(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 22 فروردين 1389- شماره 19616
 

گزارشي از حاشيه هاي بازديد رهبر انقلاب از منطقه عملياتي فتح المبين
 29 سال بعد در كنار كرخه
سفر به بهشت همه چيز از شلمچه شروع شد - قسمت اول



گزارشي از حاشيه هاي بازديد رهبر انقلاب از منطقه عملياتي فتح المبين
 29 سال بعد در كنار كرخه

مهدي قزلي
نوروز امسال، حضرت آيت الله خامنه اي براي چندمين بار راهي سرزمين نور شدند و در منطقه عملياتي فتح المبين، خاطره پايداري دلير مردان اين سرزمين را مرور كردند. آنچه مي خوانيد خلاصه اي از گزارش پايگاه اطلاع رساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيت الله خامنه اي از حواشي اين سفر معنوي است.
¤¤¤
قبل از حركت نمي دانستم كجا مي رويم. يعني نمي دانستم كجاي خوزستان مي رويم. يك نفر هم از شلمچه زنگ زد كه اينجا شايع شده رهبر آمده شلمچه. فقط مي دانستم مي رويم جنوب، همين. سوار ميني بوس كه شديم موبايل ها را جمع كردند و ديگر خودمان بوديم و خودمان.
هواپيما بلند شد و موقع نشستن مهماندار گفت: به فرودگاه دزفول خوش آمديد. آن موقع به دست و پا افتاديم و مناطق عملياتي نزديك دزفول را بررسي كرديم ولي به نتيجه اي نرسيديم.
هوا گرم بود، آن موقع شب 27 درجه. با اتوبوس رفتيم به هتل. من كه پدرم يك عمري افسرنيروي هوايي بود، مي دانستم پايگاه هاي نيروي هوايي چيزي به اسم هتل ندارند. جاهايي هست كه مامورين را يا كادر نيروي هوايي كه مسافرت مي كنند را اسكان مي دهند ولي هتل نيستند. حداكثر چيزي شبيه مسافرخانه اند.
ما شنيده بوديم رهبر شايد برود طلاييه اما انگار رهبر گفته بودند «من از منطقه فتح المبين خاطره دارم و خودم آنجا بودم؛ برويم آنجا.»
خلاصه هر طور بود آن شب را با صداي جيرجير تخت هاي اتاق 423 هتل پايگاه هوايي به صبح رسانديم. اتاق هايي كه ساعت نداشت. ما هم كه به خاطر داشتن موبايل، ساعت نمي بستيم. و حالا هم كه موبايل نداشتيم، هروقت مي خواستيم بفهميم ساعت چند است يا بايد در يكي دو اتاق ديگر را مي زديم يا لپ تاپ رفيق مان را روشن مي كرديم و ساعت را مي ديديم. به هر حال صبح نماز خوانديم و راه افتاديم.
¤¤¤
نيم ساعت از كسر خوابم را در اتوبوسي كه به محل ديدار مي بردمان، جبران كردم. اتوبوس كه ترمز زد بيدار شدم. هيچ اثري از پلاكارد و خوش آمدگويي به رهبر آنجا نبود. هنوز مطمئن نبودم كه آمده ايم همان جا كه بايد مي آمديم! كاروان ها از اتوبوس هايشان پياده مي شدند و جوان ها و نوجوان ها شعرخوانان مي رفتند سمت محوطه،
پسربچه 10-11 ساله اي بلند به آنهايي كه مردم را بازديد بدني مي كردند گفت: بابا تيرغيب كه با خودمان نداريم، بذار بريم. مردي هم كه دختر حدودا سه ساله اش را بغل كرده بود به او مي گفت: الان مي ريم باباجان عجله نكن، الان مي ريم آقا را مي بيني.
تقريبا همه كساني كه توي صف ها بودند مي دانستند رهبر قرار است بيايد!
وسايل مان را از دستگاه رد كرديم و داخل شديم. آنجا ديدم همان مرد دارد دختر بچه اش را آرام مي كند. دختر گريه مي كرد و وسط گريه هم چيزهايي مي گفت كه فقط پدرش مي فهميد مرد گفت: باباجان اشكال نداره، مگه نمي خواي آقا را ببيني خوب بايد عروسكت اينجا بمونه. بريم يكي ديگه برات مي خرم.
دخترك همچنان گريه مي كرد. مرد گفت: اصلا بيا بريم آقا كه آمد، به خود آقا بگو عروسكت را گرفتند. جلو رفتم دست به چانه دخترك گرفتم و گفتم: عموجان اشكال نداره، موقع برگشتن عروسكت را بردار.
¤¤¤
مردم از صبح آمده بودند و وقتي بو برده بودند كه رهبر هم قرار است بيايد، مانده بودند. وقتي رسيديم فهميديم جايي به اسم جايگاه عكاس ها وجود ندارد كه طبق معمول من هم همراه آنها بروم آن بالا و از آنجا مردم را ببينم. اطراف را از نظر گذراندم و فكر كردم اگر بروم بين داربست ها، آنجايي كه چند نفر پاسدار هميشه مي نشينند براي كنترل جمعيت، خوب باشد. به يكي از مسئولين گفتم و او هم قرار شد هماهنگي كند.
آن منطقه اطراف شوش بود و عده اي از مردم عرب زبان منطقه هم كه خبردار شده بودند خودشان را رسانده بودند.
گاه گاهي هم صداي شعارهاي عربي شان را مي شنيديم. جايگاهي كه براي سخنراني رهبر درست شده بود جايگاه ساده اي بود با داربست، كه با تور استتار اطرافش را پوشانده بودند. صندلي اي هم كه قرار بود رهبر رويش بنشيند زير آفتاب بود، مثل مردم. پشت سر رهبر هم مي شد دشتي كه ايران براي عمليات فتح المبين به عنوان يكي از محورها به آن حمله كرد. قرار بود رهبر از پشت محوطه بيايد و از پايين تپه بياد بالا سمت جايگاه، اطراف را از نظر گذرانديم و عكس انداخيتم.
ديگر نزديك آمدن رهبر بود. رفتم و با هماهنگي يكي از محافظ ها بين داربست ها ايستادم. تا چند دقيقه به پاسداري كه كنارم بود توضيح مي دادم براي چه اينجا هستم و طبق معمول قانع هم نشد. آخرش براي اينكه ماجرا را تمام كنم گفتم: شما وظيفه اي داريد و من هم. گاهي كارهاي ما با هم تعارض دارد. گفت: پس قبول داري در انجام وظايف ما اخلال مي كني. گفتم: نه منظورم اين است كه شما در كار من اخلال مي كنيد!
¤ ¤ ¤
يك مداح كه نقش مجري را هم بازي مي كرد، آمد پشت ميكروفن و كمي براي مردم صحبت كرد و ازشان خواست آرام باشند و كمي عقب بروند و بنشينند.
رهبر كه روي جايگاه آمد فرياد مردم بلند شد. داربست هايي كه ما بين شان بوديم از جا تكان خورد. اگر برمي گشت اول ما از بين مي رفتيم. جوان پاسدار گفت: بيا كمك. داربست ها را از اين طرف ما هل مي داديم و از آن طرف مردم. سرم را برگرداندم و ديدم رهبر براي مردم دست تكان مي دهد.
فرياد «ما اهل كوفه نيستيم، علي تنها بماند» توي دشت پخش مي شد. مجري سعي كرد مردم را آرام كند. كمي روضه خواند و بعد روضه را عربي ادامه داد؛ از جايم بلند شدم. وقتي عربي مي خواند مردم ساكت بودند و آدم هايي كه پشت داربست اطراف ما بودند گريه مي كردند. از اينجا فهميدم مردمي كه اطراف من هستند عرب اند، عرب هاي همين منطقه.
بلند شدم و دوباره نگاه كردم. يك دفعه دختركي روي دوش پدرش وسط جمعيت توجه ام را جلب كرد. همان دختركي بود كه يكي دو ساعت پيش به خاطر عروسكش گريه مي كرد. حالا روي دوش پدرش بود، نيشش تا بناگوش باز بود، عروسكش را بغل گرفته بود و رهبر را نگاه مي كرد. معلوم نبود عروسك را چطور پس گرفته بودند.
مجري روضه را تمام كرد و با حالت دكلمه به عربي حرف هايي زد. رهبر خوب گوش كرد. وسط دكلمه، مردم عرب بلند مي گفتند: احسنت. مجري كه حرف هايش تمام شد عرب ها بلند شروع كردند به شعار دادن. همان كسي كه گفته بود نماينده پدرمان را درآورده. آرام كردم و پرسيدم؛ اينها چه مي گويند؟ گفت: داريم مي گيم با روح، با خون فداي رهبر هستيم. رهبر به مردم گفت: ممنونم و دستش را آورد بالاي چشمهايش، كنار پيشاني؛ واينطوري روبه مجري از او تشكر كرد. دو تا پسرك كوچك هم بودند كه از وقتي رهبر آمد بالاي جايگاه، مثل ابر بهار گريه مي كردند. حال و روز مردم توضيح دادني نبود.
مردم كه آرام تر شدند رهبر شروع به صحبت كردند. از شهدا ياد كردند، از مردم خوزستان و مسافران راهيان نور تشكر كردند. گفتند بازديد از مناطق جنگي كار خوب و با بركتي است. از نقش جوانان دوران دفاع مقدس گفتند و البته از جوان هاي امروز كه دست كمي از آن جوان ها ندارند. وقتي رهبر از جوان ها تعريف كرد، چنان صداي تكبيري بلند شد كه پرده گوش مان زنگ زد.
رهبر ايستادگي امروز مردم را با زمان جنگ مقايسه كرد و گفت: «گاهي اوقات جنگ نظامي آسانتر از جنگ فكري است؛ آسانتر از جنگ در عرصه هاي سياسي است. ملت ايران نشان داد كه در جنگ عرصه هاي سياسي و امنيتي، بصيرتش و ايستادگي اش از ايستادگي در جنگ نظامي كمتر نيست».
رهبر يك جاي صحبت به جمعيت گفت: جوان هاي عزيز، فرزندان من كه اكثرتان آن موقع نبوديد، اين سرزمين زيبا يك روزي زير پاي چكمه پوشان دشمن بود و تبديل به جهنمي از آتش شده بود... من قبلا در زمان جنگ اينجا آمده بودم و حضور دشمن را ديده بودم... آن چه ملت شما را نجات داد ايستادگي جوانان دلاور بود». و جوان ها دوباره تكبير گفتند.
¤¤¤
حرف هاي رهبر كه تمام شد و به دعا رسيد، يك نفر صدايم زد و من رفتم پشت جايگاه. گفت: «آقا احتمالا قرار است بروند جايي را هم ببينند. همان جايي كه اول جنگ خودشان آمده بودند». گفتم: خوب؟ گفت: «خوب تو هم قرار است بيايي». ديدم رهبر از پشت جايگاه بيرون آمد و قدم زنان از تپه رفت پايين.
يكدفعه پسر رهبر را ديدم كه گفت: «سلام، چرا ايستاديد؟» من هنوز نمي دانستم چه كار بايد بكنم. رفتم جلوتر. سر تيم حفاظت را ديدم كه توي ناوشكن جماران هم مرا از ناو پياده كرده بود. خودم را نزديك پسر رهبر كردم كه دچار همان اتفاق سابق نشوم. دويدم پايين و رفتم ته يك ون نشستم و پرده آن را كشيدم. راننده هم اول كمي غر زد كه اينها كي هستند، ولي با آمدن يكي دو تا از عكاس ها و فيلم بردارها ديگر چيزي نگفت.
ماشين ها راه افتادند و ما از جاده خاكي اي كه بين رمل ها بود، مي گذشتيم.
ده دقيقه اي ماشين ها با سرعت راندند تا رسيديم به جايي و سرعت ها كم شد. از صداي بيسيم محافظ همراه ماشين مي شنيدم كه يك نفر از يك نفر ديگر مي پرسيد برنامه هست؟ آن يكي مي گفت منتفي شده. ساعت را پرسيدم و فهميدم نزديك اذان است. پيش خودم فكر كردم احتمالا به خاطر اينكه نزديك وقت نماز است نايستند. يكي از همراهانمان گفت اينجا پل نادري است، اين هم رودخانه كرخه. رودخانه ديگر ديده مي شد. از بيسيم هر بار يك چيزي مي گفتند. گوش مان به بيسيم بود كه كاروان ماشين ها درست روي پل ايستاد. ديديم رهبر همراه آقاي موسوي جزايري كه نماينده ولي فقيه در استان خوزستان است، روي پل ايستاده اند. آنها را كه ديديم ما هم از ماشين پريديم پايين تا خودمان را برسانيم ببينيم ايشان چه خاطره اي مي گويند.
اطراف رهبر باز هم پر شد از فرماندهان آن دوره جنگ و اين دوره نيروهاي مسلح. استاندار هم بود. با پررويي خودم را رساندم جلو و ديدم رهبر به آقاي موسوي جزايري دارد ماجراهايي را تعريف مي كند: «... آن بالا از آن ارتفاعات مشرف بوديم به اين دشت. عراقي ها اين طرف مستقر بودند». يك نفر پرسيد: «با ظهيرنژاد بوديد؟» رهبر پاسخ داد: «بله. بني صدر هم بود وقتي رفتيم آن طرف... اين هم كرخه است». بعد هم رو كرد به آقاي جزايري و گفت: «آن صالح مشطط كه گفتيد اين طرف است يك مقداري پايين تر» و اشاره كردند به انتهاي رودخانه.
رهبر روي پل كنار نرده ايستاده بود و پشت به رودخانه؛ بقيه هم دورش جمع شده بودند و گوش مي دادند. وقتي خواست برود، همه جا به جا شدند. بچه يكي از همراهان هم آنجا بود. رهبر به بچه اشاره كردند و گفتند: «مواظب باشيد اين يك وقت گم نشود». ما هم برگشتيم سوار ماشين ها شديم و حركت كرديم به سمت پايگاه هوايي. برنامه ديگر تمام شده بود.
¤¤¤
نهار خورديم و قرار شد ما چند نفري كه در ماشين هاي همراه رهبر بوديم بعد از نهار برويم فرودگاه. محافظي كه همراهمان بود با همان ون ما رابرداشت كه برويم هتل وسايل مان را برداريم و بعد، فرودگاه. محافظ كه پايگاه را بلد نبود. سر ظهر هم كسي توي خيابان پيدا نمي شد سؤال كنيم. خلاصه با روش هاي بدوي و سؤال و جواب از يكي دو نفر نگهبان، بالاخره هتل را پيدا كرديم، وسايل را برداشتيم و راه افتاديم. حالا همان مشكل قبلي را داشتيم و آن پيدا كردن فرودگاه بود. رفتيم تا رسيديم به در پايگاه. دژبان داشت سؤال و جواب مي كرد در ماشين چه داريم و محافظ داشت توضيح مي داد دير شده، باند فرودگاه از كدام طرف است. بالاخره راضي كرديم يكي شان بيايد سوار شود و برساندمان به باند فرودگاه. رسيديم و با ون رفتيم كنار هواپيما و از در عقب سوار شديم. از آدم هايي كه سوار هواپيما بودند، كم كم فهميدم كه اين هواپيما همان هواپيمايي است كه قرار است رهبر با آن برگردد تهران. چسبيدم به پنجره كه ببينم رهبر كي مي آيد و چطور سوار مي شود. چند نفر با لباس خلباني و لباس نيروي هوايي جلوي پلكان هواپيما به صف ايستاده بودند. رهبر از ماشين پياده شد جلوي صف رفت و خيلي آرام و با حوصله با خلبان ها دست داد. يكي از آن ها چيزي گفت و رهبر هم چفيه اش را درآورد و به او داد. چند ثانيه اگر مي گذشت بالاخره يك برنامه بدون چفيه گيري را هم درك مي كرديم.
خلبان ديگري دختركي به بغل داشت آن را آورد و كنار رهبر ايستاد. رهبر دخترك را بوسيد. دخترك همراه خلبان برگشت. رهبر پايش را روي پلكان هواپيما كه گذاشت خلبان ها و فرمانده ها احترام نظامي گذاشتند. ديگر رهبر را نمي ديدم ولي احتمالا از پلكان بالا آمده بودند كه صف نظامي ها به هم خورد.

 



سفر به بهشت همه چيز از شلمچه شروع شد - قسمت اول

جابر عظيمي
سخن از يك سفر است و يك وادي و نورافشاني. سخن از سرزميني است كه جستجوي نور، عاشقان را راهي آن ديار مي كند و اين چنين راهيان نور متولد مي شود. «راهيان نور» عنواني است بر خيل زائراني كه هرساله در ايام نوروز، در قالب كاروان هايي مسافرتي، جهت بازديد از مناطق جنگي، عازم ديار جنوب و غرب كشور مي شوند. راهيان نورش خوانده اند، از آن رو كه آن ديار، ديار طور است و خون. سرزميني كه نور را از آدم هايش دارد. آدم هايي كه ابعاد عرفاني جنگ را مطرح مي كنند. اين كاروان هاي زيارتي از اين رو شكل گرفت كه مناطق جنگي و حماسه ها و شهادت ها و ارزش هاي آن، به نسل هايي كه متولد آن عصر نيستند، منتقل شود. اين چنين، نسل هاي پس از جنگ فراخوانده مي شوند و كوله بار سفر برمي گيرند و در بهترين ايام سال، قدم در اين اماكن مقدس مي گذارند و عقل و دل به سرگذشت و سرنوشت مردان و زناني مي سپارند كه با خون در مقابل دشمن نابودگر ايستادند. نيز، در اين ميان، راويان- اين حلقه هاي ارتباطي نسل جنگ و نسل هاي بعد- را داريم كه خود از بازماندگان دفاع هشت ساله اند و تمام لحظات و خاطرات جنگ را يك جا در سينه دارند و روايت گر آن هستند. چراست كه تأكيد بر انتقال ميراث جنگ مي رود؟ چرا اين همه وقت و انرژي و سرمايه و هزينه، مصروف اين سفر و كاروان ها مي شود و در برنامه ريزي هاي كلان فرهنگي در حد يك ضرورت مطرح است؟ عصر امروزي، عصر اطلاعات و ارتباطات نام گرفته است. فضايي كه فناوري ارتباطات و اطلاعات، مرزهاي جغرافيايي را برچيده و ديوارهاي زماني را فروريخته و بسترهاي وابستگي متقابل جوامع و ملل را گسترده است. روابط و وابستگي متقابل، به تدريج، شدت گرفته و زمينه جهاني شدن را فراهم آورده است. عوامل جهاني سازي نيز راه را بر ظهور فرهنگ جهاني گشوده و شايد فرهنگ جهاني هم، آبستن «امپرياليسم فرهنگي» باشد. فضايي كه درآن، حاكميت و سلطه با ارزش هاي زرمندان و زورمندان است. در شرايطي كه مرزهاي مكاني و زماني فرو مي ريزد و سيل عناصر و مجموعه هاي فرهنگي از مرزهاي فروريخته ورود مي كند و پهلو به پهلوي فرهنگ سنتي مي نشينيد، هويت هاي بومي دستخوش دگرگوني هاي ژرف شده و حذف و اضافه ها صورت مي گيرد و هويت فردي و اجتماعي محلي، نحيف و اندك اندك مضمحل مي شود. و در اين آشفته بازار فرهنگ و هويت، تو نمي يابي كه كيستي و كدامي و نسبت عناصر فرهنگي دروني و بيروني چيست و چگونه است. و از همين جا، عقلاي قوم در اين اتمسفر آشفته، در جستجو و غربال هويت گم و ناپيداي خود برمي آيند و راه حلي را براي ساخت و ساز هويت نوين مي جويند و در انديشه تزريق يافته ها به نسل هاي اكنون و آينده، عمر و انرژي مي سايند. از همين جا، ضروري مي نمايد، جغرافياي جنگ و حماسه هاي آن، به عنوان يكي
ا زمعادن هويت و فرهنگ ما، رخ از حجاب تاريخ برگيرد و خود را بنمايد. بي ترديد، بخشي از هويت ما، در طول دفاع هشت ساله و حماسه هاي آن خلق شده است. مردان جنگ ما، با نحوه كارزار، معنويت، عرفان، ايمان، پاكي از نفس و هوس، نيايش، شجاعت، عشق، غيرت و استقبال از مرگ و شهادت و انسانيت و اخلاق، هويتي متمايز و مستقل و منحصر به فرد آفريدند. در مقام مثال، به طرز خارق العاده و خلاقانه اي مي بينيم، منش اخلاقي و انساني حسن باقري در برخورد مستقيم با دشمن در ميدان نبرد نيز، جريان داشته است كه اين مهم، منحصر به فرد و در تاريخ جنگ هاي معاصر سابقه ندارد. نيز، نكته اي كه در نوع برخورد با اسرا و يا مجروحين دشمن و خودي نهفته است، نه تنها شكستن الويت ها است. بلكه او لويت سيرآبي و سيرايي و مداوا و مجال استراحت و دلجويي به اسرا و مجروحين دشمن داده مي شود. حتي، مردان جنگ ما، حاضر بوده اند در محكمه خداوندي از قاتل خود درگذشته و وي را مورد شفاعت و نجات قرار دهند. تمام ميراث آدم هاي دفاع هشت ساله، نشان مي دهد كه ما كه هستيم، چه اموري براي ما معنادار است، تئوري جنگ و خشونت در شبكه ايمان و مكتب و عواطف و نگاه ما چيست وايده ها، معتقدات، تجارب و اندوخته ها و تلقي هاي مان كدامند و به چه كساني شبيه و مربوط هستيم و به كدام تاريخ و ريشه ها مي پيونديم. اين تصوير از خود، در طول هشت سال دفاع از اين مرز و بوم به تدريج نضج گرفت و در صحنه هاي حماسي آن، منعكس گشت. هم چون تصاويري سه بعدي كه چهره اي را در متن خود پنهان دارد واندكي دقت و تمركز نگاه، آن را آشكار مي سازد، جغرافياي جنگ و آثار، خاطرات، مستندات، فيلم و عكس و مكتوبات و بازماندگانش نيز، چهره اي از هويت ايراني- اسلامي را د رخود پنهان دارد كه اندكي دقت و تمركز آن را برآفتاب مي كند. استخراج دوباره و چندباره اين هويت و تحليه به آن، ما را در فائق آمدن بر عصري كه عصر انفجار اطلاعات است و گرد و خاك و غبار و گسترش و نفوذ اين انفجار، تصوير خود بومي را گم كرده و بحران هويت، يكي از دغدغه هاست مدد مي رساند. هوشيارانه، درجايي كه تركيبي از مصالح تاريخ و جغرافيا، مليت و مذهب و طبقه، خانواده و جنسيت، جايگاه اجتماعي و نقش ها، امكانات مادي و مشاغل، حوزه و دانشگاه و تعاملات فرهنگي و... در هندسه اي خاص، مشخص مي كند كه تو كيستي؛ بايد سرگذشت و سرنوشت سرزمين جنگ و آدم هايش را نيز، وارد اين شبكه هويت ساز كرد و براي ساخت بناي هويتي جديد، عناصر فرهنگي آن را كه سرشار است- استخراج نمود و پروراند و هوشمندانه، معاني آن را، مطابق با الزامات اجتماعي و نياز زمان و پاسخ به كيستي در شرايط امروزي، از نو تنظيم كرد. از سوي دگر، زمان مي گذرد و رفته رفته از جنگ و حماسه هاي آن فاصله مي گيريم و گريز و گزير ندارد. تيغ زمان به راحتي رشته هاي پيوند با گذشته را مي گسلد. گذر زمان، گرد كهنگي و فراموشي را در خاطرات مي نشاند و نقش سازنده آن را به محاق مي برد و همه چيز را به تاريخ مي سپارد و كم كم تاريخ را تبديل به گورستان مي كند و نم نم اين گورستان، متروكه و مخروبه مي گردد وتمام آن جاده ها و مناطق خون بار، خلوت شده و حماسه ها و شهادت ها و ارزش هاي آن به مرور به كتاب ها سپرده مي شود كه بايد سراغ آنها را در كتابخانه ها گرفت. مشغله هاي روزمره نيز مي تواند و توانسته مجال رجوع به كتاب و كتابخانه ها را بستاند و همين جا محل مخاطره است. اگر انتقال اين ميراث بزرگ صورت نگيرد و ميان افراد ملت حاضر نباشد، مردم فرصت شناخت آن را نيابند و سينه به سينه نگشته و نسل به نسل منتقل نشود، سرمايه اي كه مي توانست عزت بخش درآيد، بي ترديد در همان مقطع تاريخ وقوع، دفن خواهد شد. براي برون شد از اين مخاطره است كه خاطرات مكتوب مي شود و موزه ها داير مي گردد و يادمان ها بنا شده و سازمان هاي حفظ ميراث شكل و قوام مي گيرند و مورخين ظهور مي كنند وميراث تاريخي جامه ارزش مي پوشد و غبارروبي گشته و نسل ها به تماشا و فراگيري خوانده مي شوند تا كه اين چنين، ميراث هاي گران بها و اين چشمه ساران عطش شكن، در گورستان تاريخ نخشكد و به دست گذر زمان سلاخي و دفن و نابود نشود.
سفر به جنوب
وقتي خبر سفر به جنوب كشور و بازديد از ميراث سرزمين عشق و شرف، آنهم در كوران مشغله هايي كه وجودت را در لابيرنت صدتوي سرگيجه آور خود پيچيده و روز نور را بسته است، توسط روزنامه و همچنين سيد حسن ابوترابي از سازمان عقيدتي سياسي ارتش را دريافت كردم، احساسي آميخته از شادي و غمي مرموز روحم را آكند. احساسي كه نماياند تو هنوز نمرده اي، كه هنوز نسيمي از آن خطه ها از فراز سال هاي مديد - قلبت را به تپش مي آورد و آشكار مي سازد كه زمين گير شدن غير از زميني شدن است و عوض شدن غير از عوضي شدن. يك تماس تلفني روحت را به آن عرصه هاي انسانيت و خدا دعوت مي كند و تو، زير آوار فرو ريخته كار، در پي روزني براي فرار هستي كه به ميكده حيات بخش زندگي مرده ات سري بزني كه نبض حيات و قلب تپنده معناي زندگي تو نه در زرق و برق شهر و ديارت كه در آن دشت هاي لم يزرع و تف ديده مي زند. براستي چرا؟ چه، آنجا قصه روزمرگي و دخل و خرج و دكه و دخمه نيست، كه در آنجا، هنوز، سياست مزور و ملون و درگيري هاي قدرت و تجارت ومنفعت راه نيافته است؛ كه آنجا محل عشق است و عشق بازي؛ مكاني كه در آن، ايمان عده اي دست اندركار آفرينش بوده است. آفرينش انسان و قرباني شدن او در پرستشگاه خداوند مهربان.
كوله بار بسته و آماده شدم كه موسم سفر است. سفري كه خواب و خوراك و عيش و عشرت نمي شناسد. سفري كه علمي و اكتشافي نيست؛ كه مسافرين علمي و اكتشافي بسيار داشته ايم. از مشاهير و معاريف آن داروين است. سفري پنج ساله، با كشتي بيگل، (نام كشتي اكتشافي داروين) به عمق تاريخ. اما سفر ما، سفري عرفاني به عمق خلقت است. كه عمق خلقت خداست و خود را در يك سرزمين نمايانده است. اين سرزمين، سرزمين طور است و حرا. محل تقاطع آسمان و زمين، خدا و انسان. دياري كه تجربه هاي آسمان را در خود نهان دارد. خطه اي كه خاك است و رمل، مدفن ثروتي عظيم و عزت بخش كه چشم براه استخراج است. از خوش حادثه، اين قطعه آسماني در موطن من است. به قول آن مرد بزرگ، چقدر اقبال مي خواهد كه فلك بازي نغزي كندو سرزميني از جنس جبل النور در جغرافيايي كه تو در آن زندگي مي كني پيش رويت نهد و شكوه حماسه هاي آن بخشي از هويت تو باشد و تو، خود را در آن معنا كني و يكي از هزاران خيل مسافران پابرهنه آن باشي، كه اين سرزمين و سرگذشت و سرنوشت آن، متعلق به هيچ صنف و حزب و تشكيلاتي نيست، كه ملي است چه، و حتي فراملي! ريشه در ارزش هاي متعالي الهي - انساني دارد و اين ارزش ها در چارچوب جغرافيا محصور نمي شوند. حتي مخالفين سرسخت خارج نشين نيز وقتي به اين سرزمين و تاريخ و آدم ها و حماسه هايش مي رسند، لحن كلام عوض كرده و كرنش مي كنند.
راويان اين گروه خبري
اما در معرفي روايان اين گروه خبري اين چند نكته بس؛ كه جناب سرهنگ عليرضا پوربزرگ وافي، راوي مركزي اين سفر، پنجاه و هفت ساله و بازنشسته است و شاعر، نويسنده، پژوهشگر جنگ، كارشناس خرمشهر، مؤلف كتاب «دژ خرمشهر و گردان 151 پياده در آغاز جنگ» و متواضع و بوسه زن بر قدم گاه شهداست. تشخيص صداقت، محبت و سطح بالاي اخلاص و ايمان در چهره و رفتار وگفتارش نيازي به هوش و ذكاوت ندارد. حركت و انرژي وجودش شگفت انگيز است و خود نيز، متوجه اين تحرك و انرژي مضاعف است و مي گويد، اين انرژي و نستوهي، در اين مقطع سني، برايش ناشناخته است و اين كه از كجا سر مي كشد، خود نيز نمي داند، و مهم هم نيست كه بداند و آنچه مهم است اين كه وي، اين انرژي متراكم را در جهت خدمت به شهدا استخدام كرده است. راوي ديگر، جناب سرهنگ بهروز رضااهرابي است. وي قبل از اطلاع از سفر خويش به ديار جنوب، چند شب متوالي دوستان شهيدش را به رؤيا مي بيند. موضوع را با خانواده اش در ميان مي گذارد و دخترش به مزاح مي گويد: حتما براي بردنت آمده اند. بعد از اين واقعه، خبر سفر به جنوب را دريافت مي كند. وي كليدرمزگشاي رؤيايش را در اين سفر مي يابد. راويان، در اين مدت سه روزه، برشي از بدنه دفاع هشت ساله وحماسه هاي آن را پيش روي ما نهاده اند. اين برش، يكي از خطوط هجوم دشمن را از شلمچه - نقطه صفر مرزي با عراق - و توقف وي را در دب حردان - منطقه اي در 5 كيلومتري اهواز - نشان مي دهد. از شلمچه تا اهواز جاده اي مستقيم به فاصله 135 كيلومتر است كه اطراف آن را دشتي لم يزرع شكل داده است. اين مسير آسفالته، سهل الوصول ترين مسير، جهت پيشروي و تامين اهداف شوم دشمن است. به همين خاطر، دشمن توانسته تا 5 كيلومتري اهواز بتازد. در مسير، مقاومت ها شروع مي شود و ديواري از جهاد و شهادت، وي را در دب حردان متوقف و تلاش هايش را مذبوح مي سازد و با طراحي و اجراي عمليات هايي چند، تا مرزهاي بين المللي عقب مي نشيند. در اين مسير 135 كيلومتري، خرمشهر - و تو بخوان خونين شهر - را در فاصله 15 كيلومتر از شلمچه، داريم. پل نو و خانه هاي گمرك كه به ترتيب 7 و 4 كيلومتري خرمشهر هستند، ايستگاه هاي درگيري با دشمن متجاوز راتشكيل داده اند. از خرمشهر تا اهواز 120 كيلومتر جاده آسفالته است كه از آن، چندين محور منشعب مي شود و هر كدام ردپايي از تجاوز و دفاع را تا جاده اصلي بر پيكر خود دارد. از محورهاي منشعب، محور صاحب الزمان است كه به سمت برزگر و جزاير مجنون جدا مي شود. محور بعدي، محور جفير است كه دو مسير مي شود؛ يك مسير به طرف طلائيه راه مي گشايد و مسير ديگر به سمت چهارراه برزگر و مجنون. بعدي جاده المهدي است كه به كوشك و زيد مي رسد وجلوتر از آن، انشعاب شاه حسيني است كه به پاسگاه زيد مي پيوندد وجاده شهيد صفوي را داريم كه به شلمچه منتهي مي شود و بعد دب حردان را داريم در 5 كيلومتري اهواز و از دب حردان، اهواز را به راحتي مي توان ديد. اين گزارش، گوشه اي از حماسه هاي دفاع را در اين مناطق و محورها، با كلام راويان به تصوير مي كشد.
ورود به پادگان دژ
گرد خستگي هنوز از تن گرفته نشده كه در پادگان دژ مستقر شديم. كنجكاوانه به گوشه و كنار آن ديده مي چرخاندم. اينكه در اين پادگان چگونه از اين مرز و بوم دفاع شده را جز حدسي مبهم نمي توانستم. سرهنگ پوربزرگ وافي به سخن مي آيد. پادگان دژ را معرفي و حماسه هاي آن را با كلمات نقاشي مي كند. اينجا پادگان دژ است. پادگان حماسه و ايثار. پادگاني كه در سال 1349 بر مبناي سياست دفاعي كشور ايران بنا نهاده شد. دولت عراق نسبت به برپايي پادگاه دژ حساسيت نشان مي داد و به مجامع بين المللي هم شكايت برد اما نتيجه اي از پيش نبرد. ايران در مرز جنوبي، علاوه بر پادگان دژ، پادگاه حميد را نيز همراه با دژهايي در مسير برپا كرد. بناي پادگان دژ بر مبناي يك گردان بنام گردان 151 پياده دژ اجرا شد كه به لحاظ تعداد پرسنل، 1500 نفر، مبناي اوليه بود. 65 كيلومتر مرز، از شلمچه تا كوشك تحت پوشش اين پادگان است. اين پوشش با 29 دژ فعال انجام مي شود. فاصله دژها با هم 3 كيلومتر است و در قسمت شمالي و جنوبي اين مسير 65 كيلومتري، دو دژ مركزي وجود دارد: دژ مركزي شلمچه و دژ مركزي كوشك. ماموريت پادگان دژ- با توان تسليحاتي كه برايش تعريف شده است- مقاومت چهل و هشت ساعته، در مقابل تهاجم احتمالي عراق بود. همچنانكه كه در جنگ تحميلي شاهد بوديم. عملا، نه 48 ساعت كه 48 روز- يعني از 20 شهريور 59 به بعد- در برابر دشمن مقاومت ورزيد.
جهت گيري به طرف شلمچه
بعدازظهر، در شلمچه ورود و فرود مي آييم. نمي دانم اين دشت و آب و خاك و سيم خاردارهاي شلمچه. چه در خود نهان دارد كه از روح زائرش اشك مي گيرد و وي را در حسرت و عطش و آتش مي نشاند و شهر و دلبستگي هايش را مي كشد و هر آنچه رنگ و بوي هوس و زندگي دارد را مي ستاند. از ارتفاعي پست، سرزمين شلمچه را زير نظر داشتم. كوچك و بزرگ، زن و مرد، پير و جوان، نسل اول و سوم، همه جمع بودند. عده اي از سيم هاي مشبك مرزي آويخته، برخي به نماز ايستاده، بعضي به دعا نشسته، پاره اي نيز كفش به دست و گام زنان، بخشي در گپ و گفت و صرف چاي و گروهي هم در حس فيلم برداري و عكاسي و... تخيلم فعال گشته بود. مي انديشيدم، امروزه كه در اين مكان امن و آرام، زن و مرد و جوان و پير ما آسوده خاطر در كار خويشند، روزگاري محل درگيري هاي مرگبار بوده است. روزگاري كه ورود غيرنظاميان به اين منطقه ممنوع و هرچه بوده، اسلحه و تير و تركش و زره و آتش و دود و باروت و خون و نبرد بوده است. انسان هايي كه سن به سي نرسانده، در اين مكان به خاك و خون كشيده شده اند. افرادي كه پدر و مادر، همسر و خانواده و دلبستگي هاي خاص خود را داشتند، اما دل از همه چيز و كس گسستند و در اين سرزمين گرد هم آمدند و دست در دست هم سدي از تن در برابر تانك برافراشتند و در برابر پيشروي شني ها، باتلاقي از خون ساختند تا كه دشمن را از دور تك تجاوز به خاك و ناموس و شرف بياندازند كه انداختند و در اين جهت حماسه هايي گفتني و شنيدني و ديدني و نوشتني آفريدند. آري، دفاع از شرف و ناموس و استقلال و غرور ملي و ايماني و انساني و تامين آن- آنجا كه دشمن، قداره تجاوز از نيام بركشيده و در فضا مي چرخاند و بي پرواي زميني و آسماني، به پيش مي تازد و زبان جوانمردي را نياموخته و نمي شناسد- جز با تن دادن به شني ها امكان نمي يابد. آنجا كه صداي مهيب تانك، رعب مي افكند و ضربان قلب را دستكاري مي كند و گلوله مستقيم آن، كام مرگ را در برابر ديدگان مبهوتت مي گشايد و توان بازدم دم فرو داده را مي ستاند، تو، در شلمچه، نه به اجبار كه به اختيار، سينه را سپر ماشين جنگي دشمن مي كني كه دفاع و تامين شرافت، اين چنين ممكن مي شود كه ايران سرزمين فراخي است اما نه براي عقب نشستن، مگر زبون باشي كه نيستي، خاصه آنجا كه شرافتت را از خدا مي گيري. علائم جنگ و انگيزه تجاوز پديدار مي شود. لوله ها و چاه هاي نفتي را منفجر مي كنند. تمركز نيرو در پشت مرز واقع مي شود و لشكرهايي چند از ارتش عراق، صف آرايي مي كنند. روستاهاي مرزي بمباران و تك هايي به پاسگاه ها صورت مي گيرد. فعاليت جاسوسان افزايش مي يابد و صدام قطعنامه 1975را جلوي دوربين هاي تلويزيوني پاره مي كند. همه اين موارد
- البته- در گزارش ها مخابره مي شود. جناب سرهنگ پور بزرگ وافي، متواضعانه، بر خاك هاي شلمچه نشسته است و مي گويد: اينجا شلمچه است. نقطه صفر مرزي با عراق در استان خوزستان و در امتداد شهر خرمشهر. شلمچه قبل از جنگ روستايي بود، اما در طول جنگ نابود شد و اكنون، همچنانكه شاهديم، علامتي كه روستا را نشان دهد ديده نمي شود. سهل الوصول ترين جاده ورود ارتش عراق به ايران همين منطقه است. تجاوز ننگين دشمن از همين نقطه صفر مرزي شلمچه آغاز شد. روز 31 شهريور ساعت 4 بعدازظهر ديد بان ها گزارش هاي دوباره مي دهند كه عراق سيم خاردارهاي مرزي را جمع كرد و با بيل مكانيكي در حال تخليه ميدان مين پيش روست و سعي دارد معبري بگشايد. ساعتي بعد گزارش مي رسد كه عراق به 54 دستگاه تانگ را در دشت شلمچه به طرف ايران به حركت درآورده است. دژ شماره يك ما در سه كيلومتري مرز به شدت كوبيده مي شود و شهيد مي گيرد. عقب نشيني اي تا دژ مركزي صورت مي گيرد. هنوز تانك ها به دژ مركزي نرسيده اند كه چهار فروند هواپيماي عراقي از آسمان دژ مركزي مي گذرند و در پرواز بر فراز خرمشهر ديوار صوتي را مي شكنند و انبار مهمات پادگان دژ را با خاك يكسان و هنگام بازگشت، دژ مركزي را به شدت مورد تهاجم قرار مي دهند. نيروهاي متجاوز بعثي مطابق با محاسبات «توجيه سياسي» (آنچه معادل سازمان عقيدتي سياسي ماست) انتظار داشتند كه مردم خرمشهر با كشتار گاو و گوسفند به استقبال شان درآيند. اما، اما، متفاوت آغاز گرفت و محاسبات توجيه سياسي شان اشتباه درآمد. افتخار ما ايرانيان اين است كه در اين منطقه با نيرويي اندك توانستيم مقابل سه لشكر ارتش عراق كه در منطقه پراكنده و آرايش گرفته بودند بايستيم. قهرمان بلامنازع درگيري هاي خونبار اين منطقه در روزهاي آغازين جنگ ستوان اسماعيل زارعيان بود. تنها افسري كه عراقي ها در راديو و تلويزيون اسمش را مي بردند و از او مي خواستند تسليم شود و براي تامين اين غرض او را تطميع مي كردند. ستوان اسماعيل زارعيان- فرمانده يكي از گروهان هاي دژ- به سرعت نيروهاي حاضر را سازمان مي دهد و حمله اي شجاعانه شروع مي كند و دشمن متجاوز را عقب تر از مرزها مي راند. اين شاهكار موفق روز دوم جنگ بود. در آن روز 20 اسير گرفته و دو دستگاه خودرو و مهمات به غنيمت درمي آيد. با اين همه، دشمن به ضرب سه لشكر و تجهيزات و زره خود پيش روي را مي آغازد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14