(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 19 خرداد 1389- شماره 19665

افشاي ماهيت جريان هاي منحرف شيوه امام علي (ع) براي بيداركردن افكار عمومي

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




افشاي ماهيت جريان هاي منحرف شيوه امام علي (ع) براي بيداركردن افكار عمومي

جواد اميري
2. درون سپاه مولا
تا كنون دانستيم معضل تحجر در دوران حكومت اميرمؤمنان(ع) به يك منطقه جغرافيايي و يا يك قوم و قبيله اختصاص نداشت؛ بلايي فراگير بود در تمام مناطق و اقوام. علاوه بر بصره و شام حتا در ميان نيروهاي تحت فرمان حضرت، تيغ تحجر برق مي زد. ناتواني در تمييز حق و باطل، مردم را به شبهه مي انداخت و به سرعت آنان را مي فريفت. مردم نمي توانستند از پوسته و شكل قضايا عبوركنند و هسته و ماده تحولات را دريابند؛ در بررسي و ارزيابي حوادث، اسير قالب هاي كهن و شكل ظاهري جريان ها بودند؛ وقتي مي ديدند در سپاه معاويه نواي اذان بلند است و نماز بر پاست، در حقانيت جنگ با آنها ترديد مي كردند.
در چنين شرايطي مولا سرداران بصيري لازم داشت تا آب حيات را به كوير دل كوفيان برساند. كساني مانند عمار بودند كه به معركه شبهه مي شتافتند و ترديدها را مي خشكاندند. حضرت نيز گاه كساني را كه به ايشان مراجعه مي كردند به عمار ارجاع مي دادند و عمار چه خوب باور به حق را در جانشان مي نشاند. دريغا كه اين بيماري خانمان سوز چنان ريشه دوانده بود كه پاي ارادت شان را شكسته بود كه حتا طبيب حاذق و كارآمدي چون علي بن ابيطالب(ع) از پس مداواشان برنمي آمد.
اسماء فزاري مي گويد:
ما در صفين زير لواي عمار بوديم؛ مردي آمد و گفت: كداميك از شما عمار هستيد؟ ]عمار به خود اشاره كرد و[ گفت: اين عمار است. ]آن مرد[ گفت: أبويقظان (شما هستي)؟ گفت: بله.
]آن مرد[ گفت: يك حاجتي از تو دارم، علني بگويم يا غيرعلني؟ عمار گفت: علني بگو. گفت: وقتي من از خانواده ام جدا مي شدم شكي در گمراهي اين قوم (سپاه معاويه) نداشتم، تا اينكه ديشب ديدم منادي ما آمد به لااله الا الله و محمد رسول الله شهادت داد و دعوت به نماز كرد و مثل همين دعوت ]از سپاه معاويه[ هم شنيده شد.
هر دو گروه يك نماز خوانديم، هر دو به يك چيز دعوت كرديم، كتاب واحدي را تلاوت كرديم، پيامبرمان يكي است؛ اينها را كه مشاهده كردم، ديشب شك مرا كلافه كرد؛ به گونه اي كه جز خدا كسي نمي داند كه تمام شب را تا صبح بيدار ماندم.
نكته مهم اينجاست كه گفت:
رفتم نزد اميرمؤمنان و ماجرا را برايش بيان كردم؛ گفت: «هل لقيت عماربن ياسر؟؛ آيا عمار ياسر را ديده اي؟» گفتم: نه؛ گفت: «فالق ه فانظر ما يقول لك فاتّبعه؛ برو به ديدار عمار ببين به تو چه مي گويد، (هر چه گفت) از آن پيروي كن».
حضرت ديد با هيچ زباني نمي تواند درد او را درمان كند، با منطق و برهان نمي شود آن را مداوا كرد، با نفس رحماني و روح عرفاني و الهي نمي توان آن را معالجه كرد؛ از اين رو آن عرب سطحي نگر و ظاهربين را به عمار ارجاع داد تا از يك طريق عوام پسندانه مشكل را حل كند. در صفين تقريباً اين مطلب براي همه جا افتاده بود كه پيامبر| در مورد عمار فرموده: «تو را يك گروه ستمگر مي كشند»؛ عمار نيز در آن زمان پيرمردي نودساله بود. حضرت او را به عمار ارجاع داد تا شايد تعريف پيامبر، يا سالخوردگي عمار ـ ويژگي هايي كه معمولاً انسان هاي عوام زده خيلي به آن توجه مي كنند ـ در دل اين مرد اثر بگذارد.
اتفاقاً خود عمار هم موضوع را گرفت و فهميد چرا علي(ع) او را نزدش فرستاده است؛ لذا به جاي اينكه با استدلال قرآني و يا تحليل هاي عقلي مسأله را برايش روشن كند، سعي كرد با چند شاهد تاريخي و عيني گمراهي آنها را برايش ثابت كند. با اشاره به عمروعاص گفت: «آيا صاحب آن پرچم سياه را كه مقابلم است، مي شناسي؟ آن پرچم عمروبن عاص است. من در كنار رسول خدا(ص) سه بار با او جنگيدم و اين چهارمي اش است؛ البته اين مورد بهتر از موارد گذشته نيست بلكه بدتر از آنهاست».
سپس گفت: «آيا در جنگ بدر و احد و صفين حضور داشتي و يا پدري داري كه در آن جنگ ها شركت مي داشت و خبرش را به تو داده باشد؟»؛ مرد گفت: نه.
عمار گفت: «روز بدر و احد و صفين جايمان كنار پرچم هاي رسول خدا(ص) بود ولي آنها در كنار پرچم مشركان جنگ احزاب بودند».
آنگاه براي اينكه تخم شك را كاملاً از دل مرد عرب بيرون بياورد و خاطرش را آسوده كند، با جملاتي تند و آتشين، نهايت بغض خود را نسبت به آنها بيان فرمود و گفت: «قسم به خدا دوست داشتم همه آنهايي كه با معاويه به جنگ ما آمده اند به صورت يكي از مخلوقات در مي آمدند و من آن را قطعه قطعه مي كردم و سرش را مي بريدم. والله خون هاي همه آنها از خون گنجشك حلال تر است». از او پرسيد: «آيا خون گنجشك حرام است؟»
مرد عرب گفت: «نه بلكه حلال است».
فرمود: «خون اينها هم همينطور است».
آنگاه بيان داشت: «ديدي چگونه برايت قضيه را روشن كردم؟»
گفت : «بلي، برايم قضيه را باز كردي».
اما همه عوام مثل اين مرد عرب نبودند كه وقتي شبهه اي برايشان رخ داد بيايند منصفانه به دنبال پاسخش بگردند و هميشه نيز شخصيت هايي مثل عمار در دسترس نبود تا با زبان خودشان به آنها پاسخ دهد.
انسان هاي خودمحور و كوته نظر، آن چه با چشم سر مي بينند، در باورشان مي نشيند و مطابق فهم ناقص خويش عمل مي كنند، حتي با اصرار مي كوشند نظر جاهلانه خود را بر ديگران تحميل كنند؛ اين دسته خيلي خطرناكند. آنها تحجر را با تعصب مي آميزند و بر جهالت خويش پامي فشارند. افرادي چون معاويه و عمروبن عاص و اشعث بن قيس بيش از همه مديون خدمات اين گروه خشك و بسته و لجوج بودند.
وقتي معاويه در ساعت هاي پاياني جنگ صفين قرآن ها را بر نيزه كرد و فريبكارانه حكميت قرآن را پيش نهاد، خيل كثيري از ياران حضرت بدون اينكه از خود بپرسند چرا معاويه تا اين ساعت حكميت قرآن را نپذيرفت؟ و چرا آنگاه كه مولا او را به پذيرش حكم قرآن دعوت كرد از پذيرش آن سرباز زد؟؛ اين ياران خشك مغز بي درنگ از ادامه جنگ بازايستادند. هر قدر حضرت فرمود معاويه، عمروعاص، وليدبن عقبه ، حبيب بن مسلمه، ضحاك بن قيس و ابن أبي سرح و... نه حامي دين هستند و نه قرآن، به سخنان حضرت گوش ندادند. مولا مي فرمود:
من بيش از شما آنها را مي شناسم؛ در كودكي آنها را ديدم و در بزرگسالي با آنها بوده ام؛ آنها آن روز شرورترين كودكان و بعدها بدترين مردم بوده اند... اساساً من اولين كسي بود ه ام كه آنها را به كتاب خدا دعوت كرده ام... اصلاً فلسفه قيامم اين است كه آنها را به پذيرش حكم قرآن وادار كنم... آنها الان مي خواهند شما را فريب بدهند و قصد عمل به قرآن را ندارند.
با اين حال بيست هزار نفر دست از جنگ كشيدند و علي را بين سه راه مخير كردند و گفتند: «دعوت به قرآن معاويه را بپذير و گرنه يا دست بسته تو را تحويل معاويه مي دهيم و يا با تو همان معامله اي را مي كنيم كه با عثمان كرده ايم (يعني تو را به قتل مي رسانيم)».
حضرت به ناچار مالك اشتر را از ميدان نبرد فراخواند و جنگ را متوقف كرد؛ ولي كار تنها به پذيرش حكميت و تعطيل جنگ خاتمه نيافت. مولا بنا داشت در مقابل نماينده مكار شام، فرد معتمد و زيركي چون ابن عباس يا مالك اشتر را براي قضاوت در مورد حقانيتش به مذاكرات حكميت بفرستد؛ ولي يمني ها با سرسختي جاهلانه مخالفت كردند و گفتند: «عمرو عاص و ابن عباس هر دو از اعراب شمالي و قريشي هستند؛ حتماً بايد يكي از حكمين يمني (يعني از اعراب جنوب) باشد؛ غير از ابوموسي اشعري احدي را نمي پذيريم».
در حالي كه ابوموسي اشعري از مقدس مآبان كج انديشي بود كه همواره در مسير اصلاحات علوي چالش ايجاد مي كرد و از جنگ جمل و صفين كناره گرفت؛ نه ازسياست و فطانت چيزي مي فهميد و نه وزني در وفا داشت؛ لذا مذاكره او با فرد خدعه گر و سيّاسي چون عمروعاص نتيجه اي جز شكست سياسي مردم عراق در پي نداشت. كمااينكه همين اتفاق افتاد و او در خلال مذاكرات، مولا را از حكومت عزل و معاويه را به خلافت برگزيد.
عناصر منافقي چون معاويه از بيرون و اشعث بن قيس از درون سپاه حضرت، طيف عوام را به تحميل آتش بس بر مولا واداشتند و حضرت سند تحكيم را امضاء كرد و قرار بر اين شد طرفين نماينده اي بفرستند تا در دومه الجندل با هم مذاكره كنند و مشخص كنند در اين جنگ حق با كيست و چه كسي بايد خليفه مسلمانان باشد.
نكته بسيار عبرت انگيز و تعجب آور اين است كه همين عناصر پس از اين ماجرا در همان ميدان جنگ آيه «ن الحكم لا لله» را بر سر زبان مردم انداختند و به آنها گفتند طبق نظر قرآن، جز خدا كسي نبايد حكم كند. از اين رو هنگام قرائت سند تحكيم، از اطراف سپاه حضرت فرياد «لا حكم لا لله» برخاست. مفهوم اين شعار اين بود كه صدور حكم تنها از آن خداست و انتخاب حكم و امضاي سند تحكيم امري نامشروع است. اندكي بعد نيز به حضرت گفتند ما از اينكه به حكميت رضايت داديم توبه كرديم، شما هم بايد توبه كرده و سند تحكيم را نقض كني، و گرنه از شما برائت مي جوييم. به دنبال آن دوازده هزار تن از قاريان و غير قاريان با همين بهانه را ه خود را از حضرت جدا كردند.
آنها به شتاب تصميم مي گرفتند؛ از اين رو زود هم از نظر خود برمي گشتند. به جاي ريشه يابي اشتباهات فاحش خويش و از ميان بردن آنها، بي درنگ با غسل توبه از كرده خود تبري مي جستند و به نهي ديگران مي پرداختند. پيش از آنكه خود را اصلاح كنند در انديشه اصلاح سايرين بودند.
به هرحال پيدايش اين طيف سطحي نگر و هرهري مسلك كه از معارف اسلام بهره اي نداشتند و خوارج بخشي از آنها به حساب مي آمد، براي حكومت اميرمؤمنان مشكل بزرگي را پديدآورد و روند اصلاحات بنيادين حضرت را در سرنوشت سازترين لحظه هاي تاريخ به مخاطره افكند و با چالش هاي جدي روبرو ساخت.
تحجرزدايي مولا
اميرمؤمنان(ع) از نخستين روزهاي خلافت به اين مشكل واقف بود و مي دانست قصور فهم مردم در درك مقتضيات زمان و مسائل اسلام بعدها منشأ اختلاف خواهد بود.
حضرت مي دانست اگر باب اجتهاد را به روي خويش ببندد، متحجران دست او را در تطبيق اصول اسلام بر شرايط متغير زمانه مي بندند و سيره خلفاي پيشين را همواره به رخ ايشان مي كشند. از اين رو در خطبه اي كه در بدو پذيرش خلافت ايراد كرد، فرمود: «واعلمو أنّي ن أجبتكم ركبت بكم ما أعلم ؛ و بدانيد كه اگر من درخواست شما را پذيرفتم با شما چنان كار مي كنم كه خود مي دانم».
1. شناساندن حق و باطل
اميرالمومنين(ع) براي بالا بردن سطح آگاهي و شناخت جامعه دو راه را پيش نهاد؛ يكي شناخت حق و باطل و ديگري شناسايي اهل آنها.
حارث بن حوط در جريان جنگ جمل به سختي با ترديد دست به گريبان بود. سوابق طلحه و زبير و ...، همچون سدي راه فهم اورا بسته بود؛ به طوري كه نمي توانست انحراف آنها را در جنگ جمل بپذيرد. حضرت براي روشنابخشي به او كلامي گفت كه جرداق آن را در مرزهاي وحي ارزيابي كرد؛
يا حارث! نّك نظرت تحتك و لم تنظر فوقك فح رت! نّك لم تعرف الحقّ فتعرف من أتاه، و لم تعرف الباطل فتعرف من أتاه ؛ حارث! تو كوتاه بينانه نگريستي نه عميق و زيركانه، و سرگردان ماندي. تو حق را نشناخته اي تا بداني اهل حق چه كسانند و نه باطل را تا بداني پيروان آن چه مردمانند.
حضرت تنها شناخت حق را براي هدايت همه مردم، مخصوصاً قشر تحجرگرا و ضعيف الفكر كافي نمي دانست؛ چرا كه بسياري از مردم در حوادث پيچيده و فتنه هاي درهم تنيده قادر به تفكيك حق از باطل نيستند؛ از اين گذشته در صورت قدرت تفكيك و توان تحليل، به دليل عدم دسترسي به اطلاعات و يا عدم فرصت كافي براي آگاهي از جزئيات حوادث، نمي توانند تحليل درستي ارائه نمايند.
بنابراين اگر حق را بشناسند ولي از مصاديق حق و باطل بي خبر باشند، در كشاكش درگيري ها و برخورد جناح ها نمي توانند
حساب شده موضع گيرند. از اين رو كسي كه تنها حق را مي شناسد ولي نمي داند چه كسي در روزگارش در صراط مستقيم حركت مي كند و قابل اعتماد است، گاه بازيچه دشمن است و گاه از فعاليت سازنده اجتماعي باز ايستاده، به عنصري بي اثر مبدل مي شود و به حزب قاعدين مي پيوندد. لذا حضرت شناسايي اهل حق و اهل باطل را به مثابه يك وظيفه خطير اجتماعي پيش كشيده و مي فرمودند: «و اعلموا أنّكم لن تعرفوا الرشد حتّي تعرفوا الّذي تركه ؛ و بدانيد كه تا واگذارنده رستگاري را نشناسيد، رستگاري را نخواهيد شناخت».
شهيد مطهري در اين مورد مي نويسد:
شناخت اصول و كليات به تنهايي فائده ندارد، تا تطبيق به مصداق و جزئي نشود؛ زيرا ممكن است با اشتباه درباره افراد و اشخاص و با نشناختن مورد، با نام حق و نام اسلام و تحت شعارهاي اسلامي، بر ضد اسلام و حقيقت و به نفع باطل عمل كنيد.
بنابراين يكي از راهكارهايي كه حضرت براي روشنگري و هدايت فكري مردم ارائه مي كرد، شناخت حق و باطل و چهره هاي حق مدار يا منحرف بوده است.
2. افشاگري سنجيده
يكي از شيوه هاي حضرت براي بيداري افكار عمومي، افشاي توطئه ها و مقاصد شوم فتنه گران جامعه بود كه در لابلاي بيانات خود از نيات پنهان آنان پرده برمي داشت؛ معاويه سخت مواظب بود نقش پشت پرده اش در قتل عثمان فاش نشود، تا به بهانه خونخواهي عثمان، افكار عمومي را عليه اميرمؤمنان(ع) بسيج كند؛ ولي حضرت از نقش پنهان او در قتل عثمان و تعلل ورزيدنش در ياري خليفه مقتول پرده برداشت؛ به طوري كه حناي معاويه نزد عراقيان رنگ باخت و حتي فردي مثل شبث بن ربعي كه چندان تعهدي به مولا نداشت، اين قضيه برايش مسلم گشت؛ از اين رو در ملاقات با معاويه گفت: «قد علمنا أنك قد أبطأت عنه بالنصر و احببت له القتل بهذه المنزله التي تطلب ؛ ما مي دانيم تو در ياري عثمان كوتاهي كردي و مي خواستي او به قتل برسد و تو به مقام دلخواهت برسي».
حدود سي هزار تن از قاريان شام و عراق در گوشه اي از صفين چادر زدند و تا سه ماه بين معاويه و مولا رفت وآمد مي كردند، هر بار با كوله باري از تهمت و مغالطه از نزد معاويه پيش حضرت مي آمدند؛ ولي آن بزرگوار با بيانات روشنگرانه شبهات آنها را مي زدود و از سردرگمي رهاشان مي كرد، با استدلال هاي منطقي و با تكيه بر بيعت مهاجران و انصار، مي كوشيد حقانيت خود را برايشان ثابت كند.
اطلاع رساني صحيح و به موقع ابزار ديگر روشنگري مولا به شمار مي آمد. حضرت از اين طريق قبل از آنكه عناصر شياد، ذهن هاي خالي و بسته مردم را پركنند، به آنان خوراك سالم مي داد.
يكي از ويژگي هاي تحجرگرايان اين است كه اخبار كذب و شايعه به سرعت در ميان آنها به باور مي رسد؛ هر كس زودتر از رقبا اطلاعات حوادث و جريان هاي اجتماعي را به آنها برساند، به همان شكل در ذهنشان جاي مي گيرد و بيرون آوردن آن و تغيير دادنش بسيار دشوار است. دليلش هم اين است كه غالباً متحجران به دليل ناتواني در تجزيه و تحليل، از بررسي صحت و سقم اخبار موجود پيرامون شان عاجزند؛ لذا هر كس سريعتر به آنها اطلاعات مورد نظر خويش را برساند، بر افكار آنها سلطه خواهد يافت.
از اين رو علي(ع) پس از وقوع فتنه جمل، بي درنگ اطلاعات دقيق جنگ و چگونگي تحقق آن را طي نامه هايي براي مردم كوفه و مدينه نوشت. براي نمونه بخشي از نامه آن بزرگوار به مردم كوفه چنين است:
بسم الله الرحمن الرحيم. م ن عليّ أميرالمومنين لي أهل الكوفه... فأعذرت بالدعاء و أقمت الحجه و... استتبتهم عن نكثهم بيعتي و عهدالله لي عليهم فأبوا لا قتالي و قتال من معي و التمادي في الغي فناهضتهم بالجهاد، فقتل من قتل منهم و ولي من ولي الي مصرهم فسالوني ما دعوتهم اليه من كف القتال فقبلت منهم و عمدت السيوف عنهم و أخذت بالعفو ؛ به نام خداي بخشنده و مهربان. از علي اميرمؤمنان به مردم كوفه... اصحاب جمل را دعوت به ]حق[ كردم؛ برايشان دليل اقامه كردم، به طوري كه جاي عذري باقي نماند... از آنها خواستم از شكستن پيماني كه با من بسته بودند و عهد الهي اي كه بر گردنشان بوده، توبه كنند؛ ولي آنها جز جنگ با من و همراهانم چيزي را نپذيرفتند و در گمراهي خويش لجاجت كردند. ازاين رو به جهاد با آنها برخاستم. برخي از آنها به قتل رسيده، برخي ديگر پا به فرار گذاشته و به شهرهايشان رفتند و از من آنچه را كه پيشتر آنها را به آن دعوت كرده بودم، درخواست كردند؛ تقاضا كردند از جنگ خودداري كنم و من نيز تقاضايشان را پذيرفتم و شمشيرها را غلاف كردم و آنها را عفو كردم... .
حضرت نظير اين نامه را براي مردم مدينه، يعني مهاجران و انصار ساكن در مركز جهان اسلام نيز نوشت؛ تا از اين طريق وسوسه را خنثي كند و از توطئه كساني كه در صدد برپايي فتنه ديگري به خون خواهي طلحه و زبير و مردم بصره بودند، جلوگيرد.
فعاليت هاي افشاگرانه و زيركانه اميرمؤمنان(ع) براي روشن كردن اذهان عمومي به مراتب بيش از نمونه هاي پيش گفته است؛ ولي از آنجا كه طرح همه آنها در مجال ما نيست، از بسط اين قسمت انصراف
مي دهيم. ولي شايد براي كسي اين پرسش پيش آيد كه اگر مولا با اطلاع رساني به موقع و رهنمودهاي هدايتگر خويش
مي كوشيد اذهان عمومي را روشني بخشد، چرا به نتيجه مطلوب خود نرسيد و حوادث بر مراد معاويه رقم خورد؟
در پاسخ بايد گفت در مقابل تلاش حضرت براي شفاف سازي مسائل، عده زيادي از اموي ها و شخصيت هاي فرصت طلب و خواص منحرف، با ايجاد شك و شبهه و شكل دادن توطئه هاي پياپي، بار ديگر فضاي جامعه را تيره مي كردند.
منافقاني چون ابوموسي اشعري و اشعث بن قيس همواره سياست هاي اصولي مولا را به چالش مي كشيدند. معاويه و عمروعاص نيز از بيرون قلمرو حاكميت حضرت، به طور مستمر در حال طراحي فتنه هاي جديد و توطئه و شايعه پراكني بودند. بنابراين سلطه تبليغي دشمنان مولا و حجم وسيع توطئه ها از يك سو، و گسترش و عمق تحجرگرايي از سوي ديگر موجب پيروزي دشمن گرديد.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14