(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 3 خرداد 1389- شماره 19652

قافله اي كه به سوي كربلا مي رفت خونين شهر آنچنان كه بايد باشد - بخش پاياني



قافله اي كه به سوي كربلا مي رفت خونين شهر آنچنان كه بايد باشد - بخش پاياني

گاليا توانگر
جهان آرا همه را جمع مي كند، تمامي بچه هايي كه در 45 روز مقاومت حماسه كربلاييان را تكرار كرده اند. فرمانده سپاه خونين شهر، شهر حقيقت ها، شهري كه دروازه اي رو به كربلا دارد، صادقانه و با قدرت مي گويد: «برادران توجه كنند، ما در حال حاضر همين هستيم كه هستيم. هيچ امكاناتي هم نرسيده است. هر كس بماند، مفهومش شهيد شدن است. با اين حال من مي مانم. هركس خواست بماند و هركس خواست برود. من نمي توانم هيچ كس را مجبور به ماندن كنم.»
آويني مي گويد: «آنان را كه از مرگ مي ترسند، از كربلا مي رانند. وقتي كار آن همه دشوار شد كه ماندن در خرمشهر معناي شهادت گرفت، هنگام آن بود كه شبي عاشورايي برپا شود و كربلاييان پاي در آزموني دشوار بگذارند.»
همه بچه ها ايستادند و تا آخرين قطره خون جنگيدند. آخرين سردار سپاه عشق امير رفيعي بود.
خدايا، چه بنويسم؟! باران مي بارد و من در چهارديواري اتاق تنها بر بال خاطره ها، عكس ها و روايت ها مي توانم به ميدان فرمانداري و امير رفيعي برسم. امير تيربارچي خرمشهري با پاي شكسته و گچ گرفته و بدون حتي يك گلوله نتوانست باور كند كه بدون خرمشهر نفس كشيدن امكان دارد. لباس سپاه، قداست داشت. امير نمي خواست بعثي ها به اين لباس شليك كنند و يا با اين لباس كه نشانه غيرت بود، اسير شود. يك شلوار ساده و پيراهني غبارگرفته به تن داشت. استوار در ميدان فرمانداري ايستاد. عراقي ها متعجب بودند كه تنها فرد باقي مانده چطور بي هيچ ترسي در ميدان اصلي شهر، استوار ايستاده است؟! غيرت جوانان خرمشهري شور مي آفريد و اين قافله را به كربلا مي رساند. عراقي ها اين عشق را با گلوله پاسخ دادند و تيربارچي جوان مظهر استقامت شهر شد.
صداي سنج و دمام از اين خاطرات به گوش مي رسد. باران مي بارد و من ديگر لايق نوشتن از اين همه رشادت ها نيستم. مي نشينم و در سكوت براي اسارت روحم عزاداري مي كنم!
خودمان را آماده كنيم براي فردا!
مي خواهي بداني علي حسيني برادر خانم حسيني در كتاب «دا» كجا شهيد شد؟ در مقر سپاه واقع در مدرسه خرمشهر. آيا بچه هايي كه امروز در اين مدرسه درس مي خوانند، مي دانند زير سقف كلاسهايشان چه گذشته است؟ شهيد محمد جهان آرا خود در سال 1359 واقعه مقر مدرسه را اين گونه بيان مي كند:
«نزديك ساعت دو، من خودم اتاق جنگ بودم. به من خبر دادند كه يك توپ 135 ميليمتري تو مقر خورده و عده اي از بچه ها شهيد شدن. وقتي وارد مقر شدم هيچ كس نبود. بچه ها بيشترشون زخمي شده بودند و برده بودنشون بيمارستان. وقتي چراغ قوه اي رو كه دستم بود روشن كردم، مواجه شدم با بدن پاره پاره هشت تا از بچه هاي پاسدار خرمشهري و آغاجاري و ماهشهري كه واقعاً از يه طرف آدم صحنه كربلا يادش مياد با اون تيكه تيكه شدن بچه ها در خواب خوش و بعد، چراغ قوه رو كه اطراف انداختم ديدم تيكه تيكه دست و پاي بچه ها و تن پاره اونا بود كه وقتي من اومدم بيرون، يكي از بچه هاي سرگروه اومد طرفم. گريه مي كرد. مي گفت: محمد ما چه كار كنيم؟ ما هيچ كس رو نداريم. بچه ها دارن از بين مي رن. من بغلش كردم و گفتم: نه، ما خدا رو داريم. ما امام رو داريم. مطمئن باشيد كه ما پيروزيم. مسئله اين نيست كه بچه ها از بين برن، مسئله اينه كه مكتب باقي بمونه. اگه مكتب باقي موند، همه چيز ما باقي مي مونه، ولي اگر مكتب ضربه اي ببينه، اون وقته كه ما هيچ چي نداريم.» اينو كه گفتمش راحت شد. گريه مي كرد، گرفتمش بغل و آوردمش. گفتمش بيا بريم. بايستي خودمونو آماده كنيم براي فردا.»
بيشتر شهداي مقاومت خرمشهر نوجواناني بوده اند كه در كتابخانه مسجد امام صادق(ع) عضويت داشته اند. كسي كه قدم در راه حق مي گذارد، از ابتدا دلش با نور رابطه اي دارد كه هرچه مي گذرد اين پيوند عميق تر و وسيع تر خواهد شد.
زنان عشيره از غصه هايشان مي گويند
دشت در غباري فرو رفته است. وارد روستاي آلبونايه 3 منطقه ديري فارم خرمشهر مي شويم. در زمان جنگ اين منطقه با خاك يكسان شده بود، اما حالا در همين روستا ساخت و سازهايي صورت گرفته است. با اين حال هنوز مسئله آب آشاميدني، خط واحد اتوبوس، بيكاري جوانان روستا، بيماري هاي مختلف ساكنين روستا و... ليستي از مشكلات حل نشده است. اكثر اهالي از نوعي بيماري ريوي رنج مي برند. به دليل نداشتن آب آشاميدني با كيفيت اهالي معتقدند وجود نوعي باكتري در آب روستا آنها را دچار عفونت ريوي كرده است.
دخترهاي روستا اغلب به دليل فقر يا نبود امكانات مجبورند خانه نشين باشند.
آمنه دريس 26ساله دانشجوي انصرافي رشته علوم تربيتي است. او كه با همه چالش هاي پيش رو توانسته در دانشگاه آزاد پذيرفته شود، حال نمي تواند از پس شهريه سنگين دانشگاه برآيد. جالب است كه در نزديكي همين برهوت هم پلاكارد دانشگاه آزاد خودنمايي مي كند!
پدرش نيز كه از ضعف اعصاب و تشنج به يادگار مانده از جنگ رنج مي برد، هنوز نتوانسته از بيمه تأمين اجتماعي برخوردار شود.
دو برادر آمنه نيز در سربازي هستند و اوست كه بايد يك تنه از پدرش مراقبت كند.
شهناز صبيح يكي ديگر از زنان باسواد روستاست كه مدرك نقشه كشي فني حرفه اي دارد. اما در اين روستا كه حتي مردها هم به زور كار ساختمان يا شغل ديگري دست و پا مي كنند، زنان تنها صندوقچه غصه ها هستند. شوهر صبيح كارگر روزمزد است. به دليل كمردرد و مشكلات جسمي گاهي مي تواند سر كار ساختمان باشد و گاه نمي تواند. جز اين قبيل شغل ها، كار ديگري در منطقه نيست، چون اساساً كار مولد و يا كارخانه اي وجود ندارد. شركت هاي دولتي منطقه هم اغلب نيرو از شهرهاي ديگر و استان هاي ديگري گرفته اند.
جهادي ديگر در خرمشهر را به انتظار نشسته ايم
«سالم» مردي از عشيره دريس است كه آب خوردن با وانت مي آورد و بشكه اي 300 تومان مي فروشد. تا وانت او از دور نمايان مي شود، زنان روستا با ظرف هاي پلاستيكي دور وانت حلقه مي زنند و معركه اي برپا مي كنند. آب ها در آفتاب جوش جوشند. دختركي از اهالي روستا تشنه است، دست زير دهانه يكي از ظرف ها مي گيرد و لب هاي كوچكش را با همان آب گرم كمي تر مي كند.
اين جا تا دلت بخواهد جانورهاي سمي هم پيدا مي شود. خديجه دريس دختري 24 ساله است كه نيش مار را تجربه كرده و حالا بر اثر سمي كه وارد بدنش شده، هنوز هم رنگ پريده به نظر مي رسد. دكترها گفته اند، سم كار كليه هايش را مختل كرده است. اگر شب هنگام يكي از اهالي دچار چنين بلاهايي شوند بايد با ماشين خود نيم ساعت تا چهل و پنج دقيقه رانندگي كرده و بيمار را به اولين مركز درماني برسانند.
دلم از اين همه غصه ها مي گيرد. حبيب كرم پور از بچه هاي سپاه خرمشهر آنطرف تر با مردهاي عشيره گرم گفت وگوست. به او اشاره مي كنم كه برويم، اما اهالي رسم ندارند مهمان را ظل گرما از خانه بدون ناهار و پذيرايي بيرون كنند. مي خواهم دعوت به نهار را رد كنيم، اما مي دانم كه به دل مي گيرند. پس نزد آنها ماندگار مي شويم. باد كولر گازي حكم نسيمي از بهشت را دارد. همچنان دردها را مي شنوم و يادداشت هايي برمي دارم. برخي بيماري هاي ژنتيكي هم شيوع دارند. مثلا دختري كه در صورتش موي فراواني دارد و هيچ وقت درمان نكرده، هميشه در خانه حبس بوده و از تحصيل نيز محروم مانده است.
شريفه محمدي پور نيز زني است كه با سيلي صورتش را سرخ نگه داشته و علي رغم بيكاري شوهرش و داشتن فرزندان متعدد دختر در خانه همچنان به سختي هاي روزگار لبخند مي زند و مي گويد: «كاش مي شد مشكل بيكاري آقامون حل مي شد.»
ميزان كمك هاي كميته امداد و بهزيستي بدون شك بايد در اين مناطق افزايش پيدا كند. ناهيد دريس 35 ساله كه معلوليت يك دست را نيز دارد، درصد از كارافتادگي اش توسط بهزيستي خفيف تعيين شده درحالي كه يكه و تنها در روستا با يك دست معلول چه مي تواند بكند؟
هرچه سريعتر بايد نيروهاي خير مردمي و نيز كمك هاي دولتي به روستاهاي خرمشهر هدايت شوند و تحولي ايجاد كنيم. در اين بين گروه هاي جهادي دانشگاه ها مي توانند اولين گام هاي موثر را بردارند. هر اتفاقي كه براي بودجه هاي قبلي افتاده را فراموش كنيد و بياييم به داد اين بندگان خدا برسيم كه حقشان وضعيت كنوني نيست.
باور كنيم كه هنوز هم دروازه هاي اين شهر به سوي آسمان گشوده است، اگر ما رهپويان ياران جهان آرا هستيم عطش جهادگري درونمان را به جوشش و تكاپو وا مي دارد.
بايد انسجام دهنده و برنامه ريزي وجود داشته باشد
سفره اي پهن مي شود و همه آن چه را كه دارند، روبرويمان مي گذارند. پلوقرمز، ماست و يك بشقاب خلوص و مهرباني.
محمد دريس اصرار دارد كه سرگذشت زندگي او را هم بنويسم. دلم مي خواهد روزها با آنها باشم و سرگذشت همه خرمشهري هاي اصيل، دردها و رنج هايشان را بنويسم. اگر مي دانستم حضور خودم براي لااقل اهالي اين روستا تأثيري داشت، همه چيز را در پايتخت رها كرده و آماده رفتن مي شدم. همه جوان هايي مثل من اين احساس را دارند، فقط بايد انسجام دهنده و برنامه ريزي وجود داشته باشد.
سيدحسن موسوي يكي ديگر از مردان روستاست كه 21 ماه در جبهه ها حضور داشته اما هيچ وقت به دنبال پرونده اش در سپاه لرستان نبوده است.
اين مردم بي توقع به انقلاب عشق ورزيده اند و حالا هم پاي يك عمر عاشقي شان ايستاده اند.
اكبر دريس جواني است كه زودتر از سنش برف پيري بر موهايش نشسته است. او از پدرش مراقبت مي كند و مثل خيلي ها كاري ندارد، براي همين هيچ كس به او زن نمي دهد!
نصر من الله و فتح قريب
خيلي ها تاريخ شروع جنگ و گلوله باران خرمشهر را 31 شهريور 59 مي دانند درحالي كه خيلي قبل تر ارتش بعث عراق در مرز حركات مشكوكي داشته و جهان آرا و دوستانش مكررا وضعيت را گوشزد مي كردند. متأسفانه به دليل سياست هاي خائنانه بني صدر هيچ كس متوجه وخامت اوضاع نشد و آمادگي چنداني نيز صورت نگرفت. بنابراين اگر مقاومت مردمي را تا زمان سقوط شهر 45 روز عنوان كرده ايم، بيراهه نرفته ايم.
مجيد حسام در دسته تك تيرانداز كه بعدها در عمليات كربلاي 5 و در شلمچه جنگيده است، خاطرات آن روزها را از ذهن مي گذراند و مي گويد: «شب عمليات كربلاي 5، پشت كانال پرورش ماهي صداي رسايي با لهجه اصفهاني شنيدم كه بچه ها را تشويق به پيشروي مي كرد. او كسي جز مرتضي قرباني فرمانده (لشگر 25 كربلا) عمليات كربلاي 5 نبود. آن روزها فرماندهان جلوي گروه مي ايستادند و اعضاي گروه پشت سر آنها بودند. فرمانده مقام بالاتر نبود، بلكه شانه به شانه گروه مي ايستاد و الگوي بچه ها مي شد. همه ما يكي بوديم، مگر كسي كه عطش شهادتش بيشتر و تقوايش كامل تر بود.»
عبدالحسن بنادري در كتاب سرباز سال هاي ابري اشاره مي كند كه در روزهاي آغازين انقلاب جوان هاي 18 تا بيست و چند سال كل سپاه خرمشهر و خوزستان را اداره مي كردند. خودش نيز در 23 سالگي مسئول سپاه جزيره مينو بوده است.
اعتماد امام (ره) به نسل جوان معجزه مي آفريد و اين قافله كه جز عشق به پير جماران و انقلاب هيچ نمي خواستند، جان بركف از دل كار مي كردند.
صبح ها خوراك فرهنگي مردم را مهيا مي ساختند و حتي به مسائل بهداشتي مردم و حل و فصل اختلافاتشان توجه داشتند و غروب هنگام در برابر كمين هاي ضدانقلاب مقاومت مي كردند.
مجيد حسام كه جواني از رامسر بوده و در خرمشهر مي جنگيده است، مي گويد: «هيچ گاه به فكر مقام و پول نبوديم. يك روز در خانه نشسته بودم كه بچه هاي سپاه براي تشكر به در منزلمان آمدند و در لفافه گفتند براي تسويه حساب به تشكيلات اداري مراجعه كنم. حقيقتا دلم نمي آمد پول سپاه فقط براي خانه خرج شود. لباس سبز سپاه و حتي پولش قداست و حرمت داشت.»
آن روزها هر جوان انقلابي و رزمنده، به تنهايي يك لشكر بود و اينگونه ارتش تا دندان مسلح متجاوز به زانو درآمد تا وعده خداوند محقق شود: «نصرمن الله و فتح قريب».

 

(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14