(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 17 اسفند 1388- شماره 19599
 

آن سوي مرزها
اصلاح الگوي مصرف از نظرگاه سعدي
محو
فراتر از زمان و مكان نيم نگاهي به زندگي پرماجرا و آثار لئو تولستوي



آن سوي مرزها

پژمان كريمي
چندي پيش يكي از كارگزاران فرهنگي، در ديداري دوستانه خبر تلخي داد. وي گفت در برخي كشورهاي همسايه جشنواره هايي ادبي و فرهنگي كوچك و از بعد حرفه اي كم اهميتي برگزار مي شود. محل برگزاري اين جشنواره ها در نزديكي مرز با ايران است و با تأكيد بر مشتركات مرزنشينان، هموطنان ايراني مرزنشين را نيز مخاطب خود قرار مي دهند. به همين دليل است كه گاه جوانان هنرمند ايراني در اين جشنواره ها شركت مي كنند و برخي نيز هدف تشويق قرار مي گيرند.
اين خبر از دوحيث تلخ بود.
نخست اينكه: جشنواره هاي يادشده با تأكيد بر دو محور «قوميت» و «مذهب»، هويت يافته اند. به عبارتي تنها كساني مي توانند در اين گونه جشنواره ها شركت كنند كه منتسب به قوميت و مذهب متبوع جشنواره به شمار آيند. جالب است كه گردانندگان اين جشنواره ها، با آغوش باز جوانان ايراني متعلق به قوم و مذهب هدف را مي پذيرند و گاه بي آنكه هنرمندي داراي شايستگي هاي لازم حرفه اي و هنري باشد، وي را «برگزيده» معرفي مي نمايند.
از اين رو است كه اگر كاركرد سياسي جشنواره هاي ياد شده را دامن زدن به احساسات قومي و مذهبي در ميان ايرانيان به ويژه جوانان و تهديد وحدت ملي كشورمان بدانيم، بيراه نرفته ايم.
دوم: هرگونه جشنواره اي ارزش هاي فرهنگي خاص خود را داراست. جذب هنرمندان مناطق مرزي كشورمان به اين جشنواره ها، بي شك داراي عوارض فرهنگي است. نمي توان توقع داشت جشنواره هاي بيرون از مرزهاي ايران، باتأكيد بر قوميت و مذهب خاص، با ارزش هاي اقليمي اغلب مغاير با ارزش هاي اقليمي كشورمان، برپا شود و ذهن و اثر هنرمند كشورمان را كه به هر دليل شركت و درخشش در اين عرصه را جستجو مي كنند، متأثر نسازد.
به نظر، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، مصمم به برپايي جشنواره هاي ادبي و فرهنگي استاني است كه اين گونه رويدادها نيز اغلب با استقبال مردمي روبرو مي شوند. اما بايد دانست تا هنگامي كه برپايي چنين جشنواره هايي شكلي كلان و درنهايت«اهميت»در سطح ملي نيابند، عرصه براي جشنواره هاي غيرخودي و غيرايراني درداخل مرزهايمان فراهم خواهد بود!

 



اصلاح الگوي مصرف از نظرگاه سعدي

عاليه وصال شريفلو
سعدي براي جلب توجه مخاطب به خسارات اسراف و تبذير، گاه به پند و اندرز روي مي آورد، گاه به بيان داستان و خاطره مي پردازد و گاه پاي استدلال را به ميان مي آورد.
شيخ اجل، سعدي شيراز، استادي است فرزانه و متفكري است واقع گرا. وي معلمي است مسلمان و شيعي كه چكيده تجربيات خويش را با رنگ و بويي از آموزه هاي قرآن و حديث درآميخته و براي تمامي اعصار به يادگار گذارده است.
مقام معظم رهبري در بزرگداشت هشتصدمين سالگرد تولد وي كه توسط يونسكو برگزار شد، تجليل از اين صاحب سخن را تنها تجليل از شعر و نثر شيوا نمي دانند بلكه تجليل از اخلاق و حكمت و معرفت بليغ و رسا برمي شمردند.
جامعه آرماني سعدي بازباني شيرين و رسا و در قالب داستان هايي جذاب و دلكش به تصوير كشيده مي شود؛ به گونه اي كه تلخي پند در كلام ناقد و نافذش كه به گفته خود او به شهد ظرافت برآميخته»، به چشم نمي آيد.
وي يك باب از گلستان و يك باب از بوستان خود را به «قناعت» و «ميانه روي در مصرف» اختصاص داده است.
نظرگاه وسيع و ديدگاه شامل او به نحوي است كه با وجود شيوه او كه ايجاز و اختصار در كلام است، تمامي جنبه هاي يك مبحث را لحاظ كرده و هيچ دقيقه اي را در آن ميان فروگذار نمي كند.
قناعت و بهينه سازي در مصرف نيز وجوه مختلفي دارد از اكتفا كردن به مال دنيا در حد مايحتاج آن، درخواست نكردن از غير، پرهيز از حرص و طمع، خرسندي؛ رزق مقسوم، پرهيز از مال اندوزي و تا گرايش به انفاق و بخشش.
اين مقال بر آن است تا ناظر به تمامي اين وجوه و معاني باشد؛ از اين رو ديدگاه سعدي را در دو بخش مجزا مي آوريم:
در بخش اول شاعر مي كوشد تا خواننده را به پذيرش قناعت و اصلاح الگوي مصرف تشويق نمايد، در بخش دوم به فوايد قناعت و راه كارهايي براي نيل به اين منظور مي پردازد:
بخش اول: سعدي براي جلب توجه مخاطب به خسارات اسراف و تبذير، گاه به پند و اندرز روي مي آورد، گاه به بيان داستان و خاطره مي پردازد و گاه پاي استدلال را به ميان مي آورد:
يك- روزي هر بنده اي مقسوم و مقدر است.
خداوند در آيه 32 سوره زخرف مي فرمايد: «نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحياه الدنيا» (اين ما هستيم كه رزق و روزي را در اين زندگي دنيوي بين آنان تقسيم كرديم)
سعدي در ابتداي بوستان، خدايي را كه روزي مار و مور را مهيا مي سازد، مي ستايد و در ابتداي گلستان، نعمات پروردگار را برمي شمارد ازباران رحمتي كه بي حساب مي رساند و از خوان نعمتي كه بي دريغ مي گستراند. وي در گلستان، خوردن بيش از رزق مقسوم را محال عقل مي شمارد و طالب روزي و مطلوب اجل را اين گونه پند مي دهد كه:
«اي طالب روزي بنشين كه بخوري واي مطلوب اجل مرو كه جان نبري.»
(گلستان، ص 182)
چرا كه به زعم او اگر چندان كه تعلق خاطر آدمي به روزي است به روزي ده مي بود، به مقام از ملايكه درمي گذشت.
سعدي در حكايت ديگري با نظر به آيه 13 سوره اسراء كه مي فرمايد: «ولا تقتلوا اولادكم خشيه املاق نحن نرزقهم و اياكم (فرزندان خود را از ترس ناداري نكشيد. رزق و روزي آنها و خود شما برعهده ماست)، از زبان همسر پارسا و عالي همت مردي كه از دندان برآوردن طفل اندوهگين است، مقدر بودن روزي را چنين بيان مي دارد:
«مخور هول ابليس تا جان دهد
هر آن كس كه دندان دهد نان دهد»
(بوستان، ص 941)
البته اعتقاد به مقسوم و مقدر بودن روزي در ديدگاه سعدي بدين معنا نيست كه انسان دست از تلاش و كوشش در جهت كسب روزي بردارد بلكه مراد گرايش به قناعت و نيز دوري از حرص و طمع است؛ چه خود او در جايي ديگر مي گويد:
«رزق هرچند بي گمان برسد
شرط عقل است، جستن از درها»
(گلستان، ص 221)
دو- مذمت حرص و طمع:
بي گمان آنچه ماهي را به بند درمي آورد و مرغ را به دام مي اندازد، حرص و طمع به غذاست. آزمندي ديده انسان را نيز مي بندد. سعدي مردي و انسانيت را در دوري از طمع مي داند:
«روي طمع از خلق بپيچ، ار مردي»
(گلستان، ص 361)
انسان حريص از نظرگاه گلستان، با جهاني ،گرسنه است و انسان قانع به ناني سير و نيز پادشاهي كه وجودش آكنده از حرص و طمع است، از سائل مفلوك تر.
سعدي آن قدر كه رسيدن به مراد و دولت را در دوري از حرص و به گفته وي كم جوشيدن مي داند ،در كوشيدن نمي داند:
«دولت نه به كوشيدن است،
چاره كم جوشيدن است.»
(گلستان، ص 021)
سه- هماهنگ بودن دخل و خرج:
از آنجا كه غالباً درآمد مشروع و معمول قطره قطره به دست مي آيد، خرج نيز بايد مطابق با آن باشد وگرنه حكايت پارسازاده اي خواهد شد كه تركه عموهاي خود را بي رويه خرج كرد و نصيحت سعدي را كه مي گفت:
«چو دخلت نيست خرج آهسته تر كن
كه مي گويند ملاحان سرودي
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالي دجله گردد خشك رودي»
(گلستان، ص 651)
ضايع گزارد و به فلاكت دچار شد.
كوتاه سخن آنكه به تعبير سعدي هركس كه كشته نارسيده خويش را بخورد، وقت خرمن چيني بايد خوشه هاي باقي مانده ديگران را گردآورد و هركس كه در روز چراغ روشن كند، به زودي به تاريكي شب گرفتار مي شود.
چهار- دنيا محل گذر است:
پيامبر عظيم الشأن اسلام مي فرمايند: «الدنيا قنطره فاعبروها ولا تعمروها»2
(دنيا به مثابه پلي است؛ از آن گذر كنيد و آن را آباد نكنيد)
دنيا در نظر مرد هوشيار، خس و خاشاكي بيش نيست؛ چرا كه هر كس مي رود و عمارت خويش به ديگري مي سپارد، سعدي علم را ميراث پيغمبران برمي شمارد و مال را ميراث فرعون و فرعونيان. وي هنر و دين را ارج مي نهد نه جاه و مال را كه ناپايدار است:
«هنر بايد و فضل و دين و كمال
كه گاه آيد و گه رود جاه و مال»
(بوستان، ص 151)
پنج- اسراف و تبذير باعث دوري از حكمت و معرفت و در نتيجه دوري از خداست؛ قناعت از ديدگاه سعدي هم سنگ طاعت الهي شمرده مي شود:
«خدا را ندانست و طاعت نكرد
كه بر بخت و روزي قناعت نكرد»
وي دست يابي به حكمت و معرفت را در تباين با شكم بارگي مي داند:
«اندرون از طعام خالي دار
تا در او نور معرفت بيني»
(گلستان، ص 59)
«ندارند تن پروران آگهي
كه پر معده باشند حكمت تهي»
(بوستان، ص 641)
شش- غايت خوردن و آشاميدن، طاعت حق است:
از ديدگاه سعدي همه كاينات در كارند تا انسان قوتي به دست آورد و فرمانبرداري حق را سرلوحه زندگي خويش سازد. خور و خواب تنها و بيش از اندازه شيوه آدميان نيست و سعدي چنان زيستي را شيوه ددان برمي شمرد:
«خور و خواب تنها طريق ددست
بر اين بودن آيين نابخردست»
(بوستان ص 541)
در جايي ديگر، «عيسي» را كنايه از روح آدمي دانسته و «خر» را كنايه از بدن و مركب روح و به اين ترتيب آدميان را به سبب پرداختن بيش از اندازه به امور جسماني و خواب و خور نكوهش مي كند:
«همي ميردت عيسي از لاغري
تو در بند آني كه خرپروري»
(بوستان،ص 641)
وي هدف از خوردن را تنها ذكر حق مي داند:
«درون جاي قوت است و ذكر و نفس
تو پنداري از بهر نان است و بس»
«بوستان،ص 641)
بخش دوم: در فوايد قناعت:
يك- عزت و سربلندي با قناعت حاصل مي شود:
در كلام باري تعالي از تهي دستاني ياد مي شود كه در عين نياز، عفت و مناعت طبع پيشه كرده و دست نياز به سوي كسي غير از پروردگار دراز نمي كنند. احاديث متعددي نيز با همين مضمون نقل شده است: «حضرت علي(ع) ميوه طمع را خواري دنيا و آخرت و برعكس عزت را ثمره قناعت مي داند و در جايي ديگر طمع را مقارن خواري برمي شمارد»3
فرد آرماني در نظر سعدي نيز با همه تنگدستي تن به پستي نمي دهد. وي در قالب حكايت و تمثيل سعي دارد تا با نمايش كراهت درخواست و خواهش، به پروردن عزت مخاطب خويش همت گمارد.
انسان پرورش يافته در مكتب گلستان و بوستان احتشام را در بسنده كردن به توشه خويش مي يابد:
«مكن گر مردمي، بسيار خواري
كه سگ زين مي كشد بسيار خواري»
(گلستان، ص111)
سعدي در جايي ديگر، بهشت رفتن به شفاعت همسايه را برابر با دوزخ مي داند؛ نه دوزخي كه جسم در آن معذب باشد بل دوزخي كه جان مي سوزد و روح در عذاب است:
«حقا كه با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پايمردي همسايه در بهشت»
(گلستان، ص 011)
دو- قناعت مايه توانگري است:
سعدي توانگري را نه در مال اندوزي؛ بلكه سقف توانگري را بر ستون قناعت استوار مي داند. وي در گلستان غنا را از قناعت مي جويد و بس:
«اي قناعت، توانگرم گردان
كه وراي تو هيچ نعمت نيست»
(گلستان، ص901)
در نتيجه استغناي حاصل از قناعت را برتر از تمول منتج از مال اندوزي مي شمارد:
«توانگري به قناعت به از توانگري به بضاعت.»
(گلستان، ص 571)
سه- قناعت مايه رستگاري و نجات است:
در حديثي آمده است: «نجي المخفون و هلك المثقلون» 4 (سبك باران نجات مي يابند و گران باران هلاك مي گردند.)
هر آنكه در دارالفنا به ضرورت ها بسنده كند، سفرش به دارالبقا آسانتر خواهد بود؛به عبارت ديگر آنكه ترك تعلق اختياري را برگزيند، ترك تعلق اجباري برايش سهل خواهد شد:
«مرد درويش كه با رستم فاقه كشيد
به در مرگ همانا سبكبار آيد
وان كه در دولت و نعمت و آساني زيست
مردنش زين همه شك نيست كه دشوار آيد»
(گلستان، ص261)
چهار- سلامت تن و بهداشت روان ثمره قناعت است:
از اين حيث ثمرات قناعت عبارتند از:
الف: صحت و سلامت جسماني:
اجتناب از پرخوري و رعايت اعتدال در مصرف از تعاليم اسلامي است كه تحقيقات گسترده پزشكي نيز آن را به اثبات رسانده است.
« با آن كه در وجود طعام است حظ نفس
رنج آورد طعام كه بيش از قدر بود»
(گلستان، ص111)
ب: داشتن خوابي آسوده:
آنكه اسير شكم است، شبي از سنگيني معده به خواب نمي رود و شبي ديگر از غم نايافتن غذا:
«اسيربند شكم را دو شب نگيرد خواب
شبي زمعده سنگي، شبي زدلتنگي»
(گلستان، ص 871)
پنج- قناعت سايه پاك نهادي و فرشته خويي است:
«به كم خوردن از عادت خويش خورد
توان خويشتن را ملك خوي كرد»
(بوستان، ص 541)
«فرشته خوي شود آدمي به كم خوردن
وگر خورد چو بهايم بيوفتد چو جماد»
(گلستان، ص261)
¤ ¤ ¤
و خلاصه؛ آنچه كه در باب قناعت و صرفه جويي در برگ برگ آثار سعدي و ديگر بزرگان آمده است، بي ترديد امروزه نيز مي تواند راهگشاي مديريت مصرف و بهره گيري بهينه از منابع موجود در زندگي انسان معاصر باشد.
¤ منابع:
1-ذكر جميل سعدي، مجموعه مقالات و اشعار به مناسبت بزرگداشت هشتصدمين سالگرد تولد سعدي، گردآوري كميسيون ملي يونسكو- ايران، سازمان چاپ و انتشارات، ج پنجم، 7731، ج1، ص1.1
2-در قلمرو آفتاب، مقدمه اي بر تاثير قرآن و حديث در ادب فارسي، علي محمد موذني، انتشارات قدياني، ج دوم، 5731، ص 86.1
3-شرح غررالحكم و دررالكلم، ج3، ص23.3
4-در قلمرو آفتاب، همان، ص282.

 



محو

دكتر محمدرضا تركي
اين آرزوي كيست كه بر باد مي رود
چون روزهاي گمشده از ياد مي رود
شايد كه سالهاست، نه... انگار قرنهاست
از روزهاي شرجي ميعاد مي رود
در چنگ دردها دل اگر از ميان نرفت
در جنگ نابرابر اضداد مي رود
در وصل و هجر حاصل اگر رنج بود و درد
اي عشق از تو اين همه بيداد مي رود
از آن زمان كه ما به زمين پا نهاده ايم
بر آسمان زدست تو فرياد مي رود
صيد نحيف و خسته و از دام رسته اي
با پاي خويش در پي صياد مي رود...
اين آرزوي كيست چنين محو مي شود
اين خاطرات كيست كه بر باد مي رود...

 



فراتر از زمان و مكان نيم نگاهي به زندگي پرماجرا و آثار لئو تولستوي

محمدباقر رضايي
لئو نيكلايه ويچ تولستوي، در سال 1828، در يك خانواده اشرافي روسيه متولد شد. مادرش را در دو سالگي از دست داد، و پدرش را در هشت سالگي. از آن پس بود كه سرپرستي او را، عمه و مادربزرگش به عهده گرفتند. لئو در ميان كارگراني كه روي زمينهاي وسيع خانوادگي آنها كار مي كردند بزرگ شد. او از همان ابتدا، بيش از ديگر افراد خانواده اش با دهقانان و مردم عادي مي جوشيد. تاكيد او بر اهميت خانواده به عنوان اساس جامعه و اعتقاد به برتري اخلاقي روستا بر شهر، حاصل زندگي در چنين فضايي است. چون از خانواده اي اشرافي بود، برايش معلم سرخانه گرفتند، اما او نتوانست چيزي از آنها بياموزد. سالها بعد، وقتي به دانشگاه قازان وارد شد نيز، حاصلي برايش نداشت. او زندگي دروني پرباري داشت، و همين بود كه او را به تحصيل پيش خود ناگزير ساخت. در عين حال، سرشت تندخويانه اش، كه ميراث اجدادي بود، بارها او را واداشت تا در راه تهذيب اخلاق خود دست به تلاشهايي بزند. اما همه آنها بي نتيجه بود. او در دوران بلوغ، به شيوه مرسوم نجيب زادگان روسي، زندگي اش را سراسر به عياشي و خوش گذراني سپري مي كرد.
در سال 1849 به سن پترز بورگ نقل مكان كرد تا به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد. اما به سبب ناامن بودن محيط، عجولانه به روستاي خود بازگشت. در سال 1851 همراه با برادرش به قفقاز رفت و پايش به جنگهاي داخلي آنجا باز شد. از اين زمان بود كه زندگي سطحي و بي هدف او به پايان رسيد و به راه ديگري افتاد. جنگ، تاثير زيادي بر تولستوي جوان گذاشته بود. شركت در جنگ، نه تنها او را به نوشتن (كه استعداد عجيبي در آن داشت) ترغيب كرد، بلكه بر آن داشت تا سرشت انگيزه انسان را براي جنگيدن، مفهوم شجاعت و نقش غرور را در تعيين رفتار بيازمايد.
تولستوي، هنگامي كه در قفقاز بود، چند قطعه و داستان، و نيز سرگذشت كودكي و دوران شباب خود را كه رنگ افسانه به آن زده بود، نوشت. اين نوشته ها در مجله اي چاپ شد و مورد توجه خوانندگان قرار گرفت، به طوري كه وقتي از جنگ برگشت و به سن پترز بورگ رفت، از او به گرمي استقبال كردند. ولي تولستوي از مردمي كه آنجا بودند خوشش نيامد. با آن كه از صميميت خود مطمئن بود، هيچ وقت نمي توانست خودش را نسبت به صميميت ديگران معتقد سازد، و در گفتن اين نكته به آنها تعللي به خود راه نمي داد. در برابر عقايدي كه سايرين پذيرفته بودند، و آنها را تغييرناپذير مي دانستند، صبور و شكيبا نبود. تولستوي تندمزاج بود و خصوصيات اخلاقي بسيار متناقضي داشت. به احساسات ديگران خودخواهانه بي اعتنا بود. تورگنيف گفته است هرگز با چيزي كه بيش از نگاه تند تولستوي ناراحت كننده باشد برنخورده است. نگاهي كه با چند كلمه نيشدار همراه بود و مي توانست انسان را دچار خشم شديدي كند.
او در زمان جواني خود، انتقاد را بسيار بد مي پذيرفت، و يك بار تصادفا نامه اي را خواند كه در آن اشاره مختصري به خودش شده بود. بلافاصله نويسنده نامه را به جنگ تن به تن دعوت كرد و دوستانش به زحمت توانستند او را از يك دوئل مسخره باز دارند. در آن زمان، موج نوي انقلاب روسيه را فرا گرفته بود.
تولستوي پس از ولگردي و ولخرجي هايش در پايتخت، به زادگاه خود برگشت تا به دهقانان املاك خود طرحي را ارائه دهد. او قصد داشت به عنوان يكي از اولين كساني باشد كه در راه آزادي دهقانان گام برمي دارد. پس اين كار را ابتدا از خود و املاك خود و دهقانان خود شروع كرد و تصميم جدي داشت كه آزادشان كند.
ولي دهقانان به طرح او بدگمان شدند، و خيال كردند كه حقه اي در كار است. به همين جهت نقشه اش را رد كردند. تولستوي براي بچه هاي آنها مدرسه اي درست كرد. شيوه هاي تربيتي او انقلابي بود. شاگردها حق داشتند كه به مدرسه نروند، و حتي وقتي در كلاس بودند، به درس معلمشان گوش ندهند.
در مدرسه تولستوي، نظم و انضباط به هيچ وجه وجود نداشت، و هيچ يك از شاگردان هيچ وقت تنبيه نمي شدند. تولستوي خودش درس مي داد. تمام روز را با بچه ها كار مي كرد، و عصر كه مي شد، در بازي هاي آنان شركت مي كرد. تا نصفه هاي شب براي آنها قصه مي گفت و همراهشان آواز مي خواند.
يكي از خصوصيات عجيب اخلاقي تولستوي، اين بود كه مي توانست با حداكثر شور و شوق و علاقه، كار جديدي را شروع كند، ولي دير يا زود، بي استثنا از آن كار جديد خسته مي شد. او پشتكار نداشت. به همين جهت، پس از آن كه دو سال مدرسه را اداره كرد و ديد كه نتايج فعاليتش نوميدكننده است، مدرسه را بست. او خسته و از خودش بيزار شده بود. وضع مزاجي اش هم چندان مطلوب نبود. بعدها نوشت كه اگر در اين زمان، يكي از ميدان هاي زندگي كه هنوز در آن به تفحص نپرداخته بود و نويد خوشبختي مي داد وجود نمي داشت، به كلي مايوس شده بود. اين ميدان «ازدواج» بود. در11 سال اول ازدواج، همسر تولستوي كه نامش «سونيا» بود، براي شوهرش هشت بچه آورد، و در پانزده سال بعد، پنج بچه ديگر به آن اضافه كرد. تولستوي اسبها را دوست داشت. و از شكار هم بسيار خوشش مي آمد. به ملكش سر و صورتي داد، و در ساحل شرقي رود «ولگا» املاك جديدي خريد. طوري كه وقتي مرد، نزديك به 16 هزار جريب زمين داشت. در روسيه آن زمان، مرداني مثل او زياد بودند. كساني كه همه كار كرده بودند و بعد با ازدواج، به زندگي خود سر و ساماني دادند و سرگرم كار و زندگي شدند. تنها چيزي كه باعث شده بود تولستوي با تمام افراد نظير خود تفاوت داشته باشد، اين بود كه دو تا از بزرگترين رمانهاي دنيا، يعني جنگ و صلح، و آنا كارنينا را نوشت.
چگونه اين واقعه رخ داد! يكي از اسرار است.
تولستوي و سونيا، هر دو بسيار احساساتي بودند، اما خصوصيات روحي و فكري و اخلاقي فراواني داشتند. سونيا مته به خشخاش مي گذاشت، مو را از ماست مي كشيد، دلش مي خواست همه چيز مال خودش باشد، و از همه مهمتر اين كه حسود بود. تولستوي اما، خشن و ناشكيبا بود. اصرار داشت كه سونيا بچه ها را خودش شير بدهد و پرستاري كند. ولي سونيا كه بعد از شير دادن به هفت هشت بچه، ديگر قدرت اين كار را نداشت به دايه متوسل شد، و به همين سبب تولستوي بر او خشم گرفت و باعث بروز اختلاف شد. اما قضيه به زودي فيصله پيدا كرد. چون آنها واقعا همديگر را دوست داشتند و ازدواجشان روي هم رفته سعادتمندانه بود. تولستوي خيلي كار مي كرد و پشت سر هم چيز مي نوشت. خواندن دستخط او غالبا مشكل بود، ولي همسرش، كه وقتي يك قسمت از نوشته ها تمام مي شد آن را پاكنويس مي كرد، در خواندن خط تولستوي بسيار ماهر شده بود. حتي مي توانست مفهوم مطالبي را كه او به سرعت نوشته بود، و نيز معني جمله هاي ناقص را حدس بزند. مي گويند سونيا جنگ و صلح را هفت بار پاكنويس كرد.
پروفسور «سيمونز»، 24 ساعتي را كه تولستوي مي گذرانيد اين طور تعريف كرده است: تمام اعضاي خانواده براي صرف صبحانه دور ميز مي نشستند. لطيفه ها و شوخي هاي تولستوي، گفتگوها را سرورانگيز مي ساخت. سرانجام، تولستوي با گفتن اين جمله كه: «حالا وقت كار كردن است» برمي خاست و آن وقت در حالي كه معمولاً يك ليوان چاي پررنگ با خودش مي برد، توي اتاق كارش ناپديد مي شد. هيچ كس جرأت نداشت در چنين مواقعي مزاحمش شود. در اوائل بعد از ظهر كه از اتاق كارش بيرون مي آمد، وقت ورزش او فرا رسيده بود. معمولاً يا پياده روي مي كرد يا اسب سواري. ساعت پنج براي صرف ناهار برمي گشت. با اشتهاي زياد غذا مي خورد، و وقتي سير مي شد، تمام حاضران را با شرح دقيق هر واقعه اي كه هنگام گردش ديده بود به نشاط مي آورد. پس از ناهار، به اتاق كار خود مي رفت و مطالعه مي كرد. ساعت هشت بعدازظهر براي خوردن چاي، در اتاق نشيمن به اعضاي خانواده و كساني كه براي ملاقات او آمده بودند مي پيوست. در آنجا غالباً موسيقي نواخته مي شد، يا يكي با صداي بلند كتاب مي خواند، يا براي بچه ها بازي ترتيب مي دادند...»
اين زندگي پرمشغله و مفيد و رضايت بخش، دليل نداشت كه ساليان دراز با همين وضع ادامه پيدا نكند. براي اين كه سونيا از بچه ها و خانه و زندگي مواظبت مي كرد، و شوهرش را در كار نوشتن ياري مي داد، و تولستوي هم پشت سر هم كتاب مي نوشت.
اما تولستوي، به پنجاهمين سال زندگي اش نزديك شده بود، و در اين سرازيري عمر سايه مرگ، چهره خود را به طرق مختلف به او نشان مي داد.
براي مردها، اين دوره زندگي، دوره خطرناكيست. جواني گذشته است، و وقتي به پشت سر نگاه مي كنند، دلشان مي خواهد از خودشان بپرسند كه زندگي، آنها را به كجا كشيده و چه حاصلي به بار آورده است. وقتي به آينده نگاه مي كنند، و سايه پيري را جلوي خودشان مي بينند، مستعدند تا چشم انداز زندگي را بي فروغ و نوميدكننده بيابند. ترس از مرگ در اين سن و سال به سراغ تولستوي هم آمده بود. به سراغ همه مي آيد، اما اكثر مردها، اين شجاعت را دارند كه جز در لحظات خطر يا يك بيماري سخت، درباره آن فكر نكنند. ولي در مورد تولستوي، ترس از مرگ، يك ناراحتي و بي قراري مبهم دائمي شده بود. او در كتاب خود به نام «اعترافات» وضع روحي و فكري خود را در آن زمان اين طور شرح مي دهد: «پنج سال پيش، رفته رفته چيز بسيار عجيبي براي من اتفاق افتاد. در ابتدا، لحظاتي برايم پيش مي آمد كه دچار بهت وگيجي و سكون و توقف مي شدم. مثل اين كه نمي دانستم چطور زندگي كنم يا چكار بكنم. احساس مي كردم از دست رفته ام و دلشكسته و غمگين مي شدم. ولي اين حالت، از بين رفت و مثل سابق به زندگي ادامه دادم. بعد، اين لحظات حيرت و گيجي، بيشتر و بيشتر به سراغم آمد. هميشه به همان شكل بود. اين لحظات، هميشه با اين سؤالها پيش مي آمد: زندگي براي چيست؟ به كجا ختم مي شود؟ احساس مي كردم چيزي كه رويش ايستاده ام، شكسته و خرد شده است و زير پايم ديگر چيزي نيست. آنچه رويش زندگي مي كردم، ديگر وجود نداشت، و ديگر چيزي برايم باقي نمانده بود كه روي آن زندگي كنم. زندگي ام متوقف مي شد. مي توانستم نفس بكشم، بخورم، بياشامم و بخوابم. اين كارها را نمي توانستم نكنم. ولي زندگي وجود نداشت. براي اين كه خواهشها و آرزوهايي كه برآوردن آنهارا منطقي بدانم وجود نداشت. تمام اينها، وقتي برايم اتفاق افتاد كه دور تا دورم، آنچه راكه خوشبختي كامل به حساب مي آمد داشتم. هنوز پنجاه سالم نشده بود. زن خوبي داشتم كه مرا دوست داشت و من هم دوستش داشتم.
بچه هاي خوب، و ملك بزرگي داشتم كه بي كوشش و تلاش روز به روز بر وسعت و قيمتش افزوده مي شد. مردم ستايشم مي كردند، و بدون اين كه خودم را زياد گول بزنم، مي دانستم كه اسمم مشهور است. از قدرت جسمي و فكري برخوردار بودم. چنان نيرويي را در مردان مثل خودم كمتر ديده ام. از لحاظ بدني، مي توانستم پا به پاي دهقانان درو كنم و از نظر فكري، مي توانستم يك نفس هشت تا ده ساعت كار كنم، بي آن كه اين جور جد و جهد برايم عواقب بدي داشته باشد...»
اين طرز فكر و اين روحيه از دست رفته بود كه تولستوي را رفته رفته، به مؤمناني كه در ميان مردم فقير و ساده و بي سواد وجود داشتند نزديك كرد. هر اندازه به زندگي آنها بيشتر نگاه مي كرد، بيشتر معتقد مي شد كه اين مردم، با آن كه در فقر زندگي مي كنند، ايمان واقعي دارند، و فقط همين ايمان است كه با ارزاني داشتن معنا و مفهومي به حيات ايشان، زندگي كردن را براي آنها امكان پذير مي سازد.
سالها طول كشيد تا تولستوي درباره نظريات خود تصميم نهايي گرفت. و اين سالها براي او، پر از رنج و اندوه جانكاه، و تفكر و مطالعه بود.
سونيا، كه شير دادن آن همه بچه، و پرستاري و تربيت آنها، و نيز اداره كردن يك خانواده بزرگ، وقتي برايش باقي نگذاشته بود تا به امور روحي و معنوي بپردازد، نه از نظريه دگرگون شده شوهرش چيزي مي فهميد، و نه با آن موافق بود. ولي با صبر و تحمل بسيار آن را پذيرفت؛ با وجود اين، وقتي تغيير عقيده شوهرش باعث تغيير رفتارش شد، ناراحت شد و در نشان دادن ناراحتي خود درنگ نكرد. در اين زمان، تولستوي چون فكر مي كرد وظيفه اش اين است كه هر قدر بتواند از كار ديگران كمتر استفاده كند، بخاري اتاقش را خودش روشن مي كرد، آب مي آورد، و به لباسهايش خودش رسيدگي مي كرد. و چون اين فكر برايش پيدا شده بود كه نان خود را با دستهاي خودش دربياورد، كفاشي را پيدا كرد تا چكمه دوزي و پوتين دوزي را به او ياد بدهد. روي زمين ها با دهقانان كار مي كرد، شخم مي زد، علفها و يونجه هاي خشك را با گاري مي برد و هيزم مي شكست. سونيا با اين كارهاي او مخالف بود. چون اين طور به نظرش مي رسيد كه تولستوي از صبح تا شب مشغول كار بدني بي فايده است. كاري كه حتي خود دهقانان هم سعي داشتند به طريقي از آن نجات پيدا كنند. وقتي كه تولستوي به سبب همين كارها، مدتي به خانه نمي آمد، سونيا براي او نامه اي فرستاد و در آن نوشت: «البته خواهي گفت كه اينطور زندگي كردن، موافق معتقدات توست و از آن لذت مي بري. اين مسئله ديگري است و من فقط مي توانم بگويم: خوش باش! ولي با همه اينها، من از اين موضوع ناراحتم كه يك چنين قدرت فكري، در كار هيزم شكني، روشن كردن سماورها، و چكمه دوزي از بين برود. همه اين كارها براي تو، فقط به عنوان رفع خستگي يا عوض كردن مشغله عالي است. ولي نه عنوان يك كار و حرفه مخصوص...» اما تولستوي در رفتار و روش خود، مصمم بود و هيچ تغييري در آن به وجود نياورد. حتي لباس مندرسي پوشيد و سر و ريخت كثيف و ژوليده اي پيدا كرد. مي گويند يك روز پس از آن كه مقدار زيادي كود حمل كرده بود، براي خوردن ناهار وارد اتاق شد، ولي بوي زننده اي كه باخودش به اتاق آورده بود، آنقدر زياد بود كه مجبور شدند پنجره ها را باز كنند.
تولستوي شكار را كه بسيار دوست داشت رهاكرد، و براي اين كه حيوانات به منظور خورده شدن كشته نشوند گياه خوار شد. از مشروبات الكلي دست برداشته بود، و به دنبال يك تلاش و تقلاي تلخ، دخانيات را هم ترك كرد.
حالا ديگر بچه هايش بزرگ شده بودند. همسرش به خاطر تربيت و تحصيل بچه ها، اصرار كرد كه به پايتخت بروند. اما تولستوي از زندگي در شهر بيزار بود. جايي نوشت: «احساس مي كنم و هميشه احساس خواهم كرد كه تا وقتي اندكي غذاي اضافي دارم و بعضي ها غذا ندارند، تا وقتي كه من دو نيمتنه دارم و آدم ديگري يك كت هم ندارد، شريك جنايتي هستم كه دائماً تكرار مي شود.»
پس ناگهان تصميم گرفت خود را از شر هر چه كه مالك آن است خلاص كند. با مخالفت شديد همسرش روبرو شد. به ناچار ملك و اموالش را بين زن و بچه هايش تقسيم كرد و خود به ميان مردم فقير رفت و با آنها زندگي كرد. او حالا يك شخصيت بزرگ اجتماعي شده بود. نه تنها به عنوان بزرگترين نويسنده روسيه شناخته شد، بلكه در سراسر دنيا به عنوان يك رمان نويس، يك معلم و يك پيرو اصول اخلاقي، شهرت عظيمي به دست آورد.
تولستوي، چون طبعي سوءظني و در وقت بحث و جدل، بياني تند داشت، نزديكانش را از خود فراري داده بود، و دوستان بسيار كمي داشت. ولي به سبب شهرت روز افزونش، گروه كثيري از دانشجويان و زائراني كه به زيارت اماكن مقدسه روسيه مي رفتند و سياحان و ستايشگران و مريدان او، از فقير و غني، هميشه به دنبالش بودند و سعي داشتند هر طور شده او را ببينند. همسرش سونيا، كه براي مدتي توانسته بود او را به خانه و زندگي خود برگرداند، از اين وضع خسته شده بود. حتي در جايي نوشت: «نمي توانم شكايت نكنم. براي اين كه تمام كارهايي كه او براي سعادت مردم مي كند، زندگاني خود ما را چنان پيچيده و بغرنج كرده كه مشكلاتمان روز به روز بيشتر مي شود. گياهخواري او معنايش اين است كه دو جور غذا بپزيم. يك جور براي او و ميهمانانش و يك جور براي خودمان. بنابراين مخارجمان دو برابر شده است. موعظه هايي كه او درباره عشق و نيكي مي كند، نتيجه اش اين شده كه نسبت به خانواده خودش بي اعتنا شود، و همه جور آدم با هر ريخت و وضعي سرزده و ناخوانده وارد خانه ما شوند...»
يكي از اختلافهاي عمده اين زن و شوهر، بر سر چاپ كتابهايي بود كه هواداران بسيار داشت. مردم كتابهاي تولستوي را بلافاصله پس از انتشار مي خريدند و با ولع مي خواندند. سونيا شوهرش را وادار كرد كه حق چاپ تمام آن چيزهايي را كه قبل از سال 1881 نوشته بود به او واگذار كند، و با اين كار سود هنگفتي برد و زندگي نابسامان خود را سامان بخشيد. با مسائل مختلف و گاه عجيبي كه در اين ارتباط به وجود آمد، زندگي اين زن و شوهر به جدالي عظيم بدل شده بود. تولستوي بيمار شد و بعد از چندين مشاجره طولاني با همسر و بعضي از دوستان نزديك، و درگير و دار مسائلي كه با چاپ بعضي از آثارش به وجود آمده بود، تصميم گرفت خانه و زندگي را ترك كند و براي هميشه از شر اين مسائل مادي بگريزد. اما قطاري كه سوار شده بود، مجبور شد به علت بيماري شديد او در يك ايستگاه گمنام توقف كند. رئيس ايستگاه وقتي مرد بيمار را شناخت، خانه خود را در اختيار او گذاشت. اما زندگاني پيرمرد به آخر رسيده بود، و اين خبر در همان لحظات اول به تمام جهان مخابره شد.
قطع نظر از تمام آن چيزهايي كه درباره تولستوي گفته شده، همه دنيا پذيرفته اند كه آثار او در قله هاي ادبيات جهان جاي دارد. به ويژه دو رمان مهم او يعني جنگ و صلح، و آناكارنينا، كارهاي اوليه اش، علي الخصوص داستانهايي كه درباره زندگاني مردم عادي نوشته، يا رمانهايي كه درباره جواني و كودكي خويش به نگارش درآورده بود، هر چند خود واجد ارزش فراوان هستند، اما در حقيقت مقدمه اي در نگارش دو شاهكار ياد شده به شمار مي آيند. تولستوي در زمان نگارش اين آثار، گريبانش را از چنگ بقاياي
«رمانتي سيسم» كه از آن نفرت پيدا كرده بود، و نيز هرگونه وسواسي كه وي را به سوي نگارش داستانهاي احساساتي و زيبا سوق مي داد، رهانيد. در همين زمان سلطه و احاطه و نيروي خود را در ثبت جزئيات و دقايق مهم، آزمود، و قوه فوق العاده تحليل رواني خويش را بيش از پيش به كار انداخت.
آثار تولستوي در تمام دوره زندگي نويسنده يكسان نيست. در آغاز دهه 1880، با مرور در آثارش، به دو سبك متفاوت و قابل توجه برمي خوريم. يكي حكايتهاي تحليلي و ديگري حكايتهاي عاميانه. تولستوي در نخستين سالهاي 1890، از نوشتن حكايتهاي تحليلي فراتر مي رود و با آفريدن رمان «رستاخيز»، دايره المعارفي از زندگي مردم روسيه در پايان قرن نوزدهم پديد مي آورد. در آستانه دهه 09، او بار ديگر آثار خود را ارزيابي كرد كه سرانجام روند بسياري از نظريات زيبايي شناسانه، اخلاقي، و اجتماعي اش در آنها متبلور شد. خصيصه بارز سبك تولستوي در سالهاي آخر عمر، نفوذ هر چه بيشتر در تحليل اجتماعي و اخلاقي آدمهاست. در سال 1906در يك يادداشت نوشت: «من از بيست و پنج سال پيش به اين طرف، كه تجارب حاصله، چشمانم را به معنا و منظور زندگي حقيقي باز كرد، و در نتيجه به تمام كراهت هاي بيرحمانه زندگي طبقه ثروتمندي كه ما هستيم آگاهي يافتم، و اينكه ما رفاه مادي و وضع ظاهري و احمقانه خود را بر رنج، حقارت و پستي برادرانمان بنيان مي نهيم، از اين رو سخت، از زندگي وحشيگرانه چنين آدمهايي مبهوت و وحشت زده شده ام...» در اين سالها، لبه تيز انتقاد او كه بيشتر طنزآلود است، شكل اعتراضي آشكار و بي پرده به خود مي گيرد. تغيير شيوه آفرينش تولستوي در دو مسير متفاوت است. نخست تمايلي است براي رسيدن به ريشه مسئله، در جستجوي حقيقت اخلاقي و اجتماعي كه آن را هوشيارانه ترين «واقعيت گرايي» تولستوي ناميده اند، و بعد كوششي است تا زندگي اخلاقي را به عنوان يك زندگي واقعي، جانشين شرارت ها و بي عدالتي ها كند. تولستوي درباره بي عدالتي زندگي طبقات گوناگون دوره خود، حقيقت بيرحمانه اي را آشكار كرد كه تمام دنيا را تكان داد. وعظ و خطابه هاي او حتي در داستانهايش، مردم را به هيجان مي آورد. هسته اصلي تمام عقايد او در داستان بلند«مرگ ايوان ايليچ» جمع شده است. اين اثر، خطوط اصلي آن چه را كه تولستوي بعدها به آن رسيد نشان مي دهد، و اين مورد به طور طبيعي از راه مكالمه اي كه در داستان وجود دارد انتقال مي يابد. در اين داستان، تمام تك گويي هاي دروني، عملاً تك گويي هاي نهان و آشكاري هستند مشتمل بر پرسش هاي غمگينانه اي كه قهرمان داستان از خود مي كند. كوششي تا به آنها پاسخ دهد، و فراتر از اينها، پرسش هاي غيرقابل جواب دادن كه به تدريج رو به تزايد مي گذارند. در اين حالت ساختهاي استفهامي و شگفت آور كلام، از روايت ساده پيشي مي گيرد:
«زماني نور و روشنايي وجود داشت، اما اكنون رفته رفته ظلمت و تاريكي فرا مي رسد. زماني در اينجا بودم و حال بايستي به آن جا بروم. راستي به كجا مي روم؟
ولي حالا مي دانم كه به آنجا مي روم. به كجا؟ من نخواهم بود؟ پس چه خواهد بود؟ هيچ چيز نخواهد بود! خوب، وقتي من ديگر اينجا نباشم، در كجا خواهم بود؟ در آغوش مرگ؟ نه، نمي خواهم»
از اين شكل تك گويي هاي منطقي، در آثار تولستوي فراوان ديده مي شود. از آن گذشته او تمامي كارهاي بزرگ و كوچك را به تصوير كامل و چشمگيري از جهان مبدل مي كند. زيبايي دلكش شب مهتاب، لذت بردن از خوب انجام دادن يك كار، جزئيات بي اهميت زندگي، رنگها و رايحه صبح تابستان، صداي گيج كننده جنگ، شكستن يخ در بهار، تصويرهايي است كه همواره در آثار تولستوي اهميت مي يابند و تكرار مي شوند.
نيروي خلاق و بيكران زندگي، به زبان و عبارات او - كه ظاهرا به اندازه اعتبار و عظمت بيروني شان هماهنگي دروني نيز داشتند- شكل داد، و قدرت بصري فوق العاده اي به آفريده هاي منزه و معتبرش بخشيد. ولي تولستوي ضمن ارائه تصويري زنده از جنبه هاي مادي واقعيت، در پنهان ترين زواياي حيات معنوي انسان نفوذ كرد، و آن را نيز با نيروي حياتي خاص خود نشان داد. در واقع، همين جامعيت خارق العاده تحليل روح انسان، آشكار كردن تمامي تنوع و سايه روشن هاي آن، تضادهاي واقعي، و جنبشهاي تقريبا غيرمحسوس و توضيح ناپذير آن، توام با تجسم كامل روندهاي عيني زندگي است كه كيفيت حماسي خاص آثار او را كه ا ز دلمشغولي ماهوي او نسبت به مردم محروم سرچشمه گرفته است، تشكيل مي دهد. به عنوان مثال، اگر از «جنگ و صلح» كه خود گفتاري مستقل و مفصل مي طلبد بگذريم، دومين شاهكار تولستوي يعني «آنا كارنينا» را پيش رو داريم.
در اين كتاب، همگام با تپش هاي قلب دختري زيبا، خونگرم و با احساس، كه شيفته عشقي راستين و پايدار است، گذشته از اوضاع سياسي و اجتماعي آن عصر، با روح و روان مردم آن دوره نيز آشنا مي شويم. نويسنده كه از طبقه خود روي گردانده، در اين كتاب آشكارا بيان مي كند كه راه خوشبختي بر طبقه اشراف بسته شده، و اينان از هر بدبختي كه مي گريزند، به بدبختي ديگري گرفتار مي آيند. قيود و آداب و رسوم تشريفاتي و مبتذل در ميان آنها و زندگي واقعي، سدي پديد آورده، و بدتر آن كه اسارت در پنجه مقررات دست و پاگير اشرافيت، خصلت انساني را از آنان گرفته و همچون مجسمه هاي تزييني، خشك و بي روحشان ساخته است. رمان «حاجي مراد» نيز از داستانهاي درخشان تولستوي است كه نوشتن آن را در سال 1896 آغاز كرد و در سال 1904 به پايان رساند. تولستوي در اين رمان كوشيد به گرايش هاي خود در مورد هنر عام و مطلوب، تجسم بخشد. حاجي مراد، داستان جنگهاي پي گير مردم كوهستاني قفقاز به سركردگي يك رهبر جنگي و مذهبي به نام «شيخ شامل» عليه حكام روسيه است. حاجي مراد كه خود رئيس طايفه بانفوذي است، به صرف جاه طلبي و به انگيزه انتقام شخصي، شيخ شامل را رها مي كند و به روس ها مي پيوندد. روسها او را به ظاهر با لطف و مهرباني، و در باطن با بي اعتمادي پذيرا مي شوند. خانواده حاجي مراد با شيخ شامل مي مانند، و شيخ ايشان را به عنوان گروگان نزد خود نگه مي دارد. شوق ديدار خانواده بر حاجي مراد چيره مي شود و تصميم به گريز مي گيرد. اما در راه كوهستان كشته مي شود.
رمان «رستاخيز» نيز به همراه «جنگ و صلح» و
«آنا كارنينا»، يكي از سه رمان بزرگ تولستوي است. اين رمان داستان رستاخيز معنوي قهرمان آن و دقيقا سازگار با شرايط روحي تولستوي است. به گمان برخي، هيچ يك از آثار تولستوي از حيث ژرف نگري و تجزيه و تحليل روح انسان به پاي رستاخيز نمي رسد. داستان «مرگ ايوان ايليچ» نيز، حكايت زندگي و مرگ آدمي بسيار معمولي است. ايوان ايليچ از درد سرطان كه بر اثر صدمه اي ناچيز و تصادفي بر او حادث شده است مي ميرد. نويسنده در اين داستان، نيرنگ و دورويي قهرمان داستان را با استادي تمام به خواننده نشان مي دهد، طوري كه قهرمانانش خود به نقطه نظرهاي اشتباه آميز و خطاهاي سراسر زندگي گذشته شان پي ببرند. روايت فشرده نويسنده به طور مداوم به تك گويي هاي دروني و گفتگو ها راه مي دهد و بافت داستان را بدين گونه تكميل مي كند. اشاره هاي نويسنده، بيشتر در ماهيت اشاره هاي صحنه اي، اينجا و آنجا داستان را قطع مي كند، تا رفتار و كردار شخصيت هاي داستان را بيان كند. خصيصه سبك نگارش تولستوي، در اين آثار، شكل ساده، صريح، و هنرمندانه اوست. واژه هاي خوش، مطبوع، شادمانه، و شرافتمندانه، بارها و بارها در آثار تولستوي تكرار مي شوند، تا بگويند كه آدمي تا چه اندازه مي تواند به زنده ماندن اميدوار باشد.
¤(با تعظيم به تمام منابعي كه آگاهانه و ناخودآگاه در اين نوشته از آنها استفاده شده است.)

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14