(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 12 مرداد 1389- شماره 19707

ضريح ياد
گل هاي پرپر
اي پدر
يك بغل قايق خيس
زميني پراز طلا
ديوار ايراني
درس زندگي
فرصت هاي طلايي
نوازش هاي تو
گل زيبا
پيام تبريك



ضريح ياد

روزي كه آقا بياد ما پا مي شيم پيش پاهاش
مي زنيم دوباره آب و جارو كوچه رو براش
اين روزا كه خوبي و مروته
بيشتر از هميشه محتاجيم همه به خوبياش
هي صداش زديم و گريه كرديم اما نيومد
داره طولاني ميشه انتظارا يواش يواش
شباي جمعه ضريح يادشو چنگ زديم
باز مي زنيم صداش و باز مي كنيم با هم دعاش
چه كنم، شما بگين با دل بونه گير خود
كه دوباره شد پريشونش نشسته در هواش
قنبر يوسفي- آمل

 



گل هاي پرپر

در مسجد جامع شد
گل هاي وطن پرپر
هم لاله به خون افتاد
هم سوسن و نيلوفر

آي از دل مادرها
اندوه پدرها بين
هستند برادرها
چون خواهر خود غمگين

از اين همه غم گفتم
نفرين به تو اي دشمن
از نسل يزدي تو
هم صحبت اهريمن

رسوا شدي و مردي
رسواتر از اين باشي
ما فخر زمان هاييم
تو ننگ زمين باشي
رسوا شده اسرائيل
رسوا شده آمريكا
تا محو كني كافر
اي منجي ما بازآ

اي منتقم! اي مهدي!
هنگام ظهور آمد
كه مژده دهد باران:
«نور آمد و نور آمد»
مرضيه اسكندري

 



اي پدر

اي پدر! كوه صلابت
اي پدر! اسطوره ي شجاعت
اي پدر! نشانه ي حمايت
اي پدر! گرماي شب سرد
اي پدر! درياي پرجوش و خروش
اي پدر! تنها همدم آدينه دلتنگي
اي پدر !آفريده اي كه يزدان به خود احسن الخالقين گفت
دوستت دارم.
فاطمه درويش (پروانه) تهران

 



يك بغل قايق خيس

از بچگي دوست داشتم ياد بگيرم طرز ساختن مصنوعات كاغذي را، قايق، موشك، نمكدون. موشك هايم خوب هوا مي رفت، بعضي هايشان هم آئروديناميكشان بالا بود، چند دوري توي هوا معلق مي زدند و بعد خيلي نرم روي زمين مي نشستند، البته خوشگل نبودند هيچ وقت؛ اما خب، انصافا كيفيتشان حرف نداشت!
نمكدون را هم ياد گرفتم به ضرب و زوري، كه البته نقش بر آب بود، يادم رفته! نمكدون ها هم قصه اي داشتند، اول اين كه هنوز هم نفهميدم دليل نام گذاري اش را، شايد به خاطر نمكي بود كه بچه ها تويش مي ريختند، شغل ها را كه رديف مي كردند بعضي ها كنار «دكتر، مهندس، پليس، معلم، خلبان» «حمال» هم اضافه مي كردند كه... واقعا چه بي نمك!
اما بين همه اين اريگامي ها، امان از قايق. هيچ وقت ياد نگرفتمش. چند باري هم البته كلاس خصوصي رفتم پيش بچه هامان، اما بعد از چند روز باز يادم مي رفت.
من عاشق درست كردن قايق بودم، خصوصا آن صحنه اي كه دو لبه كاغذ را مي گرفتي و از هم باز مي كردي و بعدش قايقت، مثل جوجه اي كه از تخم سر بر مي آورد، سر و مرو گنده مي ايستاد.
سر همين ياد نگرفتن قايق، هرجا مي رفتم، خراب مي شدم سر يكي و با هزار التماس مجبورش مي كردم كه قايقكي براي من درست كند و من كيف كنم، حالا كه فكر مي كنم، بيچاره كساني كه بلد نبودند، حتما چه خجالتي مي كشيدند جلوي جمع كه قايق درست كردن هم بلد نيستند.
سرنوشت همه قايق هايم اما برخلاف خط توليدشان به يك نقطه ختم مي شد، وا رفتن. با كلي گشتن و غر شنيدن كه «چه مي كني بچه...» تشتكي پيدا مي كردم و به هزار زحمت و به قيمت خيس كردن خودم و چند جاي ديگر، آبش مي كردم و مي گذاشتمش روي زمين، قايقم را با افتخار مي آوردم و مي انداختمش توي آب و آرام فوتش مي كردم تا راه برود.
آب نرم نرمك شروع مي كرد از قايقم بالا رفتن و كاغذ سفيدش را خيس مي كرد. و من محكم تر فوت مي كردم تا شايد بيشتر لذت ببرم از حركت قايقم. چند دقيقه نمي شد كه قايق ديگر راه نمي رفت و كم كم كاغذهاي آب گرفته و خيس شده از زيرش شروع مي كردند به وا رفتن.
همان جا مي نشستم و نگاه مي كردم به هبوط قايقم، تا يكي مي آمد و با تشر بلندم مي كرد و مي گفت: «ببين چه لچل كاري درآوردي» گاهي وقت ها هم البته «چه چرك بازي ايي در آوردي»!
و من باز مي رفتم پي ساختن قايقي نو و كلي التماس. اما اين بار ديگر طرف زير باز نمي رفت و من مي ماندم و حوضم و قايقي كه تويش غرق شده بود.
¤¤¤
حالا كم. كمش هفت، هشت سالي از دوره آن كارهايمان گذشته، الان اريگامي هم بخواهيم درست كنيم بايد با هزار زحمت(!) و كپي كردن روشش از اينترنت چند ده ضلعي اي بسازيم و بزنيمش توي نمايشگاه، با روش ساختش البته و بگذاريم تا بازديدكننده هاي از همه جا بي خبر انگشت به دهان بگزند كه «به به چه نخبه هايي!»
حالا ديگر قايق هايمان هم حتي غرق نمي شوند. دوره، دوره بزرگ شدن است. حالا وقتي دلت گرفته باشد و صورت مچاله ات اين را نشان بدهد- مثل همان وقت ها كه زل مي زدي به وا رفتن قايق ات- مي پرسند: «چيه، كشتي هات غرق شده؟»
كاش مي شد سرشان فرياد كشيد «نه، قايق هايم غرق شده، همه قايق هايم. همه قايق هايي كه هيچ وقت ياد نگرفتم بسازم و سالم به آب بسپارمشان. همه قايق ها، همه آرزوها، همه خنده ها، همه شادي ها، همه كودكانگي ها. همه قايق هايي كه دوست داشتم بسازمشان، همه آرزوهايي كه روزي دوست داشتم مثل همان كاغذ سفيد، دو لبه اش را بگيرم و از هم باز كنم و يهو بپرند بيرون؛ و من به آرزويم برسم، به ساختن قايق، به خريدن آدم آهني، به داشتن يك رستوران بغل بانك (توضيح: كه برم رستوران غذا بخورم و از بانك پول بگيرم. خيال مي كردم بانك همينجوري به آدم پول مي دهد، نمي دانستم كارمزد بيست و چند درصد هم مي گيرد كه) به نقاشي خوشگل كشيدن، به خوردن لاله گوش بابايي، به قلقلك دادن ماماني تا صبح، به بلند كردن باباجون و دويدن با او، به صاف صاف بودن پتو وقتي زيرش مي خوابم، به حرف زدن بدون...»
اما نمي شود. نمي شود سرش داد بكشي و اين ها را بگويي. آدم بزرگ ها خيلي وقت است از بچه گي شان فرار كرده اند. مجبوري لبخند بزني و آرام بگويي: «نه چيزي نيست، فقط يكم دلم گرفته، همين...» عجيب دل گرفتني است، وقتي دل ياد كودكي مي افتد، ياد وقتي كه دوست داشت بزرگ شود، وقتي كه دل در گرو هيچ كس نداشت...
محمد حيدري

 



زميني پراز طلا

در سال هاي خيلي دور يا بهتر بگويم دوران نوجواني ام، كه هرسال پس از امتحانات ثلث سوم و قبولي آن تابستان هاي خوبي براي ما آغاز مي شد. تمام خانواده با يك عالمه شوق و نشاط و شادي چمدان ها را مي بستيم و عازم سفر مي شويم. ديدن اقوام دور و نزديك، مادربزرگ ها، پدربزرگ ها كه پس از يك سال دوري اين ديدار قشنگ ترين تفريح خانواده بود. سفر به يك شهر كوهستاني، خوش آب و هوا كه تابستان هايي خنك و دلچسب و برعكس زمستان هايي سرد و طاقت فرسا داشتند. از وقتي كه وارد آنجا مي شويم مي گويم: باغ هاي سرسبز و پراز درختان ميوه، رودخانه و چشمه هاي آب روانش، از كوه هاي سر به فلك كشيده اش، از دشت هاي پراز گلش و از صحراهاي پراز علفش كه قدم زدن در آن حس خوبي داشت و آن نسيم خنكي كه صورت را نوازش مي كرد و به حركت در آوردن علف ها بود. گندم زار زيبايي كه وقتي نور خورشيد به آن مي تابيد از دور فكرمي كرديم كه به يك زمين پراز طلا وارد شده ايم. سعي و تلاش كشاورزان كه با تمام خستگي ها اما بااميد به خدا كار مي كردند. ديدن امامزاده اش كه بايد از كنار همين گندم زارها و درختان پراز گيلاس و چشمه پراز آبش رد مي شويم كه به امامزاده برسيم. راز و نياز مردم و مسافران، دخيل بستن به ضريح و اشك ريختن، آخ چه روزگار شيرين و ديدني بود. شادي و خنده و بازي هاي كودكانه تمام وقتمان را مي گرفت. اصلا به گذر زمان توجه نداشتيم . فقط وقتي خورشيد آرام آرام غروب مي كرد مي فهميديم كه شب فرا رسيده و با دوستان و دخترخاله ها خداحافظي مي كرديم و به خانه برمي گشتيم. بازي و شادي كودكانه را زير درخت گيلاس مخفي مي كرديم و به خانه برمي گشتيم. چه روزهاي خوب و شادي را سپري كرديم. خبر از آينده نداشتيم كه روزگار برايم چه پيش مي آورد. دست تقدير ما را به كجاها مي برد. اصلا نمي دانستيم كه اين شادي ها روزي تمام مي شوند و در دفتر خاطرات مغزمان جاي مي گيرند.
الان سال هاست كه از سفر خبري نيست. مادر بزرگ و پدربزرگ هم به ديار آخرت رفته اند. تمام دلخوشي ها به پايان رسيد. فقط من مانده ام و يك عالمه خاطرات شاد از گذشته و يك غم بزرگ كه بايد صبور باشم و توكل به خدا كنم. در آخر براي همه بچه هاي خوب صفحه مدرسه تابستان خوب و شادي را آرزومندم.
الهام ملكي

 



ديوار ايراني

هميشه در طول تاريخ، سرزمين عزيزمان ايران، مورد دستبرد يك سري از كشورهاي فرصت طلب قرار مي گرفت و زمان حاضر هم جزئي از تاريخ است و مثل روزگاران قبل ايران زير ذره بين قرار دارد و مثل هميشه كشورهاي غربي منتظر كوچكترين فرصتي براي راه يابي به هدف هاي شوم خود كه تماماً به ضرر ايران و ايراني است، هستند.
گاهي اين فرصت با نفوذ در حكومت ايجاد مي شود مثل حكومت پهلوي كه شاه دست نشانده، تمام راه هاي سوءاستفاده از سرزمينمان را براي بيگانگان بازمي گذاشت و گاهي از آشفتگي ها اين فرصت برايشان ايجاد مي شود مثل حمله به هواپيماي ايرباس ايران و تبديل خليج هميشه فارس به درياي خون و جالب حاشا كردن اين موضوع و يك اتفاق ساده تلقي كردن آن. گاهي هم جنگ بهترين فرصت است حال اين آفند مي تواند عامل باشد يا غيرعامل، كه ايران عزيزمان هر دو نوع جنگ را تجربه كرده است. جنگ سخت را كه هشت سال در خود ديده است و با جنگ نرم نيز هم اكنون دست و پنجه نرم مي كند. در جنگ سخت كه انتظار غرب با آن همه حمايت از صدام چيزي جز پيروزي عراق نبود ايراني ها ثابت كردند كه حتي در اوضاع نابه سامان تغيير رژيم شاهنشاهي به جمهوري اسلامي بازهم توانايي مقابله را دارند و سرنوشت جنگ در قلب ايرانيان جز با آهنگ موفقيت با هيچ آهنگي نمي تپد زيرا موفقيت ارث نياكانمان است كه در رگ هاي ايراني همواره جاري است و ايراني ها ديواري از جنس موفقيت و پيروزي اند كه سنگ هاي پرتاب شده را به سوي دشمنان برمي گردانند و اما معضل مهم جامعه همين تسخير فكرها و جنگ نرم و تغييرات عقيدتي و تحريم هاي پياپي و قطعنامه ها است در رابطه با مبارزه با جنگ نرم باز هم مردم ايران ثابت كردند هرگز دست از عقيده و باورهايشان برنمي دارند و فرهنگ و آداب و رسوم غرب را به هيچ وجه در ايران نمي پذيرند البته اين نظر اكثريت قريب به اتفاق مردم است اما تعداد اندكي هم با تفكر غربي موافق هستند كه در اقليت قرار دارند و با خشم ميليوني ايرانيان مواجه شدند .
هم اكنون نيز با تنگ تر كردن دايره تحريمات براي غني سازي اورانيوم فشارهاي هرچه بيشتر را به ايران وارد مي كنند و تظاهر مي كنند كه مطمئن هستند ايران بالاخره دست از غني سازي برمي دارد و تسليم مي شود اين در حالي است كه گاه گداري از دهان يكي از آقايان واقعيت بيرون مي آيد و مي شنويم كه گفته اند تحريمات و قطعنامه ها، هرگز بر ايران و تصميمات هسته اي آن تأثيري نخواهد گذاشت و بهتر است از راه مذاكرات وارد شويم .اين جملات زماني بيان شده كه مطمئن بودند ايران در تأمين سوخت هواپيما مشكلي ندارد و از اين تحريم نيز مانند تحريمات قبلي هيچ هراسي در ميان نيست و از طرف ديگر غني سازي 20درصدي صلح آميز است اما باز هم بنا به نياز كشورمان، انرژي هسته اي را به كار مي گيريم و از افزايش درصد غني سازي ترسي در ميان نيست چرا كه ايران فعلي مستقل است و خودش براي آينده اش تصميم مي گيرد و اين من و شما هستيم كه مي توانيم دست بيگانه را از سرزمين مادريمان دور كنيم و از هويت و ملت و استقلال خود دفاع كنيم و اجازه تصميم گيري براي ايران را از دشمنان سلب كنيم و با صبر و تحمل مي توانيم مثل هميشه دور تا دور ايران دست دردست هم دهيم و براي دفاع از مرز و بوم آبا و اجدادي خود ديواري از جنس ايراني بنا كنيم تا بدانند هيچ هراسي از بيگانگان در وجود ايراني وجود ندارد.
يلدا خداداد (فانوس)

 



درس زندگي

از زماني كه چشم به اين جهان گشودم با مشكلات زيادي رو به رو شدم اما هر موقع مي آمدم شكايتي پيش مادر پدرم بكنم فقط يك چيز مي شنيدم! پسرم. اون كوه رو نگاه كن ببين چقدر با صلابت و مقاوم ايستاده. توهم سعي كن مثل اون باشي. ديگر از اين حرف هاي تكراري خسته شده بودم و يه جورايي حسوديم مي شد! آره تعجب نكنيد. من به يك كوه حسوديم مي شد. روزها به مدرسه مي رفتم و شب هم فقط كارم شده بود نگاه كردن به كوه و كلي گله كردن از اون. مي گفتم: آخه من چه گناهي كردم كه تو سرراهم سبز شدي. اگه من نخوام از تو چيزي ياد بگيرم بايد چي كار كنم! يه روز يه كتابي رو، ورق مي زدم كه يك عكس من رو به فكر و تأمل وادار كرد. اون عكس صحنه برخورد موج هاي دريا به يك كوه بود. يه لحظه از خودم پرسيدم مگه كوه دردش نمي آد؟ هر چقدر فكر كردم جوابي قانع كننده پيدا نكردم. اين ماجرا گذشت تا يه روز گرم تابستون وقتي از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم كه دوباره همان كوه زير نيزه هاي سوزان خورشيد ايستاده و هنوز با چشماش به من نگاه مي كند! انگار مي خواست يه چيزي به من بگه. نمي دونم ولي باز هم همان پرسش برام پيش اومد كه آخه كوه خسته نمي شه؟ !
ديگه طاقتم سراومد و تصميم گرفتم يه روز صبح كه بابام به كوه مي ره منم باهاش برم تا با اين كوه به اصطلاح مقاوم كمي خلوت كنم. روز موعود فرا رسيد و به همراه پدرم به سمت كوه حركت كردم. گام هامو آروم آروم رو بدن كوه برداشتم كه نكنه اين غول سنگي صبح به اين زودي از خواب بلند بشه و حوصله نداشته باشه با من حرف بزنه. البته يه نگراني ديگه هم داشتم آن هم اين بود كه نكنه شب قبلش با شام پياز خورده باشه و دهنش بو بده. ساعت حدود ده بود و تصميم گرفتم كه سر بحث رو واكنم. شروع كردم به نرمي با كوه صحبت كنم. گفتم: سلام. شايد از حرف هاي امروزم تعجب كني اما به هر حال دوست دارم به حرف هايم گوش كني و پاسخ سؤال هايم را بدي. چند ساله بودم كه اولين بار توصيف تورو شنيدم؛ زماني كه اصلا در شرايط خوبي نبودم. روز به روز گذشت و تو ذهن من از تو يك غول بي حس و خيلي خشني ساخته شد. من فقط روزهايي كه برف جلوي چشم هاي تو را بسته بود آرامش داشتم، بگذريم. همين چند وقت پيش بود كه كتابي را ورق مي زدم كه كلي سؤال جورو و اجور برايم پيش آورد. حالا اومدم بپرسم اول اينكه اصلا تو حس داري؟ دوم، اگر حس داري چرا با اون همه كتك هايي كه از امواج دريا مي خوري دم نمي زني و جوابش رو نمي دي؟
سوم اين كه خسته نمي شي صبح تا شب در همين حال و همين جا مي ايستي و به ما نگاه مي كني؟
منتظر جواب بودم كه از پشت سرم صدايي شنيدم! صدا آشنا بود. مثل اينكه پدرم صحبت هاي بين من و كوه رو شنيده بود. اومد و كنارم نشست و با صداي آرام هميشگي اش گفت: پسرم! كوه لبي براي سخن نداره ولي مي شه نداي قلبش رو شنيد. پرسيدم: «شما نداي قلب كوه را مي فهميد؟» گفت: بله «خيلي. خيلي ساده است. گوش كن! انگار جواب تو رو مي ده. ميگه من رو خدا اين طور مقاوم آفريده كه درسي باشم براي تمام آدم ها. آدم هايي مثل تو كه با هر مشكلي غر مي زنند و به زمين و زمان شكايت مي كنند. مرا خدا مقاوم آفريده كه درس زندگي باشم براي تمامي كساني كه مي ترسند و اصلاً طاقت رويارويي با مشكل را ندارند.»
از آن روز تا حالا چند سالي گذشته و هنوز به همراه پدرم به كوه مي رم و به نداي دل كوه گوش مي دهم.
علي نهاني / 14 ساله تهران
عضو تيم ادبي هنري مدرسه

 



فرصت هاي طلايي

حالا كه تابستان آغاز شده (و حتي نيمي از اون رو سپري كردي) و زمان بيشتري براي استراحت داري چه كار مي كني؟ اوقات فراغتت رو به انجام فعاليت هاي مثبت و خوب مي گذراني يا اينكه خداي نكرده، از اين فرصتها به خوبي استفاده نمي كني؟. نكنه صبح تا شب يعني از لحظه اي كه از خواب بيدار مي شوي، صبحانه نخورده كنترل تلويزيون رو به دست مي گيري يا دكمه كيس رو فشار مي دهي و تمام روز را به اين صورت سپري مي كني؟... هيچ مي داني چه فرصت هاي طلايي رو از دست مي دهي؛... باشه بخند اما نوبت خنديدن ما هم ميشه هاااا! اون موقعي كه تابستان مثل نسيمي از كنارت مي گذره و تو به خودت مي آيي و مي بيني اي دل غافل! بايد بري سر كلاس درس، من بهت مي خندم!آره دوست عزيزم. نگذار تأسف بخوري كه چرا از اين فرصت هاي طلايي به خوبي استفاده نكردي و گذاشتي به راحتي از بين بروند...
خوب آفرين... خوشحالم كه متوجه اشتباهت شدي. هنوز دير نشده. پس بلند شو و قلم رو به دست بگير و با تمام وجودت براي مدرسه بنويس؛ نگذار كه اين فرصتها پايمال شوند...زيرا كه مولايمان علي(ع) فرموده اند:
«فرصتها چون ابر گذرانند، پس آنها را درياب.»
يا علي گويان همتي...
¤ ¤ ¤
اينم از هديه تون(!): خدايا ريشه شاديهاي مرا در غم ديگران قرار مده...»
فاطمه طالبيان/ 14 ساله تهران

 



نوازش هاي تو

آن زمان كه غنچه اي سربسته بودم، تو بودي باغباني براي شكوفايي من. آن زمان كه شب بساط خود را دردل آسمان پهن مي كرد، نوازش و لالايي هاي تو بود كه پرنده خواب را بر روي چشمانم مي نشاند.
چقدر دوست داشتني بوده و هست، عطرگل هايي كه با دستان پرمهرت به باغ هديه مي دهي.»
اي ابر بهاري ببار، اي آفتاب طلايي بتاب؛ بدان كه با توجان مي گيرم. بدان كه با تو جريان پيدا مي كنم. بدان و باور كن كه اگر كل هستي را هم به من دهند، باز يك لحظه نوازش هاي تو برايم شيرين و با ارزش تر است. از صميم قلب دوستت دارم اي مادر عزيزتر از جانم!
تولدت مبارك!
نويد درويش - 14 ساله از تهران
«عضو تيم ادبي و هنري مدرسه»

 



گل زيبا

سالها پيش درچنين روزهايي غنچه اي شكفته شد. كه تمام جهان را عطرآگين كرد همه مردم شادي مي كردند و در پوست خود نمي گنجيدند اما خيلي زود گل زيباي ما از نظرها پنهان شد.
از آن سالها خيلي مي گذرد. اما امروز مردم به خاطر آن زمان و آن لحظه جشن مي گيرند همه جا را چراغاني مي كنند و دست به سوي آسمان دراز مي كنند تا شايد فرجي شود و اين گل زيبا را دوباره ببينند پس به اميد آن لحظه مي گويم: «اللهم عجل لوليك الفرج»

مهديه مظاهري منش
دبيرستان نيايش (1)

 



پيام تبريك

قشنگترين غنچه سبز زندگي ام، ستايش خاله، اولين بهار زندگي ات را با تمام احساس قلبي ام به تو و خانواده تبريك مي گويم. از وقتي كه به زندگي ام پا نهادي آن را پر از اميد كردي. هروقت نگاهت مي كنم يا خنده ات را مي شنوم، يك حس خوب و شادي به من مي رسد. و به اين مي انديشم كه همه اين زيبايي ها كار خالق يكتاست كه به ما نشان بدهد كه زندگي با همه سختي هايش مي تواند پايدار و زيبا باشد.
به اميد سلامتي و شادي تو.
ملكي
9/5/89

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14