(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 23  خرداد 1389- شماره 19668

درد دل هاي شهيد موسي اسكندري با دخترش
نامه اي براي امروز
اينك شوكران 3
صبر شهلا و عشق ايوب
براي همكاري كه نامه هايش بوي بهشت مي داد
فراق راوي
با ستاره ها



درد دل هاي شهيد موسي اسكندري با دخترش
نامه اي براي امروز

فاطمه زورمند
بسم الله الرحمن الرحيم
السلام عليك يا اباعبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله جميعاً مابقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منّي لزيارتكم السلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين
السلام عليكم ايها الشهداء جميعاً و رحمه الله و بركاته.
اما بعد، سلام بر دختر كوچكم، مهديه جان.
ان شاء الله وقتي اين سطور را بخواني كه اسلام با عزت و سربلندي بر تمام كفر جهاني سيطره يافته؛ كربلا و قدس آزاده شده باشد و مسلمين از زير يوغ اين ابرقدرتان و نوكران دست نشانده شان در منطقه آزاد و رها شده باشند.
دخترم! چند روز پيش كه از مادرت خداحافظي كردم و به طرف جبهه مي آمدم، در ميان راه به ياد تو بودم. موقع آمدنم تو هنوز در خواب بودي. آمدم بالاي سرت و تو را بوسيدم و بوئيدم نگاه به چهره ي معصومت كه همچون ملكي آرام خوابيده بودي. خداحافظي كردم و از تو جدا شدم.
در اين چند سال، بارها از مادرت و پدربزرگ و بي بي خداحافظي كردم به اميد اينكه ديگر برنگردم؛ ولي مقدرات الهي بر اين تقدير بود كه بنده، اين خاطي سيه روز، دست از پا درازتر به خانه برگردم. در هر حال،
نمي دانم اين نامه را كه براي تو مي نويسم، خداوند چه نقشه اي براي من كشيده است! شايد خودم باشم و اين نامه را براي تو بخوانم و براي تو از نزديك اين قصه را كه مي خواهم برايت بگويم بازگويم. شايد هم اگر خدا عنايت كند، به خيل شهدا بپيوندم. در هر حال، ما راضي به رضاي او هستيم، هر آنچه كه دوست بخواهد، عشق است و اين رمز پيروزي و سعادت در دنيا و آخرت است.
دخترم! مي داني كه نامت را چگونه انتخاب كرديم؟ با مادرت كه گفت و گو مي نمودم قبل از تولدت بنايمان اين بود كه اگر نوزاد و هديه خداوند به ما پسر بود، اسمش را مهدي بگذاريم و اگر دختر بود، مهديه، كه الحمدلله و المنه، خداوند شما را برايمان هديه آورد و ما تشكر كرديم و شكر خدا او را نموديم كه خداوند اين هديه را به ما عطا كرد. ان شاء الله كه توانسته باشيم؛ و مادرت توانسته باشد
(و خودت هم) در حفظ و حراست و تزكيه و طهارت مستمر اين اهدايي خداوند موفق و مؤيد باشد.
دخترم! در هر حال، برايت نگفتم؛ به اين خاطر اسمت ]را[ مهديه گذاشتم كه ياد و خاطري از عموي شهيدت، مهدي عزيزمان كه 2 سال پيش از تولدت شهيد شده بود در كانون خانواده گرم و زنده و به ياد ماندني باشد.
نمي داني كه چه عمويي بود، يك درّ گرانبهايي بود كه براي خاطر اسلام به دست اين از خدا بي خبران به شهادت رسيد.
دخترم! عمويت به دنبال شهادت دوست بسيار عزيزش «محسن» (1) كه- با هم درس
مي خواندند و كار مي كردند و- در عمليات فتح المبين شهيد شده بود، به شهادت رسيد و پس از چهل روز يكي از بهترين دوستان عمويت «محمدعلي» (2) هم شهيد شد. پس از آن هم دوست روحاني ديگرش
«لنگ باف» (3) به شهادت رسيد.
دخترم! پس از آن خيلي از دوستان و رفيقان عمويت به دنبال او رفتند. يك شب مادرت به خواب ديده بود كه مهدي و محسن دم در يك باغي ايستاده اند و يكي يكي شهدا را وارد
مي كنند و يكي از آنان لنگ باف ]بود[ كه در عمليات والفجر مقدماتي شهيد شد.
دخترم! پس از آن، خزايي (4) دوست جون جوني مهدي به شهادت رسيد. بچه هاي خوب ديگه اي مثل: «بايماني» (5)، «حبيب» (6)«پيماني» (7)،
«بزرگ زاده» (8) و خيلي هاي ديگر به شهادت رسيدند. الان هم كه اين نامه را دارم
مي نويسم، چند تا از دوستان ديگرش كه با هم عكس هم گرفته بودند، مثل«برندكام» (9)، »خليل علاف« (10) و دايي خودت، احمد رستگار (11) مظلوم، پركار، ساكت، پر تلاش و خموش به شهادت رسيدند.
دخترم! رفتن بچه ها خيلي سخته و ماندن بدون آنان سخت تر و ناگوارتر. آخه آدم به چه چيزي به دنيا دلخوش باشه! موقعي كه مي بيند بچه ها مثل كساني كه چند سال باش بودن يكي يكي مي رن، چطور آدم راضي مي شه بمونه.
در هر حال، برات مي خوام صحبت كنم كه چرا اينها را شهيد كردن.
چرا اينها را كشتند؟ چرا اينها را قطعه قطعه كردند؟
مي دوني دايي يت مثل حسين (عليه السلام) سر نداشت. او را طوري زدند كه سرش رفته بود و صورتش مشخص نبود. مادرت براي آخرين بار موقعي كه دايي يت را در قبر گذاشتن رفت و تن بي سر برادرش را ديد؛ گريه مي كرد و مي گفت: چرا نبايد من براي آخرين بار صورت نازش را ببينم. اما براي اسلام صبر و استقامت نمود. همان شب يا شبي ديگر برادرش را به خواب مي بينه كه مي گه: من جام خيلي خوبه، اگه مي دونستي، هيچ ناراحت نمي شدي.
دخترم! بچه هاي زيادي را از ما كشتند دوستاي زيادي را از بابات از بين بردند. بابات آنها را بدرقه كرده بود. با آنها روبوسي كرده بود. رفتند و برنگشتند. پيش خدا رفتند؛ براي اسلام و براي قرآن.
دخترم! نمي داني چه غوغايي است. الان، همين الان كه دارم توي سنگر برات اين نامه را مي نويسم، و تو شايد الان تو گهواره، توي رختخواب كوچكت خوابيده باشي، صداي توپخانه آن لعنتي ها مي آيد. صداي گلوله هايي كه منفجر مي شوند. نمي داني كه اينجا چه خبر است! ان شاء الله فيلم هايي را كه دايي قهرمانت در اوج معركه گرفته بود، خواهي ديد. مي بيني كه بچه ها چه حماسه هايي را مي آفريدند.
دخترم! تو بايد افتخار كني كه عمويت و دايي يت شهيد شدند براي اسلام، اگر قسمت شد و من هم شهيد شدم، يعني بابات هم شهيد شد بايد همه جا با افتخار بگي من دختر شهيدم من رسالت خون شهيد را بر دوش دارم.
دخترم اگه من شهيد شدم وظيفه و مسئوليت تو خيلي سنگين تر مي شه گو اينكه همين الان سنگين بايد باشه. در هر حال، تو بايد مثل حضرت زينب (عليها السلام) آن چنان آمادگي بايد داشته باشي كه در اوج فشار و سختي ها فرياد بزني؛ سخنراني كني؛ كلاس قرآن بگذاري. براي زنده نگه داشتن ياد شهدا و مطرح شدن اسلام و قرآن در جامعه و پياده كردن ارزش هاي اسلامي تو خيلي كارهاي ديگري بايد انجام بدهي.
دخترم! عزيز كوچكم! من به مادرت گفته ام و چندين بار
گفته ام كه سعي كند، حتي المقدور روزي يك جزء قرآن را برايت نوار بگذارد تا الان كه
نمي تواني و كوچكي كه بخواني، گوش هاي تو با صداي قرآن آشنا بشه، اخت بگيره، تا تو همين طور كه بزرگ مي شي، گوشت و پوست تو رگ و خون تو با- قرآن و صداي دلنشين قرآن عجين بشه تا تمام وجودت با قرآن آشنا بشه. بدنت و جسم مطهرت كه بزرگ مي شه، هر روز با قرآن رشد پيدا كنه.
دخترم! به مادر گفتم كه بايد مهديه حافظ قرآن بشه تا فرداي قيامت شفيع باباش بشه؛ آخه بابات خيلي گناهكاره بابايت به خداوند خيلي بدهكاره اگه تو و مادرت، بابابزرگ و بي بي خوبت شفيع بابايت نشيد، معلوم نيست كه فرداي قيامت چه بلايي به سرش مي ياد.
دخترم! خيلي حرف دارم؛ ولي خسته ام و نمي توانم زياد بنويسم. فقط اين را بگم كه خون اين بچه ها، خون عمو و دايي يت و بابات- اگه خدا بخواهد- براي قرآن و زنده شدن قرآن روي زمين ريخت.
دخترم! تو (بايد) قرآن را حافظ بشي تا قرآن را در جامعه مطرح كني. به دخترهاي مردم ياد بدهي تا اونها هم اين طور بشوند. تا بچه هاي مسلمان و مومن را براي اسلام پرورش و تربيت كنند.
دخترم! نمي دانم از كجا شروع كنم؟ برايت بگم كه چه بلايي بر سر ما آوردن؛ چقدر ما را اذيت كردند؛ ما را تحت فشار قرار دادند؛ فقط به خاطر اينكه مي گفتيم: بايد قرآن توي جامعه زنده بشه؛ و مطرح بشه و پياده بشه. ان شاء الله اگر فرصتي باقي موند، يك شب ديگر برايت مي گم كه چقدر از بزرگامون را كشتند؛ چقدر از ماها را محبوس كردند؛ به زنجير كشيدند؛ لاي ديوار گذاشتند؛ سوزاندند؛ در به در كردند؛ تبعيد كردند؛ آواره بيابان ها كردند؛ تنها به جرم حقگويي و اسلامخواهي و وامدار علي بودن.
دخترم! تو بايد قرآن را بشناسي؛ پيامبرها را بشناسي؛ علي مظلوم را بشناسي؛ حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) را بشناسي؛ بايد امامان مظلوم را بشناسي؛ علماي بزرگ ما را همچون علامه حلي و مقدس اردبيلي و مجلسي و خميني را بشناسي؛ تو بايد آقاي بهشتي و مطهري و دستغيب را بشناسي؛ تو بايد شهدا را بشناسي؛ تا بتواني رسالت بزرگت را انجام بدهي؛ تا بتواني- بابات را و- روح بابات را خوشحال كني تا بابات ازت راضي بشه.
دخترم! خداحافظ تا فرصت بعدي.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
اين نامه تنها شمه اي از شخصيت برجسته شهيد موسي اسكندري است چرا كه زندگاني او سراسر حماسه و معرفت است كه فرازهايي از آن را در اين مجال مرور مي كنيم.
سردار شهيد موسي اسكندري متولد سال 1337 در اهواز، سرداري كه در اوج جواني پير و مرشد بسياري از جوانان شهر بود.هنوز چند بهار از عمرش نمي گذشت كه همراه مادربزرگ خود به زيارت مريد اهل البيت (ع) علي بن مهزيار اهوازي مي رود و نهال دين در جسم و جانش كشت مي شود.
در ادامه در فضاي مسجد به عنوان مربي و معلم قرآن خود را وقف فعاليت هاي ديني و مذهبي كرد و مسجد حجازي اهواز را سنگري براي تبليغ و تجمع فرزندان امام خميني قرار داد. در آن سالهاي خفقان ستم شاهي با تشكيل جلسات قرآن و ترويج كتابخواني و تقويت كتابخانه مسجد و اجراي نمايش هاي ساده اما پربار، آگاهي، علم و معرفت و نيز كينه ي رژيم طاغوت پهلوي را در دل نسلهاي آينده كاشت.
نشر معارف ديني، تلاش جهت فعاليت منسجم و هماهنگ مساجد و نوشتن مقالات پرشور مذهبي او زبانزد خاص و عام بود.
پخش اعلاميه ها و پيام هاي امام خميني در سطح منطقه و مساجد، شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ضد رژيم پهلوي و آگاهي بخشي وي در ميان ارتشيان (در هنگام حضور در خدمت سربازي) و اجراي فرمان امام مبني بر فرار از سربازخانه ها و پادگان هاي ارتش و ادامه حضور در ميان تظاهرات هاي مردمي ضد رژيم فاسد پهلوي از ديگر فعاليت هاي او بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني و حمايت مردم خداجو و ولايت مدار، سردار شهيد با توجه به اعتقاد عميق به مساجد و نيز روحيه قوي و قوه ابتكار او، طرح شوراي هماهنگي مساجد را در اهواز مطرح و آن را با كمك ساير دوستان مسجدي تاسيس كرد و فعاليت هاي موثري را در جهت تقويت پايگاه هاي اسلام (مساجد) در اهواز و شهرهاي استان خوزستان آغاز نمود.
موسي كه خود دانشجوي رشته الهيات دانشگاه شهيد چمران اهواز و فردوسي مشهد بود به دليل آغاز جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران اسلامي و حضور در ميادين نبرد، فرصت تكميل سالهاي دانشجويي اش پديد نيامد و مرخصي هاي تحصيلي اش از دانشگاه تا زمان شهادت گواه اين امر است. از اولين ساعات تهاجم لشكرهاي ارتش عراق به ايران (در جنوب و غرب) شهريور 1359 تا آخرين لحظه هاي حضور، دي 1365 در برابر متجاوزان به مقاومت جانانه پرداخت و در اين مسير مسئوليت هايي بر عهده داشت مانند: مسئول منطقه 15 بسيج اهواز، مسئول تبليغات بسيج اهواز، مسئول آموزش سپاه منطقه 8 خوزستان و لرستان، مسئول فرهنگي بنياد شهيد خوزستان، مسئول آموزش تيپ امام حسن (ع) و رئيس ستاد لشكر 7 ولي عصر (عج(خوزستان.
اعتقاد عميق به سنگر مسجد و تربيت نسل هاي آينده داشت، طرح لشكر قدس نوجوانان را در اهواز مطرح و با همكاري برخي برادران دلسوز به صورت مردمي و خودجوش آن را اجرا كرد
به گونه اي كه برخي از شهداي سالهاي اخير جنگ تحميلي، از همين سازمان لشكر قدس برخاسته بودند و برخي ديگر كه هنوز در قيد حياتند متاثر از حضور در آن برنامه هاي ديني
تربيتي اند.
اعتقاد شهيد اين بود كه اين سازمان مردمي مي بايست به صورت رسمي در سراسر كشور ايجاد شود تا انقلاب اسلامي بيمه گردد.علاوه بر موارد فوق، ايشان مطالعات بسياري در زمينه هاي علمي، ديني، اخلاقي، فلسفي، عرفاني، قرآن و حديث و تاريخي خصوصا تاريخ اسلام داشتند. كتابخانه شخصي اش، خلاصه برداري هاي كتابهاي مورد مطالعه اش و يادداشت هاي متنوعش كه به يادگار مانده است خود گواه تلاش هميشگي اش بر آموختن و تعلّم مي باشد.
از طرفي ديگر از باب اداي زكات عملش، همواره به نشر معارف مي پرداخت،
سخنراني هاي ايشان را محتواي ديني و فلسفي و ... عجين بوده و استدلال او به آيات قرآن كريم و روايات معصومين (ع) و تاريخ اسلام و ... شاهد صادقي بر اين امر است.
دقت ايشان در فرمايشات رهبر و ولي فقيه و خلاصه برداري هاي سخنان ايشان و نيز توجه به آخرين اخبار و رويدادهاي كشور، منطقه و جهان در نوشته ها و سخنراني ها از ديگر خصوصيات بارز وي بود.
خصوصيات فردي، آداب و اخلاق او خود معلّم بود و هست.
مردي كه در عين فرماندهي، از شهرت فراري بود. در عين قاطعيت، مهربان بود. سادگي ظاهر و تواضعش، دنيايي تعليم بود. آنجا كه ظرف هاي غذاي يارانش را مخفيانه مي برد و
مي شست. او نفس خويش را كشته بود، در آخرين وداع با خانواده، هنگام رفتن به طور
بي سابقه اي درب منزل را محكم مي بندد و مي رود تا تعلق خود را به خانواده بريده، به خدا بپيوندد، تعلق حبّ خانواده كه خود در نامه اي
مي گويد: من خانواده ام را دوست دارم، علاقه دارم، چظور مي شود كسي به زن و بچه اش علاقه نداشته باشد؟ اما تا كجا؟ تا وقتي كه محبت بالاتري مطرح نباشد. آري من خدا را هم دوست دارم، من به ائمه هم محبت و عشق و علاقه دارم و مطيع آنها هستم حاضرم براي رضاي آنها ساليان سال آواره كوه ها، بيابان ها، دره ها و درياها شوم (12)
رزمنده اي با عظمت روح كه پيام بازگشت خود به همراه شهيد هرمزي را براي ساليان بعد به بردار شهيد هرمزي مي دهد.
او كه داغ هجران برادر شهيدش مهدي اسكندري و ساير دوستان و شاگردان شهيدش را در دل داشت. او كه سينه اش زخمي تيرهاي كنايه و طعنه بود. او كه شيفته شهادت بود اين بار يعني در زمستان 1365 (پس از بارها حضور در جبهه ها و
عمليات ها) به وصال نزديك
مي شود و در عمليات كربلاي چهار در خط اول و مقدم جبهه در همان جايي كه نيروهاي لشكر
7 ولي عصر (عج) حضور دارند رئيس ستاد لشكر نيز يعني سردار موسي اسكندري حاضر است و در همين عمليات (كه در برابر منطقه جزيره مينو آبادان شكل گرفت) حضورش ابدي مي شود به ابديت تاريخ تا در قيام قيامت، گواه و حجتي باشد براي همگان. و خداوند 2 خواسته او را اجابت
مي كند ]شهادت + سالها آوارگي در بيابان ها[ به اين ترتيب در سال 1337 تولد و در سال 1365 شهادت برايش رقم
مي خورد و تقدير بعدي مفقود شدن است، 10 سال تمام كسي از سردار خبري ندارد و چون احتمال اسارتش به دست
عراقي هاي بعثي كافر داده
مي شد براي حفظ جان ايشان، مراسمي و يادكردي برپا نشد پوستري چاپ نشد، حرفي زده نشد .. 10 سال انتظار بازگشت سردار از اسارت ... .
اما در بهمن 1375 بود كه خبر رسيد سردار بازگشت ...
بازگشت با پيكري سوخته شده در راه خدا، پيكري قطعه قطعه شده در راه حفظ دين خدا و انقلاب اسلامي به رهبري
ولايت فقيه.
بازگشت به همراه تعدادي ديگر از شهداء مفقود؛ بازگشت تا طلوعي دوباره داشته باشد، طلوعي و حضوري از جنس ديگر. آشنايان، دوستان و مريدانش به هر صورت كه توانستند خود را براي مراسم تشييع و بزرگداشت رساندند (آنها كه نتوانستند از جاده دل به همراهي توفيق پيدا كردند) مراسم تشييعي كه شهدا نيز در آن حاضر بودند. (13) آري پيكر مطهر سردار در تاريخ
16/11/75 پس از سالها مجاهدت، در كنار برادر شهيدش مهدي اسكندري و ساير دوستان، همرزمان و شاگردان شهيدش در بهشت شهداء اهواز به خاك سپرده شد.
و اكنون نيز مشتاقانش عاشقانه به زيارت مزارش مي روند و خدا را به او قسم مي دهند و خدا، خواسته آنان را از بركت خون مظلومانش، اجابت
مي فرمايد. آنچه در ادامه
مي خوانيد خاطراتي از سردار پاسدار شهيد موسي اسكندري است.
شخصيت الهي آقا موسي
حضرت آيت الله موسوي جزايري نماينده ولي فقيه در استان خوزستان و امام جمعه محترم اهواز درباره ايشان
مي فرمايد:هر كس لحظاتي را با آقا موسي طي مي كرد، ممكن نبود كه تحت تاثير شخصيت تقوايي آقا موسي و روح تقواي الهي ايشان قرار نگيرد و اگر قرار نمي گرفت، ديگر حجت بر او تمام بود. آقا موسي در مسائل معنوي به كم قانع نبود. «طوبي له».
جذبه ايمان!
علي محمد صباغيان در رابطه با ويژگي هاي شخصيتي شهيد اسكندري مي گويد:گاهي از در مسجد تا منزلش با او قدم
مي زديم. در مسير، آدمهايي بودند كه نبش كوچه ها
مي ايستادند. باور كنيد، زماني كه با آقا موسي بوديم، يا وقتي كه از آنجا مي گذشت، اين افراد خودشان را از آقا موسي پنهان
مي كردند. من يك لحظه فكر
مي كردم، چرا از آقا موسي
مي ترسند؟ آقا موسي كه كاري به آنها نداشت؟ بعد احساس كردم، آنها از وجود آقا موسي شرم و حياء داشتند، خودشان را پنهان مي كردند. اصلا به خودم
مي گفتم: الله اكبر! چي در وجود اين بشر است؟ ... آري، اگر كسي با خدا مرتبط باشد، خداوند محبت آن شخص را در دل تمام دوستان و دشمنان او قرار مي دهد. اين ويژگي را در وجود نماز شب خوان ها ديده ام و شهيد موسي اسكندري از همين افراد بود.
مثل آقا موسي
حاج حميد اسكندري از همرزمان شهيد از انس او با قرآن اينچنين ياد مي كند:يكي از پرسنل به من گفت: من آقا موسي را نمي شناختم و او را نديده بودم؛ ولي مي دانستم كه رئيس ستاد لشكر 7 ولي عصر (عج) است. شنيده بودم؛ در هر فرصت كمي كه به دست مي آورد، قرآن مي خواند.
يك روز در ايستگاه راه آهن تهران، موقع سوار شدن مشاهده كردم؛ يك نفر با لباس بسيجي گوشه اي نشسته است و قرآن مي خواند. زماني كه بايد سوار قطار
مي شديم من پيش خودم گفتم: اين مثل آقا موسي است، كه از كمترين فرصت استفاده كرده و قرآن مي خواند. اين در دلم بود تا اينكه رفتم سوار قطار شدم. بعد ايشان در همان كوپه اي آمد كه من بودم. نامش را پرسيدم. گفت: من موسي اسكندري هستم.
ناله اي از درون قبر
عبدالحسين اسكندري يكي از جانبازان و ياران سردار اسكندري خدا ترسي موسي را در قالب يك خاطره اينگونه بيان مي كند:يك شب به بهشت شهدا رفتيم و زيارت عاشورا مي خوانديم. صداي
ناله اي دردناك مي آمد. محيط بهشت شهدا تاريك بود. صداي ناله اي در تاريكي بلند بود و گريه مي كرد. آرام آرام به طرف صدا رفتيم، به محل نزديك شديم، صدا از درون يكي از قبرها
مي آمد. نزديك قبر رفيم، ديديم آقا موسي در قبر خوابيده و دارد گريه مي كند. ما ابتدا چيزي نگفتيم؛ ولي بعد همه بچه ها آقا موسي را از قبر بالا آوردند و در آغوش گرفتند و با هم برگشتند.
دعايي كه مستجاب شد
حجت الاسلام و المسلمين محمدرضا اسدي مومني در مورد عشق و اصرار او به شهادت
مي گويد:وقتي عمليات مي شد، آقا موسي يك روحيه ي خاص داشت و گويا دنبال اين بود كه وقتي جنگ تمام مي شود، ايشان زنده نباشد. من يادم است كه مراسم چهارم يا هفتم شهيد مهدي اسكندري بود كه ايشان از صميم قلب دعا كرد كه خدايا! نشود جنگ تمام بشود و ما زنده باشيم. خدا دعايش را مستجاب كرد.
خبري از 10 سال بعد
شهيد سيامك هرمزي نيز از آخرين ديدارش با آقا موسي روايت مي كند:سردار شهيد آقا موسي اسكندري از دوسان نزديك اينجانب بود. پيش از اعزام رزمندگان به منطقه عملياتي كربلاي 4 خدمت ايشان رسيدم و گفتم: آقا موسي! مواظب برادرم سيامك باش. او فرمود: خيالت راحت باشد. من او را همراه خودم مي آورم. عجبا! كه هر دو در اين عمليات مفقود شدند و اينك پس از ده سال، شهيد آقا موسي، برادرم شهيد سيامك هرمزي را نيز با خود به ميهن اسلامي آورد و با يكديگر تشييع شدند.
نسخه شفابخش سردار شهيد
يكي از ياران سردار شهيد موسي اسكندري از نسخه شفابخش او و حل مشكلش ميگويد:سه سال پيش از اينكه پيكر پاك آقا موسي را پس از مدتها بياورند، او را در خواب ديدم. من حاجتي داشتم و نزديك به ده سال بود كه من صاحب فرزند نمي شدم. آقا موسي در خواب به من گفت: راستي آن دعاي شما مستجاب شده يا نه؟ گفتم: نه. ادامه دادم: آقا موسي! چه كنم؟ آقا موسي با اطمينان گفت: شما فقط توسل به حضرت ابوالفضل العباس
(عليه السلام) بكن؛ اگر توسل كني، مشكلت حل مي شود. مدتها گذشت و من هم به نسخه شهيد عمل كردم؛ توسل كرديم و دعا كرديم و دعايمان مستجاب شد و خدا پسري به ما عطا كرد.
محافظ سرسخت بيت المال
همسر شهيد اسكندري با ذكر دو خاطره زيبا از اوج پايبندي و حساسيت او به رعايت حقوق ديگران ياد مي كند: موسي در استفاده از بيت المال خيلي حساس بود. يكبار پسرم مهدي مريض شده بود و به دليل بمباران شهر وسيله اي نبود كه او را به بيمارستان ببريم. ماشيني كه سپاه در اختيار موسي قرار داده بود بيرون خانه پارك شده بود اما موسي اجازه نمي داد مهدي را با آن به بيمارستان ببريم. حال مهدي دائم بدتر مي شد، تا اينكه پدر موسي به او گفت: «معادل كرايه تاكسي براي بيت المال كنار بگذار و مهدي را با ماشين سپاه به بيمارستان ببر.» موسي هم چون چاره اي نبود قبول كرده و اول 80 تومان كنار گذاشت تا مهدي را به بيمارستان ببريم.
سكه را پس بده!
همچنين بار ديگر؛بانك اعلام كرده بود كه به قيمت دولتي سكه بهار آزادي تحويل مي دهد. من هم با اجازه موسي براي گرفتن سكه به بانك رفتم اما ديدم ازدحام مراجعه كنندگان به حدي است كه براي گرفتن سكه ساعتها بايد توي صف بمانم. من چون در بانك آشنا داشتم بدون صف سكه گرفتم و به خانه آمدم. موضوع را كه به موسي گفتم خيلي ناراحت شد و گفت چون حق ديگران را رعايت نكرده اي سكه را پس بده. من هم به اصرار او سكه را پس دادم.
پي نوشت:
1- شهيد محسن غلامي، از شهداي مسجد حجازي اهواز
2- شهيد محمدعلي ملك زاده، از شهداي مسجد حجازي اهواز
3- شهيد عبدالرحمن لنگ باف، از شهداي مسجد حجازي اهواز
4- شهيد احمد خزائي، از شهداي مسجد حجازي اهواز
5- شهيد بايماني (سه برادر از اين خانواده شهيد شدند)، از شهداي مسجد حجازي اهواز
6- شهيد حبيب صيفي كه هنوز مفقود الاثر است، از شهداي مسجد حجازي اهواز
7- شهيد رضا پيماني، از شهداي مسجد حجازي اهواز
8- شهيد بزرگ زاده، از شهداي مسجد حجازي اهواز
9- شيهد محمد برندكام، از شهداي مسجد حجازي اهواز
10- شهيد خليل علاف، از شهداي مسجد حجازي اهواز
11- شهيد احمد رستگار، (فيلمبردار صدا و سيما)، از شهداي مسجد حجازي اهواز
12- و بدين ترتيب 10 سال ]دي ماه 1365(شهادت) تا زمستان 1375 پيدا شدن پيكر مطهرش[ در بيابان ها پيكر پاكش، مفقود مي شود.
13- يكي از برادران شهدا مي گويد: قبل از تشييع پيكر مطهر سردار شهيد، شهداي مسجد از جمله برادر شهيد خود را در عالم رويا مي بيند كه براي تشييع پيكر مطهر مرادشان و عزيزشان «آقا موسي» به مسجد آمدند.

 



اينك شوكران 3
صبر شهلا و عشق ايوب

ايمان شهيدي
جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تني خسته و زخم هايي در آن، كه آرام آرام خود را نشان مي داد. زخم هايي كه مي خواست سال هاي سخت ماندن را كوتاه كند، اما زندگي در كار ديگري بود؛ لحظه لحظه اش او را به خود پيوند مي زد و ماندن بهانه اي شده بود براي اين كه اين پيوند ردي بر زمين بگذارد. «اينك شوكران» نوشته هايي است درباره مرداني كه زخم هاي سال هاي جنگ محملي شد براي نماندشان و سومين جلد آن روايت ايوب بلندي است. مردي كه در عمليات فتح المبين، پيكرش ميزبان تركش هاي ناخوانده شد. كتاب از زبان همسر ايوب، داستان يك زندگي را روايت مي كند. داستان 18 سال زندگي عاشقانه با جانبازي كه حتي صداي خوردن قاشق و بشقاب به هم، حملات عصبي برايش مي سازد. از اين هم فراتر، حتي صداي بق بقوي ياكريم ها. و بالاخره در يكي از روزهاي مهر سال 1380 زخم هايش براي هميشه التيام يافت و به آرزويش رسيد. اين كتاب 80 صفحه اي به قلم «زينب عزيزمحمدي» و چاپ انتشارات روايت فتح است. برشي از اين روايت خواندني را باهم مرور مي كنيم.
چه قدر ناز آدم هاي مختلف را سربستري كردن هاي ايوب كشيده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولي را گير مي آوردم، برايش توضيح مي دادم كه نوع بيماري ايوب با بيماران رواني متفاوت است. مراقبت هاي خاص خودش را مي خواهد. به روان درماني وگفتاردرماني احتياج دارد نه اين كه فقط مقدار قرص هايش كم و زياد شود. اين تنها كاري بود كه مددكارها مي كردند. وقتي اعتراض مي كردم، مي گفتند «به ما همين قدر حقوق مي دهند.» اين طوري ايوب به ماه نرسيده دوباره بستري مي شد.
اگر آن روز دكتر اعصاب و روان من را از اتاقش بيرون نكرده بود، هيچ وقت نه من و نه ايوب براي بستري شدن هايش زجر نمي كشيديم. وضعيت عصبي ايوب باز هم به هم ريخته بود. راضي نمي شد با من به دكتر بيايد. خودم وقت گرفتم تا حالت هايش را براي دكتر شرح بدهم و ببينم قبول مي كند در بيمارستان بستريش كنم يا نه، نوبت من شد. وارد اتاق دكتر شدم.
دكتر گفت «پس مريض كجا است؟»
گفتم «توضيح مي دهم، همسر من...»
با صداي بلند وسط حرفم پريد «بفرماييد بيرون خانم. اين جا فقط براي جانبازان است نه همسرهايشان.»
گفتم «من هم براي خودم نيامده ام. همسر من جانباز است. آمده ام وضعيتش را برايتان...»
از جايش بلند شد و به در اشاره كرد. داد كشيد «برو بيرون خانم، با مريضت بيا.»
با اشاره اش از جايم پريدم. در را باز كردم. همه ي بيماران و همراهانشان نگاهم كردند. رو به دكتر گفتم «فكر مي كنم همسر من به دكتر نياز ندارد. شما انگار بيش تر نياز داريد.»
در را محكم بستم و بغضم تركيد. با صداي بلند زدم زير گريه و از مطب بيرون آمدم.
مجبور شدم سراغ بيمارستان اعصاب و رواني بروم كه مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا براي زن ها و مردهايي داشت كه بيش ترشان يا مادرزادي بيمار بودند يا در اثر حادثه مشكلات عصبي پيدا كرده بودند.ايوب با كسي آشنا نبود. مي فهميد با آن ها فرق دارد. مي ديد كه وقتي يكي از آن ها دچار حمله مي شود، چه كارهايي مي كند؛ كارهايي كه هيچ وقت توي بيمارستان مخصوص جانبازان نديده بود. از صبح كنارش مي نشستم تا عصر.
بيش تر از اين اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. مي دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توي مشتش مي گيرد و با التماس مي گويد «من را اين جا تنها نگذار». طاقت ديدن اين صحنه را نداشتم. نمي خواستم كسي را كه برايم بزرگ بود، عقايدش را دوست داشتم، مرد زندگيم بود، پدر بچه هايم بود، در اين حال ببينم.
چند بار توانسته بودم سرش را گرم كنم و از بيمارستان بيرون بروم. يك بار به بهانه ي دستشويي رفتن، يك بار به بهانه پرستاري كه با ايوب كار داشت و صدايش مي كرد. اما اين بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم، او هم دنبالم مي آمد. تمام حركاتم را زيرنظر داشت. نگهبان در را نگاه كردم. جلوي در منتظر ايستاده بود تا در را برايم باز كند. چادرم را زدم زير بغلم و دويدم طرف در. صداي لخ لخ دمپايي ايوب پشت سرم آمد. او هم داشت مي دويد «شهلا تو را به خدا...» بغضم تركيد. اشك نمي گذاشت جلويم را درست ببينم كه چه طور از بين بيماران عبور مي كنم.

 



براي همكاري كه نامه هايش بوي بهشت مي داد
فراق راوي

اوايل ارديبهشت بود كه نامه اي از قم به دستمان رسيد. همان اولين خطش براي حيرت و اندوه جانكاه كافي بود، خبر از سفر يكي از همراهان و همكاران صفحه «فرهنگ مقاومت» مي داد.
«علي بهشتي پور» او كه خود جانباز بود و همرزم و رفيق مرداني كه راهي آسمان شده بودند. ارتباطمان با نامه و تلفن بود. اگر اشتباه نكنم آخرين نامه اش، خاطراتي از شهيد «جواد دل آذر» بود كه درهمين صفحه چاپ شد.
هيچوقت از خودش چيزي نگفت.
حالا دوست و همرزمش، جانباز محمدعلي زنجاني برايمان نامه نوشته بود و اين بار بهشتي پور كه روزي خود روايت «مردان آسماني» را مي نوشت، سوژه روايت بود.
نامه از سادگي، صداقت، عشق به شهدا و اخلاص او خبر مي داد. اويي كه بالاخره جانش را نيز در همين راه گذاشت و درحالي كه مسافر سرزمين هاي نور بود، به لقاءالله پيوست.
مي دانيم كه ديرشده اما مگر فراق تو براي خانواده و همرزمانت كهنگي دارد، شايد اين واژه هاي ناچيز مرهمي اندك باشد بر زخم فراق و عرض ارادتي به نامه هايي كه از شهر مقدس قم مي رسيد و بوي بهشت مي داد.
سنگرنشينان فرهنگ مقاومت

 



با ستاره ها

شهيد محسن ابراهيم پور
من هم مانند هر كس ديگر زندگي را دوست دارم، از خوشي هايش لذت مي برم. از صداي خنده بچه ها غرق در شادي مي شوم، از تفريحات سالم و نشست و برخاستن و شادي ها مسرور مي شوم؛ ولي نمي توانم به خاطرش از وظيفه و مسئوليتي كه خدا برعهده ام گذاشته است، شانه خالي كنم.
عمر ما در اين جهان كوتاه است. دور خوشي به سرعت مي گذرد و وقتي، روزگار پيري و رخوت سر رسيد، مي بيني كه كوله بارت خالي است و آن وقت شب و روز از عذاب وجدان و ترس از مجازات، خواب راحت نداري. پس بهتر است كه از اول در فكر آن روزها بود و عمر را بيهوده تلف نكرد كه جبران غفلت در پيري ثمري ندارد و نوشدارو بعد از مرگ سهراب است.
چند ساعت ديگر براي حمله حركت مي كنيم. امكان برگشتن چيزي در حد صفر است، بدانيد كه من از جبهه رفتن هيچ هدفي جز طلب رضايت خدا نداشتم و بس.

 

(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14