(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 29  خرداد 1390- شماره 19953

تقديم به آنها كه در هنگام تولد، پدر آسماني نصيبشان شد
رستمعلي جان! امروز تو پدر شدي
خاطرات جنگ به روايت تصوير
هايكوهاي مقدس
تانك ها از نام تو مي ترسند
شهيد شاه آبادي عاشق انقلاب بود
الگويي براي نمايندگان مجلس



تقديم به آنها كه در هنگام تولد، پدر آسماني نصيبشان شد
رستمعلي جان! امروز تو پدر شدي

تازه تابستان است. هفت تپه مقر «لشكر 25 كربلا»و گردان امام حسين ام، تو چادرها، لابلاي تپه ماهورها، هر گردان در يك فرو رفتگي خاصي قرار دارد، اوقات فراغت مان، كلاس اخلاق و معارف، آمادگي جسماني، فوتبال و كشتي گاهي هواپيماهاي عراقي، بخاطر شكست شان در عمليات «والفجر هشت و فاو» روي سرمان بمباران مي كنند و مي گريزند.
پدافندچي ها «تق تق تق...» ... ميگ و ميراژ در دم ناپديد مي شوند، بعد كلي از بچه ها شهيد و زخمي... موقعيت استقرار «لشكر 25 كربلا» به شكل وحشتناكي ناامن است.
نه سنگري، نه جان پناهي...
نسبت به دوكوهه كه مختص بچه پايتختي هابود، از لحاظ امكانات بشدت فرق داشت.
بچه ها به شوخي در يك روايتي مي گويند: «روزي آقايان محسن رضائي و رفسنجاني در يك «بالگرد يا يه هواپيما» داشتند از رو سر بچه هاي «لشكر 25 كربلا» عبور مي كردند. آقاي رفسنجاني با تعجب سؤال مي كند: برادر محسن! اين عشاير وسط منطقه جنگي چكار مي كنند!؟
محسن رضائي لبخندي زده و بعد مي گويد.« اين ها بچه هاي لشكر 25 كربلايند.»
فاو را تازه پس گرفته بودند، گردان ما مي رفت كه جاي «گردان حمزه سيدالشهدا(ع)» كه در حال بازگشت به هفت تپه اند «پدافند» كند.
گردان مسلم ابن عقيل و امام محمدباقر(ع) تازه از خط برگشته اند و در حال تسويه حساب اند، تا به خانه هاي شان بروند.
گردان حمزه سيدالشهداء(ع) هم منتظرند، بچه هاي امام حسين(ع) خط را تحويل بگيرند و برگردند به خانه هاشان، نيمه شب است، مي رسيم به يك خاكريز، بچه هاي«حمزه سيدالشهداء»، سنگرها را خالي مي كنند، ما مستقر مي شويم. گردان حمزه(ع) كوله بارشان را مي كشند به طرف هفت تپه.
جلوتر از خاكريز، رو در روي عراقي ها، چندين نقطه كمين است. بچه هاي امام حسين(ع) تو سنگر و پشت خاكريز مستقر مي شوند. من بي سيم چي ام، به همراه يكي از بچه ها وارد كانال مي شويم. حدود دويست متر جلوتر از خط اول، حوالي كارخانه نمك، بايد در «نقطه كمين» مستقر شويم و تحركات دشمن را از نزديك گزارش كنيم.
حدفاصل خط اول تا نقطه كمين، كانالي بود كه واردش شده بوديم، حوالي كانال، پر بود از لاشه متعفن دشمن، تازه تيرماه بود و هوا بشدت گرم و شرجي، پشه ها از يك طرف، بوي بد جنازه متلاشي شده دشمن، كه در حين فرار جا گذاشته اند، از طرف ديگر، حال آدم رو به طرز اسفناكي به هم مي زند، جلوي بيني و دهانم را با چفيه مي بندم.
نقطه كمين، عمود بود بر خط اول؛ از دور فانوس كم سويي ما را بسمت نقطه كمين هدايت مي كند. سه تا از بچه هاي حمزه توي كمين اند. بعد از مقدمات آشنائي، سلام و عرض ارادت به هم ديگر مي گويم: ما آمديم كه شما برويد. ديگه نماز صبح بود. نماز را كه خوانديم، دو تا ازبچه هاي حمزه رفتند. اما يك بسيجي بنام «رستمعلي آقاباباپور» جهادي، از بچه هاي بنه مير بابل، سرش را از ته تراشيده، با يك چهره معصومانه وخاص، كوله بارش را جمع نمي كند. مدتي مي گذرد. فانوس كمين را خاموش مي كند و موقعيت منطقه، و فرهنگ كمين را برام شرح مي دهد.
- عراقي هم مانند ما خط اولشان، با نقطه كمين خودشان، حد فاصل موقعيت ماست. دو كمين رو در روي هم به فاصله صدمتر شايد كمتر.
مي گويم: خوب حالا چرا برنمي گردي عقب. بچه هاي حمزه كه گمان نكنم، كسي مانده باشد، نمي خواهي سري به خانواده بزني.
دستي به سر تراشيده اش كشيد و گفت: گردان حمزه سيدالشهدا، كه شهيد صادق مكتبي، فرمانده اش بوده، فرمانده ام بود. تو والفجر هشت تو آن وضعيت، جنگيديم. نه من شهيد و زخمي شدم، نه فرمانده ام. چند روز بعد از عمليات «صادق مكتبي» در حين وضو شهيد مي شود. من با خودم دارم فكر مي كنم، اين يعني چي!؟ خوب حالا هر وقت يك نتيجه درست و حسابي براي اين سؤالم گرفتم، برمي گردم. خيالت راحت باشد.
يكي مي زنم به نشانه آخر هر چه رفاقت، رو شانه رستمعلي و مي خندم و مي گويم: باشد. مي شويم سه نفر، بعد رستمعلي مي خنده و زندگي وسط معركه جنگ. «نقطه كمين» در چند متري دشمن شروع مي شود، عراقي ها راه به راه خمپاره مي زنند. «خمپاره شصت» بي صدا، يكي پس از ديگري دل زمين را چنگ مي اندازد. براي هم خط گرو مي كشيم، بيسيمچي بودم و تنها سلاحي كه داشتم. كلاشينكف بود.
رستمعلي هم يك كلاش داشت، با سربند يا زهرا كه يا رو پيشاني اش بود، يا دور گردنش.
پيشاني بند كه دور گردن باشد، يك جورائي دلدادگي محسوب مي شود. ته هر چي عشق...
دشمن رو در روي ما از سلاح هاي مجهزتري استفاده مي كرد. تيربار و سمينوف، آرپيچي، همه جوره مي كوبيدند. از همه بدتر جنازه هاي متعفن، بوي بد اجساد متلاشي شده دشمن زير آفتاب داغ جنوب، حال آدم را بهم مي زد، كلافه بودم، روي اجساد پر شده بود از مگس هاي بال دار سرخ رنگ، شمايل زشتي هم داشتند، عين سگ مگس، موقع خوردن غذا دور بر ما مي پلكيدند، حالت تهوع بهم دست مي داد. چند روزي گذشته بود كه براي يك نهار، رستمعلي كنسرو ماهي را باز مي كند كه نهار بخوريم. لقمه اول را كه گذاشتم توي دهانم، همين طور ور ور هم حرف مي زدم. رستمعلي هم هي مي خنديد، لقمه دوم، يه مگس گنده بد تركيب، شيرجه زد توي حلقم، هق زدم، رفت داخل گلويم، داشتم خفه مي شدم. مگس گير كرده بود. رستمعلي مقداري ماهي را كرد توي دهنم. گفت: قورتش بده. سگ مگس و تن ماهي رو با هم قورت دادم. من هق مي زدم، داشت رودهام مي زد بيرون، رستمعلي داشت از خنده رود بر مي شد. بيسيم زدم به فرمانده،گزارش دادم كه يك مگس بد تركيب را قورت دادم.
فرمانده زد زير خنده، حالا نخند كي بخند. بعد حسابي دستم انداخت... تا چند روز حالم زير بالا مي زد. تمام شبانه روز را در كمين بوديم. نوك اسلحه كه بالا مي رفت. تفنگ هاي دوربين دارشان، صداي خاص گلوله سمينوف، از روي سر كه مي گذشت، آهنگي خاصي را در دل تاريك شب تداعي مي كرد.
عصر هشتمين روز، نقطه كمين، ناگهان يك خمپاره درست خورد چند سانتي ام، سنگر بشدت لرزيد. خمپاره توي كيسه فرو رفت. داد زدم رستمعلي خمپاره، چسبيدم به زمين، براي لحظاتي تمام بدنم كرخ شد. زمان را از دست دادم. هيچ چيز ديگر جز يك انفجار به ذهنم نمي آمد. هي منتظر ماندم. يك. دو. سه. چهار. پنج.
قلبم داشت مي تركيد، دلم داشت از حلقم بيرون مي زد. در انتظار انفجار، منتظر مرگ بودن، تن آدم را به رعشه مي اندازد.چند ثانيه گذشت، منفجر نشد.
يواشكي سرم را، نيم خيزبلند كردم، از اطرافش بخار بلند مي شد. با تمام حقيقت دروني ام كپ كرده بودم و بدنم مي لرزيد. تو دلم مي گفتم: لعنتي منفجر بشو و خلاصم كن.
تو هول، ولاي انفجار بودم كه رستمعلي زد پشتم و گفت: چه خبراست بلند شو! يك مرتبه به خودم آمدم.
تكيه دادم به سنگر و هاج واج به خمپاره نگاه مي كردم.
رستمعلي بهم مي خنديد.
گفتم: به والله ترس از كشته شدن نيست. همين كه داري نگاه مي كني، منتظري كه هر لحظه تركش حنجره آدم را بشكافد. تن آدم را مي لرزاند، تا اينكه بي هوا تير بخوري و تمام.
يك لحظه فكر كردم و توي دلم گفتم: واقعا چي شد؟ من كم آوردم.! ترسيدم؟ اصلاً اين ها يعني چي، بعد به خودم گفتم: «حسابي گند زدي مرد، نه نه نه» بحث ترس از مرگ نبود. اين خمپاره لعنتي بدجوري غافلگيرم كرد.
رستمعلي گفت: دلواپس نباش، قسمت كه باشد. هر كجا باشي.... وقتش كه شود، صدات كه بكنند، منتظرت كه باشند... بعد نگاهي به آسمان كرد و سري تكان داد و نيم خيزبلند شد.
گفت: بگذار يك ذره ببينم اوضاع چه خبره، خدا كي صدامان ميزند...
نشسته بودم، هاج واج. بعد دستي به كلاه آهني ام كشيدم . دوري چرخاندم. زل زدم به بيسيم، آرام گوشي بيسيم را برداشتم كه به فرمانده خبر بدهم. خمپاره چسبيده توي كمين. منفجر نشده.
رستمعلي هنوز تو حالت نيم خيز بود، يه مرتبه كلاه آهني، شتلق از سرش افتاد. سر خورد به طرف خمپاره 60 كه تو كيسه جا خوش كرده بود. گوشي بيسيم رانداختم و با تمام قوا شيرجه زدم روي كلاه آهني كه به خمپاره نخورد. رو كلاه خيز رفتم. چسبيدم به زمين.
ناگهان صداي غريبي تو گوشم نشست:
«صداي گلوله سمينوف».
سربلند كردم.
رستمعلي ايستاده بود به قامت. غرق در خون، گلوله سمينوف نشسته بود، وسط دو ابروش، پيشاني اش را شكافت، صداي برخورد گلوله با پيشاني، صداي يا زهراي رستمعلي، صداي شكافته شدن وسط دو ابروش، مغزش پاشيد رو تنم. رو كيسه هاي كمين. با پشت سر آرام خوابيد رو زمين.
يك حالتي... آخر هر چه غريبانگي.
سربند سبز «ياز هرا(س)» خودش را كشيده بود دور گردنش. يك لحظه، با حيرت نگاه كردم. به سربند. به خون كه جاري بود رو صورتش. به پيكر نيمه جانش. به دانه هاي ريز مغزش كه رو تن من و كيسه هاي كمين چسبيده بود.
رستمعلي آرام مي لرزيد. داشت قلبم مي تركيد، بعد هاي هاي زدم زير گريه. هنوز ده ثانيه نگذشته بود كه انگار يك نداي دروني مرا به طرف كوله پشتي ام برد. تمام من در هيبت رستمعلي فرو رفته، ناگهان يك نداي دروني مرا به طرف كوله پشتي ام سوق داد. دوربين عكاسي را از كوله بيرون كشيدم. رستمعلي هنوز نفس مي كشيد. يكي از بچه ها رو سرش زل زده بود، مات و محو نگاه مي كرد. من يك عكس زنده از رستمعلي گرفتم. هنوز زنده بود. قلبش تند تند مي زد. نجواي درونش را مي شنيدم. عكس را كه انداختم، نشستم بالاي سرش. دهنش بازمانده است و نفس نمي كشد. تو گوئي قرن هاست كه بخواب رفته. «به همين سادگي شهيد شد» همه آن روزها كه خيلي هم زياد نبود، در كنارش بودم، چون سريالي از ذهنم عبور مي كند.
يك جوري خاص بود، نحوه رفتارش، حرف زدنش، مهربان، مؤمن، انيس بود. علاوه بر اينكه شور زيادي براي جنگيدن داشت از شعور بالايي هم برخوردار بود.
پتو را انداختم روي پيكرش، به طرف بيسيم رفتم. گوشي بيسيم را برداشتم. بغض گلويم را مي فشرد. گوشي بي سيم و فشردم... حمزه حمزه عباس. صدام گرفته، حنجره ام قفل شده. حمزه حمزه عباس...
ناگهان از توي كانال صدائي شنيدم. داد مي زد. رستمعلي. رستمعلي. رستمعلي نامه داري...
گوشي از دستم افتاد. مات و متحير چشم دوختم به ته كانال. يكي از بچه هاي بابلي با همان لحن خاص. پشت هم داد مي كشيد. نزديك كه شد. چند متري ايستاد و گفت: رستمعلي. نامه دارد. با تمام وجود لرزيدم، سست و بي رمق افتادم، تكيه كردم به سنگر كمين. دستام مي لرزيد. انگار تازه متوجه خون تازه اي شد كه اطراف پاشيده، آرام پتو رو كنار مي زند، در دم مي زند زير گريه... نيم خيز دستم را دراز مي كنم. نامه را بده. آستين اش را مي گيرم. با هق هق گريه خودش را، دستش را مي كشد. به طرف خط اول به سرعت باد دور مي شود. خيلي طول نمي كشد به همراه فرمانده و بچه هاي ديگه مي رسند.
فرمانده نامه را باز مي كند، نامه از طرف همسرش بود كه نوشته: رستمعلي جان، امروز تو پدر شدي، من هول شدم، سلام، واي نمي داني چقده قشنگه، بابا ابوالقاسم، نام پسرت رو گذاشته مهدي. من گفتم: تو باباي رستمعلي هستي. صاحب اختياري. گذاشت مهدي. به خدا عين خودته. كشيده و سبزه و ناز، مياي؟ بايد بياي. شنيدم عمليات شده، راديو گفت: فاو رو گرفتين، اين فاو چي هست؟ چي داره كه ولت نمي كنه؟ تلويزيون نشان داد، هي نگاه كردم. آخه شماها همه مثل هم هستين. مهدي بهانه باباش رو مي گيره، تو رو جان مهدي بيا، دلم بدجوري تنگ شده. يه توك پا بيا، بعد برو... جنگ كه فرار نمي كنه، ناسلامتي بابا شدي ها، چند روز پيش از جهادسازندگي آمده بودند پي ات. يه اخطاريه دستشان بود. زدم زير خنده مي خوان اخراجت كنند. مگه نگفتي شان كه جبهه اي، ننه ات راه به راه مهدي رو مي بوسه، همه سلام دارند. زود ميايي، منتظرتم خيلي... باشه»
دوستت دارم- زهرا

 



خاطرات جنگ به روايت تصوير

محور عملياتي پاسگاه زيد، تيرماه 1361، در عمليات رمضان و در گرماي شديد شلمچه، رزمنده اي پيكر پاك يك شهيد را در آغوش گرفته و براي انتقال به پشت جبهه مي برد.
به راستي نوشتن از شهدا سخت و دشوار است، چگونه مي توان سرآفتاب تابان را د ركلمات جست وجو كرد، عقل درمي ماند و تنها عشق است كه معناي بانگ الرحيل را معنا مي كند، بايد رفت، عقل مي گويد بمان و عشق مي گويد برو، و عقل و عشق را خدا آفريد تا انسان با انتخاب ميان اين دو معنا شود.
صبح شد و قافله عشق عازم سفر به عرش ملكوت شد، خدايا، چگونه توباب رحمت خاص را بر آنان گشودي؟ راهي كه اين قافله پيمود، تنها از عشق برمي خيزد و بانگ الرحيل در صبح و از كربلا متجلي مي شود، به راستي اين راحلان كاروان به كدامين دعوت لبيك گفتند؟ به حرف عاقلان مي گفتند به ما وقعي نگذاشتند و به امام(ره) لبيك گفتند، زيرا امام عاشقان به درستي واژه عشق را براي آنان معنا كرده بود و باب شيدايي را بر مشتاقان لقاي حق نشان داده بود. از اين رو بود كه سينه ها سرشار از آسمان عشق شد، و قلب ها چون چشمه خورشيد جوشيد.
ياران امام شتاب كنيد كه همگي مسافريم و كربلا در اين زمان انتظار مي كشد تا خود را از دام وابستگي هاي دنياي فاني جدا كنيد و زنجير اسارت خاك را از پا بگشاييد و در ركاب امام عشق قرار گيريد...
در عكس، شيرمردي از قافله عشق را ببين كه چگونه مسافر اين ديار را در آغوش گرفته است، انگار ملائك بال هاي خود رازير پيكر پاك شهيد گسترانده اند و همگي به كمك آمده اند تا سبك بالي عاشق را در ليله القدر عمليات رمضان به دست قافله سالار و امام شهدا برسانند، اين جاذبه عشق است كه قطرات خون امام خود را در گذر زمان همچون ستارگان در دل كهكشان پاشيده است و ره جويان عشق، چه زيبا اين مسير را دريافتند و راه قبله نور را با كلمات امام راحل فهميدند و قدم در وادي شهادت گذاشتند. اي هم سفران معراج حسين! شما برگزيدگان تاريخ خداييد و از اين روست كه حسين شما را در معراج عشق پذيرفته است. راز اين انتخاب را كسي خواهد فهميد تا بال در بال كبوتران حرم انس بيفكند و چه زيبا توانستيد در اين معنا غوطه ور شويد. كلام براي درك اين معنا عاجز است و بازكننده اين راز، تنها سكوت است و نه كلام.
منبع: وبلاگ سيدمسعود شجاعي طباطبايي
¤ پي نوشت:
1- عمليات رمضان با رمز يا صاحب الزمان ادركني در محور شرق بصره انجام شد، صدام پس از اشغال خرمشهر، قصد داشت جنگ را خاتمه داده و امتياز خرمشهر را براي خود نگه دارد. از سوي ديگر فرماندهان ايراني با اطلاع از اين قصد بر آن شدند تا با فتح منطقه اي از خاك عراق و گرفتن امتياز اراضي، پايان عادلانه به جنگ بدهند. به اين ترتيب عمليات «رمضان» در چهار محور و پنج مرحله از سوي فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ارتش جمهوري اسلامي ايران طراحي شد.
2- شهيد آويني مي فرمايد: «آري آن قافله، قافله عشق است و اين راه، راهي فراخور هر مهاجر در همه تاريخ. هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نيست كه راهي جز اين در پيش گيرند ... مي گويند كه گناه كاران را نمي پذيرند؟ آري، گناه كاران را در اين قافله راهي نيست... اما پشيمانان را مي پذيرند. آدم نيز در اين قافله ملازم ركاب حسين است، كه از سرسلسله خيل پشيمانان است، و اگر نبود باب توبه اي كه خداوند با خون حسين ميان زمين و آسمان گشوده است، آدم نيز دهشت زده و رها شده و سرگردان، در اين برهوت گم گشتگي وا مي ماند.»
3- گل واژه هاي اين مطلب از شهيد آويني است.
4- عكاس: سعيد صادقي

 



هايكوهاي مقدس
تانك ها از نام تو مي ترسند

علي اصغر بيك وردي
گل كوچك بازي مي كنيم
سوت داور است اين
يا سوت خمپاره؟!
¤
در خم جاده گم شد
با مردي كه يك پا نداشت
آمبولانس!
¤
جز ساعت و تفنگم
پوتين هاي خيس
عكس تو نيز
¤
لوله توپ
ماهت را دو نيم كرده
هويزه!
¤
از خاك بيرون دستي،
شايد براي چيدن گلي،
بستان!
¤
مي ترسند از نام تو
تانك هاي جهان
فهميده!
¤
عراقي است
يا ايراني
گنجشك آمده اين سو؟
¤
به خوابم آمد
آن كه جانبازي اش
صددرصد بود
¤
پايي
مي خارد
كه نيست!
¤
ممد!
نيستي كه ببيني
جوانه نخل سوخته را.
¤
فرق ديروز
با امروز:
يكي از ما نيست.
¤
ديگر صاحبي ندارد
پوتين
خون آلود
¤
كتري سياه،
چاي تلخ،
بالاي «كله قندي».
¤
واكس
دامادي بزن
پوتين هايم را.
¤
خفته اند
در آغوش هم
ژ3 و سرباز

 



شهيد شاه آبادي عاشق انقلاب بود
الگويي براي نمايندگان مجلس

صنوبرمحمدي
دويست و نهمين برنامه «شب خاطره» در باره شهيد «مهدي شاه آبادي» است. دراين برنامه بسياري از دوستان، همرزمان و اعضاي خانواده محترم اين شهيد نيز حضور دارند كه در اين بين فرزندان شهيد «سعيد» و «حميد شاه آبادي» به چشم مي خورند.
راوي اول آقاي «ودادي» يكي از همرزمان و همراهان شهيد شاه آبادي است كه خاطرات ايشان را مرور مي كنيم.
شروع آشنايي من با شهيد شاه آبادي درسال 1351 بود كه درمدرسه اسلامي قائميه در رستم آباد منطقه اختياريه تدريس مي كردم. در اواخر سال 51 من به عنوان عضوي از اعضايي كه در جريان مبارزاتي انقلاب سهم ناچيزي داشتم، ايشان را در يكي دو جلسه ملاقات مي كردم. اما در جلسه سوم احساس كردم كه اين تنها من نيستم كه نسبت به ايشان يك حس و علاقه دروني پيدا كردم. ايشان نيز نسبت به بنده محبت پيدا كرده بودند. از آن تاريخ زمان آشنايي من با شهيد شاه آبادي شروع شد و شيفته رفتار و كردار و اخلاق ايشان بودم.به طوري كه بيشتر شب ها توفيق داشتم ايشان را در همان مسجد ملاقات مي كردم و درباره مسائل مبارزاتي با هم هماهنگي هايي داشتيم. نهايتا به اين حد رسيد كه ايشان سفارش اكيد به من مي فرمودند كه هر زماني احساس كرديد كه اقامه نماز جماعت به تأخيرافتاده، به جاي من نماز جماعت را برپا كنيد. اين روال ادامه داشت تا زمان شهادت ايشان. ايشان عشق عميقي نسبت به جبهه و عزيزان رزمنده داشتند و وقتي قدم به جبهه مي گذاشتند از رزمندگان عيادت و دلجويي مي كردند. زماني كه مجلس تعطيلي داشت ايشان براي سركشي به جبهه مي رفتند و برمي گشتند. رفت و آمد ما به جبهه به همراه شهيد شاه آبادي چندبار تكرار شد. در يكي از همين حضور در جبهه ها، شب پنج شنبه اي بود پس از اقامه نماز مغرب و عشا عازم برگشت بوديم. فرزند ايشان نيز به همراه ما بودند. در ايشان حال عجيبي را مشاهده كردم. گفتم آقا موضوع چيه؟ گفت قرار است به خط مقدم برويم. گفتم من هم مي آيم. صبح بلند شديم بعد از نماز و غسل شهادت خود را به اهواز رسانديم و به پايگاه مراجعه كرديم. ابتدا اجازه نمي دادند كسي به جزيره مجنون وارد شود. آتش دشمن در آن منطقه بسيار شديد بود. وقتي شهيدشاه آبادي وارد منطقه شدند، مجوزها صادرشد. ايشان در كنارسنگرهاي رزمندگان چنان عاشقانه با آنها برخورد مي كردند كه آرزو مي كردم اي كاش دوربيني در اختيار داشتم و مي توانستم آن حالات را ضبط و ثبت كنم.
ايشان براي رفتن به خط مقدم شتاب زيادي داشتند و مدام به يكي از فرماندهان مي گفتند كه چه زماني ما را به خط مقدم مي بريد. نزديكي هاي ظهر شد، رزمندگان اصرار كردند كه حاج آقا به يكي از سنگرها بيايند و نماز و ناهار را در پيش ما باشند. وقتي ما به اهواز وارد شديم قراربود ايشان به عنوان خطيب پيش از نماز جمعه در نمازجمعه اهواز سخنراني كنند، لذا ما بايد براي روزجمعه به اهواز مراجعت مي كرديم. يكي از فرماندهان وقتي ديد كه ايشان براي رفتن به خط مقدم بسيار عجله دارند گفتند خط مقدم وضعيت بسيار خطرناكي دارد و تمام ساعت آتش مي بارد و اين مسئله بسيار خطرناك است، گفت در منطقه يك هواپيماي دشمن توسط رزمندگان با ضدهوايي سرنگون شده است. شما برويد و اين هواپيما را از نزديك مشاهده كنيد و از نزديك با يكي از دستاوردهاي رزمندگان روبرو شويد. من به همراه شهيد شاه آبادي و فرزندايشان به آنجا رفتيم. هواپيماي سرنگون شده در حال سوختن بود. آفتاب درحال غروب بود و مي دانستيم كه آتش دشمن در شب شديدتر مي شود و اين آتش بازي تا صبح ادامه دارد. به حاج آقا گفتم برگرديم. در راه يكي از فرماندهان به حاج آقا نزديك شدو درگوشي چيزي به ايشان گفت. من به گمان اينكه ايشان حرف خصوصي دارند چند قدمي جلوتر و تندتر حركت كردم. هنوز چند قدمي با ايشان فاصله نگرفته بودم كه صفير گلوله توپي شنيده شد. چند لحظه اي تعلل كردم تا تركش ها فروكش كنند. بعد از آن دود و آتش فضا را احاطه كرد، به سرعت بلند شدم و ديدم كه ايشان روي زمين افتاده اند. وقتي خودم را بالاي سرشان رساندم ديدم تركش به گيج گاه ايشان اصابت كرده و در همان جا به شهادت رسيدند.
¤¤¤
آخرين راوي «حاج سعيد شاه آبادي» فرزند شهيد حاج مهدي شاه آبادي است كه به بيان خصوصيات اخلاقي و رفتاري ايشان مي پردازند:
نكته زيبايي كه در زندگي شهيد شاه آبادي به چشم مي خورد، اوج اخلاص و دوري از هوي و هوس ايشان بود كه امام هم بعد از شهادت ايشان به اين مسئله اشاره كردند. ايشان سر سوزني در زندگي «من» نبودند. انسان مؤمن هميشه بايد پرتلاش و در خدمت به خلق باشد. آب كم، غذاي كم، بي اهميت بودن به تجملات از خصوصيات بارز پدر بود. دوستان نقل مي كنند كه در اولين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي درسال1359، پس از آن كه رئيس جمهور انتخاب شده بود، بايد مجلس نيز تشكيل مي شد. شخصيت هاي بزرگواري همچون شهيدبهشتي، مقام معظم رهبري و ديگران بودند. از طرفي هم سازمان مجاهدين خلق، بني صدر كه براي خود تشكيلاتي را درست كرده بود و مسعود رجوي خود را نامزد مجلس كرده بودند و براي نمايندگي مجلس دندان تيز كرده بودند. طبيعي بود كه اگر مجلس با همين اعضا تشكيل مي شد لطمه بزرگي به انقلاب و وحدت وارد مي شد. نهايتا اين شد كه شهيد شاه آبادي در اولين جلسه اي كه تشكيل شد، آن را ناتمام رها كردند و جلسه بي نتيجه ماند و در جلسه بعدي با حضور مقام معظم رهبري به نمايندگي از حزب جمهوري و كساني هم ازطرف سازمان ها و نهادهاي مختلف سياسي تا آخر شب نشستند و ليست انتخاباتي را ارائه دادند و نزديكي هاي صبح با يك ليست منسجم و خط امامي توانستند مجلس يكدستي را ارائه بدهند. دوستاني كه در آن جلسات بودند گفتند ما شاهديم افرادي كه در ليست گروه هاي مختلفي بودند چه تلاش هايي مي كردند براي اينكه حذف نشوند. شهيد شاه آبادي در همه گروههاي انقلابي حضور داشت. خود مقام معظم رهبري نقل مي كردند كه روزي كنار حضرت امام بودم كه از دفتر رياست جمهوري عكاساني آمده بودند كه از امام عكس بگيرند. آقاي شاه آبادي نيز در آنجا حضور داشتند. ايشان با وجود ارادت عجيبي كه به حضرت امام داشتند، بلافاصله از امام فاصله مي گيرند. ايشان با آن نزديكي كه به امام داشتند و پدرشان استاد حضرت امام بودند و خودشان شاگرد امام بودند، بلافاصله از كنار امام بلند مي شوند تا از ايشان عكسي گرفته نشود. همين هم رمز موفقيت آقاي شاه آبادي بود.
نكته ديگري هم كه در زندگي ايشان بود اينكه ايشان با اعضاي خانواده بسيار دوست و رفيق بودند. من از دوران دبستان با پدرم همبازي بودم. ايشان نامه هاي متعددي در دوران تبعيد براي من مي نوشتند. كلاس ششم ابتدايي بودم كه ايشان روزي به من مي گفتند: سعيدجان مي آيي شش سال دبيرستان را يكساله بخوانيم. گفتم آقاجان مگر مي شود؟گفتند: بله خواستن توانستن است. گفتم چه كسي مرا كمك مي كند. گفت خودم. با اينكه اتفاقات زيادي همچون تبعيد، زندان،شكنجه، در زندگي مبارزاتي ايشان رخ داده، بود و زمان زيادي از تحصيل دروس علمي، فاصله گرفته بودند اما به من در دروس شيمي، فيزيك، رياضي، جبر، مثلثات،...كمك مي كردند و زماني كه احساس مي كردند من خسته ام و كششي ندارم براي زنگ تفريح من مي گفتند با دوچرخه برو و ناني بگير و بياور. با اين كار، هم مسئوليت پذيري را به من آموزش مي دادند و هم زنگ تفريحي براي من قائل مي شدند. روزها با حجم زياد درسي كه مي خوانديم، شب كه مي شد برايم دروس ادبيات، شعر، داستان را به صورت لالايي تدريس مي كردند.
ايشان چه در منزل و چه در بيرون از منزل، ارتباط بسيار خوبي با جوانان برقرار مي كرد. ايشان به عنوان يك مبلغ به روستاها مي رفتند. يك روز كه براي تبليغ رفته بودند من هم كنار ايشان بودند. ما فقط دو روز گشتيم تا بتوانيم كليد مسجد را بيابيم. ديديم مسجد بزرگي است من و پدرم وارد مسجد شديم و نماز خوانديم. با مشكلات زيادي در روستا مواجه بوديم. نانوايي نبود تا نان تهيه كنيم و به سختي ما آذوقه مان را از شهر تأمين مي كرديم. ايشان كم كم سعي كردند بچه هاي آن ده را به طرف مسجد بكشانند. بعد با سخنراني ها و تبليغاتي كه ايشان انجام مي دادند كم كم مسجد مملو از جمعيت مي شد كه بيشتر آنان را هم جوانان ده تشكيل مي دادند. روز بازگشت ما، جوانان مسجد گريه مي كردند و از ما مي خواستند كه درآنجا بمانيم. ايشان به هر روستايي كه مي رفتند وقتي مساجد آن روستا را داير مي كردند و افراد را جذب مساجد مي كردند، روحاني ديگري را به جاي خود در آنجا مستقر مي كردند و خود به روستاي ديگري مي رفتند.
در يكي از اين سفرها در آذرماه خاطرم هست كه يك روز كه من از مدرسه آمدم ديدم پدرم مقداري وسايل را جمع كرده گفت بايد آماده رفتن به بندرمحصور كه در نزديكي ماهشهر قرار داشت، شويم. منطقه اي بسيار گرم با بادهاي گرم و سوزان كه ما اصلا فكر نمي كرديم كه اينچنين منطقه اي وجود داشته باشد. ما هم قبول كرديم و با خانواده و با تعدادي خواهر و برادر كوچكتر راهي بندري دور افتاده شديم. مادر نيز به همراه ما تمام اين شرايط را تحمل مي كردند. در تمام دوران تحصيل، ايشان درحال شناساندن امام به عنوان مرجع تقليد بعد از آيت الله بروجردي بودند. بعد از فوت آيت الله بروجردي تكليف اين بود كه شاگردان حضرت امام، ايشان را به عنوان مرجع تقليد به مردم بشناسانند. به هرحال ايشان در روستاها بدون كوچك ترين توقع مادي، با افراد روستايي ارتباط برقرار مي كردند و از هيچ كوششي در مورد روستاييان فروگذار نبودند. ايشان با وقار و سنگيني خاصي كه در رفتارشان داشتند به جمع روحيه و نشاط مي بخشيدند.
انقلاب معشوق شهيد شاه آبادي بود. براي اعتلاي آن شكنجه ها، تهديدها، زندان ها را پشت سرگذاشته بود. او هيچ زماني را براي استراحت خود اختصاص نمي داد و اهتمام زيادي در امورات مسلمين داشتند و هر زماني از شبانه روز را كه مشكلي براي كسي پيش مي آمد ايشان در اولين فرصت براي حل آن اقدام مي كرد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14