(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 2  تير  1389- شماره 19677

دنيا طلبي عامل اصلي نفاق و انحراف

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




دنيا طلبي عامل اصلي نفاق و انحراف

با سران جريان نفاق نيز سياست مداراي كنترل شده را تعقيب مي كرد؛ زيرا مقابله با آنها موجب تفرقه و اختلاف در ميان سپاهش مي شد. مولا مي توانست از روزي كه اشعث به او پيوست، با او مخالفت كرده و بيعتش را نپذيرد؛ ولي چنين نكرد؛ زيرا در صورت بروز چنين برخوردي ، ديگر جمع كثيري از قبيله پرجمعيت«ك نده» برايش باقي نمي ماند تا در جنگ صفين در مقابل معاويه ايستادگي كنند. حتي در ميدان جنگ صفين نيز با اشعث برخورد رو در رو و درگيري علني نكرد؛ چون از يك سو هنوز اشعث در ميان يمني ها نفوذ داشت و از سوي ديگر، يمني ها رأي اشعث و استدلال هايش را مطابق طبع عافيت طلبانه و عقل حسابگرانه خود مي ديدند و حاضر نبودند اشعث را رها كرده، به فرمان مولا گوش بسپارند.
طبق نقل منقري وقتي اشعث گفت مردم مي خواهند زنده بمانند و از جنگ گريزانند، فرمودند: «نّ هذا أمر ينظر فيه299؛ اين چيزي است كه بايد در موردش فكر شود»؛ و يا سرانجام اصرار او را بر انتخاب ابوموسي پذيرفتند و با محو لقب اميرالمؤمنين در سند تحكيم كه از سوي معاويه درخواست و توسط اشعث تأييد شده بود، مخالفت ننمودند.
همه مماشات هاي حضرت با اشعث براي حفظ وحدت جامعه اسلامي و پيشگيري از فروپاشي دروني حكومت اسلامي بود؛ از اين رو پس از شكست مذاكرات تحكيم، وقتي وحدت جامعه فرو پاشيد و بطلان ديدگاه اشعث در پذيرش سند تحكيم و انتخاب ابوموسي فاش شد و آنها كه اهل فهم بودند، به درستي موضع اميرالمومنين(ع) پي بردند، مماشات سياسي مولا نسبت به اشعث كاهش يافت. در اين دوران گاه حضرت رسماً و در ملأ عام سوابق كفر و خيانت او را به رخش مي كشيد و علناً او را منافق و كافر زاده خطاب مي كرد؛ چنانكه يك بار بر فراز منبر وقتي مشغول خطابه در مورد حكم ها بود و تلويحاً مردم را به خاطر دست كشيدن از جنگ و پذيرش پيشنهاد تحكيم معاويه مورد سرزنش قرار مي داد، ناگاه اشعث در ميان جمعيت به حضرت اعتراض كرد؛ حضرت نگاهي به او افكنده300 و فرمودند:
تو چه مي داني چه چيزي به سود من است يا به زيان من؟ نفرين خدا و نفرين كنندگان بر تو باد! اي حائك پسر حائك (حائك به معناي بافنده است و در آن زمان نوعي تحقير به حساب مي آمده) و اي منافق فرزند كافر! به خدا سوگند تو يك بار در كفر و بار ديگر در اسلام اسير گشتي! مال و حسبت نتوانست تو را از يكي از اين دو اسارت آزاد سازد. همانا كسي كه قبيله اش را به »شمشيرها« سپارد و مرگ را به جانب آنها سوق دهد،301 سزاوار است كه بستگانش بر او خشم گيرند و بيگانگان به او اطمينان نداشته باشند.302
ب-9. سرباز جنگ نرم
پس از جنگ نهروان كه در آن خطر خوارج تا حد زيادي رفع گرديد، مولا به نيروهايش دستور داد تا طبق قرار سابق به سوي صفين حركت كنند و براي دومين بار به جنگ معاويه بروند، اين جنگ مي توانست نقطه اميدي براي بازگشت مجدد حكومت از دست رفته أميرمؤمنان(ع) باشد. هم معاويه و هم اشعث به اين نكته پي برده بودند؛ از اين رو
به طور هماهنگ كوشيدند تا حركت مجدد سپاه كوفه را به صفين متوقف كنند. بلاذري مي نويسد:
علي(ع) به مردم دستور داد تا از نهروان به سوي صفين حركت كنند؛ فرمود: «ن الله قدأعزكم و أذهب ما كنتم تخافون فوق عنكم فامضوا من وجهكم هذا لي الشام؛ خدا شما را عزيز كرده و خطري را كه از آن بيم داشتيد از شما رفع كرد؛ از همين نقطه به سوي شام باز گرديد».303
پيروزي بر خوارج تا حدي روحيه ياران حضرت را جبران كرد كه در اثر بي نتيجه ماندن جنگ صفين به ضعف گراييده بود؛ لذا اگر با همين روحيه قوي به سوي جنگ با معاويه مي رفتند، اميد پيروزي شان به مراتب بيش از آن بود كه بار ديگر به كوفه رفته و مشغول كار روزمره و زندگي راحت در كنار زن و بچه شان مي شدند و اندك اندك گرمي و حرارت جهاد در آنها خاموش مي شد.
اما در اين شرايط حساس بار ديگر دست شيطان از آستين اشعث بيرون آمد و به دنبال سخن حضرت در ميان سپاه كوفه، مانند ليله الهرير به سرعت با نطقي زيركانه، براي سومين بار يك ضربه كاري ديگر به پيكر حكومت حضرت وارد ساخت و انگيزه حركت سپاه كوفه را از بين برد و زمينه سيطره معاويه بر عراق را كاملاً مهيا ساخت. پس از سخنان حضرت، اشعث گفت: «اي اميرمؤمنان(ع)! تيرهايمان تمام شده، شمشيرهايمان كند گرديده، نيزه هايمان نيز؛ بنابراين اگر به شهرمان برويم تا قدري استراحت كرده، آمادگي در خود به وجود آوريم، سپس به سوي دشمنان مان حركت كنيم ]بهتر به نظر مي رسد[».304
صداي اشعث كه داراي صوتي قوي بود، به گوش مردم رسيد و در آنها كارگر افتاد؛ به گونه اي كه طبق نقل بلاذري، مردم نظر او را بر نظر حضرت ترجيح دادند305 و آنگاه كه مولا از مدائن گذشت و در نخيله (پادگان نظامي مجاور كوفه) منزل گزيد، يارانش يكي پس از ديگري وارد كوفه شدند؛ به طوري كه كمتر از سي صد تن با حضرت باقي ماندند. وقتي حضرت اين وضع را مشاهده كرد، به ناچار خود نيز وارد كوفه شد306 و با زبان نصيحت و گاه سرزنش، كوشيد تا آنها را براي رفتن به جنگ مجدد با معاويه آماده نمايد؛ ولي هرگز اين توفيق دست نداده و يكي از علل اساسي آن، تلاش شخص اشعث و فعاليت جريان نفاق براي متوقف كردن حركت كوفيان به شمار مي آمد.
طبق نقل بلاذري، پس از جنگ نهروان، از سوي معاويه نامه اي براي اشعث فرستاده شد و وعده ها و بخشش هايي نسبت به او صورت گرفت و همين چراغ سبزها موجب گرديد كه وي به معاويه تمايل پيدا كرده و از همراهي با علي(ع) خودداري كند.307
البته روشن است كه اگر اين نامه از سوي معاويه نيز نمي رسيد، اشعث با حضرت همراهي نمي كرد؛ زيرا رويه او نشانگر آن است كه وي مدتها پيش، به اين نتيجه رسيده بود كه در حكومت اميرمؤمنان(ع) به آمال دنيوي خود دست نخواهد يافت؛ لذا از هر فرصت مناسبي براي تضعيف حكومت امام بهره مي جست.
به هر تقدير چراغ سبزها و نامه هاي مكرر معاويه به عنوان پادشاه شام، آن هم با آن وعده هاي مالي و غير مالي، در دل ربايي از فرد دنياپرستي چون اشعث بي تأثير نبود؛ چنانكه خود معاويه مي گفت: «لقد حاربت عليّاً بعد صفّين بغير جيش و لا عناء308؛ همانا پس از صفين بدون لشكر و رنج و خستگي با علي(ع) جنگيده ام».
اين سند نشانه ديگري است بر اينكه دشمن عريان و نفاق پنهان در حكومت أميرمؤمنان(ع)، ارتباط مخفيانه اي برقرار نمودند و در براندازي حكومت علي(ع) به هم پيوستند و مانند دو تيغه قيچي كمر به قطع ريشه حكومت علوي بستند.
ب-10. شركت در ترور مولا
گفتيم معمولاً منافقان سعي مي كنند با خدعه و نيرنگ به اهداف خود نايل آيند و در حد امكان با پنبه سر ببرند و از محوري به حكومت اسلامي و جامعه ديني ضربه بزنند كه احدي متوجه نشود ضربه از چه جهتي بر او وارد شده است؛ ولي وقتي ماهيتشان فاش شده و يا خدعه هايشان برملا مي شود، سخت برآشفته شده، برخوردهاي تند و كينه توزانه از خود نشان مي دهند. بر اساس برخي شواهد، اشعث نيز در مراحل آخر توطئه هاي خود براي فروپاشي حكومت اميرمؤمنان(ع)، وقتي ديد نقشه هايش براي براندازي علي(ع) از حكومت به نتيجه مطلوب نرسيد، طرح ترور و كشتن حضرت را دنبال نمود. دو شاهد زير كاملاً نمايان گر دخالت اشعث در شهادت علي(ع) مي باشد.
شاهد اول تهديد رسمي او خطاب به حضرت مي باشد. در متن سند مورد نظر شواهدي وجود دارد كه نشان مي دهد اين تهديد پس از جنگ نهروان و پس از يكي از خطبه هاي حضرت در تحريك كوفيان براي جنگ با معاويه صورت گرفته است؛ زيرا حضرت در بخشي از
خطبه اش مي فرمايند: «ألا نّي لست أقاتل لا مارقاً يمرق من دينه309 ؛آگاه باشيد من نجنگيده ام مگر با خروج كننده اي كه از دين خود خارج گرديد».
بي ترديد مقصود از مارقين كسي جز خوارج نيستند؛ بنابراين خطبه حضرت پس از جنگ نهروان ايراد گرديده است و پيش تر گفتيم كه پس از جنگ نهروان، سياست اشعث بر اين بود كه لشكريان علي(ع) از كوفه خارج نشوند. در مقابل، مولا به شدت تلاش مي كرد مردم را به سوي صفين گسيل نمايد؛ لذا در همين ايام خطبه هاي متعددي جهت تحريك مردم ايراد فرمود؛ ولي هر بار با بي توجهي لشكريانش مواجه مي شد.
ولي طبق برخي اسناد يك بار كلام حضرت نتيجه بخشيد و حدود دوازده هزار نفر به ياري اش برخاستند. مولا در اين خطبه ياري كنندگان خويش را مؤمن و جداشوندگان از خود را منافق معرفي نموده و فرمودند: «من مي دانم گروه هايي با من بيعت كرده اند، ولي در دل هايشان قصد خيانت دارند». اشعث در ميان جمعيت حضور داشت؛ ولي شايد همين اشاره حضرت موجب شد كه در ميان آن جمعيت، مخالفت اشعث حمل بر خيانت گرديده و بي نتيجه بماند، و شايد در آن لحظه جمله مناسبي به ذهن اشعث نرسيده بود تا در دل مردم ترديدي ايجاد كند. به هر حال تيغ تزوير اينجا كند شد و سخن حق حضرت به بار نشست. طبق نقل تاريخ، ناگاه اشعث جمعيت بصيرت يافته را كنار زده، خود را به حضرت رسانيد و از فرط عصبانيت حضرت را تهديد به قتل كرد.
به دنبال اين ماجرا حضرت سخت ناراحت شده و فرمودند: «أتخوّفني بالموت؟ والله ما أبالي وقعت علي الموت أو وقع الموت علي310 ّ؛آيا مرا از مرگ مي ترساني؟ قسم به خدا برايم فرقي ندارد كه خود به سوي مرگ بروم يا مرگ به سراغم آيد»؛ سپس او را به دستگيري تهديد نمود كه اشعث صحنه را ترك گفت.311
سند ديگري نيز ابوالفرج اصفهاني از زبان جعفربن محمد نقل نموده كه كاملاً مسأله تهديد به ترور حضرت از سوي اشعث را تأييد مي كند.312
نكته قابل توجه اين است كه اشعث بار ديگر براي اجراي تهديد خويش، از خوارج، اين گروه متحجر و نادان بهره برد. چنانكه پيش تر گفتيم جريان نفاق همواره از متحجران به عنوان سپري براي دستيابي به اهداف خود استفاده مي كنند. طبق برخي اسناد، اشعث نيز براي ترور حضرت علي(ع)، خود پشت پرده قرار گرفت و ابن ملجم را براي قتل حضرت به ميدان فرستاد. البته اين بدين معنا نيست كه ابن ملجم خود گناهي نداشته و مانند يك عبد در برابر ارباب از اشعث پيروي كرد؛ خير؛ زمينه اين شقاوت در ضمير ابن ملجم وجود داشت. ولي اشعث از او به عنوان شخصي كه آتش گيره مناسبي براي تأمين مقاصدش مي باشد، بهره جست و سر راهش قرار گرفته، شب شهادت امام علي(ع) وي را در خانه خود جاي داد و صبحدم او را براي ترور حضرت تحريك نمود.
عبدالغفاربن قاسم مي گويد: «از طرق متعدد شنيده ام كه مي گفتند ابن ملجم ]شب قتل علي[ نزد اشعث بن قيس بوده و هنگام سحر، اشعث او را به فرا رسيدن صبح خبر مي داد ]تا زودتر براي انجام مأموريتش از خواب بيدار شود[».313 طبق نقل ابوالفرج، حجربن عدي شنيده بود كه اشعث صبحدم در مسجد، ابن ملجم را به تسريع در انجام مأموريت مي خواند تا بتواند قبل از طلوع صبح فرار كرده، جان سالم به در ببرد.314 از اين روي برخي نوشته اند وقتي حجربن عدي خبر شهادت علي(ع) را شنيد به اشعث گفت: «مگر نديده ام كه ابن ملجم با تو بود و تو با او نجوا كرده، به او مي گفتي صبح تو را رسوا مي كند؟ قسم به خدا اگر به اين مطلب يقين داشتم ]تو را مي كشتم[»؛ ولي اشعث قضيه را انكار كرد و فريبكارانه فرزندش را جهت باخبر شدن از وضع اميرمؤمنان(ع) به احوال پرسي ايشان فرستاد و گفت قسم به خداي كعبه چشمم خونبار است.315
اما اشعث با قتل اميرمؤمنان(ع) هرگز به آمال و آرزوي خود نرسيد و حدود چهل شب پس از شهادت مولا، در آخر سال چهلم هجري مرد316 و پس از ساليان متمادي كوشش و تلاش و شركت در جنگ هاي طاقت فرسا، با كوله باري از وبال ناشي از ظلم و ستم و كارنامه اي پر از نيرنگ و خيانت به سوي جهنم روانه شد.
ج. جريربن عبدالله بجلي
جريربن عبدالله بجلي از سران قبيله بجيله و از چهره هاي سرشناس و معروف آنان به حساب مي آمد؛317 به طوري كه وقتي از يك أعرابي پرسيدند: «آيا جريربن عبدالله را مي شناسي؟» گفت:«چگونه كسي را كه اگر نباشد قومش شناخته نمي شوند، نشناسم؟»318
وي از اصحاب رسول خدا| به شمار مي آمد319 و طبق برخي نقل ها در سال دهم هجري بر پيامبر| وارد شده،320 اسلام آورد321 و از سوي آن حضرت مأموريت هايي به او محوّل گرديد. از جمله اينكه براي منهدم كردن بت ذي الخقصه و ويران كردن بتخانه آن فرستاده شد؛322 به علاوه در سال يازدهم هجري به عنوان سفير پيامبر(صلي الله عليه و آله) نزد ذي الكلاع حميري رفت.323 پس از رحلت پيامبر(صلي الله عليه و آله)، در زمان خليفه اول در سركوب مرتدان شركت كرد.324 سپس در سال دوازدهم هجري به شام نزد خالدبن وليد رفت325 و از سوي خالد به فرمانداري بانقيا و بسما برگزيده شد.326 به علاوه از سوي ابوبكر به فرماندهي نيروهاي نجران منسوب گرديد.327
وي علاوه بر مسئوليت ها و مأموريت هاي فوق در فتوحات دوران عمر و فتح ايران نيز سهيم بود و از سوي خليفه به فرماندهي بخشي از سپاه منصوب و به سوي عراق فرستاده شد328 و در جنگ قادسيه فرماندهي قبيله بجيله را به عهده داشت.329 در جنگ جلولاء نيز چهار هزار سواره نظام را فرماندهي مي كرد.330 در زمان عثمان نيز همچنان از چهره ها و كارگزاران نظام اسلامي به حساب مي آمد و والي همدان بود.331
هنگامي كه اميرمؤمنان(ع) به حكومت رسيد او را از فرمانداري همدان عزل كرد؛ پس از آن با مولا بيعت كرد و پس از جنگ جمل، از سوي آن حضرت مأمور أخذ بيعت از معاويه و شاميان شد و در جمع شاميان از اميرمؤمنان(ع) دفاع كرد؛ ولي پس از مدتي از حضرت جدا شد و با معاويه ارتباط برقرار كرد. پس از شهادت مولا نيز در دستگيري و تحويل حجربن عدي به ابن زياد و معاويه شركت جست و بدين ترتيب دستش به خون حجر آلوده گرديد.332سرانجام در سال پنجاه و يك و به قولي پنجاه و چهار هجري333 از دنيا رفت.
جرير مردم را حقير مي شمرد و همه را كوچك تر از خود مي پنداشت و شايد به خاطر همين خودبرتربيني، به دنبال رياست و تفوّق بر ديگران بود؛ از مولا در مورد او نقل شده است كه فرمودند:
أما هذا الأكثف عند الجاهليه ، فهو يري كلّ أحد دونه، و يستصغر كلّ أحد و يحتقره، قد ملئ ناراً، و هو مع ذلك يطلب رئاسه و يروم ماره ً؛334 اما اين قوام يافته در عصر جاهليت؛ ]جريربن عبدالله بجلي[ او هر كسي را پايين تر از خود مي بيند و هر شخصي را كوچك مي شمارد و تحقيرش مي كند؛ وجودش پر از آتش فتنه شده است؛ با اين حال رياست طلب است و به دنبال حكمراني است.
وقتي رياست هدف برتر انسان در زندگي قرار گيرد و ساير ارزش ها در حاشيه قرار گيرند، انسان به طور طبيعي از همه چيز به عنوان ابزاري براي رسيدن به رياست استفاده مي كند و براي دستيابي به قدرت، هر روز به رنگي در مي آيد؛ هم با ابوبكر و هم با عمر و عثمان و علي(ع) بيعت مي كند و تنها زماني از يك خليفه فاصله مي گيرد كه زمينه فعاليت و رسيدن به رياست برايش از بين برود. چنانكه جرير وقتي زمينه دست يابي به قدرت را در حكومت علي(ع) فراهم نديد، از حضرت جدا شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
299. ر.ك: منقري، همان، ص 482.
300. ر.ك: ابن ابي الحديد، همان، ج 1، ص 296.
301. مقصود حضرت از اين جمله به ماجراي خيانت اشعث به قبيله اش باز مي گردد. اشعث پس از رحلت پيامبر| مرتد شده بود؛ ولي وقتي نيروهاي ابوبكر او و قبيله اش را در محاصره قرار دادند، از آنها درخواست كرد تا وي و فرزندان و اموالش ايمن بمانند و در مقابل او در قلعه را به سوي سپاه خليفه بگشايد؛ آنها پذيرفتند و او در قلعه را باز كرد و بدين وسيله افراد قبيله اش را براي نجات خود و فرزندانش به كشتن داد. (بنگريد به: ابن خياط، تاريخ خليفه بن خياط، ص 60 و 61 ).
302. «ما يدريك ما عليّ ممّا لي، عليك لعنه الله و لعنه اللاعنين! حائك ابن حائك! منافق ابن كافر! والله لقد أسرك الكفر مره و السلام أخري! فما فداك من واحده منهما مالك و لا حسبك! و نّ امرأ دلّ علي قومه السّيف و ساق ليهم الحتف، لحريّ أن يمقته و الأقرب، ولا يأمنه الأبعد!» (نهج البلاغه، خ 19).
303. ر.ك: احمد بلاذري، انساب الاشراف، ج 2، ص 379.
304. ر.ك: همان، ص 379.
305. ر.ك: همان.
306. همان، ص 380.
307. همان، ص 383.
308. همان.
309. جواهرالمطالب، باب الخطب، ص 56 نقل از محمودي، همان، ج 2، ص 659.
310. جواهر المطالب، باب الخطب، ص 56 نقل از همان، ج 2، ص 659 و 660.
311. محمودي، همان، پاورقي ص 660.
312. البته مقاتل الطالبيين ضمن تأييد تهديد اشعث نسبت به ترور حضرت، از زبان (جعفربن محمد) بدون اشاره به خطبه حضرت علت آن را برخورد تند علي(ع) با اشعث ذكر نموده و شأن نزول ديگري را بيان داشته است. بنگريد به: ابوالفرج اصفهاني، مقاتل الطالبيين، ص 48.
313. أبي بكر ابن أبي الدنيا، كتاب مقتل الأمام اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب، ص 36، ح 13.
314. ابوالفرج اصفهاني، همان، ص 47.
315. ابن أبي الدنيا، همان، ص 37، ح 14.
316. تاريخ بغداد، نقل از تستري، همان، ج 2، ص 160.
317. ابن اثير، اسدالغابه، ج 1، ص 233، رقم 730.
318. ابوالفرج اصفهاني، الأغاني، ج 16، ص 89 نقل از تستري، قاموس الرجال، ج 2، ص 587.
319. محمدبن حسن طوسي، رجال الطوسي، ص 33، رقم 148.
320. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 2، ص 209.
321.ر.ك: محمد ابن سعد، الطبقات الكبري، ج 1، ص 347. البته برخي سال اسلام آوردن او را سال وفات پيامبر ذكر كرده اند. (ر.ك: طوسي، رجال الطوسي، ص 33، رقم 148.) و برخي آن را چهل روز قبل از وفات پيامبر نقل كرده اند. (ر.ك: ابن اثير، اسدالغابه، ص 333، ج 1، رقم 730.)
322. ابن اثير، اسدالغابه، ج 1، ص 334، رقم 730 و ر.ك: ابن حجر، الاصابه، ج 1، ص 232، رقم 1136 و ر.ك: ابن سعد، الطبقات الكبري، ج 6، ص 22.
323. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 2، ص 226 و يعقوبي، تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 78.
324. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج 2، ص 295.
325. همان، ج 2. ص 318 و 319.
326. همان. ص 321.
327. همان. ص 352.
328. ر.ك: دينوري، الاخبار الطوال، ص 114 و 119.
329. همان، ص 122.
330. همان. ص 129.
331. ر.ك: يعقوبي، تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 176.
332. دينوري، الاخبار الطوال، ص 223 و 224.
333. ابن اثير، اسد الغابه، ج 1، ص 334، رقم 730 و ابن حجر، الاصابه، ج 1، ص 232، رقم 1136.
334. ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 20، ص 287.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14