهيد و بسيجيان زنده انقلاب، بيان كنم. تصور مي كردم كه توانسته ام، ذره اي از مظلوميت حاج احمدها و حاج علي ها را نشان دهم.
تصور مي كردم كه توانسته ام، از همه بسيجيان اين مرز و بوم، دفاعي حداقلي كنم. همه آنان كه جاده دلتنگيهاي ما را، شبرنگ يادشان نشانه گذاري كرده است تا در پيچ و خم پريشاني ها راه را گم نكنيم.
و حتي تصور مي كردم كه، توانسته ام رنج اين روزهاي شهيد همت و شهيد باكري را، به عده اي يادآوري كنم.
اما، عزيز من، خانم زهرا قدوسي زاده! نمي دانم اشكال از زبان الكن قلم من بود ويا تو شعار «بسيجي واقعي، همت بود و باكري» عده اي آشوب طلب كه در فضاي غبارآلوده پس از انتخابات سرداده بودند، نشنيده اي، و اگر هم شنيده اي شايد دليلش را نمي داني.
دليلي كه به روشني روزهاي ماست، دليلي كه خود ابراهيم هم مي داند و مهدي هم مي داند.
پس بيا اين بار، من و تو، با هم از ابراهيم بپرسيم:
راستي چرا؟ ابراهيم!
در هر حال، اگر دلنوشته من همان حال و هوايي را داشت كه در نقد تو به تصوير كشيده شد، من شرمنده همه بسيجيان مخلص هستم.
زهرا- علي عسكري

 



نكته ها

نگاه به تحصيل
نگاه به تحصيل دوگونه است، نگاهي حاكي از رنج و نگاهي كه حاكي از لذت است.
ترس از امتحانات
دانش آموزي پيش معلم خود رفت و گفت: من از امتحانات مي ترسم.
معلم برگشت و گفت: بسيار ساده است. از آن بترس ولي خودت را براي آن آماده كن! مطمئن باش كسي كه آماده سرجلسه مي رود ترس را بيرون جلسه مي گذارد.
آمادگي
در ورودي در يك مجتمع آموزشي نوشته شده است:
قبل از ورود بدانيد چقدر آمادگي داريد چيزي را ياد بگيريد؟
و در خروجي در آن نوشته شده است: امروز افزوده شديد يا كاسته.
اطمينان
بر سر در كلاس نوشته شده است:
به خدا اطمينان كن و مطمئن باش او به نفع تو كار مي كند.
فرصت
لذت در مدرسه بودن يك بار خواهد بود.
خاطره با دوستان بودن يك بار خواهد بود.
صداي خنده در فضاي كلاس يك بار خواهد بود.
بازي زير باران يك بار خواهد بود.
فرصت تحصيل در مدرسه يك بار خواهد بود.
حيف نيست كه تحصيل را مثل آب خوردن ندانيم.
مطالعه
پرسيدم: براي مطالعه دروس از دروس دشوار شروع كنم يا آسان؟
گفت: دروس دشوار
گفتم: در امتحان ابتدا به سؤالات آسان جواب بدهم يا دشوار؟
گفت: سؤالات آسان
درمان فراموش كاري
گفتم: فراموش كارم، چه كنم؟
گفت: يادداشت كن. تمام كارهايي كه در روزهاي بعد و حتي هفته هاي بعد انجام خواهي داد را يادداشت كن. خيلي ها از اين كه يادداشت نكرده اند و به حافظه خود اعتماد كرده اند بعداً پشيمان شده اند. يادداشت كردن وقت زيادي نمي گيرد درحالي كه به ياد نداشتن ممكن است باعث ازدست رفتن بسياري از فرصت هايي شود كه به اين آساني به دست نمي آيد. هر روز شش اولويت كاري خودت را بنويس.
پذيرايي
گفتم: بعد از اتمام تكاليف درسي چه كنم؟
گفت: به خودت پاداش بده.
گفتم: مثلاً چطور؟
گفت: هر چيزي كه تو را شاد مي كند. از جمله خوراكي، صحبت تلفني با دوستت، استراحتي كوتاه، كمي ورزش، هواي تازه، خريد كوچك و... فقط يادت باشد تشويقي كه انسان از خودش به عمل مي آورد مؤثرترين تشويق هاست.
آفرين برخودم!
براي درك كردن
از دختر دانش آموزي پرسيدم: چگونه است كه مطالب درسي را بهتر درك مي كني؟
گفت: مادرم مراعادت داده است كه منظور نوشته هاي كتاب را درك كنم. او هميشه از من مي خواست درس را نخوانم كه نمره كسب كنم بلكه بخوانم كه منظور آن را درك كنم و حالا من و كتاب به تفاهم رسيده ايم هرآن چه او مي گويد من درك مي كنم فقط كافي است وقتي با كتاب هستي فقط با او باشي.
مرده ها
استاد مي گفت: همچنان كه نمي توانيد مرده ها را از قبرستان بيرون آوريد نخواهيد توانست درس هايي را كه خيلي قبل خوانده ايد و آن ها را درذهن دفن كرده ايد، دوباره زنده سازيد. سعي كنيد با مرور درس ها آن را زنده نگه داريد.
دوستي با كتاب
از دانش آموز موفقي پرسيدم: چگونه در درس خواندن موفق عمل مي كني؟
گفت: من هر كتابي را كه به دست مي گيرم ابتدا با آن كتاب طرح دوستي مي بندم، اسمش را مي پرسم، فهرست مطالبش را مي بينم و يك دور سريع آن را مرور مي كنم، وقتي همديگر را شناختيم برگ، برگ آن را با علاقه مي خوانم و هرجا كه مي بينم مطلبي براي من جالب است آن را علامت مي زنم و آن قدر اين عمل را تكرار مي كنم كه من و كتاب يكي مي شويم.
فرصت تازه شدن
بر سر در ورودي يك مركز آموزشي نوشته شده است:
آن چه تحصيل به محصل مي دهد فرصت تازه شدن و راه هايي براي كشف خويش است و فقط افراد بالغ و رشيد از تازه شدن استقبال مي كنند.
تنفس تحصيلي
در ورودي يك كلاس درس اين جمله به چشم مي خورد:
كلاس درس آغازي است براي انتقال انديشه ها، همچنان كه هر تنفسي رفت و برگشت دارد، هر انديشه اي نيز بايستي فرصت گفتن و شنيدن داشته باشد. فقط گفتن و فقط شنيدن نيمي از تنفس تحصيلي است.
فاطمه حبيب نژاد
معاون پرورشي
دبيرستان نور

 



به صورت كاملا تخيلي در پفك آباد صورت گرفت رزمايش چندروزه رژيم صهيونيستي

رژيم صهيونيستي از صبح ديروز اقدام به برپايي جشن و رزمايش در پشت كوه هاي قاف نمود.
ارتش اين رژيم با در اختيار داشتن صدها تانك مركاوا اقدام به تهيه آب براي ساختن درياچه مصنوعي براي رزمايش دريايي اين رژيم و همچنين تهيه آب آفتابه ها در مواقع ضروري نمود.
گفتني است پس از بريدن روبان محل رزمايش توسط يك افسر عالي مقام، سربازان و ديگر شركت كنندگان در رزمايش با شليك تير هوايي و پرتاب كلاه خود به بالا، ابراز خوشحالي نمودند. اما با «كلاه برداري» شمردن اين امر توسط آن مقام، سربازان به كار خود خاتمه دادند. و كلاه ها را سر خود گذاشتند كه آن مقام عالي رتبه، ضمن مذموم شمردن اين امر، از شركت كنندگان درخواست كرد تا كلاه بر سر خود يا ديگران نگذارند.
سربازان كه متحير از ايرادهاي اين افسر عالي رتبه شده بودند، در پي چاره از اين مقام گرديدند. كه اين افسر با كمي تأمل ضمن درخواست خوردن شيريني و شكلات ها، درخواست شليك تيرهوايي به سبك خركي جهت ابراز احساسات گرديد.
البته شايان ذكر است كه بنا به گزارش «ني ني نيوز» در پي اين شليك هوايي كه از سوي سربازان صورت گرفت، يك فروند هواپيماي جنگي حامل گل- كه بنا به گزارشات احتمالي اين گل ها را جهت تقدير از شركت كنندگان در رزمايش حمل مي نموده- سقوط كرد و تمام گل هاي آن خاك بر سر شدند.
لازم به ذكر است كه خبرگزاري ها، سايت ها و تلويزيون هاي خبري ديگري من جمله: «گوگوري تي وي»، «البچه نيوز»، «الكذب الخبار»، «بست كريزي»، «اونتر نشنال»، «اسب و شويد يك پرس»، «شيتيل تي وي»، «نيمچه نيوز»، «يالان اخباري»، «فوفول نيوز»، «تفاله تي وي»، «گاگولي»، «تويوب» به انعكاس اخبار اين گزارش پرداختند.
¤ ¤ ¤
در ادامه روند رزمايش، فرمانده اوردنگستوني كه فرماندهي گروه زير را برعهده دارد ضمن تشكر از سازمان هواشناسي از مناسب بودن وضعيت جوي در چند روز آينده ابراز اميدواري نمود.
اين فرمانده همچنين از ابتكاري جديد در اين رزمايش خبر داد. به گفته ايشان قرار است تا واحد سمعي و بصري اين رژيم در طي رزمايش هر روز نمايش فيلم داشته باشد تا ضمن روحيه گرفتن سربازان، از اين نوع جديد آموزش هم استفاده كرده باشند.
وي اسامي فيلم هاي احتمالي را اين چنين اعلان نمود: «ديدار با غضنفر در گراي صفر»، «من ربكا كلي هم سنمه»، «گفتي مي خوام تو ابرها»، «آخه اين اول راه»، «دشمن، تو چشمات مال من»و...
همچنين شايان ذكر است كه فيلم هاي «قلقلي پوتين به پا مي كند»، «ديدار با غضنفر در گراي صفر» و ... من جمله فيلم هاي خارجي ست كه براي اين رزمايش آماده شده.
فرمانده «هاندرد اوشكولوفسكي» كه از طراحان اصلي اين رزمايش است، هدف اصلي از اين رزمايش را شناسايي و پرورش نيروهاي نخبه نظامي اعلام كرد. وي همچنين از ارائه بليط رفت و برگشت به قبرس جهت فراگيري تعليمات تكميلي به برگزيدگان اين رزمايش خبر داد.
جلال فيروزي- ساوه

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14