(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 27 فروردین 1390- شماره 19902

بوي مركب
شعر نوجوان
قاب خالي
سلام آقاي شاو



بوي مركب

افتخار ماست بابا
چون كه او يك خوشنويس است
خط او بسيار زيباست
تابلوهايش نفيس است
¤¤¤
چيزهاي جالبي هست
توي كيف كوچك وي
مثل قوطي مركب
ليقه و تيغ و قلم ني
¤¤¤
مي شود گرم نوشتن
توي خانه، گاه و بي گاه
با قلم ني روي كاغذ
مي نويسد: قل هوالله
¤¤¤
او قلم ني را به نرمي
مي زند توي مركب
دست هاي او هميشه
مي دهد بوي مركب
¤¤¤
او وضو مي گيرد اول
بعد، قرآن مي نويسد
گاه نستعليق، گاهي
نسخ و ريحان مي نويسد¤
¤¤¤
موقع تحرير، گاهي
چشم او از اشك، خيس است
افتخار ماست بابا
چون كه او يك خوشنويس است
سيد احمد ميرزاده
¤ نستعليق، نسخ و ريحان
نام سه خط زيباست.

 



شعر نوجوان

عطر دعا
كبوتر اذان باز
از گلدسته پر كشيد
روي دل شهر ما
گل نماز روكشيد

مادر بزرگ دوباره
با خاك تيمم كرده
سجاده هم برداشته
او از كنار پرده

باز هم مادر بزرگم
چادر به سر مي كنه
براي پاكي دل
غم رو به درمي كنه

مادر بزرگ خوبم
نماز شو مي خونه
عطر دعاي نازش
مي پيچه توي خونه

نويد درويش
دبيرستان نمونه دولتي صنيعي فر (منطقه15)

 



قاب خالي

زهرا گودرزي (آسمان)
منتظر نشسته بود روي پله. هنوز از پدرش خبري نبود. دلش شور مي زد. فكرهاي آشفته رهايش نمي كرد. صداي سروگل او را به خود آورد:
-كجايي ؟
خرامان دستپاچه جواب داد: اومد.
-قشنگه؟!
- آره.
خرامان خيره شده بود به قاب عكس ناصاف و كج، بي رنگي كه در دست هاي سروگل بود!
-واسه ي ننه درستش كردم مياي كمكم كني رنگش كنم؟
خرامان نگاه مي كرد به دست هاي خشك سروگل؛ دست هايي كه بايد با عروسك بازي مي كرد. دلش براي او مي سوخت. دست به كار شد.
خرامان پرسيد: راستي لطافت كجاست؟ سروگل به پشت پنجره اشاره كرد. لطافت مثل هميشه ساكت بود. از پشت پنجره به جاده اي چشم دوخته بود كه سر و ته اي نداشت. لطافت حرف نمي زد. فقط گاهي لبخند مي زد و گاهي اخم مي كرد. وقتي سه سالش بود گرگ پايش را گاز گرفت. حالا دو سالي مي شد كه ديگر كسي صدايش را نمي شنيد. سروگل با اين كه يك سال از لطافت بزرگ تر بود هميشه احساس مي كرد لطافت بيشتر از او مي فهمد. مي گفتند لطافت شوكه شده است، زبانش بند آمده. از گرگ ترسيده به خاطر همين است، اما نه آب طلا جواب داد نه دعاهاي دعانويس ها. غروب شده بود. لطافت چراغ نفتي را روشن كرد. كار قاب تقريبا تمام شده بود. سروگل به گوسفندهايي نگاه مي كرد كه از چرا برگشته بودند. پدرش را ديد كه از دور مي آمد داد زد: آبجي، آبجي خرامان! آقامون اومد؟
خرامان پرسيد: تنها؟
سروگل جواب داد: آره بدنش گر گرفته بود. خرامان مي ترسيد. در اين هواي تابستاني احساس سرما مي كرد گيج شده بود سروگل و لطافت از پله ها پايين رفتند.
سروگل پريد بغل پدرش، اما پدرش مثل هميشه نبود. چشم هايش قرمز، بي حوصله وكلافه بود.كل عباس به هر كجا نگاه مي كرد يك علامت سوال مي ديد لبخندي مصنوعي تحويل دخترهايش داد ، از پله ها بالا رفت و به اتاق رسيد تمام علامت هاي سوال را بي جواب گذاشت و نگاه هاي حيرت زده بدرقه راه او شد. در اتاق چشم هايش به خرامان افتاد خرامان هنوز پشت پنجره ايستاده بود. مي لرزيد. خرامان جواب تمام علامت هاي سوال را مي دانست. با صدايي كه فقط خودش آن را مي شنيد گفت: آقا جون ننه م كجاست؟
اشك مي ريخت.
كل عباس ديگر نمي توانست اشك هايش را پنهان كند. گريه مي كرد و فرياد مي زد.
-خرامان ديدي چي شد؟ بي بلا شدم خونه م خراب شد نور خونه م خاموش شد!
خرامان حال خودش را نمي فهميد. صداي گريه هايش هر لحظه بلندتر مي شد فرياد مي كشيد؛ جيغ مي زد و مادرش را مي خواست. لطافت و سروگل در چارچوب در ايستاده بودند لطافت خيره مانده بود به سيل اشك هاي پدر و خواهرانش . از خودش تعجب مي كرد، با تمام غصه اي كه وجودش را گرفته بود چرا گريه نمي كرد؟ اشك هايش كجا بودند؟! لطافت فكر مي كرد ازاين پس چه كسي نگاه سرد و خاموشش را بخواند؟! سروگل فرياد مي زد رو به كل عباس و مي گفت: آقاجون! ننه م كو؟ مگه نگفتي ميري شهر ازش عكس بگيري؟ پس عكساش كجاست؟! به هق هق افتاده بود سروگل هم با ناله مي پرسيد: آقاجون! آقاجون! نننه م كجاست؟ فضاي اتاق پر از غصه بود، به هر كجا خرامان نگاه مي كرد فقط غصه مي ديد و قاب عكسي كه گوشه اتاق بود كل عباس به قاب عكس دست ساز سروگل نگاهي مي كرد! چقدر جاي چهره مهربان ملك آرا در آن خالي بود، فكر مي كرد به روزهايي كه بي ملك آرا در راه است، مگر مي شد؟!
شب شده بود. سياهي قاب پنجره را پر كرده بود. كل عباس در اتاق بغلي به بدرقه آخرين همسايه رفت. لطافت در گوشه اتاق كز كرده بود و زانوهايش را بغل گرفته بود و به قالي ناتمام مادرش خيره مانده بود.
سروگل كنار قاب عكس خوابيده بود و به سختي قاب عكس را در بغلش جا داده بود. خرامان به هق هق افتاده بود و زير لب زمزمه مي كرد:
«كجا رفتي كجا گيرم سراغت
شوم بلبل بگردم در اتاقت»
كل عباس آمد. رفت پيش خرامان نشست. روسري او را جلو كشيد و گفت: خرامان صبر كن، همه چي درست مي شه! خرامان دوباره سيل اشك هايش جاري شد و گفت: آقاجون... آقاجون... من ننه رو مي خوام... پس كجاست؟
آقاجون مگر نگفتم از ننه عكسي نداريم؟ مگر نگفتم ازش عكس بگير؟
كل عباس گفت : خرامان... عكس ننه تو شهر، ازش عكس انداختم. ديگه گريه نكن ولي خرامان آرام نمي شد. او مادرش را مي خواست نه عكس هايش را...
به نظر امشب چقدر پدرش پير شده بود!چقدر امشب طولاني بود!چقدر زوزه گرگ ها برايش نفرت انگيز بوده! امشب براي خرامان حتي ستاره ها مهم نبودند. كل عباس چراغ نفتي را فوت كرد. حالا همه جا تاريك شده بود. خرامان ديگر چيزي را نمي ديد به جز برق چشم هاي لطافت كه هنوز خيره بود به قالي ناتمام.
هنوز هوا كاملاً روشن نشده بود كه كل عباس و دخترانش به همراه آشناهاشان راهي شهر شدند. خرامان تمام راه را گريه كرده بود و لطافت مثل هميشه ساكت و بدن نيمه جان سروگل روي اسب بود.
حالا رسيده بودند... خرامان به خاك هايي نگاه مي كرد كه ديواري شده بود بين او و مادرش... مي سوخت دلش آتش گرفته... چرا از مادرش خداحافظي نكرده بود...! گذشت. مثل تمام روزهاي ديگر آن روز هم گذشت خرامان روي زمين طويله نشسته بود و با گريه مي خواند:
«تو رو مي خوام، بيا مادر چي مي گي؟
چرا به درد دوري نه نمي گي؟!
الهي غصه هاي تو بميره
نمي ذارن كه كارم سر بگيره
بيا مادر وصيت با تو دارم
دو طفلان را به دستت مي سپارم
از آن روزي كه غربت را بنا بود
غريبي هم نصيب جون ما بود
به من گفتن كه تو غربت اسيري
الهي من بميرم، تو نميري
وطن رو دادم و غربت خريدم
ولي بازهم تو رو اون جا نديدم
بيا مادر، بيا دورت بگردم
ببين بي تو كه با قلبم چه كردم...»
نگاهش را از گوساله قهوه اي برنمي داشت، خرامان بلند شد. پاهايش را روي زمين كوبيد. چشمانش پر شده بود از انتقام.دندان هايش را به هم چسباند و دست هايش را مشت كرد و به سوي گوساله حمله ور شد... مي زد... با تمام زورش گوساله را مي زد...
گوساله خودش را به عقب مي كشيد ولي انگار حريف مشت هاي خرامان نمي شد لطافت به طويله آمد. نمي توانست كاري بكند... فقط جيغ بلندي كشيد. كل عباس از راه رسيد. دست هاي بي رمق خرامان را از گوساله جدا كرد، خرامان بي حال روي زمين افتاده بود و آرام مي گفت: همش تقصير اين گوساله بود مي كشمش... مي كشمش...! طويله نيم سوخته هنوز بوي آتش را مي داد.
¤¤¤
ملك آرا كمتر كار مي كرد: روزهاي آخر بود پشت لب هايش ورم داشت. مي گفتند بچه پسر است. كل عباس مي گفت اسمش را مي گذارم «خداداد» بالاخره كسي بود كه اسم كل عباس را زنده نگه دارد... بعد از كلي نذر! كل عباس نذر كرده بود هر وقت خداداد به دنيا آمد بزرگ ترين گاو طويله را كه تازه گوساله اي به دنيا آورده بود قرباني كند. تا آن روز...
نيمه هاي شب ملك آرا دست به كمر وارد طويله مي شود دود همه جا را گرفته بود... جسد نيم سوخته گربه اي وسط طويله بود. ملك آرا درست نمي توانست نفس بكشد. به سمت آغل گاوها مي رود كه آن ها را بياورد بيرون و گاو بزرگ طويله را مي كشد اما گوساله بي هوا به سوي ملك آرا مي دود و... ملك آرا روي زمين افتاده بود. جيغ مي كشيد. جيغ. خون دامن ملك آرا را پر كرده بود. حالا صداي فريادهايش با صداي گريه كودكي همراه مي شود . صداي فريادهايش به گوش خرامان مي رسيد و نه به كل عباس كه خوابيده بود. صداي گريه كودك ديگر به گوش نمي رسيد. اما هنوز ملك آرا كمك مي خواست. همسايه ها به طويله آمدند. طويله داشت مي سوخت. چشم، چشم را نمي ديد اما چشم هاي نيمه باز ملك آرا چشم هاي گوساله اي را مي ديد كه وحشت در آن موج زد و گاوي كه روي زمين پهن شده بود و نمي توانست نشخوار كند.
¤¤¤
خرامان هنوز گريه مي كرد و مادرش را مي خواست...! خاطراتش را در گوشه گوشه اتاق جست و جو مي كرد و قاب عكس خالي آزارش مي داد. به قوري نگاه مي كرد. چقدري جاي دست هاي مادرش روي قوري خالي بود. به نظرش از اين به بعد، تمام چايي ها مزه درد را مي دهند، مزه غصه را مي دهند و تمام قالي هاي ناتمام روي دار نقش جدايي را نمودار مي كنند. خرامان زير لب مي خواند
«اتاق رو فرش كنيم نالي و قالي
چايي رو دم كنيم جاي تو خالي!
¤¤¤
سطل هاي آب جواب آتش را نمي داد. زور آتش خيلي زياد بود...
طويله داشت مي سوخت. كل عباس به سرش مي كوبيد و بالاي سر ملك آرا فرياد مي زد ملك آرا بدنش يخ كرده بود. عرق سردي روي پيشاني اش نشسته بود. غصه نوزادي را مي خورد كه سلام نكرده خداحافظي كرد!
آتش طويله نيم سوخته خاموش شده بود و جسد گربه كاملاً سوخته بود و بيرون از طويله پسر كوچكي در آغوش برادرش گريه مي كرد و مي گفت: من... من... فقط به دنبال اون گربه رفتم توي طويله شون ولي پام گير كرد و چراغ نفتي از دست افتاد زمين...
سروگل تمام مدت خواب بود و لطافت پشت پنجره بود و در چشم هايش فقط آتش ديده مي شد. چشم هايش نارنجي شده بود. خرامان هم بيرون از طويله بود و به محض بيرون آمدن مادرش دست هاي او را گرفت و رها نكرد. ملك آرا هم همان شب راهي بيمارستان در شهر شد.
¤¤¤
خرامان بازهم گريه مي كرد و سهم صورتش از آن همه ناله و فرياد چنگ هايي بود كه دست هايش به آن مي انداخت. ديگر از صورتش چيزي باقي نمانده بود. كل عباس هم نمي توانست آرامش كند. سروگل گريه مي كرد و ترس در چهره لطافت ظاهر شده بود. خرامان با فرياد پرسيد: آقاجون آقاجون... عكس ها... عكس... عكس ننه م كجاست؟ چرا نمي ياريشون؟
كل عباس با بغض جواب داد: اگه آروم باشي، فردا مي ريم از شهر مياريمشون! قول بده گريه نكني! باشد، تا فردا صبر كن. امروز مي خواستم برم ولي نشد...
خرامان آرام تر شده بود. چشم هايش را بست. داشت قاب سروگل را مي ديد كه عكس مادرش در آن است. حالا خيالش راحت بود، كه از مادرش عكس دارد.
خورشيد كه پيدايش شد. خرامان و كل عباس راه جاده را گرفتند و به شهر رفتند. به بيمارستاني رسيدند كل عباس گفت: خرامان عكس هاي ننه ات دست خانم پرستار، برو بگير. خرامان تعجب كرد و گفت: اين جا؟! كل عباس گفت: آره. خرامان خوش حال بود. از پله ها بالا رفت و خوب همه جا را زير نظر داشت، بوي ناشناسي بيني اش را پر كرده بود. به خانمي رسيد كه به نظرش پرستار بود. خرامان گفت: ببخشيد خانم؟
پرستار جواب داد: بفرماييد؟ خرامان گفت چادرش را جلو كشيد و گفت: من... من دختر خانم ملك آرا... هستم.
غصه در چشم هاي پرستار ته نشين شد و گفت: غم آخرت باشه عزيزم!
دوباره اشك هاي خرامان جاري شد و خوش حالي اش را شست. خرامان گفت: من، من... اومدم دنبال عكساي مادرم! پرستار با تعجب گفت: عكس هاي مادرت؟!
خرامان گفت: آره؛ آقا جونم گفت شما خيلي ازش عكس گرفتين؟!
پرستار به آرامي گفت: چند لحظه صبر كن عزيزم!
تعجب وجود پرستار را پر كرده بود. پرستار رفت كمي آن ورتر و در گوش زن ديگري چيزي گفت و با يك پاكت بزرگ برگشت و گفت: دخترم... پدرت اشتباه متوجه شده اين عكسا اون چيزي نيستن كه تو فكر مي كني!
خرامان ناباورانه گفت: نه... نه آقاجونم گفته پيش شماس! پرستار جواب داد: نه عزيزم پدرت هم اشتباه كرده، اين عكس ها...
پرستار از داخل پاكت طلق هاي سياهي را درآورد كه به جز رگه هاي سفيد كم رنگ چيزي در آن ديده نمي شد! اشك چشم هاي خرامان را پر كرده بود. خوب نمي ديد. به قاب عكس دست ساز سروگل فكر مي كرد. در آن طلق هاي سياه به دنبال چهره هاي مهربان مادرش مي گشت و فكر قاب عكس هميشه خالي قلبش را به آتش مي كشاند و زير لب آهسته مي گفت: پس عكساي ننه م كجاس؟!

 



سلام آقاي شاو

جرج برنارد شاو
جرج برناردشاو نويسنده معروف ايرلندي به سال 1856 ميلادي در (دوبلين) به دنيا آمد.
پدر شاو كارمند بود و مادرش دختر يكي از ثروتمندان ايرلند. برنارد شاو تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه (دسلي) به پايان برد و از 15سالگي به كار پرداخت. در 16سالگي به اتفاق مادرش به لندن رفت. سال هاي اوليه اقامت او در لندن با فقر و نداري سپري شد.
او درباره اين دوره كوتاه از زندگي اش چنين مي نويسد: من خودم داخل نبرد زندگي نگرديدم. مادرم مرا در آن انداخت. هر روز پنج صفحه چيز مي نوشتم و به خرج مادرم از خود به جاي يك غلام، مردي خلق كردم. شاو ابتدا شهرت چنداني نداشت. درسال 1884 به بعد به سوي تئاتر روي آورد و شروع به نوشتن نمايشنامه نمود و دو كتاب مقالات انتقادي او انتشار يافت. اما از سال 1894 پله هاي ترقي و شهرت را طي كرده و به عنوان دراماتيست بزرگ در جهان مشهور شد.
او با طبعي شوخ و طنز، انتقادات سازنده خود را ازطريق قلم و خطابه ابراز مي داشت. نمايشنامه هاي برنارد شاو كه بصورت نمايش در تئاتر انگلستان اجرا مي شد،به طور مرتب از سال 1896 تا 1934 در آن به روي مردم با ذوق باز بود و شهرت زيادي در جهان يافت.
برناردشاو، مردي بلندنظر بود. نمايشنامه هاي برنارد شاو از زيبايي كلام و حسن انسجام برخوردار است. اكثر آثار شاو پس از 40 سالگي كه زمان رشد فكري مي باشد، نگاشته شده است.
يكي از كتاب هاي او (كسب و كار خانم وارن) نام دارد. در مورد نمايشنامه، وي مي گويد: نمايشنامه نبايد براي خوش آمد تماشاگر و يا خواننده نوشته شود. بلكه منظور غايي آن است كه درسي از زندگي و مبارزه با درماندگي و فساد و به صورت آشكار نمايش فضايل بشري باشد.
او در تمام عمرش هيچ گاه لب به دخانيات نزد و از خوردن گوشت پرهيز داشت و تا حدي از طول عمر برخوردار بود و اين را از سلامت نفس و دوري از هواهاي جسماني كه انسان را به تباهي مي رساند؛ مي دانست. چندسال قبل از فوتش دولت انگلستان مي خواست به او لقب «لردي» بدهد، اما برناردشاو آن را رد كرد و گفت: جرج برناردشاو حاجتي به لقب ندارد. وي در سال 1950 در سن 94 سالگي درگذشت.
بيژن غفاري ساروي

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14