(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 4 خرداد 1389- شماره 19653
PDF نسخه

طعم آفتاب
اتاق انتظار
واگويه هاي يك زائر خرمشهر غريب شهر دامادهاي بهشت!
خشت اول 15 هزارتومان تا خاك اتريش
يادداشت سوم
برداشت دوم
طعم گيلاس
بوي بارون
هواخوري
گردش گودري



طعم آفتاب

«صبر« موجب استحقاق پاداش، »امر به معروف« مصلحت انديشي براي همگان، »نيكي به والدين« سپر در برابر خشم پروردگار، »صله رحم« موجب زياد شدن عمر است...

زهراي مرضيه عليها افضل الصلوات المصلين

 



اتاق انتظار

سيد محمدعماد اعرابي- صداي بوق ممتد و كشدار آمبولانس در فضا مي پيچد. ماشين ها پشت به پشت ايستاده اند و عرض اتوبان را گرفته اند. هر از چند گاهي ماشيني به كنار مي لغزد تا آمبولانس از انتهاي صف به جلو حركت كند. همه جا كيپ تا كيپ پر از ماشين است.
پيرمرد درست مثل هميشه سر وقت آمده بود. نه زود نه دير. همان جا مي ايستد، نگاهي به گنبد و گلدسته ها مي اندازد، صحن مسجد را خوب ورانداز مي كند و آرام ساكش را از روي زمين بر مي دارد و به سمت وضوخانه مي رود تا تجديد وضو كند و يكي، دو نماز مستحبي بخواند؛ اذان مغرب را گفته اند.
دوباره صداي آژير آمبولانس توجه همه را به خود جلب مي كند. چند نفر از لابلاي اتومبيل ها براي آمبولانس راه باز مي كنند و آمبولانس به سختي از كنار ماشين ها رد مي شود و آهسته، آهسته نزديكتر مي آيد.
نماز را به جماعت مي خواند و نماز حضرت را شروع مي كند. وقتي تمام شد، زيپ ساكش را باز مي كند و لقمه هاي نان و پنير و سبزي را كه خودش درست كرده بود و با نظم و ترتيب خاصي لاي كيسه هاي پلاستيكي پيچيده بود بيرون مي آورد. در ساك كه باز مي شود، عطر نان و سبزي توجه اطرافيان را به او جلب مي كند و او آرام، مثل هر هفته، لقمه ها را بين مردم پخش مي كند و چند تكه اي هم براي همسفرانش نگه مي دارد. كارش كه تمام مي شود از مسجد بيرون مي رود. كفش هايش را مي پوشد و دوباره در حياط مي ايستد. به گلدسته ها نگاه مي كند و نماي مسجد را تا سه شنبه هفته بعد در قاب چشمانش نگه مي دارد. صداي سخنراني از بلندگوهاي مسجد به گوش مي رسد:
امام صادق(ع) فرمودند: كساني كه در حالت انتظار دولت حضرت مهدي(عج) از جهان درگذرند، مانند كساني اند كه در خدمت ايشان باشند. امام، پس از اين سخن مكثي كردند. سپس فرمودند: بلكه مانند كساني اند كه در ركاب امام مهدي(عج) شمشير زده باشند. باز هم بسنده نكردند و فرمودند: به خدا سوگند، اينان مانند كساني اند كه در خدمت پيامبر به شهادت رسيده باشند. . . و پيرمرد آرام دور شد.
حالا ديگر آمبولانس به صحنه رسيده بود. راننده و همراهش از ماشين پياده مي شوند، كيف و لوازم را به سرعت برمي دارند و به طرف ماشيني مي دوند كه ديگر هيچ شباهتي به اتومبيل ندارد. آن طرف تر يك ساك روي زمين افتاده و يكي، دو لقمه نان و پنير و سبزي هم روي آسفالت جاده پهن شده . . .

 



واگويه هاي يك زائر خرمشهر غريب شهر دامادهاي بهشت!

گاليا توانگر
از پنجره حقيقت به رودخانه نور مي نگرم. سفيران نور سوار بر موج ها خاطره آورده اند. خاطره كه نيست، جملگي حقايقي است كه با عطر دامادهاي بهشت محمد جهان آرا، بهنام محمدي، رسول نوراني، تقي محسني فر، مجيد خياط زاده، امير رفيعي، پرويز عرب و... به حيات طيبه خويش در تفكر آفتاب خورده مردم سرزمين من ادامه مي دهند.
از چه بگويم كه آن روزها نبوده ام، ولي همين قدر مي دانم كه اگر ايثار آنها نبود، من نبودم و اگر من هستم ارزش بودنم به قدم زدن در حيات فكري آنهاست و نه زيارت سنگ و خاك و خاطره!
اين نوجوانان مقاومت كه مردان بزرگ حماسه ساز معبر كربلايند از بستر نور، از بستر معنويت و از بستر كتابخانه مسجد امام صادق(ع) خرمشهر برخاسته بودند.
روحي كه از ابتدا با معنويت پيوند خورده باشد بي ترديد ستاره باران مي كند آسمان زندگي ديگران را.
در كوچه هاي خرمشهر كه قدم مي زنم، انگار بر قايقي از نور، سوار بر موج خاطرات مي روم و مي آيم. روايت حماسه بچه هاي مسجد امام صادق(ع) خرمشهر، سنگرداران و سنگرسازان نوجوان مرا به دروازه هاي بهشت مي رساند. و چه خوب گفت آويني كه خرمشهر، شهري در آسمان است؛ همراه با نسيم خلوص و عطر عاشقي وشميم پرتپش آزادگي. اين بچه هاي مسجد كه از رود نور نوشيده بودند، سفيران راه حق شدند و اروند به اشاره غيرت آنان، سرافرازي اش را بازپس گرفت و موج در موج صلابت را به سينه نامردان و نامردمان روزگار غريب ايران انقلابي كوبيد!
گويي امير رفيعي همچنان در ميدان فرمانداري شهر استوار ايستاده و فرياد مي زند:
«يامن، يا خرمشهر!» پاي شكسته امير مانع رفتنش نشد، تنها بودنش هم از استواري اش نكاست، گويي اينان ازابتدا بنا را بر رفتن ورسيدن گذاشته بودند.
عشق از شانه هاي مردانه شان پرنده شد و بر قامت پرچم پرافتخار ميهن نشست. گاهي با خود مي گويم: اگر استواري اين مردان بزرگ نبود، شايد هم اكنون قصه خوزستان، قصه فلسطين ديگري بود.
به زن عربي مي نگرم كه سيني سبزيجات برسر گرفته و به سمت بازار مي رود.
اين مردم هميشه صبور بوده اند، اگرچه هيچ گاه سهمي بزرگ براي صبر بزرگشان مطالبه نكرده اند و در سكوتشان كسي هم به فكر دلجويي از آنها نيفتاده است.
خانه هاي خشت و گلي خرمشهر گواه مظلوميت هميشگي اين مردم است كه با منورهاي رقصان در گنجه خاطراتشان حيات مي گذرانند اما هنوز در كوچه هاي كائنات ايران قدم مي زنند، در خانه هاي نور مي خوابند و حالا كه همه سرگرم دنيابازي هاي خويشند، اين مردم به لقمه نان حلالي برسر سفره مهر بسنده كرده اند و چشم هاشان حياي عاشقانه اي دارد كه راز سر به مهر پيمان آنها با خميني كبير(ره) است!
با اين حال پنجره هاي شهر چشم انتظار جهادگراني ديگرند؛ آنهايي كه بيايند و غبار از چهره پنجره هاي شهر بزدايند و سهم را به عدالت قسمت كنند.
اگر ساكت بنشينيم، غرور مسجد جامع ترك برمي دارد و اشك برچهره مقاومش مي بارد. بر ما مباد كه چنين شود و عدالت را در ديگ سكوت، غذاي سهم خواهان زمانه كنيم. بر ما نباد كه فرياد برنياوريم و جرعه جرعه خاطرات خوب روزهاي داغ خرمشهر را به تقويم بسپاريم!
نسيم از سر اروند مي گذرد و يادآوري مي كند كه «اروند» مادر چه رشادت ها كه نبوده است. چه اشك ها كه اروند را اروند كرد و چه خون دل ها كه اروند با خود برد اما دم برنياورد تا مردان و زنان همسايه با اروند سهم سفره شان «خون دل» باشد و شكيبايي مادرانه اروند... اروند هم سال هاست بي صدا اما پرغريو است»؛ گوش دل مي خواهد!
ما نيز در نيزارهاي گل آلود زمانه در پي رؤياهاي كاغذي و اسكناس هايي كه بي اعتبار مي كنند و مقام هايي كه ميله هاي قفس آخرت را مستحكم بنا مي نهند، سرگردان بادها و نام ها هستيم. افسوس.. و صدافسوس كه زمانه ما را با خود برده است و ديگر صداي خنده بچه هاي گردان كميل را از لابه لاي خاطرات كتاب كانال كميل نمي شنويم؛ نه صداي خنده و نه صداي استغاثه شان در سه شنبه هاي آبي ماه را...
بگذاريد اين حرف ها، حرف ديگري باشد؛ حرف نباشد، درد باشد. درد نباشد تلنگري بر همه خواب زده هاي زمانه باشد. از كوچه هاي خرمشهر كه مي گذرم هنوز هم محروميت ناشي از سال هاي جنگ بيداد مي كند، اما اين مردم كه از همان حوضچه نوراني كتابخانه مسجد امام صادق(ع) فرزندانشان را سيراب كرده بودند، امروز هم بدون داشتن آب آشاميدني و يا حتي ذره اي آرزوي سهم فزون تر در امكانات از ترك ها جوانه مي زنند و در زير بمباران جنگ نرم و اخبار كذب استوار ايستاده اند.
لبخند را با زائران خرمشهر سهيم مي شوند اما زخم عميقي در دل دارند كه سال هاست مسئوليت ها تنها نمكش پاشيده اند و دود در چشم شان شده است!
عبدالحسن بنادري در كتاب سرباز سال هاي ابري به رشادت هميشگي جوانان اين منطقه اشاره هاي فراوان دارد. خود كه 23 سال داشته، در جزيره مينو مسئول سپاه مي شود. بنادري مي گويد: «صبح ها كار فرهنگي مي كرديم، بر تفكر مردم جزيره و به ويژه جوانان بذر حقيقت مي پاشيديم و شب ها كمين گاه هاي ضدانقلاب و ماركسيست ها را درو مي كرديم. حتي آن روزها بخشي از سپاه به فعاليت هاي بهداشتي و درماني نيز اختصاص داشت.»
چيزي كه آن روزها اهميت داشت، كمك به قدكشيدن نهال نوپاي روح الله با ميوه «نور و حقيقت» هم او كه انتشار لب هايش بر قلب مردم مي نشست و رود خروشان انقلاب را به دورترين نقاط مرزي هدايت مي كرد.
بنادري صراحتاً اشاره مي كند، نه اسلحه اي بود و نه نيرويي. فقط عزم راسخ و جذب دل هاي مردم ما را به راهمان دلگرم كرده بود.
آن روزها دل ها در كوچه هاي اعتبار و بودجه هاي معنوي و عمراني پرسه زني نمي كردند، مرد را از لباس جان بازي و خاك روي پوتين شناخته مي شد. بنادري ها مي دانستند كه بايد مراقب باشند لباس انقلاب تركش نخورد و پرچم اسلام به اسارات در نيايد.
در خرمشهر مردم پشت بام به پشت بام مي جنگيدند. علي سليميان مسئول بسيج كارگري كشور كه خود زخم گلوله روزهاي مقاومت بر تن دارد، مي گويد: «فقط يازهرا(س) مي گفتيم و با آخرين مهمات دشمن را نشانه مي رفتيم. اگرچه حجم آتش ما و دشمن بسيار نابرابر بود، ولي چون روحمان به پشتوانه سنگرهاي ديگري مقاومت مي كرد، جسممان متوجه سوزش زخم ها نبود و به پيروزي نهايي باور داشتيم.» او هنوز هم در چشم هايش برق شهادت موج مي زند و وقتي ياد كوچه هاي گلوله خورده خرمشهر مي افتد، ياد تركش هاي نشسته بر جان اين شهر بعد از حدود
30 سال مي افتد...
خيلي ها تاريخ شروع مقاومت را 31 شهريور 59 مي دانند، درحالي كه خيلي قبل تر جهان آرا و كياني متوجه حركات مشكوك در مرز توسط بعثي ها شده بودند. 45 روز مقاومت ازابتداي مظلوم واقع شدن تذكرات جهان آرا آغاز شد، با تك ماندن بچه ها و مردم و خيانت بني صدر به چالش هاي عظيمي رسيد و تنها اعتقاد به يدالله معكم و نصرمن الله و فتح قريب اين كاروان ايثار وايستادگي را به كربلايي ديگر رساند.
پرويز عرب جوان 17ساله تيربارچي، سرش را به پيشگاه عشق تقديم كرد و امير رفيعي يكه و تنها در ميدان فرمانداري خرمشهر ايستاد و عملاً نشان داد كه عزت يك مرد به همراهي با فرمانده و ايستادن بر سر پاسداري از خانه و خاكش است.
گويي حسين(ع) آغوش گشوده بود تا جمعي از صادق ترين همپيمانانش را به جريان هميشگي نور پيوند بزند و از خرمشهر تا كربلا معبري بگشايد كه تنها با دل مي توان آن را ديد و با دل مي توان آن را پيمود.
كودكان خرمشهري بر سر پشت بام بادبادك آرزوهايشان را پرواز مي دهند و دختران خرمشهري ظرف هاي پلاستيكي آب آشاميدني را بر دوش كشيده و از پاي وانت آب فروش، به خانه مي برند. اين كوچه ها هنوز هم زخم جنگ برتن دارند و گويي اسپري هاي آرام بخش زمين فوتبال در كشوي ميز مسئولان اين شهر به وفور يافت مي شود...
خرمشهر، شهر آرزوهاي به بار نشسته ايران، خيلي وقت است كه تنها شده و غصه هايش را به قصه هايش سپرده است... سالهاست خرمشهر را از فريم هاي سال هاي قبل به ما نشان مي دهند و تصويري تكراري از حماسه و خاطره... اما آيا خرمشهر بايد همچنان تاوان مردانگي و مروت خود را بدهد يا اينكه بايد مرهم زخم هايش را با منت، فراهم كرد و مردمان اين شهر را به ميهماني قدرداني و عزت دعوت كرد؟
كوچه كوچه خرمشهر امروز منتظر ردپاي حركت و اراده است و نه اشك هاي زائران و راويان...

 



خشت اول 15 هزارتومان تا خاك اتريش

وروديه 5 هزار تومان بود. بعد از ساعتي سفير اتريش گفت: درها را ديگر ببنديد. خيلي شلوغ شده بود و البته براي خيلي ها، ديگر جايي نبود.
پليس نوپوي ديپلماتيك، سراسر خيابان ايستاده بود. انگار قضيه از حالت كارناوالي و بازارچه اي به وضعيت امنيتي تغيير موضع مي داد. پرسيدم: چقدر نيروي پليس! مگه مي خوان چي كار كنن؟ گفت: آخه هفته پيش كه بازارچه توي يكي ديگه از سفارت خانه ها برپا بود، كار به بزن و بكوب و ... كشيد. آن هم توي ايام فاطميه. واسه همين اين دفعه پليس بازيشو بيشتر كردن تا مردم پاشونو از گليمشون دراز نكنن و دچار از خود بي خود شدگي مفرط نشن!
سفارت اتريش، جداً باغ باصفايي دارد. البته دربند، خودش باصفا هست و اگر كسي كمي سليقه به خرج دهد، اين آب و هوا، اكسيژن به ريه و زيبايي به چشمان هر كس هديه مي كند. تقريباً همه كشورهايي كه در تهران سفارت داشتند، غرفه هاي خودشان را علم كرده بودند. چيزي شبيه بازارهاي مكاره در اروپا بود.
دختر پسرها، با شيفتگي خاصي وارد مي شدند و نمي دانم چرا با ورود خانم ها، شال هايشان تغيير كاربري مي داد و از سر به روي شانه سرازير مي شد!
حضور مامورين ديپلماتيك و سفراي كشورها همراه با خانواده هايشان، به غير رسمي شدن اين برنامه بيشتر كمك كرده بود. يك لحظه مبهوت چشم و ابروي برادرم شدم كه به كره اي ها اشاره مي كرد. بعد آرام دم گوشم زمزمه كرد: چقدر سوسانو!
از بين همه كشورهاي اسلامي، فقط لبنان و عمان و مالزي بودند كه با حجاب اسلامي در اين برنامه شركت كرده بودند. مخصوصاً حجاب پوشيده و بلند و در عين حال رنگارنگ مالايي ها،
تحسين برانگيز بود. اين در حالي بود كه سعودي ها هم در قيد و بند اين حرفا نبودند!
نمي دانم چطور شد كه اخوي ما سر از غرفه عماني ها درآورد و با خانم سفير عياق شد! چنان دست و پا شكسته با او انگليسي حرف مي زد كه با هزار بدبختي بايد جلوي نخنديدن و آبرو ريزي نكردنت را مي گرفتي. سيده زهرا هاشمي، همسر سفير عمان به 4زبان مسلط بود: عربي، انگليسي، روسي و آلماني . از آشنايي با ما به عنوان ايراني هايي كه به مقيدات مذهبي پايبنديم، خيلي ابراز خوشحالي مي كرد!
خانم سفير لبنان، يك كدبانوي حسابي بود. كيك ها و پاي هايي كه خودش زحمت آن را كشيده بود، واقعا خوشمزه بود. جايتان خالي!
كمي آن طرف تر، بعضي ها، گويي كه جدي جدي خاك ايران را ترك كرده اند، با يكديگر به نوشيدني خواري مشغول بودند؛ انگار كه خوردن اين آشغال ها در مل عام، حال ديگري دارد كه آن حال را در محافل شبانه خصوصي نمي برند.
غرفه وزارت خارجه هم در اين بين، شادمان و سرخوش كالاهاي خودش رامي فروخت. عطر يكي از آن چيزهايي بود كه نمي دانم به ايران چقدر مربوط است. ساعت ها را هم كه ديديم ياد سوئيس افتاديم تا ايران!
اخوي، محبتش قلمبه شده بود و رفته بود از غرفه آفريقاي جنوبي، لباسي به رسم هديه بگيرد. وقتي پيش ما برگشت، با خنده گفت: مي دوني وقتي گفتم اينو بده چي گفت؟ گفت براي كي ميخواي ناقلا؟! منم گفتم براي خواهرم مي خوام! پيش خودم گفتم چه عجب كه خواهر و خواهر ديني هنوز در فرهنگ لغات او تمايزاتشان بيشتر از تشابهاتشان است! نمي دانستم كه پوشش زنان آفريقايي، اين قدر بلند و گشاد و شكيل است. اي كاش آنها مانتو فروشي هم داشتند تا ما براي خريد يك مانتو اين قدر به عسر و حرج نمي افتاديم!
و بالاخره ساعت 4 همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد و هر كس به كشور خود برگشت. بعضي با خاطره اي از مستي و بعضي با كوله باري از تنوع فرهنگي...
خلاصه كه بازارچه بين المللي سفارتخانه اتريش ميزبان خوبي براي بازار بهاره ساير كشورها بود؛ خاصه براي فروش غذاها و لباس هاي سنتي و ... خب البته درآمد يكروزه 40 هزار يورويي آنقدر
وسوسه كننده هست كه هر سفارتخانه اي را به هوس بياندازد و اين جداي پول رزرو ميزهاي كشورهاست و سواي پول ورودي 15هزارتوماني است.
داستان باقي كشورها به خودشان مربوط است اما اينكه وزارت خارجه ما روي ميزش ادكلن خارجي عرضه كند و ميز ايران هم به دو تخته گليم و...افاقه كند زياد به فرهنگ و تمدن ايران كه خواست اصلي برگزاركنندگان و سينه چاكان داستان گفتگوي تمدن هاست نمي آيد!
معلوم نيست چرا ما هنوز با خودمان تعارف داريم و يادمان مي رود ما جمهوري اسلامي ايران هستيم؛ نه يك كلمه كمتر و نه يك كلمه بيشتر... فقط در عرصه سياسي است كه «شعار» دادن مد شده و همه حافظ «جمهوري اسلامي» شده اند؛ عرصه هاي فرهنگي بويژه همين عرصه صادرات انقلاب شديدا تحت تاثير نام ايران است و بدجوري به كورش و تخت جمشيد! گره خورده است....نه كه اينها جزئي از تاريخ و فرهنگ ما نباشند اما مسلما همه اش هم نيستند...زياده ملال آور است و سالهاست خودمان در همين صفحه حداقل داريم مي نويسيم...
ضمنا مسئولان عزيز براي كسب اطلاعات بيشتر از اينگونه جشن هاي فرهنگي - تمدني با اسانس مدنيت و مدرنيته مي توانند 28 خرداد به سفارت ونزوئلا تشريف ببرند!
هادي افخمي

 



يادداشت سوم

نيلوفر حيدري - نمي دانم كه اين رسم دنياست يا سر به هوايي ما
آدم ها...همين كه دائم هي گم مي شويم در ميانه راه زندگي و وقتي به خودمان مي آييم، مي بينيم كه چقدر از راه اصلي
دور افتاده ايم...چقدر از بازار هاي ميانه راه دنيا خريد كرده ايم و آنقدر دستمان پر است كه يادمان رفته كوله بار منزل مقصود را چه كرده ايم...كوله باري كه قرار است پر باشد از جواب هاي امتحان هايي كه در دنيا از ما گرفتند و ما بي درنگ پاسخ داده ايم. بي آنكه حتي گاهي خودمان بدانيم و بخواهيم.
معلوم نيست رسم دنياست يا سر به هوايي ما كه گاهي محو هزار و يك رنگ دنيا مي شويم. سر به هوا مي شويم و گم مي شويم توي حجره هاي كوچك و بزرگ بازار دنيا. و درست وقتي كه به بن بست دنيا رسيديم، چيزي شبيه بغض هجوم مي آورد به شاهراه گلويمان و...فشار مي آورد آنقدر كه ذره اي از روحمان ذوب مي شود و مثل قطره اي به زلالي شبنم از چشممان مي چكد...آن وقت است كه خدا در گوش جانمان دوباره نجوا مي كند؛ بخوان تا اجابت كنم تو را...و ما خدا را صدا
مي زنيم...عاجزانه...عاشقانه...هركس به سبك وسياق دل خود...و خدا دوباره دستمان را مي گيرد و ما را به شاهراه دنيا مي برد...و با ما قدم بر مي دارد تا نكند كه دوباره گم شويم...نكند كه حضورش را از ياد ببريم...و خيلي هايمان دست هايش را به دست مي گيريم و با او تا انتهاي راه پيش مي رويم... و خيلي هايمان دوباره محو دنيا مي شويم و به كج راهه مي رويم... خوش به حال آنهايي كه مراقبند گم نشوند و اگر گم شدند زود برگردند و راه اصلي را پيدا كنند... چراغ خطرهاي دنيا را گاهي چشم بسته رد مي كنيم و حواسمان با دوربين هاي مدار بسته الهي نيست!

 



برداشت دوم

در عمليات بيت المقدس، تيپ هاي مختلفي از سپاه حضور داشتند مثل
تيپ المهدي. ما كه در يگان عمل كننده ارتش خدمت مي كرديم، رفيقي داشتيم به نام ستوان يار مصطفي زاده كه در واقع سرپرست موتوري گردان هم محسوب مي شد. غنيمت هايي كه در عمليات بيت المقدس نصيب نيروهاي ما شد، از حد تصور خارج بود. به عنوان مثال ما در اين عمليات بود كه حتي هليكوپتر سالم هم به غنيمت گرفتيم. به عبارت ديگر، دشمن حتي فرصت پرندان آنها يا از بين بردن اين ادوات را هم پيدا نكرده بود. هر گردان و تيپ، يك مشخصه خاص روي ادوات غنيمتي خود مي گذاشتند تا بعد از عمليات آنها را به عقبه خود منتقل كنند. اين ستوان يار ما هم هر ماشين و وسيله اي كه غنيمت مي گرفت؛ روي آنها مي نوشت: تيپ المصطفي!
گذشت تا اين كه بعد از جنگ در يكي از نشريات خواندم:
در عمليات ظفرمندانه بيت المقدس، يگان هاي مختلفي از سپاه نيز شركت داشتند، مانند تيپ المهدي، تيپ المصطفي!
بعد از آن، هر وقت مصطفي زاده را مي ديديم به خنده به او مي گفتيم: صاحب تيپ هم شدي مصطفي زاده!
¤
خاطرم هست زمان جنگ، به قدري هوا گرم بود كه ظهر، نمي شد زير آفتاب ايستاد. هوا از 50 درجه هم گاهي بالاتر مي رفت. اتفاقاً سنگرهاي ما پر از موش هم بود! چون براي خنك شدن، سنگر را بيشتر گود مي كرديم، و اين خنكي را حتي موش ها هم فهميده بودند! هر كاري مي كرديم كه از دست اين جانور مزاحم خلاص شيم؛ نمي شد. تله گذاشتيم، مرگ موش گوشه كنار مي ريختيم؛ سم مي ريختيم داخل بعضي غذاها و كنار مي گذاشتيم تا بخورند و خلاصه اوضاع بدتر مي شد كه بهتر نمي شد!
تازه وقتي هم كه موش ها مي مردند، داخل سنگر مي مردند و بوي تعفن آنها، همه جا را بر مي داشت. فضله هايشان يك طرف، خودشان يك طرف و بوي لاشه هاي مرده آنها هم قوز بالاي قوز! تا اينكه تصميم گرفتيم از شهر يك گربه بياوريم تا ترتيب اين موش هاي مزاحم را بدهد. چند روز اول، خبري از اين موش ها نبود تا اين كه بعد از مدتي ديديم نه تنها دوباره دوستان(!) موزي ما، درحال جولان هستند بلكه باز هم بوي لاشه مي آيد! يك بار گربه را زير نظر گرفتم ببينم چه كار مي كند؛ ديديم از سنگر بيرون رفت و يك موش را شكار كرد و دست آخر طعمه خودش را داخل سنگر آورد و ترتيبش را داد! خيلي حرصم گرفت؛ آخر قرار بود كه ما از دست لاشه موش هاي سنگر خلاص شويم. نه اين كه لاشه موش هاي صحرايي بيرون سنگر هم به داخل منتقل شود! گربه را گرفتم و بعد از اين كه كلي دعوايش كردم يك طناب به گردنش انداختم و بيرون سنگر بستم تا ادب شود و لااقل موشهايي كه بيرون مي گيرد، همانجا بخورد! بعد از نيم ساعت صداي ميوميوي گربه بلند شد، خواستم بروم ببينم چه خبر است اما كاري پيش آمد. بعد از يك ربع، سراغ گربه رفتم تا اوضاع احوالش را رصد كنم و ببينم تنبيه موثر بوده يا نه. گربه بي نوا را كه ديدم خشكم زد. بيچاره از شدت گرمازدگي مرده بود. فكر كنيد... جانور حتي يك ساعت هم زير آفتاب نبود اما دوام نياورد...

 



طعم گيلاس

منصوره حقيقي - هر دفعه كه گذرم به پارك مي افتد، در نگاه اول، آن روز مثل يك تابلوي نقاشي در برابر چشم هايم جان مي گيرد، از همان تابلوهايي كه داداش جواد مي كشيد. چند لحظه كه مي گذرد، همه چيز مثل يك فيلم در برابرم به نمايش درمي آيد؛ آن روز هم هوا همين طوري بود، باد قشنگي مي وزيد و آفتاب پهن شده بود روي چمن ها؛ من و خاله اعظم كلي به عزيز اصرار كرده بوديم و با هزار خواهش و تمنا، راضيش كرده بوديم كه به پارك برويم؛ تو هم حتما خوب آن روز را به خاطر داري، اصلا مگر مي شود كسي آن روز را فراموش كرده باشد...
پاي داداش جواد هنوز توي گچ بود و بخيه هايش درست و حسابي جوش نخورده بود. با اين حال با عصاهاي زير بغلي كه هر وقت دست مي گرفت، قيافه اش در هم مي رفت و لبخندي كه مي زد فقط به خاطر دلخوش كردن عزيز و آقاجون بود، تا ته باغ مي رفت و مي نشست به نقاشي كردن... از چهره آدم هايي طرح مي زد كه هيچ وقت نفهميدم از كجا وارد ذهنش مي شدند و او به زيبايي هر چه تمام تر با يك مداد يا ذغال، به آنها جان مي بخشيد. اين روزها هر وقت سلاله بهانه مي آورد كه اگر بخواهد در نقاشي پيشرفت كند، بايد ببرم و كلاس نقاشي اسمش را بنويسم، ياد جواد مي افتم.
شهريور همان سال بود كه عزيز آن قدر پيگير شد و با جواد حرف زد تا بالاخره موفق شد دست ليلاي خاله اعظم را توي دست جواد بگذارد.
آن روز هم هواي پارك، همين طوري بود و باد قشنگي مي وزيد... ليلا هوس ماكاروني برنجي كرده بود و خاله اعظم يك قابلمه پر ماكاروني پخته بود. من و خاله اعظم آن قدر اصرار و خواهش و تمنا كرديم تا عزيز و ليلا راضي شدند برويم پارك نزديك خانه هم غذا بخوريم و هم هوايي عوض كنيم.
ديدن تو با آن حال و روزي كه داشتي و برگشتنت از منطقه در آن موقع، هيچ توضيحي لازم نداشت؛ هيچ توضيحي لازم نبود كه ليلا نگفته در آغوش خاله اعظم از حال رفت و من فقط صداي عزيز را مي شنيدم كه مي گفت :«انا لله و انا اليه راجعون...»

 



بوي بارون

تو مثل ستاره پر از تازگي بودي و نور
و در دستت انگشتري بود از عشق
و پاكيزه مثل درختي
كه از جنگل ابر برگشته باشد
¤
سرآغاز تو مثل يك غنچه سرشار پاكي
زمين روشني تو را حدس مي زد
تو بودي، هوا روشني پخش مي كرد
¤
و من هر گلي را كه مي ديدم از
دستهاي تو آغاز مي شد
و آبي كه از بيشه اي دور مي آمد آرام
بوي تو را داشت
¤
من از ابتداي تو فهميده بودم
كه يك روز خورشيد را خواهي آورد
دريغا تو رفتي!
هراسي ندارم، مهم نيست اي دوست
خدا دستهاي تو را منتشر كرد...
سلمان هراتي

 



هواخوري

محمدرضا عربلو - ساعت 10:30 دقيقه صبح. مثل هميشه يك جوان با موهاي فرفري كمي هم آشفته، با دو عدد گوشي كه داخل
گوش هايش از در وارد مي شود و باز هم مثل روزهاي قبل در كنار درگاه به صورت چهار زانو روي زمين نشسته، يك عدد لپ تاپ را از كيفش درآورده و روي پاي خود مي گذارد و شروع به فعاليتهايي مي كند كه هنوز ماهيت آن معلوم نيست. در همين حين شخصي نزديك مي آيد:
- ببخشيد آقا! اشانتيون داريد؟
- نخير عزيزم!
دستي به كتاب ها مي كشد و آرام دور مي شود. دوباره نگاهم به همان جوان مو فرفري مي افتد كه چشمانش به صورت تمام باز به صفحه نمايش خيره مانده، البته با پس زمينه صداي همان شخص مورد نظر كه اين بار از دو غرفه آن طرف تر مي پرسد:
- ببخشيد آقا! اشانتيون داريد؟
- بله عزيزم، اين خودكار خدمت شما.
همزمان يك زوج جوان به حالت بچه در بغل وارد مي شوند. پدر، بنده حقير و ساير دوستان و همكاران را همچون درختان يك پارك و يا ديگر عناصر محرك و جاندار طبيعت نشان بچه مي دهد:
- نيگا كن آقا ها رو ! چه كتابايي دارن!؟
كودك يك شيشكي (حركات تند و ظريف لب نوزاد به همراه آب دهان پراني) در صورت پدر مي بندد و پدر با عصبانيت خاطرنشان مي كند:
- اگه بچه بدي باشي، مي دم اون آقاهه بخوردت. (اشاره به يكي از دوستان بزرگ جثه و سبيل انبوه )
- خانوم: ا ه ! زشته!؟ مي فهمن!
سپس قدم زنان دور مي شوند و ساير دوستان و عناصر محيط را به كودك نشان مي دهند تا از همان اوان كودكي فضاي فرهنگ در ذهنش نهادينه شود.
- ببخشيد آقا! اشانتيون داريد؟
- نخير ولي كتاب هامون با 10 تا 20 درصد تخفيف عرضه مي شن.
- خيلي ممنون.
دو سه نفر كه انگار از كتاب ها خوششان آمده سؤال هايي
مي كنند. جوابشان را مي دهم و يكي دو كتاب هم به آنها معرفي مي كنم كه ناگهان صداي بلند و ممتد قهقهه و خنده در فضا پر مي شود. دو عدد خانم و دو عدد آقا - كه انشاءالله خواهر و برادر هستند و يا حداقل زن و شوهر و اصلاً به ما چه ربطي داره كه چه ارتباطي به هم دارن مگه ما ثبت احواليم - خيلي شاد و خنده كنان مشغول قدم زني در راهرو هستند كه انشاءالله دلشان هميشه شاد باشد البته با صداي كمتر. هر چه نزديكتر مي شوند صدا بيشتر مي شود. به سختي و با ايما و اشاره به مشتريان مي فهمانم كه هزينه كتاب آنها 3هزار تومان مي شود. تخفيف نمايشگاه هم محاسبه شده و بيشتر از اين نمي توانيم تخفيف دهيم. از كم شدن صدا متوجه مي شوم كه در حال دور شدن هستند. جوان هنوز كنار در نشسته است. چشمانش كمي قرمز شده ولي هنوز به صورت تمام باز به صفحه نمايش خيره مانده است.
- ببخشيد آقا! اشانتيون داريد؟
- نه جونم.
- ولي به ما آدرس اينجا رو دادن!
- اشتباه گفتن، دو تا غرفه اون طرف تر خودكار مي دن.
دوباره همان صداي آشناي خنده و قهقهه مي آيد ولي اين بار از راهروي پشتي. يك نفر نزديك مي آيد و درباره محتواي يكي از كتابها
مي پرسد، برايش توضيح مي دهم. حرفم كه تمام مي شود آرام مي پرسد:
- ببخشيد آقا! دستشويي كجاست؟
خودم را كنترل مي كنم، آهي از اعماق وجود مي كشم و راهنمايي اش مي كنم تا گرهي از كارش باز كرده باشم.
حالا ساعت 4:30 دقيقه بعد از ظهر است. جوان مو فرفري با همان حال كنار در نشسته، فقط موهايش كمي پريشان تر شده و چشمانش كمي قرمز تر. تلفن همراهش زنگ مي خورد. به سختي گوشي را از جيبش بيرون مي كشد و جواب مي دهد:
- آره، دانلودش كردم. فقط 10 م گ مونده ، اونم بگيرم اومدم. ساعت 5 اونجام...

 



گردش گودري

هر روز 17 بار
بر سجاده به جزر و مد مي ايستيم
تا دريا شدن
فراموشمان نشود...
¤
با افراد سيگاري مهربان باشيد...
هر سيگاري كه آنها مي كشند ممكن است آخريشان باشد!
¤
حس مي كنم بازيگري را دوست داري
چون با مني و ديگري را دوست داري !
¤
همه ي ويراستار ها زماني آرزو داشته اند
نويسنده ي بزرگي شوند.

 

(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14