(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 15 آبان 1389- شماره 19782

عزيز
نيايش واره
كلاغ من سفيده
اندر حكايت حفظ محوري
براي تو،اي مهربا نم !
خاك هاي نرم كوشك
اسب سفيد من
بيا بنويسيم(7) مولفه هاي داستان مدرن
تما شا
روز برفي



عزيز

همان شب در نسيم جاودانه
ميان ناله و آهي شبانه

مرا همسوي نوري تازه كردند
مرا چون مرغ پرآوازه كردند

من و بابا ميان خاطراتم
دو آواز پر از پرواز و ماتم

من و بابا در آن تاريكي شب
گدازان هر زمان از آتش تب

تبي سوزان و درد و آه و اندوه
عزيزم رفت و داغش ماند چون كوه

پدر را باز مي خواند كه اي جان
برو از بهر نوري بهر ايمان

به مادر گفت اي همتاي مريم
نزن آتش به جانم بعد از اين غم

به فرزندان خود علمي بياموز
كه باشد تا به آخر مشعل افروز

همان شب تا سحر بيدار بودم
من آن شب ناله هايي زار بودم

عزيزاني چو او رفتند هر دم
ميان سايه ها در گردش غم

به زير خنده هاي ريز باران
يكي رفت و يكي آمد به ميدان

سپيده عسگري/ تهران
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



نيايش واره

و همچو رودي
در درياي معرفت تو مي ريزم
و در انديشه ي تو
سوار بر موكب تمنا
تا اوج بالا مي روم
و سبدهاي نيايش
به پيشگاهت
عرضه مي كنم
اي خداي مهربانم!
علي نهاني
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)

 



كلاغ من سفيده

تو صفحه نقاشيم
عكس كلاغ كشيدم
بعد با يه قيچي خوب
دورتادورش رو چيدم

كلاغ رو با يه سوزن
زدم روي لباسم
آهاي مامان نگام كن
ببيم چه باكلاسم!

مامان مي گه: دخترجون!
كلاغ تو سفيده
تو اين دنيا تا حالا
كسي اونو نديده

منم مي گم: نه مامان
برفي شده كلاغه
اومده رو لباسم
فكر مي كنه يه باغه
فريده پوردلير كلاس پنجم
عضو انجمن ادبي كانون حضرت زينب(س) شيراز

 



اندر حكايت حفظ محوري

«حفظ محوري، همان چيزي است كه امروز بلاي تعليم و تربيت جديد ماست و ما مدتهاست كه داريم با آن مقابله و مبارزه مي كنيم و هنوز هم روبه راه نشده است و بايد روبه راه شود.» سخن آقا در ديدار طلاب قم .اين جمله ي آقا ازجملاتي بود كه من با گوشت و خونم حسش
مي كنم.
نمي دانيد چه لذتي دارد كه آدم حس كند آقايش ، مولايش ، دردش را مي داند ؛ مي فهمد و در پي حل مشكل است. از طرف ديگر به كار بردن كلمه ي بلا براي اين مشكل بزرگ شايد يك جورهايي براي من جديد بود. اين البته از عمق نگاه آقا خبر مي دهد و بگذريم كه بلا را كساني بر سر ما نازل كرده اند و ما خودمان هم خبر نداريم و آقا بايد خون دل بخورد و مقابله كند و مبارزه كند و هنوز هم روبراه نشده و بايد روبراه شود.
اندر حكايت اين « هنوز هم رو براه نشده » حرف ها دارم. تلخ ، سخت و اما گفتني و شنيدني. بگذريم از آن حرف ها. مهم آن است كه بايد روبراه شود. يك حس ناجور مرا
مي گويد : تو و رفقا و هم نسلانت در اين تعليم و تربيت جديد فنا شديد. فنا شدن نه به آن معنا كه تمام زحماتمان به هدر رفته و مدرسه هيچ فايده اي براي ما نداشته است. هرگز اين طور نبوده. درس را كه كنار بگذاريم جمع شدن بچه ها به يك هدف در يك مكان خودش چيز خوبي است و چيزهاي قشنگي به آدم ياد مي دهد. ولي حرف بر سر آن است كه به قول آن مثال
حجت الاسلام قرائتي : همه ي ما وقتي در جايي جمع
مي شويم ، نفس مي كشيم و از اكسيژن استفاده مي كنيم. اما كدام يك از ما براي استفاده از اكسيژن در يك جا جمع مي شويم؟ در مدرسه هم همين طور است. هدف از جمع شدن بچه ها در مدرسه در وهله ي اول درس خواندن و يادگيري است. منتها قشنگي اين هدف اين است كه با نشانه رفتن آن به اهداف خوب ديگري هم مي رسيم. اين البته به بركت وسيله اي به نام مدرسه است. جايي كه
مي بايست محل عشاق
مي بود...محقل تفكر و تعقل مي بود ... و چه شد؟
بايد روبراه شود. چه كسي بايد روبراه كند؟ اين اصلا ممكن است؟ تا ما نخواهيم ، تا مطالبه نباشد ، تا دبير نتواند ، تا سيستم به اين شكل باشد ، آيا ممكن است تغيير اين وضعيت؟ مشكل ان است كه بسياري از ما هنوز هم نه فقط فكر نمي كنيم كه حتي فكر كردن را بلد نيستيم. بسياري از ما فرق دليل منطقي و دليل غيرمنطقي را هنوز هم نمي فهميم. يك مثال ساده:
آن طور كه پيداست بعضي كتابهاي ما بناي خود را بر تفكر و تعقل گذاشته اند . اما اين جور نيست ! چون همه ما عادت كرده ايم به آنكه متني بدهند ؛ حفظ كنيم و جواب بدهيم. همين و ديگر هيچ. حداكثر فورمولي بدهند ، حفظ كنيم و در مسئله اي به كار ببريم. باز هم همين و ديگر هيچ. وجه تمايز انسان با ديگر آفريده ها ، قوه ي تفكر است. معمولا اگر انسان با تفكر چيزي را انتخاب كند از راهش
برنمي گردد و به درستي آن ايمان مي آورد . مگر آنكه باز هم با تفكر و دقت بيشتر به نتيجه ي ديگري برسد. قرار خدا با ما بر اين شد كه راه را نشانمان بدهد انسانيت انسان به آن است كه فكر كند و راه خدايي را بر راه شيطاني ترجيح دهد. اگر قرار باشد انساني را بي فكر ،خواست ، انتخاب و اراده ي خودش در راهي بگذاريم آيا خداوند از ما راضي خواهد بود؟ آيا انسانيت انسان محقق خواهد شد؟ و آيا پيشرفتي در آن راهي كه هيچ چيز درباره ي آن نمي داند خواهد داشت؟ جواب من به اين سوالات اين است كه هرگز!
منظور من فقط تغيير در روش تدريس بعضي كتابها نيست. آموزش و پرورش نياز به يك زلزله ي اساسي دارد. تدريس هيچ درسي بدون تفكر بهره ي زيادي براي دانش آموز نخواهد داشت. به طور مثال فكر
نمي كنم چهارديواري كلاس تدريس هيچ درسي مناسب باشد. شايد اين جمله را كمي تندروي بدانند بعضي. ولي من سخت معتقدم كه زيست را بايد در طبيعت ، جغرافيا را در محيط جغرافيايي ، فيزيك را در محيط هاي آزمايشگاهي و واقعي ، و همين طور درس هاي ديگر را بايد به تناسب خودشان در محيط هاي عملي يادبگيريم.نتيجه ي كار تئوري صرف ، حفظ محوري است و ديگر هيچ...
حرفي كه مي خواهم بزنم اين است. بعضي از ما عادت كرده اند به اين كه چيزي را وارد كنند، تغيير بدهند و ...
بعد تازه وقتي با واكنش هاي افتضاح روبرو شدند.ياد فرهنگ سازي مي افتد. غافل از اين كه براي آنكه استفاده ، تغيير و تبديل هر چيزي مفيد واقع شود بايد از قبل فرهنگ سازي كنيم. خواهشا اگر يك وقتي احيانا به فكر تغيير اين سيستم افتاديد از قبل فرهنگ تفكر را جا بيندازيد. وگرنه تغيير هيچ سود و فايده اي نخواهد داشت و فقط قالب ها عوض خواهند شد. با آرزوي رفع اين بلا .
خداحافظ همگي شما
نجمه پرنيان / جهرم

 



براي تو،اي مهربا نم !

مهربانم! سلام! سلامي به وسعت نگاه دريايي ات!
سلامي به بي آلايشي روح لطيفت! حالا كه دارم از اعماق وجودم براي مهرباني هايت مي نويسم، مي خواهم كه گوش كني و صداي قلبم را از درون نوشته هايم بشنوي و مي دانم كه مي شنوي! بشنوي كه صداي تپيدن قلبم، حكايت دلتنگي از فراق توست!
حكايت يك آهوي تنها و خسته دل، كه به كوه و بيابان زده است تا شايد آنجا ميان آن دشت وسيع و ميان گلها، گل آرزوهايش را پيدا كند!
ندا پگرگ- 18 ساله

 



خاك هاي نرم كوشك

بعضي وقتها توي كتابي كه داري مطالعه ميكني دنبال چيزي مي گردي و تا آخر كتاب هم به اون نمي رسي و اون گيرايي پرمحتوايي و در عين حال سادگي در نوشتار اون كتابه.
كتابي كه مي خوام در موردش بنويسم سرشار از زيبايي از لحاظ نوشتاري و محتواست كه بعضي مواقع نمي توان در آثار بزرگان چه در گذشته و چه در حال حاضر اين لطافت رو ديد.
طرح جلدش در حين سادگي با ظرافت خاصي طراحي شده و وقتي شروع به خوندن كردم توي همون صفحه هاي اولش مجذوبش شدم (يكي مي گفت كه جاذبه اين كتاب اونقدر زياده كه دلت نمي ياد كتابو ببندي و كنار بذاري).
كتابي كم نظير در عرصه كتابهاي انقلاب و دفاع مقدس با موضوعيت ايثار و رشادت فرزندان اين مرز و بوم و اين بار از خاطرات يك شهيد تأليف شده توسط آقاي عاكف كه زحمت زيادي رو براي جمع آوري اين كتاب ارزشمند براي نسل امروز كه اطلاعات كمي در وادي انقلاب و دفاع مقدس دارن كشيده و با بيان خاطراتي از زندگي قبل و بعد از انقلاب شهيد از زبان دوستان و خانواده ايشان و بصورت نثري روان نوشته شده كه بيشتر باعث جذب خواننده ميشه و طراحي صفحه بندي اون درك مطالب رو آسانتر و شيرين تر مي كنه.
زيبايي يك اثر نوشتاري به زياد بودن صفحاتش يا استفاده كردن از كلمات واژه هاي عجيب و نامانوس غربي نيست نسل امروز دنبال كتابي ميگرده كه بوي گذشته خودشه رو براش داشته باشه گذشته اي نه چندان دور.
در كتاب با يادآوري خاطرات زيباي جنگ و ذكر موقعيتهاي عملياتي و نامهايي همچون چذابه ارتفاعات كله قندي يا دژ آهني سعي شده تا صحنه هايي از دفاع و ارزشهاي مقدس آن را براي خواننده القا كند.
كتابي كه امسال براي هفتاد و نهمين بار به چاپ رسيد رو ميشه به عنوان يك اثر بسيار عالي به حساب آورد كه با استفاده از روحيات جوانان ايراني و در راستاي ترويج فرهنگ ايثار و مقاومت جمع آوري شده و اشاره به خصوصيات رفتاري شهيد برونسي -به فرمايش مقام معظم رهبري «اوستا عبدالحسين» كه همگان را به خواندن اين كتاب زيبا توصيه مي فرمايند» مي تواند به جوان امروزي كه تمامي خاطراتش محدود به پارك و
شهر بازي مي شود را به گذشته بازگرداند و ياد و خاطره رشادت برادر و پدرانشان را كه چگونه با اتكاي به قدرت ايمان با خلق حماسه اي بزرگ در قالب تاريخ ماندگار شدند را تداعي كند.
و بالاخره اينكه كتابي است با ياد رشادتها به بزرگي روح رزمندگان و لطافت عبادتشان و به نرمي «خاك هاي نرم كوشك».
عباس احمدي

 



اسب سفيد من

خواب ديدم كه: يك اسب سفيد دارم. اسب سفيد يال بلند و قشنگي داشت. او سرش را خم مي كرد و من به يال بلندش دست مي كشيدم.
من به او گفتم: «تو اسب سفيد من هستي. خيلي دوستت دارم.» اسب سفيد گردنش را بلند مي كرد، سرش را تكان مي داد و شيهه مي كشيد.وقتي دوباره سرش را خم كرد به او گفتم: «اسب سفيد، مادربزرگ قبلا قصه تو را براي من گفته است. مي آيي برويم او را ببينيم. وقتي ببيند تو مال من شده اي تعجب مي كند.» اسب سفيد سرش را به اين طرف و آن طرف تكان داد. يالش توي هوا تاب مي خورد.
پايش را محكم به زمين كوبيد و شيهه كشيد.
او مي خواست قصه گوي، قصه اش را ببيند.

 



بيا بنويسيم(7) مولفه هاي داستان مدرن

جلال فيروزي
بحثمان در مورد مولفه هاي داستان هاي مدرن بود و هست. در مورد تعليق - به عنوان يكي از مولفه هاي داستان هاي مدرن - چند خطي را گفتيم. اما در مورد تعليق اين نكته را هم در ذهن داشته باشيد كه «تعليق بين داستانهاي سنتي و مدرن مشترك است اما اين مولفه در داستان پست مدرن به استهزا و طنز گرفته مي شود و عملا چيزي به اين نام وجود ندارد.»
2 - پايان تكان دهنده : داستانهايي كه معمولا در نشريات زرد به چاپ مي رسند معمولا سنتي و نزديك به قصه هستند. اين داستانها به گونه اي است كه موضوع - عشق، نفرت، جدايي،
طلاق، انتقام و ... - خودش را بيشتر از «فرم داستان نويسي» نشان
مي دهد. از اين رو، كسي
كه مي خواهد داستان نويسي را به طور جدي پيگيري كند، به اين فرم داستان نويسي خو نمي گيرد و آن را نمي پسندد. اما اين مورد ، تنها مشكل اين نوع داستانها نيست. اگر به پايان اين داستانهادقيق شويد، با يك علامت سوال اساسي رو برو مي شويد. علامت سوالي كه از روي «عدم باور پذيري» و «ساختگي بودن» پايان داستان است. و خواننده، نيك مي فهمد كه داستان - داستاني كه بي شباهت به قصه نبوده- براي سرگرم كردن و شايد هم پند دادن او بوده! اين در حالي است كه در داستان هاي مدرن، نويسنده نشانه هايي را از ابتدا در متن قرار مي دهد تا در پايان داستان، جايي برايابهام باقي نماند و پايان داستان كاملا باور پذير و طبيعي جلوه كند. در واقع، نشانه ها در متن وجود دارد و خواننده تيز هوش آنها را درك مي كند و اگر داستان را فردي دوباره بخواند، آن نشانه ها برايش بارز تر مي شوند.مثلا يك خانواده پر جمعيت كه به تازگي صاحب فرزندي ديگر شده اند را فرض كنيد. پدر كه ديگر توان دادن خرجي خانواده را ندارد، فرزند تازه متولد شده شان را به خانواده اي ديگر - كه آرزوي داشتن فرزند را دارند- مي سپارد تا آنها او را بزرگ كنند. روزگار مي چرخد و فرزند بزرگ مي شود. تا جايي كه در كارخانه اي به كار مشغول مي شود. در آنجا دوستاني مي يابد. حالا اگر قرار باشد داستان، سنتي - و به خصوص از تيپ داستانهاي زرد- باشد؛ آخر داستان آن هم با چند گفتگو مشخص مي شود كه اين دو همكار برادرند. ولي اگر قرار باشد كه داستان، داستان مدرن باشد؛ مطلب به گونه اي ديگر مثلا اين نوع مي شود: » شبي، يكي از دوستانش، او را به ميهماني دعوت مي كند.
در ميهماني متوجه مي شوند كه هر دو گردنبند يادگاري مشابه اي دارند. وقتي از اصل و نسب هم مي پرسند، يكي مي گويد كه خانواده اي فقير دارم و چند سالي است كه با حمايت هايي، وضعمان بهتر شده. آن قديم ها آنقدر وضعمان بد بود كه پدرم مجبور شد تا برادر تازه متولد شده ام را به خانواده اي ديگر بسپارد تا بزرگش كنند. او دلش مي خواست تا برادرم را وقتي كه بزرگ شد، پيش خودمان برگرداند اما اجل مهلتش نداد. و عكس پدرش را به دوستش نشان مي دهد دوستش هم مي گويد كه من عكسي مثل اين عكس را دارم و ... . و دو دوست متوجه مي شوند كه با يكديگر برادرند.
البته بايد در ذهن داشته باشيد كه روند دادن اطلاعات و نشانه ها طوري باشد كه تعليق از بين نرود. يعني اطلاعات طوري بازگو نشود كه خواننده در نيمه داستان، انتهايش را حدس بزند.
3- آشنايي زدايي :
فرض كنيد كه چشمهايتان را ببندند و شما را به يك چهار ديواري بزرگ ببرند و رها كنند. همان ابتدا سرتان به چيزي برخورد كند. كسي چه مي داند، شايد يك ستون بوده! كورمال كورمال كمي جابجا مي شويد. دستهايتان چيزي را لمس مي كند. چيزي شبيه يك باد بزن بزرگ. شايد اينجا يك موزه باشد! يك موزه از تاريخ تمدن كه بادبزني به اين بزرگي در آن پيدا مي شود! با احتياط كمي بيشتر جابجا مي شويد. دستهايتان چيزي شبيه يك طناب را لمس مي كند. شايد يك مجسمه يا چيزي باشد كه پوشانده اند و مي خواهند از آن رو نمايي كنند و اين طناب پرده اي است كه شما دست گرفته ايد. پس مراقب باشيد! در اين لحظه چشم بند را به اميد ديدن يك موزه باز مي كنيد. اما... در برابر شما يك فيل است!
آشنايي زدايي يعني غريبه كردن مفاهيم آشنا و عادي شده تا بتوان به آنها تازگي دوباره بخشيد و از درك آنها لذت بيشتري برد. در واقع ما از عناصري كه برايمان آشنا هستند وجه آشنايي را از آنها مي گيريم تا با پديده اي كه انگار چيز جديدي است، روبرو شويم.
در مثال فوق هم مي بينيد فيل يك حيوان آشنا برايمان است. اما اگر اين آشنايي را بوسيله تشبيه از آن بگيريم، ديگر موجودي بنام فيل برايمان آشنا نيست.
آشنايي زدايي باعث منحرف كردن ذهن خواننده و در نتيجه غافلگيري او مي شود كه زبردستي نويسنده را نشان مي دهد.
4- شكل گرايي:
گفتيم كه در داستان سنتي ، «گفتن» مهم است در حالي كه در داستان مدرن، «چگونه گفتن« اهميت پيدا مي كند. همين فاصله است كه باعث تفاوت در شكل داستان سنتي و مدرن مي شود. نويسنده داستان هاي سنتي معمولا بدنبال يك سوژه ناب و بكر است كه داستانش كند اما نويسنده داستان مدرن به فكر ناب كردن سوژه و طرح اوليه اش است. هر چند كه شايد داستان ،ديگر به سوژه اوليه شباهتي نداشته باشد.
نويسنده داستانهاي مدرن، فقط طرحي كه به ذهنش رسيده را بررسي نمي كند؛ بلكه بيشتر، آن را از جهت «نحوه گفتن» حلاجي مي كند. از خودش مي پرسد كه چطور بگويم؟ از آخر به ابتدا بگويم؟ نيمي از آن را بگويم؟ مثل يك پازل در هم بشكنمش و تكه تكه بگويم؟ شروعش در دل حادثه باشد يا حاشيه بگذارم؟ و ...
5- تباين روانشناختي شخصيت ها:
گفتيم كه در داستان سنتي، شخصيت ها آنچنان كه بايد، نيستند. در واقع بين آنها - با هر حرفه و شغلي كه دارند- ارتباط چشم گيري وجود ندارد. علتش هم پرواضح است. اينكه شخصيت ها در داستان هاي سنتي از روانشناسي برخوردار نيستند. در حالي كه در داستان مدرن، هر شخص بايد منحصر به فرد باشد و روان خودش را داشته باشد. اينطور نباشد كه در مقابل يك حادثه «يك عوام» بگويد و «همه» سر بجنبانند. همين است كه افراد در داستانهاي مدرن - و داستانهاي سنتي اي كه رگه هاي داستان هاي مدرن را دارند- رفتار هاي متفاوتي را از خودشان نشان مي دهند. حتي ممكن است دو برادر دوقلو هم در برابر يك اتفاق، در مقابل هم قرار گيرند. مثلا اگر سيلي بيايد، يكي فراركند و ديگري مقابله.
براي نوشتن يك داستان مدرن يا داستان اي كه اين مولفه را داشته باشد، بايد براي شخصيت ها وقت گذاشت و درباره آنها تحقيق كرد. مثلا اگر قرار است يك شخصيت ديوانه را طراحي كنيم، نياز مبرم به تحقيق داريم. اينطور نيست كه چيزي بنويسيم و خودمان بگوييم كه اين شخصيت ديوانه است. بلكه بايد درباره اين افراد فيلم ديد، تحقيق و مطالعه و پرس و جو كرد تا نسبت به ويژگي هاي اين افراد، تسلط پيدا كنيم.
ادامه دارد...

 



تما شا

به آسمان نگاه كن. اندكي ماه را بنگر. زيبايي اش را نثار زمينيان كن. به آنهايي كه كم آسمان را نگاه مي كنند. زيرا هيچ وقت سرشان را بالا نمي گيرند تا ماه و ستاره ها را تماشا كنند. آن ها هميشه در فكر گرفتاريهاي خود هستند و از عالم ملكوت بي خبرند. اما تو اينطور مباش. فكرت را وسعت بده. لبخند بزن. به دنيا و به آسمان. شايد سهم تو از زندگي همين ماه و ستاره ها باشد و سهم آن هايي كه به آسمان نمي نگرند همان گرفتاريهايشان باشد. شعور و عقل هم خوب چيزي است. مگر مي شود آدمي زيبايي ها را رها كند و فقط به مسائل زندگي خود، فكر كند. مگر مي شود انسان خدا را رها كند و عالم ملكوت او را ننگرد. نه اين صحيح نيست. پيامبران آمدند تا ما سرهايمان را بالا بگيريم و به دنياهاي ديگر هم فكر كنيم و خالق اين دنياها را بشناسيم. نجواهاي شبانه درباره خداوند ما را به عرش اعلاء مي برد.
آنجاست كه ما حقايق زندگي را مي بينيم . خداوند نيكوكاران را دوست مي دارد زيرا فكر خوب را چراغ راه آنان قرار داده است كه خيلي ها از آن بي خبرند. دعا كردن بهترين راه نزديك شدن به خداست
بيـژن غفاري ساروي
از ساري
همكار افتخاري (مدرسه)

 



روز برفي

داشت آرام آرام برف مي باريد. ابرها دوست داشتند آن قدر ببارند تا از بارش آن ها زمين سيراب شود. يادم است آن شب مادرم نگران بود كه آب از سقف به اتاق راه پيدا كند و كلبه سرد ما را خيس كند. نزديك هاي صبح بود كه مادرم با روشن كردن چراغ ديد كه آب از روزنه هاي كوچك سقف به پايين مي ريزد. خدايا چقدر سردم شده بود. لحاف گرمي هم نداشتيم. از سرما مي لرزيدم، در همين موقع دوباره خوابم برد. مدتي بعد مادرم مرا صدا زد، تا چشمانم را باز كردم، نور زيباي خورشيد را ديدم كه خانه محقر ما را روشن كرده است. تا آمدم آن را ببينم شروع به قايم باشك بازي كرد، گاهي خودش را نشان مي داد و دوباره در زير ابرها پنهان مي شد، اما نمي دانست كه من به گرماي او احتياج دارم، چون خيلي سردم بود و لباس گرمي هم نداشتم. از جا برخواستم و دست و رويم را شستم، كمي نان كه از شب قبل مانده بود خوردم و حاضر شدم كه به مدرسه بروم. به پاهاي بي حسم كه از سرما قرمز شده بود و طاقت راه رفتن نداشت نگاه كردم. راه افتادم، نزديك هاي مدرسه كه رسيدم ديگر پاهايم با من نمي آمدند، چون از سرما يخ زده بودند، هر جوري بود خود را به كلاس رساندم، يك بخاري نفتي در كلاس بود كه بچه ها شعله آن را زياد كرده بودند، خودم را به بخاري رساندم، كفشهايم به پاهايم چسبيده بود، با دستهاي سرمازده ام آن ها را از پايم جدا كردم و پاهايم را نزديك بخاري بردم ولي پاهايم بي حس شده بود. در همين موقع معلم وارد كلاس شد و گفت بچه ها ورقه هايتان را براي ديكته حاضر كنيد، من يواش يواش سرجايم نشستم، دستهايم قدرت نداشت كه مداد و دفترم را از كيفم بيرون بياورم. معلم سر من فرياد كشيد و گفت: چرا دفترت را بيرون نمي آوري؟
از كلاس برو بيرون. من كه ديگر طاقتم تمام شده بود، بغضم تركيد و اشكهايم سرازير شد. ديگر نمي توانستم حركت كنم، معلم دستم را گرفت و ديد كه چقدر دستهايم سرد و يخ زده است، چشمش به پاهايم افتاد، مرا با خود به بيرون كلاس برد و گفت: اين ها چه كفشهايي است كه پوشيده اي؟ نمي توانستم چيزي بگويم، چون چيزي براي گفتم نداشتم ولي او خود همه چيز را فهميد!
زهراالسادات موسوي اناري/تهران

 

(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14