(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 3 اسفند 1388- شماره 19588
 

گريه
دكترحسين قناديان: استراتژي بسيج هنرمندان مقابله با جنگ نرم است
پرسش!
مروري بر زندگي و آثار آنتون پاولويچ چخوف- قسمت اول
پرستو در قاف؛ سفرنامه اي شاعرانه
قافيه هاي سوخته



گريه

در اين هواي بي كسي، هواي گريه دارم
در ازدحام ناله ها، نواي گريه دارم

اگر چه خنده مي كنم به صورتي دروغين
دلي شكسته دارم و نداي گريه دارم

هجوم رنج بوده در شرنگ تلخ كامم
نشان چشم من ببين، رداي گريه دارم

غزل غزل ترانه ام به ياد هر شهيدي
منم كه در نگاه گل، عطاي گريه دارم

خيال خام كودكي، و عمر رفته بر هيچ!
چه نكته نكته گفته ام، غذاي گريه دارم

به حرمت گل و چمن، به ناز رازقي ها؛
ميان باغ و بام دل، لواي گريه دارم

كسي براي پلك من، نداده يك ورق آه
به جان هر چه اطلسي، هواي گريه دارم
محمدباقر نجف زاده بارفروش
«م.روجا»

 



دكترحسين قناديان: استراتژي بسيج هنرمندان مقابله با جنگ نرم است

نيما تمدن
سازمان بسيج هنرمندان نهادي است كه هم اينك با انسجام دهي به هنرمندان بسيجي، در مسير تبيين هنر ديني و عملياتي كردن آن قدم برمي دارد.
دكترحسين قناديان، رئيس اين سازمان در گفت وگويي، بيشتر درباره سازمان متبوع خود سخن گفته است:

¤ هدف از تأسيس سازمان بسيج هنرمندان چيست؟
- از آنجا كه به تعبير مقام معظم رهبري، بسيج فارغ از تعاريف سازماني، يك نهاد خودجوش مردمي و متشكل از افراد متعهد به نظام جمهوري اسلامي تلقي مي شده، از بدو انقلاب اسلامي وجود يك تشكل تخصصي كه بتواند محلي براي تجمع هنرمندان متعهد به آرمان هاي امام و انقلاب را رقم بزند احساس مي شده است. از آنجا كه خاصيت هنر و هنرمند وجود تشخص هاي فردي اوست، مجموعه اي هم افزا با عنوان سازمان بسيج هنرمندان به عنوان مكاني براي تغذيه فكري و بهره مندي از توان مندي هاي مشاركتي هنرمندان تأسيس شده است.
¤ باچه برنامه مشخصي مي خواهيد رسيدن به اين هدف را محقق كنيد؟
- موضوع اساسي و هدف عملياتي بسيج هنرمندان تبادل اطلاعاتي و شبكه سازي هنر متعهد است.
اين شبكه سازي مي تواند زمينه ساز ايجاد تحولي اساسي در فرايندي اثربخش و طراحي فرهنگي و هنري بشود.
تغذيه شبكه هاي هنري توسط كانون هاي تفكر روند اين اثربخشي را تعميق و در ابعاد بزرگتري توسعه مي بخشد.
پيش بيني برگزاري جشنواره ها و مسابقات، ارتباط مستمر با هنرمندان بسيجي سراسر كشور و فعال سازي كميسيون حمايت از هنرمندان بسيجي، از جمله اين اهداف است.
¤ نحوه و مدل تعامل و ارتباط سازمان بسيج هنرمندان چگونه است؟
- برخلاف بسياري از سازمان ها كه بيش از هر چيز هنر و فرهنگ را دچار چالش هاي ديوانسالاري مي كنند، درهاي بسيج هنرمندان به روي همه انديشه وران و متخصصين هنري باز است. هنر ابزار اصلي جنگ نرم است و به همين لحاظ بسيج هنرمندان در تهران و ساير استان ها از هر ايده و اثري كه بتواند در تقويت فكر پيشرفت اثر و فن تأثيرگذار باشد، استقبال مي كند. كانون هاي تفكرساز ، كار مهم و كاراي بسيج هنرمندان براي توسعه ارتباطات فرهنگي و هنري است.
¤ بسيج هنرمندان با چه موضع و استراتژي در مقابل جنگ نرم ايستاده است؟
- استراتژي بسيج هنرمندان در راستاي روش هاي مقابله با جنگ نرم، تبيين فرمايشات رهبر فرزانه انقلاب در اين موضوع است.
با در نظر گرفتن كاركرد و نقشي كه هنر در جنگ نرم داردو فرمايشات رهبر معظم انقلاب، پيشكسوتان و اساتيد هنر، فرماندهان جنگ نرم و هنرمندان جوان تر افسران اين عرصه هستند كه بايد با داشتن بصيرت و آگاهي و عمل آگاهانه توأم با فرهنگ و تفكر بسيجي در عرصه جنگ نرم حضور فعالي داشته باشند.
اين بصيرت حاصل شناخت كافي از جهان بيني حاكم بر جامعه، اوضاع جهاني و اجتماعي است، و نداشتن هر كدام از اين بصيرت ها، هنرمند را به اشتباه هاي زيان بار فرهنگي دچار كرده و به بيراهه خواهد برد.
¤ با توجه به تنوع محصولات هنري و سرعت ارايه اين محصولات به مخاطبين، افق فعاليت اين سازمان را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
- استفاده از صاحب نظران و بهره گيري از علم و تجربه و نظرهاي آنان در بسيج هنرمندان و همچنين حمايت اين سازمان از توليد آثار هنري ارزشمند با تكيه بر فطرت پاك و خداجوي انسان ها سرعت انتقال پيام را در فعاليت هاي بسيج هنرمندان مضاعف مي كند، از سويي ديگر درهاي باز مديريتي و فكري اين تشكيلات به روي صاحب نظران و استفاده از هنر ايراني، اين تلاش ها قطعا به پاسخ گويي و درنورديدن فرهنگ غربي منجر خواهد شد. اگرچه در بدو امر و به لحاظ ظاهرفريبي محصولات فرهنگي وارداتي، اين امر مشهود نباشد، اما نتيجه اين تلاش هاي هدف مند در رفتار سياسي اجتماعي مردم ديده مي شود.
¤ اين سازمان براي ارتباط با هنرمندان بسيجي و دوست داران هنر ارزش مدار و به عبارت روشن تر، مردم و عموم جامعه از چه طريق و مجرايي عمل مي كند؟
-سازمان بسيج هنرمندان با استفاده از شبكه بسيج كه شموليت همه اقشار و همه گروه هاي سني را دربردارد، از امكان خوبي براي ارتباط گيري برخوردار است.
اين شبكه از گونه ها و تنوع مانند تشكيلات استاني، شهرستاني و انجمن هاي هنري ادبي متعدد در سازمان، همچنين ارتباط خوب، صميمانه و دوسويه با اساتيد هنر و بهره گيري از فناوري هاي روز مثل سايت هاي اينترنتي، وبلاگ و فعاليت هايي مثل برگزاري جشنواره ها و كارگاه هاي آموزشي هنري متعدد برخوردار است، كه بستر اين ارتباط را فراهم كرده است.

 



پرسش!

پژمان كريمي
مي گويند هنرمند به همان اندازه كه از دنياي درونش تاثير مي پذيرد، از جهان پيرامون خود نيز متاثر است. به عبارتي علاوه بر خيال، رخدادهاي گوناگون اجتماعي، سياسي و فرهنگي محيط و دنياي زيستي هر هنرمندي، ذهن و احساس وي را فرا مي خواند و مهندسي مي كند. اين حرف و تلقي درستي است! اما پرسش اين است آيا هنرمند حق دارد هرگونه برآيند تاثيرگيري دروني و پيراموني اش را در قالب اثر هنري ارائه دهد؟!
به بياني روشنتر، آيا هنرمند مجاز است - فارغ از درستي و نادرستي- برداشت و حكم خود را درباره مجموعه اي از رخدادها به ذهن و حس مخاطب (دريافتگر) روانه و تحميل نمايد؟!
امروزه همگان پذيرفته اند كه داوري درست درباره همه واقعيت ها و رخدادها كه هرگونه آن، ماهيت و جنبه علمي مشخصي دارد، ناشدني است.
يك هنرمند تنها زماني مي تواند درباره يك رخداد- مثلا سياسي- به داوري و حكم و ارائه اين «حكم» در قالب هنري بپردازد كه نخست؛ خود داراي شأن «عدالت ورزي» و سپس برخوردار از دانش سياسي باشد.
در غير اين صورت داوري و حكم وي، نادرست و ناعادلانه و مصداق عملكردي غيرعلمي و اشاعه ناراستي و كژانديشي و شبهه افكني است.
متاسفانه در ايران ما، كم نيستند هنرمندان و به ويژه اهل قلمي كه - خواسته و ناخواسته- به داوري و ارائه حكم نادرست و ناعادلانه مشغول اند و مضحك اينكه هرگونه ديدگاه مخالف با داوري و حكم خود را «نادرست» و «برخاسته از ذات و رويه ديكتاتورمآبانه»، معنا مي كنند. بايد گفت قشر «هنرمند» تنها به اين دليل پيشرو نيست كه صرفاً «اثر هنري» مي آفريند. پيشروست چون حقيقت ياب است و حقيقت متعالي را در قالب اثر هنري برانگيزنده ارائه مي كند.
هنرمندي كه بدون اتكاء به گوهر عدالت ورزي (كه بي شك از فطرت خداجو و تكاپوي الهي برمي خيزد) و نيز ابزار دانش، به داوري و حكم برآيد، راهي به حقيقت و جايگاه پيشرويي نمي برد.
از اين رو به حرمت «راستي و عدالت و دانش» و در تكريم ضرورت هدايت مخاطب به «درستي»، هنرمند پيشرو، خود را آزاد نمي بيند كه هرگونه برداشت و حكم خود را در قالب هنر ارائه دهد!
با اين معيار، آيا شناخت هنرمند متعهد به ارزش هاي متعالي دشوار است؟

 



مروري بر زندگي و آثار آنتون پاولويچ چخوف- قسمت اول

¤ محمدباقر رضايي
آنتون پاولويچ چخوف يكي از بزرگترين و مشهورترين نويسندگان قرن نوزدهم روسيه است كه ضمن تعلق داشتن به قرن معاصر، نام خود را به عنوان يك داستان نويس متعهد در تمامي قرون و اعصار ثبت كرده است.
اين نويسنده شناخته شده در تمام جهان، در نوزدهم ژانويه سال 1860 ميلادي در شهر «تاگان روگ» (Taganrog)- واقع در شمال قفقاز- در آغوش يك خانواده بي چيز اما معتقد به سنن و آداب قديمي و ملي به دنيا آمد. جد چخوف از دهقاناني بود كه با صرفه جويي و كار زياد آزادي و حيات خود و خانواده اش را از ارباب خويش بازخريد كرده بود. پدرش مغازه اي داشت كه درآن با داد و ستدي جزيي خرج زندگي خانواده را تأمين مي كرد، با اين حال هميشه هشت شان گرو نه شان بود.
يكي از علت هاي اين نابساماني در معيشت خانواده آن بود كه پدر خانواده از مخارج زن و بچه و زندگي اش مي زد و بيشتر آن را صرف خريد آثار هنري و اشياء عتيقه مي كرد. براي همين بود كه آنتون كوچك از همان سال هاي اوليه زندگي اش، با قيافه شوم فقر آشنا شد و به اثرات مخرب آن پي برد. اما به مرور، با آن كه در سختي و فشار زندگي عذاب مي كشيد، ياد گرفت كه نبايد كوچكترين گله و شكايتي از كسي داشته باشد و به جاي آن، بايد سعي كند با كار و كوشش فراوان به تكميل تحصيلاتش بپردازد و خود و خانواده اش را از ورطه هولناك فقر و نابساماني نجات دهد. در پي اين تصميم، تحصيلات مقدماتي را به پايان رساند و براي تحصيل در دانشكده پزشكي عازم مسكو شد. چخوف به سبب ذوق فطري خود، در دانشكده فقط به خواندن دروس پزشكي اكتفا نمي كرد، بلكه خواندن ادبيات يكي از جدي ترين و لذت بخش ترين مشغله هاي او شده بود. به سبب همين تلاش خستگي ناپذير در زير و رو كردن كتاب هاي ادبي و به ويژه داستاني بود كه ذوق فطري او شكوفا شد، و كاري را كه از خيلي سال پيش به طور تفنني انجام مي داد به طور جدي دنبال كرد. هفته اي نبود كه داستاني، نوولي، و يا مقاله اي
(چه جدي و چه فكاهي) از او در مطبوعات چاپ نشود. وقتي دوره دانشكده پزشكي اش تمام شد، او يك پزشك متعهد و داستان نويسي مجرب بود كه تجربه هاي بي شمار خود را در هر دو زمينه به هم آميخت و با اختصاص دادن هشتاد درصد از وقت و كار خود به داستان نويسي، آثار بي شمار درجه يكي به گنجينه ادبيات جهان افزود.
يكي از بزرگترين نويسندگان فرانسوي به نام «وركور» درباره تأثير چخوف بر نويسندگان جهان (و به ويژه نويسندگان فرانسوي) گفته است:
«گمان نمي كنم هم اكنون حتي يك رمان نويس فرانسوي وجود داشته باشد كه بتواند بگويد چخوف به طور مستقيم يا غيرمستقيم در او نفوذ نداشته است. حتي در ميان نويسندگاني كه يك سطر از آثار او را نخوانده اند، (يا كساني كه مثل من قسمتي از آثار او را مي شناسند)، شك دارم بتوان نويسندگاني يافت كه شيوه نوشتن يا بيان هنري آنها مديون نويسنده بزرگ روس نباشد.»
«وركور» علت اين امر را تأثير عظيم آثار چخوف در ادبيات جهاني مي داند و مي افزايد: چخوف در دوران خود در هنر داستان نويسي انقلابي به وجود آورد، و چون بسيار كميابند نويسندگاني- دست كم نويسندگان زنده و هم دوره ما- كه با يك يا چند نويسنده بزرگ پيش از خود پيوندي نداشته باشند، اطمينان دارم كه در شرائين همه رمان نويسان كنوني لااقل چند قطره از خون طنز و ظرافت طبع چخوف جريان دارد. من به سهم خود خوب مي دانم كه اگر چخوف نمي بود، من آن جور كه حالا مي نويسم، نمي نوشتم. البته شباهت نوشته هاي من به آثار چخوف بيش از شباهت كودكي به يكي از اجداد متعددش نيست، ولي يك منتقد ادبي خوب مي تواند آنچه را كه از آثار چخوف در آثار من به جاي مانده كشف كند و گمان مي كنم در مورد اغلب رمان هاي معاصر به آساني مي تواند همين كار را بكند. از اين رو هريك از ما همراه با احساس تحسين و ستايش عميق، بايد نسبت به آنتون چخوف حس احترام پدر و فرزندي داشته باشيم.»
آنتون چخوف در سن سي سالگي مبتلا به بيماري سل شد. اين بيماري تا پايان حيات كوتاه اين نويسنده بزرگ مونس او بود و تأثير مخرب خود را بر روح و روان و آثار وي به جاي گذاشت. اما چخوف با وجود آن كه خودش طبيب بود و از بيماري خود اطلاع دقيق داشت، يك دم از كار و كوشش دست برنداشت و بهترين اوقات خود را صرف نوشتن ومطالعه در روحيات و احوال مردم زمانه خود مي كرد. سفرهاي او به نقاط مختلف معروف است و يكي از آنها كه بسيار مهم بود، سفري است كه به جزيره ساخالين انجام داده است.
چخوف بر آن شده بود تا براي تحقيق و بررسي پيرامون انسان هايي كه در رسواترين تبعيدگاه روسي به سر مي بردند، راهي جزيره بد نام ساخالين شود. اين به معناي سفري پنج هزار ميلي در خاك روسيه و اقامتي سه ماهه در دوزخ بود. دليل چنين سفري چه مي توانست باشد؟ احتمالا انگيزه چخوف براي اين سفر غريب و پيچيده بود. خودش در نامه اي نوشت كه تنبلي به سراغش آمده، و با رفتن به اين سفر مي خواهد به خودش سخت گيري كند. برادرش معتقد بود كه چخوف تصادفا به ساخالين علاقه مند شد چون به طور ناگهاني از وضعيت تبعيديان آنجا اطلاع يافته بود و مسائل اجتماعي و بشر دوستانه دراين تصميم او سهم داشته اند.
اقامت در جزيره ساخالين، به چخوف اين فرصت را داد كه دين خود را به حرفه پزشكي ادا كند. او براي زندانيان و تبعيديان آنجا گام هاي مثبت و مؤثري درجهت اصلاح وضعيت شان برداشت و دست آخر، كتابي درباره ديدار خود از آن دوزخ نوشت كه درسال 1895با عنوان «جزيره ساخالين» و در 300 صفحه منتشر شد. هرچند چخوف بر عينيت و ويژگي آكادميك كتاب تاكيد مي ورزيد، نتوانست برخي از همكارانش را مجاب كند. رئيس مدرسه پزشكي دانشگاه مسكو، كتاب جزيره ساخالين را اثري غيرعلمي اعلام كرد، و به اين ترتيب اميد چخوف براي عضويت در هيئت علمي دانشكده به يأس بدل شد. اما كتاب با استقبال مردم مواجه شد و بحث و گفتگوي بسياري را درباره سرنوشت تبعيديان دامن زد. با اين همه، خطاكاري هاي تزاري تا پايان عمر چخوف ادامه يافت و زندان هاي ساخالين عاقبت به گولاگ استالين بدل شد.
مخاطره جويي چخوف را در اين كار از وجوه گوناگون مورد ارزيابي قرار داده اند. آنچه مسلم است اين كه صفحات اين اثر به زيور مهارت ادبي نويسنده اش مزين است و از مهم ترين دلايل موفقيت آن به حساب مي آيد. اين كتاب چخوف (كه از معدود آثار غيرداستاني اوست) سفرنامه و رساله پزشكي توأمان است، و يقينا درميان متون كيفرشناسي روسي مقام والايي دارد. خود چخوف پس از انتشار اين كتاب و سروصداي ايجاد شده در پيرامون آن گفت: چنان خشنود و سيراب و مجذوبم كه ديگر بيش از اين نمي خواهم... مي توانم بگويم: زندگي كرده ام و چندان كه بايد كار انجام داده ام.
«ماكسيم گوركي» در كتاب خاطراتش راجع به چخوف مي نويسد: در حضور او انگار همه ناخودآگاه ميل داشتند كه ساده تر، حقيقي تر و بيشتر از هميشه «خودشان» باشند. من فرصت داشتم كه مشاهده كنم در حضور او چگونه مردم به زودي خود را از لباس عبارات مجلل و كتابي و اصطلاحات متداول درمي آوردند و اين هم بي ارزش نبود، زيرا روسها دوست داشتند خود را اروپايي جا بزنند. آنها مثل مرغابي هاي وحشي كه خود را با صدف و دندان هاي ماهي مي آرايند، خود را به آن اصطلاحات مي آراستند. چخوف به دندان هاي ماهي و پرهاي بوقلمون علاقه نداشت. همه اين چيزها زرق و برق دارند، بيگانه اند و به خاطر «تحمل ظاهري» به انسان داده شده اند تا او را دستپاچه كنند و من متوجه مي شدم هرگاه چخوف با چنين آدمهايي روبه رو مي شد سعي مي كرد آنها را از بن بست وتله اي كه احاطه اش كرده اند آزاد سازد. چخوف در سراسر زندگي، با خودش صادق و باطنا آزاد بود و اهميتي نمي داد كه اين يا آن چه انتظاري ازاو دارند. او مكالمات «آب وتاب دار»ي را كه روسها با ساده لوحي عاشق ارائه اش بودند- و فراموش مي كردند كه تا وقتي آدم يك شلوار ساده را مالك نباشد بي معني است كه در مورد لباس مخمل آينده اش صحبت كند- دوست نداشت. او با همان سادگي زيباي خودش مي خواست همه مردم، ساده و حقيقي و صميمي باشند و براي خود شيوه اي داشت كه سايرين را به سادگي متمايل مي كرد. يك معلم خودخواه و خشن پس از ملاقاتي كه با چخوف داشت موقع خداحافظي به او گفت: زماني كه به ديدن شما مي آمدم مثل اين بود كه مي خواهم به ديدن شخصي عالي رتبه بروم. از ترس به خود مي لرزيدم و مثل بوقلمون باد كرده بودم، زيرا مي خواستم به شما بفهمانم كه من كسي هستم، اما اكنون كه مي روم انگار دوست خوب و صميمي را ترك مي كنم كه همه چيز را درك مي كند. فهميدن همه چيز مسئله بسيار مهمي است. از شما متشكرم! و اكنون كه دارم مي روم با خود انديشه اي خوب و با ارزش به همراه مي برم و آن اين است كه: انسانهاي بزرگ ساده هستند، بيشتر درك مي كنند و به ما آدمهاي بي چيز نزديكترند تا آن ماهيان كوچكي كه در ميانشان زندگي مي كنيم. چخوف چه در آثار و چه در رفتارش، آشكارا حركتهاي غم انگيز هرزگي آدمها را افشا مي كرد. كسي كه فقط طنزهايش را خوانده باشد تشخيص خواهد داد كه نويسنده چه نانجيبي هايي را از بعضي ها ديده اما از روي شرم و حيا پنهان كرده است. او فروتني بكري داشت و هرگز نمي توانست خود را با صداي بلند و وقيحانه با چنين مردمي درگير كند. او با داستانهاي خود كاري مي كرد كه آنها خودشان لزوم نجابت را بيشتر و به فوريت درك كنند. شايد هيچ يك از آنها كه مهرباني، ادب و تواضع چخوف را نسبت به ديگران ستايش كرده اند، كاملا تشخيص نداده باشند كه وراي كيفيتهاي ذاتي، اين امر بيشتر به آن چيزي بستگي داشت كه او «تربيت»اش مي ناميد. پيش از سفر قهرمانانه اش به جزيره ساخالين در نامه اي نوشته بود كه: «انسان بايد با تربيت پرورش يابد.»
تربيت انسان به مفهوم نظم دادن به آدمي، يعني متمايز ساختن يك نفر با كارهاي برجسته اخلاقي، و مواظبت سرسختانه بر اجرايشان بود. اينچنين بود جوهره اصلي چخوف، نويسنده اي كه سخت گيرترين رئيس خود بود و تنها با چنين رويه اي زيبايي اخلاقي اش را كسب كرد.
«كورني چوكوفسكي» (Karnei Chukorsky)
نويسنده و منتقد ادبي روس به نقل از يكي از نامه هاي چخوف به همسرش مي نويسد: كاملا برحسب تصادف يكي از بهترين اعترافات آگاهانه چخوف درامور تربيت شخصي به دستمان رسيده است. زماني كه همسرش در نامه اي به شخصيت منضبط و آرامش او اشاره كرده بود پاسخ داده بود: بايد به تو بگويم كه طبيعتا سخت گير و بي طاقت و غيره و غيره هستم، اما هميشه سعي مي كنم جلوي احساساتم را بگيرم، زيرا يك انسان پاكيزه به ناپاكي تن درنمي دهد. پيشترها بيرحمانه رفتار مي كردم.
اين است آن چيزي كه شرح حال چخوف را چنان آموزنده مي كند. مردي با اراده قوي كه در جواني عادت داشت بي رحمانه رفتار كند، آموخت كه بر قوه محركه اش فايق آيد و همه چيزهاي كوچك و خرد را از خود دور كند. تواضع معروفش وكوشش مداومش به سوي گمنامي، و طفره رفتن از شهرت نه تنها عيان بود بلكه نتيجه تربيت اش محسوب مي شد.
آثار متعدد و بي شمار آنتوان چخوف (چه در زمينه داستان و چه نمايشنامه) اغلب به زبان فارسي ترجمه شده اند و اهل ادبي نيست كه لااقل با تعدادي از آنها برخورد نكرده باشد. از نمايشنامه هاي او اين عناوين معروفتر از بقيه هستند: ايوانف، دايي وانيا، مرغ دريايي، سه خواهر و باغ آلبالو. از داستانهاي بلند و كوتاه بي شمار او مي توان به اين نامها اشاره كرد: زندگي من، بانو با سگ ملوس، اتاق شمارأ 6، روستاييان، استپ ها، حربا، بوقلمون صفتان، دشمنان، نامزد، راهب سياهپوش، داستان يك مرد ناشناس، روشنايي ها، چاق و لاغر، وانكا، سوگواري، متهم، وروچكا، و صدها داستان كوتاه و بلند ديگر كه هركدام برشهايي كوتاه از روزگار نويسنده و روزگاران ديگر در زمان و مكانهاي مختلف هستند. بحث دربارأ تك تك آثار اين نويسنده، از حوصلأ اين نوشته خارج است، اما براي آشنايي با شيوأ مضمون پردازي و طنز چخوف يكي از داستانهاي او را به نام «متهم» برگزيده ايم كه دربارأ آن كمي حرف بزنيم: در اين داستان كوتاه و بغايت زيبا، پيرمردي كه كارش ماهيگيري است، يكي از پيچ هاي ريل راه آهن را باز مي كند و آن را به تور ماهيگيري اش وصل مي كند تا تور بهتر در آب فرو برود. يك روز بالاخره سروصداي اين قضيه درمي آيد و پيرمرد را دستگير مي كنند: به جرم دزدي از اموال راه آهن، بازرس دادگاه پيرمرد را به خاطر اين كار به عنوان يك جاني معرفي مي كند چرا كه با اين عمل احتمال وقوع حادثه وحشتناكي مثل خارج شدن قطار از روي ريل و كشته شدن صدها نفر انسان بي گناه هيچ بعيد نبوده است. پيرمرد كه «دنيس گريگوري يف» نام دارد، اصلا در اين باغها نيست و حرف هاي بازرس دادگاه را نمي فهمد و مي گويد پيچي را كه او برداشته از اجزاء ضروري و اجتناب ناپذير تور ماهيگيري است كه اگر نباشد اصلا نمي شود ماهي گرفت. او در سخنان خود به بازرس از اهميت يك قلاب خوب حرف مي زند و اطلاعات جالبي از هنر ماهيگيري با قلاب ارائه مي دهد. چخوف اين صحنه ها را به زيبايي تمام (گويي كه خود عمري ماهيگير بوده) وصف مي كند و همدردي عجيبي را در خواننده نسبت به پيرمرد ماهيگير برمي انگيزد. بازرس معتقد است كه باز كردن پيچ ريل براي هدفي شنيع بوده و پيرمرد به قصد اين كار را كرده است. دنيس رفتار خود را بنا به ضرورت ماهيگيري و معيشت اش، خيلي هم طبيعي و عادلانه مي داند و معتقد است كه اگر پيچ را از ريل راه آهن باز نمي كرد نمي توانست ماهي هاي خوبي بگيرد و بنابراين خرج زندگي اش لنگ مي ماند. بازرس عصباني مي شود و مي گويد: تظاهر نكن كه كودن هستي. اينقدر هم در مورد قلاب چرنديات نباف. حقيقت را بگو و خودت را خلاص كن. پيرمرد با لرزشي كه در صدايش هست (و اين را بدون آن كه چخوف در داستان بگويد ما كاملا حس مي كنيم) مي گويد: من در تمام طول عمرم از روزي كه به دنيا آمده ام، حتي يك كلمه هم دروغ نگفته ام.
چشمهايش برق مي زند و غرولندكنان ادامه مي دهد كه: حتماً عاليجناب متوجه شده اند كه واقعاً بدون يك وزنه اصلا نمي توان ماهيگيري كرد؟
او در واقع دارد حقيقت كار و زندگي اش را مي گويد، اما بازرس دادگاه به غلط او را به خاطر قلاب، متهم به دروغگويي مي كند. كار دنيس اگرچه جرم محسوب مي شود و بايد تاوانش را هر طور كه قانون مي گويد پس بدهد، ولي دروغگويي در كار او نيست و از آن گذشته او اصلا نيت بدي در اين كار نداشته است. درخشش طنز چخوف در لحظه اي است كه بازرس بدون توجه به واقعيت در تور دلايل دنيس گير مي كند و خط سير بازجويي خود را نيز از دست مي دهد. به پيرمرد مي گويد: تو مي توانستي به جاي پيچ، يك قرقره، يك گلوله، يك ميخ و يا چيزي از اين قبيل به كار ببري...
بازرس علناً به زحمت افتاده است، چون هرگاه دنيس به مسئلأ قلاب مي پردازد يك متخصص است و قاضي در اين مورد ناشي است. دنيس در واقع نسبت به قاضي كاملا احساس برتري دارد و به اين سبب بحث ازپايأ حقوقي خود تا حد انواع مختلف قلاب ماهيگيري تنزل پيدا مي كند. اوج طنز قضيه در آنجاست كه منطق هر دو طرف بحث، درست است اما براي آن ديگري قابل فهم نيست. دنيس در جواب بازرس كه گفته بود مي توانستي از يك قرقره يا ميخ يا مهره اي استفاده كني، مي گويد: شما نمي توانيد در جاده، قرقره پيدا كنيد، شما بايد آن را مي خريدي و از آن گذشته يك ميخ هم اصلا براي اين كار مناسب نيست! نه، شما نمي توانيد چيزي بهتر از يك پيچ پيدا كني، زيرا به حد كافي سنگين است و در وسطش هم يك سوراخ دارد.
قاضي گيج شده است. سادگي پيرمرد كفرش را درآورده و نمي داند چه كار كند. به ناچار رو به پيرمرد مي كند و مي گويد: «تو فقط تظاهر مي كني كه احمق هستي... طوري حرف مي زني كه انگار همين ديروز متولد شده اي يا از آسمان افتاده اي. احمقي، نمي فهمي كه باز كردن پيچ ها چه بلايي به سرت خواهد آورد. اگر سوزنبان متوجه خطر نمي شد، با آمدن قطار، مردم جانشان را از دست مي دادند و تو قاتل آنها مي شدي...»
سادگي و پرت بودن پيرمرد از ماجرا، كلافه كننده است. مي گويد: «عاليجناب، خدا به دور، چرا من بايد مردم را بكشم؟ من يك مومن هستم، نه يك آدم بدكاره. خدا را شكر آقا كه من يك زندگي معمولي داشته ام و هرگز چنين افكار بدي به مغزم خطور هم نكرده. يا مريم مقدس! به ما رحم كن و مرا نجات بده! آقا چطور مي توانيد چنين چيزهايي را به من بگوييد؟»

 



پرستو در قاف؛ سفرنامه اي شاعرانه

كمال شفيعي
سفرنامه ها واكاوي لحظه هايي است كه زبان عقل را به كناري گذاشته و با چشم احساس و جان جان به تكاپو مي افتي، از افق هايي سرك مي كشي و دل به موسيقي ناشناخته اي مي سپاري كه درك عميق لحظه ها را دوچندان مي كند. فارغ از روح مستولي بر سفري كه آغاز كرده اي، سفري در وراي تاريخ و هستي و بوم و ايل هرآنچه نخ بادبادك انديشه ات را به زمين متصل مي كند.
سفرنامه ها گاه بسته به موضوع آنها روح را در تجردي كامل سوار بر اسب خيال به پرواز درمي آورند و در اندوهي شفاف در گوش جانت پچ پچ وار زمزمه اي را رمزگشايي مي كنند كه جسم هاو چشم ها را ياراي ديدن آن نيست و ترا همچون «خسي درميقات» به دست بال هاي ابريشمي نسيم دل سپردگي مي سپارند. واگويه هايي شخصي كه از اشراقي مشترك نشأت مي گيرند و روزنه اي از افق را به چشم و دل شنوندگان باز مي كنند از اين روست كه سفرنامه ها چه تاريخي، چه مردم شناسانه و چه معنوي همواره با حسي از شاعرانگي و احساسي غريب همراه هستند. پرستو در قاف يكي از بي شمار واگويه هايي است به قلم عليرضا قزوه و در واقع سفرنامه حجي است كه به تازگي به همت انتشارات سوره مهر به چاپ دوم رسيده است. اين كتاب كه در قطع رقعي درشمارگان 2500نسخه و با قيمت2500 تومان به بازار عرضه شده شرح واگويه هاي شاعري است كه سعي در ارائه دريافتهاي رمزگونه حجي ابراهيمي است آنچنان كه از مقدمه كتاب برمي آيد بخشي از اين دل نوشته دركتاب فارسي اول دبيرستان براي دانش آموزان نگاشته شده تا آنان نيز با سفرنامه آشنا شوند.
آنچه مسلم است قلم سفرنامه نويسان درسفرهايي كه به قصد رهايش از جان خاكيست رنگ و بوي ديگري به خود مي گيرد و...
در زير بخشي از پرستو در قاف را با هم مي خوانيم:
سه شنبه 4/3/1372
مي گويند حجتان را به مدينه ختم كنيد و مگر دست خودمان است!
نماز صبح را درمحلي در بيست كيلومتري مكه خوانديم و بعد با يك اتوبوس بي سقف آمديم سمت مكه، با اتوبوس كاروان يزدي ها و يك پيرمرد عجب غرغر مي كرد براي اينكه ايستاده بوديم كنار صندلي اش. كه جلال درسفرنامه اش لقب امل مي داد به آنها! پيرمرد يك پايش اين دنيا بود و يك پايش آن دنيا و مثلا آمده بود سفر حج كه اين آخر عمري «آني» شود كه مي بايست. داشت داد مي زد سر مدير كاروانشان كه چرا اين ها را سوار كرده اي؟! چندتن از مردها رفتند بالاي اتوبوس و داخل اتوبوس ماندن همان و كفاره دادن همان.
اصلا مناسك حج يك نوع اطاعت است، وقتي بايد زير يك سقف نروي، حتي اگر به بهاي كفاره دادن باشد، باز دستور را رعايت نكرده اي. دلم مي خواست مي شد پياده رفت مكه، و مگر پيامبر(ص) و همراهان در سفرهايشان به مكه چنين نمي كردند؟ به قول بعضي از علما حدود حرم چهار فرسخ است و عده اي مي گويند پيامبر(ص) وقتي به حد حرم مي رسيد از مركب پياده مي شد و به كاروانيان مي گفت پياده شويد و با وجود اينكه محرم بودند، غسل مي كردند و پياده راه مي افتادند به سمت خانه دوست.
دركتاب ها نوشته كه وقتي آدم بر كوه ابوقبيس فرود آمد، از تنهايي به خدا شكوه كرد. خدا ياقوتي فرستاد و آدم آن را در جاي كعبه نهاد و بر گردش طواف كرد. آورده اند ياقوت سرخ چنان نوري داشت كه چهار فرسخ را روشن كرده بود و حد حرم همان است....

 



قافيه هاي سوخته

¤ منصور ايماني (صبا)
دم دماي غروب بود. دانه هاي پنبه اي برف آرام آرام روي شاخه هاي پرتقال و ازگيل و خوج(1) مي ريخت. تقلاي آسمان برفي، آن قدر بي سروصدا بود كه انگار روي باغ و خانه و آدم هايش، لحاف بزرگ سفيد مي كشيد تا آنها را بخواباند. توي اتاق كوچك كه درش را گاهي از داخل چفت مي كردم، كنار بخاري هيزمي نشسته بودم و زخمه هاي سه تار عبادي، همين جور داشت مرا با خودش مي برد. واژه هاي رنگارنگ زيادي جلوي چشمم ازدحام كرده بودند و همه با هم تلاش مي كردند كه توي شعرم، جايي براي خودشان پيدا كنند. هنوز براي بيت سوم، قافيه ام را پيدا نكرده بودم كه فرياد پدرم از توي حياط، خلسه شاعرانه ام را خراب كرد: «ليلا! اين پسره از اون اتاق چي مي خواد؟ آخر براي چي در را پشت سرش چفت مي كند؟» مادر بيچاره ام طبق معمول، صدايش را به هواداري از من بلند مي كند و در جوابش مي گويد: «چي شده مرد؟ دوباره خانه را روي سرت گذاشتي! بچه ام حتما يه جاي بي سروصدا مي خواد كه درسش را بخواند، مشقش را بنويسد. اين كه دادوفرياد ندارد!» فريادهاي پدرم از حياط و جواب هاي بلند مادرم از كنار اجاق گلي پخت وپزش، هرچه مضمون و قافيه اي را كه توي ذهنم رديف كرده بودم، پخش و پلا كرد. با اولين فريادشان، خودم را از روي پوست تخت كنار بخاري كندم و دگمه «استپ» ضبط را زدم. صداي سه تار كه تا آن لحظه با زمزمه ام همراهي كرده بود و من توانسته بودم سه بيت بگويم، خاموش شد. با عجله دفتر شعر جلد آبي ام را پشت پرده پنجره پنهان كردم و چفت در ر ا، بي سروصدا پايين آوردم. بيشتر شعرهاي دفترم را با همين هول و ولا گفته بودم. چند تا از غزل هايم فقط دو دوبيتي و سه بيتي بودند و چند تايي هم، با يك و نيم بيت تمام شده بود و دو تا از غزل ها هم، بيشتر از نيم بيت نداشتند. شايد از بدشانسي خودم بود كه عادت داشتم براي شعر گفتن، جاي دنجي پيدا كنم و درش را از پشت ببندم و بجز من و نغمه سه تار- كه ذهنم را براي جوشيدن شعر تحريك مي كرد- كسي كنارم نباشد. نمي دانم... شايد بقيه هم مثل من بودند. حالا اگر موقع گفتن شعر، به تكنوازي سه تار يا مثل من- به زمزمه زير لب- عادت نداشتند، دستكم به جاي دنج و ساكت كه مي خواستند. اما پدرم گوشش به اين حرف ها بدهكار نبود. اصلا شايد ايراد از خود من بود كه نتوانسته بودم؛ يك بار براي هميشه سنگ هايم را با او وا بكنم. يعني مثل بچه آدم، اول احترام پدري اش را بگيرم و بعد از اين كه ازش اجازه اظهارنظر گرفتم، مؤدبانه بگم: «پدرجان! من از اين خلوت كردن ها قصد بدي ندارم، فقط مي خوام چند بيت شعر بگم. آخر توي جمع نطقم كور مي شه و شعرم نمي ياد. حالا اگر اجازه مي ديد، برم گوشه اي بشينم و دو سه بيت بگم؟» حتم دارم اگر با آن خدا بيامرز حرف مي زدم، مشكلم حل مي شد. اما چه كنم كه رابطه ما خيلي رسمي و خشك بود. هميشه سايه اي از رودربايستي يا بهتر بگم؛ سردي و بي خبري بر سر ما سنگيني مي كرد. همين سايه مزاحم باعث شده بود كه نتوانيم راجع به روحيات و علاقه هاي همديگر، با هم حرف بزنيم و اگر اختلافي هم بين ما هست- مثل همين خلوت كردن و شعر گفتن من- حلش كنيم. من كه از اين عرضه ها نداشتم، ولي كاش باز پدرم بزرگواري مي كرد و در كنار آن مراقبت ها و نگراني هاي پدرانه- كه حق شرعي و قانوني اش بود- حال مرا هم درنظر مي گرفت و طوري با ذوق شاعري ام كنار مي آمد كه چشمه خيالم خشك نمي شد و يا از آن جوشش ناخودآگاهش نمي افتاد. بارها اتفاق مي افتاد كه ذهنم توي آن اتاق خلوت، به لحظه زيباي زايش مي رسيد و شعر مثل چشمه زلال از ذهنم مي جوشيد، اما حضور ناگهاني پدرم با آن فريادهاي بي هوا- مثل پاسباني كه به سر وقت دزد آمده باشد- فوران كلمات را در همان سرچشمه اش كور مي كرد و من عين آدمي كه لقمه بزرگي، توي گلويش گير كرده باشد، خفقان مي گرفتم.
غروب آن روز زمستاني، صداي مادرم كه به طرفداري از من بلند شد، پدرم عقب نشيني كرد و رفت سراغ مرغ ها و اردك ها؛ جاجاجاجا...! چند دقيقه بعد، ناگهان دولنگه در اتاق به ديوار كوبيده شد و مادرم غضبناك در چهارچوبش ظاهر شد:
- مثلا مي خواهي بگويي خيلي سواد داري؟ اگر عرضه داشتي، به جاي شعر، به درس و مشقت مي رسيدي!
اصلا انتظارش را نداشتم. نمي دانم چطور شد كه مادرم دست از طرفداري من برداشته بود. حرف ديگري نزد. همانطور كه آمده بود، همان طور هم از اتاق بيرون رفت. حالا توي اتاق بغلي، برخلاف هميشه با پدرم همراه شده بود و داشت چغلي ام را مي كرد. خودم را ملامت كردم كه چرا نمي توانم كنار دريا، يا توي جنگل توسكاي كنار رودخانه، شعرم را بگويم و خودم را خلاص كنم. برف هنوز مي باريد و سر ايستادن نداشت. ولي هيزم بخاري از نفس افتاده بود، مثل ذهن پرپرشده من. دانه هاي برف كه تا چند لحظه پيش، از پشت پنجره به من نفس مي داد و ذهنم را، راه مي انداخت، حالا ديگر روي آتش دلم مي باريد و خاموشش مي كرد. داشتم به آب شدن پنبه هاي بلوري بي خاصيت كه از آسمان به سر و روي باغ مي ريخت، نگاه مي كردم كه ناگهان در اتاق با فشار دستهاي پدرم باز شد و فريادهاي بلندش، بند دلم را پاره كرد.
«اين دفتري كه توش مزخرف مي نويسي كجاست؟ يعني اين قدر چموش شدي كه گوش به حرف منم نمي دي؟!» با چشم، سر و ته اتاق را كاويد، لبه پوست تخت را با غضب گرفت و به گوشه ديگر پرتاب كرد. هنوز دفترم را پيدا نكرده بود. نگاهي به رديف كتابهايي كه توي رف چيده بودم، انداخت. با يك حركت دست همه را پايين، كف اتاق ريخت. از شدت عصبانيت دستهايش مي لرزيد. سرم داد كشيد: «دفترت را خودت تحويلم بده وگرنه...» حالا من هم با او مي لرزيدم. راه فراري نبود. نگاهم را كه به گل بته هاي جاجيم بافته بودم، از ترس برداشتم و به طرف تاقچه پنجره بردم، به پشت پرده توري شكل آن. دست پدرم، پشت سرنگاه هراسان من، به طرف پرده رفت و آن را كنار زد. دفتر جلد آبي ام جلوي چشم پدرم آشكارشد. براي برداشتن دفترم آنقدر اكراه داشت كه انگار مي خواست به چيز نجسي دست بزند. گوشه دفتر آبي ام را با نوك دوتا انگشتش گرفت و لاي آن را باز كرد. تا چشمش به يكي از شعرهايم افتاد، ابروهاي پرپشتش را به هم گره زد و با لحني آميخته با تمسخر به من توپيد: «به به! به به! چشمم روشن! تو حالا براي من عاشق شدي؟!» ديگر معطل نكرد. دريچه بخاري را با غضب بازكرد و دفترم را انداخت داخل آن. هيزمهايي كه داشتند خاموش مي شدند، دوباره جان گرفتند. شعله نيمه جان بخاري، پدرم را راضي نمي كرد. شيشه نفت را از گوشه تاقچه برداشت و پاشيد روي دفترم. از تن هيمه، ناگهان شعله اي سركش بلند شد. نمي دانم چشمش به كدام يك از شعرهايم افتاده بود كه اين قدر عصباني شده بود. از لبه پاره شده صفحه اي كه باز كرده بود، حدس مي زدم اين غزل نيمه تمام را بايد ديده باشد:
من ساز خاموشم مرا بگذار و بگذر
مگذار بخروشم، مرا بگذار و بگذر
ديرست ديگر وصل ما، بهتر جدايي
بنما فراموشم، مرا بگذار و بگذر
حالا هركدام كه بود، شعرهايم داشتند همراه هيمه بخاري مي سوختند و برگهاي سفيد دفترم، از شعله سرخ هيزم، سياه مي شدند.دفتر شعر آبي ام داشت خاكستر مي شد و بوي دل سوخته ام، اتاق را پركرده بود. فرياد نغمه هاي آتش گرفته سه تار، با دود هيزمهاي گرگرفته، از شيرواني خانه بالا رفت و دانه هاي سفيد برف را، آب مي كرد. حالا مي فهمم كه چرا بعد از گذشت آن همه سال از آن غروب زمستان روز، هر بيتي كه مي نويسم، بوي دل سوخته مي دهد.
(1) خوج: گلابي وحشي

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14