(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


دوشنبه 24 مرداد 1390- شماره 20000

شب قدر و مقام امام زمان(عج)
بنيادهاي علم سياست و حقوق
مفاهيم و پشتوانه هاي نظري فلسفه غرب



شب قدر و مقام امام زمان(عج)

عليرضا شعاعي
نخستين راه شناسائي هر كسي، نسب شناسي است. شناسنامه در حقيقت نوعي برگه هويت شخص است؛ زيرا هر انساني خصوصيات شخصيتي خويش را از جهات گوناگوني بويژه ارث و محيط اجتماعي و زمان خويش كسب مي كند. لذا شناخت نسب و نسبت ها از اهميت ويژه اي برخوردار مي باشد و در مسأله ازدواج به اين مهم توجه داده شده است.
شناخت امام زمان(ع) به عنوان پيشواي امامت و ولايت و چراغ روشن هدايت، از بايسته هاي هر انساني است. از اين رو در روايات معتبر آمده هر كسي امام زمان خويش را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است.
نويسنده با مراجعه به آموزه هاي قرآني بر آن است تا جلوه و مظهري از مظاهر امام زمان را تبيين كند و نوري بر عظمت ايشان با آيات قرآني بيفكند. با هم اين مطلب را از نظر مي گذرانيم.
امام شناسي، بايسته اي عقلاني و وحياني
عقل و وحي بر هر انساني اين موضوع را فرض كرده تا اصولي چون خداشناسي، راهنماشناسي و رستاخيزشناسي داشته باشد؛ زيرا خودشناسي متوقف بر اموري از جمله اين اصول است. عقل انساني حكم مي كند كه خود را بشناسد و جايگاه و مسئوليت خويش را در جهان بداند. براي رسيدن به خودشناسي لازم است تا هستي شناسي داشته باشد. هستي شناسي داراي مؤلفه ها و عناصري چون خداشناسي، هدف شناسي آفرينش و مسئوليت شناسي خود و مانند آن است. اين گونه است كه عقل حكم مي كند تا انسان درباره توحيد، عدل، نبوت، امامت و معاد پژوهش كند و حقيقت اين امور را دريابد.
وقتي انسان به حقيقت هستي توجه مي كند، خدا را به عنوان آفريدگار و پروردگار مي شناسد. شناخت آفريدگاري خداوند به معناي شناخت صفاتي براي خداوند از جمله خالقيت، مالكيت، قيمومت، ربوبيت، حكمت، عدالت، حيات، علم، تكلم و مانند آن است و شناخت حكمت و عدالت خداوندي به معناي هدفمندي آفرينش از جمله رستاخيز و معاد مي باشد و پروردگاري و ربوبيت الهي نيز به معناي هدايت هاي عقلاني و وحياني از جمله نبوت و امامت خواهد بود.
به سخن ديگر، شناخت خداوند لوازم و مقتضياتي دارد كه برخي از آنها به عنوان اصول دين بيان شده است. كليات اين اصول دين مي بايست از طريق عقل به اثبات برسد و در جزئيات به مدد وحي به كمال و تماميت دست يابد و لذا اسلام از هرگونه تقليد و پذيرش نقلي صرف در اصول دين برحذر داشته و بر هر مسلمان و مؤمني تكليف كرده كه اصول دين خويش را با عقل بشناسد و اثبات نمايد.
براساس آموزه هاي وحياني قرآن، بر هر كسي لازم است تا امام زمان خويش را بشناسد؛ زيرا امام زمان هر كسي، راهنماي او به سوي فلسفه و هدف آفرينش است. اين هدف در آيات قرآني، متاله (رباني) شدن تعريف شده است؛ به اين معنا كه انسان به عنوان خليفه الله انتخاب و برگزيده شده است و مقام خلافت الهي اقتضا مي كند تا خليفه، صفات مستخلف عنه را داشته باشد. براين اساس، لازم است تا هر انساني صفات الهي را در خود تحقق دهد و متاله شود. آموزه هاي اسلامي تبيين مي كند كه اين قابليت براي همه انسانها فراهم است و خداوند همه اسماي الهي را به انسان تعليم داده است و تنها بر انسان است تا آن را در يك فرآيندي از طريق عبوديت به دست آورد. از اين رو در روايات معتبر، كنه و جوهره عبوديت را ربوبيت دانسته اند؛ زيرا انسان عابد به معناي واقعي، از طريق عبوديتي كه در شريعت تبيين شده مي تواند حقيقت اسماي الهي را بشناسد و در خود تحقق بخشد. با تحقق بخشيدن اسما و صفات الهي در خود و متاله شدن، انسان، مظهر ربوبيت الهي مي شود و در مقام پروردگاري ظهور مي كند.
انسان براي دست يابي به اين مقام لازم است تا در مسير شريعت، عبوديت نمايد. راهنماي اين مسير امامان معصوم الهي هستند؛ زيرا آنان كساني اند كه اين راه را رفته و در مقام ربوبيت ظهور يافته اند.
همه پيامبران الهي اسوه هاي مردم براي حركت در مسير صراط مستقيم انسانيت جهت رسيدن به مقام ربوبيت هستند.
در اين ميان كساني هستند كه در اسوه بودن به كمال رسيده اند. خداوند ايشان را به عنوان معصوم كامل (احزاب، آيه 33) اسوه حسنه مي داند و بر لزوم پيروي مردم از آنان فرمان مي دهد. (احزاب، آيه 21)، اينان كساني هستند كه به خلق عظيم (قلم، 4) دست يافته و همه صفات كمالي الهي را در خود به تماميت رسانيده اند و به عنوان نفس و جان پيامبر(ص) براساس آموزه هاي قرآني (آل عمران، آيه 61)، وصي پيامبر(ص)، اولوالامر (مائده، آيات 3، 55 و آيات ديگر) و امام مبين معرفي شده اند.
بر هر انساني است كه امام زمان خويش را بشناسد تا با بهره گيري از او طريق حقيقت را به تمام و كمال بپيمايد و متاله (رباني) شود. از اين رو عدم شناخت امام زمان(ع) به معناي مرگ جاهلي دانسته شده است؛ زيرا جاهل ضدعاقل، كسي است كه برخلاف حكم عقل رفتار نموده و تن به احكام آن نداده است. دوره جاهليت نيز به همين دليل عصر جاهليت دانسته شده است؛ زيرا مردم از عقل و احكام آن پيروي نمي كردند و از سنتهاي وحياني به دور بودند.
در روايت معتبر است كه: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميته جاهليه ؛ هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد به مرگ جاهلي مرده است. يا اين كه: من مات لايعرف امام زمانه مات ميته جاهليه ؛ هر كس بميرد و امام زمانش را نشناسد، با مرگ جاهلي از دنيا رفته است.» (بحارالانوار، ج 8 ص 863، ج 23، ص 132 و 133؛ ج 51 ص 061؛ ج 68 ص 933؛ ج 23 ص 98)
نسبت شناسي امام در آيات قرآن
نسبت شناسي امام مي تواند دو معنا داشته باشد: يكي به معناي شناخت صفات كلي امام و ديگري به معناي شناخت شخص امام است. در حقيقت دو قضيه كلي و جزيي مي تواند مورد نظر باشد.
براي شناخت هر دو معناي نسبت شناسي مي توان از طرق گوناگوني چون آيات و روايات بهره برد. البته عقل مي تواند در بخش نخست وارد شود و اطلاعاتي از صفات كلي امام ارائه دهد؛ زيرا همان گونه كه عقل در نبوت عامه وارد مي شود و آن را اثبات مي كند، مي تواند امامت عامه را نيز اثبات كند.
به هر حال، يكي از راههاي شناخت نسبت امام و صفات او، بهره گيري از آيات وحياني قرآن است. خداوند همان گونه كه به صفات پيامبري اشاره داشته به صفات امام و اولوالامر نيز توجه كرده است.
در برخي از روايات اين معنا بيان شده كه سوره توحيد نسبت خداوند و صفات او را تبيين مي كند و سوره قدر نسبت و صفات امام را روشن مي نمايد.
در حديثي كه امام صادق(ع) معراج پيامبر اكرم(ص) را گزارش مي كند، خلاصه اش چنين است كه آن حضرت در معراج ملكوتي خود، آسمانها را يكي پس از ديگري طي كرد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا ملائكه اجتماع كردند و جبرائيل(ع) نداي نماز داد و آن حضرت وضو و نماز را گام به گام به امر خدا انجام داد تا اينكه در ركعت اول پس از اينكه حمد را خواند، خداوند فرمود: اقرأ يا محمد نسبه ربك تبارك و تعالي قل هوالله احد...؛ اي محمد بخوان نسبت پروردگارت قل هوالله احد را (تا آخر سوره)؛ و در ركعت دوم پس از آنكه حضرت حمد را به امر خدا خواند، وحي خداوندي رسيد: اقرأ انا انزلناه فانها نسبتك و نسبه اهل بيتك الي يوم القيامه ؛ اكنون سوره انا انزلناه را بخوان كه نسبت تو و اهل بيت تو است تا روز قيامت. (الكافي، ج3، ص684؛ بحارالانوار، ج52، ص89؛ مجمع البيان، ج5، ص465؛ تفسير نورالثقلين، حويزي، ج3، ص886)
البته در آيات ديگر در صفات عمومي و شرايط امامت سخن به ميان آمده است، ولي آنچه در اين سوره بيان شده، مقام و منزلت امام به عنوان انسان كامل، معصوم و خليفه الله مطلق است. از اين رو، لازم است تا در آيات اين سوره دقت بيشتري مبذول شود تا معلوم گردد امام زمان(عج) به عنوان يكي از مصاديق خليفه الله داراي چه مقام و منزلتي در هستي است تا براساس آن از امام زمان(عج) توقع و انتظار داشته باشيم و تا كجا مي توانيم از او پيروي و اطاعت كنيم و آيا محدوديتي در اطاعت و پيروي از ايشان وجود دارد، يا اينكه براساس آموزه هاي قرآني اطاعت از ايشان مطلق و عام و بي حد و مرز است؟
هستي در پيشگاه امام زمان(عج)
خداوند در آيات سوره قدر پس از بيان عظمت اين شب كه آن را برابر با هزار ماه و يا هشتاد سال مي شمارد، به اين نكته توجه مي دهد كه عظمت اين شب براي مردم قابل درك و فهم نيست: و ما ادراك ما ليله القدر؛ زيرا در اين شب اموري اتفاق مي افتد كه بيرون از ادراك قواي واهمه، خياليه و عاقله ماست.
از جمله اين اتفاقاتي كه قرآن آن را بيان مي كند، نزول همه فرشتگان و روح به زمين است: تنزل الملائكه والروح فيها باذن ربهم من كل امر.
شب قدر، شبي در طول سال است كه در آن تمام مقدرات عالم تا شب قدر سال بعد، تقدير و امضا مي شود. خداوند در اين باره مي فرمايد: فيها يفرق كل امر حكيم. (دخان، آيه4) بنابراين، نزول فرشتگان و روح در اين شب، مي بايست ارتباط تنگاتنگي با مسئله مقدرات هستي داشته باشد. از اين رو خداوند در آيه 4 سوره قدر از هر امر سخن به ميان آورده كه با نزول فرشتگان و روح مرتبط است.
پس فرشتگان و روح در ارتباط با امور هستي، در شب قدر نزول اجلال مي كنند و اين اتفاق تنها در زمان پيامبر(ص) نمي افتد، بلكه هرسال اتفاق مي افتد و اختصاص به زماني خاص ندارد. خداوند در اشاره به تكرار اين رخداد درهرسال مي فرمايد: تنزل الملائكه و الروح فيها باذن ربهم من كل امر. در تفسير نمونه در اين باره آمده است: با توجه به اينكه «تنزل» فعل مضارع است، و دلالت بر استمرار دارد (در اصل «تتنزل» بوده) روشن مي شود كه شب قدر مخصوص به زمان پيغمبر اكرم(ص) و نزول قرآن مجيد نبوده، بلكه امري است مستمر و شبي است مداوم كه در همه سال تكرار مي شود. (تفسير نمونه، ج 27، ص، 481)
پس مي توان گفت كه هرسال، نزول فرشتگان و روح در ارتباط با مقدرات هستي در شب قدر تكرار مي شود. اما اين پرسش مطرح مي شود كه اين نزول برچه كسي است؟
براساس روايات، اين نزول بر خليفه الله است و فرشتگان و روح به محضر ولي زنده خدا مي رسند و مقدرات عالم را با او هماهنگ مي كنند.
در تفسير اطيب البيان آمده است: «نزول آنها در شب قدر براي دو امر است: يكي آنكه بر امام زمان نازل شوند و آنچه در اين سال تقدير شده به امر پروردگار به نظر مباركش برسانند؛ امر دوم: اينكه ملائكه و روح در مجالس مؤمنين حاضر شوند و بر آنها سلام و در حق آنها دعا كنند و در عبادت آنها شركت كنند و ثواب عبادت آنها را در نامه عمل مؤمنين ثبت نمايند.» (اطيب البيان في تفسير القرآن ج 14، ص، 181)
اينكه فرشتگان و قدسيان به همراه روح بر خليفه الله و امام هر زمان نازل مي شوند براساس آيات و روايات قابل اثبات است؛ چرا كه اين خليفه الله است كه در مقام خلافت الهي، مقدرات امور را به عهده گرفته و در مقام مظهريت ربوبي نشسته است.
خليفه الله نه تنها بر مقدرات جزيي هر موجود و آفريده اي آگاهي و نوعي احاطه و تسلط دارد، بلكه در حيات و ممات آنان نيز دخالت مستقيم دارد؛ زيرا به نظر مي رسد كه روح كه خود آفريده اي بزرگ است، ارتباط با حيات موجودات دارد و هر موجود صاحب روحي از حيات او بواسطه نفخ و دميدن بهره مند مي شود.
بايد توجه داشت كه روح چه روح انساني و چه روح مطلق، از عالم امر است كه در برابر عالم خلق قرار مي گيرد. (اعراف، آيه 45) روح انساني مستقيم از خداوند در انسان دميده شده است. (حجر، آيه 92) و آن روح كه در آيه 4 سوره قدر آمده غيراز روح انساني است كه خود آفريده اي ديگر است. از آن جايي كه همه فرشتگان و قدسيان از جمله روح در خدمت خليفه الله است، اين روح اعظم نيز به خدمت ولي الله اعظم (عج) مي رسد تا معلوم دارد دراين سال درچه كسي حيات دميده شود. به سخن ديگر، اين خليفه الهي است كه مشخص مي كند چه موجوداتي آفريده شوند و روح اعظم در آنها جاري و نفخ و دميده شود.
از اينجا مي توان دريافت كه مقام و نسبت امام زمان(عج) در هستي تا به كجاست و اينكه انسان كامل معصوم(ع) در مقام قاب قوسين او ادني (نجم، آيه 9) نشسته است، به معناي نخستين صدور است و هر آنچه از خداوند صادر مي شود توسط و از مجراي فيض امام معصوم(ع) و خليفه الله مي باشد. بنابراين، هيچ رخداد و امري در عالم هستي ما سوي الله اتفاق نمي افتد مگر آن كه امام معصوم(ع) بدان علم احاطه دارد و به حكم خليفه الله در تحقق و اجراي آن نقش مظهريت ايفا مي كند. از اين رو در روايات به اشكال مختلف آمده است: لولاك لما خلقت الافلاك؛ اگر تو نبودي ما افلاك را نمي آفريديم. افلاك در حقيقت نماد هستي و ماسوي الله است. پس اگر امام معصوم(ع) و خليفه الله نبود هرگز ماسوي الله آفريده نمي شد. اين همان معناي صدور نخست و نخستين صادر است. پس يك حقيقت به عبارت هاي گوناگوني بيان مي شود تا هر كسي با توجه به قوه درك و فهم خويش آن حقيقت را دريابد.
آيات واليان امامت در قرآن
به هر حال، آيات سوره دخان و قدر دلالت بر تكرار و تجديد فرق و ارسال در شب قدر از سوي فرشتگان و روح اعظم براي هر امر و مقدري دارد. اين بدان معناست كه آن شب، فرشتگان و روح، در هر سال، دائما نازل مي شوند؛ پس بايد به طور مدام شخصي به عنوان خليفه الله و «ولي» اين امر باشد تا روح و فرشتگان به سوي او نازل و ارسال گردند. اين ولي امر، همان ولي جهان و جهانيان خواهد بود كه اطاعتش بر همگان واجب است.
در روايات بسياري بر اين معنا تأكيد شده كه روح و فرشتگان به سجده اطاعت و ولايت امر الهي نزد خليفه الله و ولي الله نزول اجلال مي كنند. وقتي از امام باقر(ع) پرسيدند: آيا شما مي دانيد كه ليله القدر كدام شب است؟ حضرت فرمودند: چگونه ندانيم و حال آنكه در شب قدر فرشتگان بر گرد ما طواف مي كنند. (بحارالانوار، علامه مجلسي، ج 15، ص 37؛ منتخب الاثر فصل 2، ب 3، ح 4، ص 381)
حضرت امام سجاد(ع)، در اين باره مي فرمايند: همانا سال به سال در شب قدر تفسير و بيان كارها، بر ولي امر (امام زمان(عج)) فرود مي آيد.
و نيز آن حضرت(ع) فرموده اند: اي گروه شيعه، با سوره «انا انزلناه في ليله القدر» با مخالفين امامت ائمه معصومين(ع) مخاصمه و مباحثه (و اتمام حجت) كنيد تا پيروز شويد، به خدا كه آن سوره، پس از پيغمبر اكرم(ص) حجت خداي تبارك و تعالي است بر مردم، و آن سوره، سرور دين شماست و نهايت دانش و آگاهي ماست. اي گروه شيعه، با «حم و الكتاب المبين؛ انا انزلناه في ليله مباركه اناكنا منذرين» مخاصمه و مناظره كنيد، زيرا اين آيات مخصوص واليان امر امامت بعد از پيامبر اكرم(ص) است.
همچنين از رسول اكرم(ص) نقل شده است كه به اصحابشان فرموده-اند: به شب قدر ايمان بياوريد، زيرا آن شب براي علي بن ابي طالب(ع) و يازده نفر از فرزندان او پس از من خواهد بود.
بي گمان ليله القدر بيانگر مقام شامخ ولايت اهل بيت(ع) و امامت آنان تا روز رستاخيز است بنابراين لازم است تا با درك شب قدر و مقام و منزلت آن، مقام و منزلت امام زمان(عج) و نقش ايشان در كائنات و ماسوي الله شناخته شود.
در تفسير فرات بن ابراهيم از حضرت صادق(ع) نقل شده كه فرموده اند: «ما قرآن را در شب قدر فرو فرستاديم»، «شب قدر» فاطمه و «قدر» خداست، پس كسي كه فاطمه(س) را آن گونه كه بايد، بشناسد، شب قدر را درك كرده است. اين بيان در حقيقت بيان اتحاد ميان امامان معصوم(ع) و وحدانيت در نورانيت است كه بارها در روايات به اشكال گوناگون بيان شده است. چهارده معصوم در قاب قوسين او ادني (نجم، آيه 9) بر ماسوي الله فيض مي رسانند و مجراي فيض الهي مي باشند و هيچ چيز بيرون از علم و تصرف و قدرت آنان نيست.
درك اين معنا مي تواند گوشه اي از اسرار امامت و نيز شب قدر كه خداوند آن را بيرون از درك عادي بشر دانسته است، آشكار سازد.

 



بنيادهاي علم سياست و حقوق
مفاهيم و پشتوانه هاي نظري فلسفه غرب

حسن رحيم پور ازغدي
در شماره گذشته بخش اول متن سخنراني استاد حسن رحيم پور با عنوان بنيادهاي علم و سياست و حقوق كه بررسي مباني فلسفي حق و منشأ آن و هم چنين تفريعات حقوقي ديگر در فلسفه سياسي پرداخته بود تقديم خوانندگان شد اينك بخش دوم اين متن را كه از ماهنامه كيهان فرهنگي انتخاب شده را از نظر مي گذرانيم.
مسائل در فلسفه سياسي غرب
نكته سوم درباره تحولاتي است كه در حوزه علوم سياسي به خصوص از قرن 18 ميلادي به بعد شروع مي شود و بحران هاي نظري آن را بايد در قرن 17 ميلادي و حتي قبل تر جست وجو و تعقيب كرد. در هر چند دهه اي، يك موضوعي به عنوان مساله اصلي علوم سياسي در غرب طرح مي گردد، يعني نظريه پردازان و فيلسوفان علوم سياسي در غرب، شايد در هر قرني مجموعاً روي يكي- دو موضوع بيشتر بحث كرده اند كه مركز مباحثات اينها شده است. اين سيري بوده كه من به طور خلاصه بدان اشاره كردم. عرض كردم چطور به اينجا كشيده كه در حوزه سياست ديگر فيلسوف دنبال استدلال له يا عليه يك نظام سياسي يا حقوقي نباشد، حتي به دنبال حل مسائل جامعه نباشد و صرفاً طرح پيشنهادهاي مختلف را دنبال كند، كه ديدگاه هاي مختلفي در باب مديريت يك جامعه وجود دارد و تعريف حقوق بشر، كه اينها اصلا قابل داوري هم نيست. ضرورتي ندارد شما اينها را با هم مقايسه كنيد و بگوييد به اين دليل فلسفي يا به آن دليل اخلاقي يا به آن دليل شرعي. فلان نظام برتر است يا بدتر است؛ بنابراين وارد يك دوره اي شدند كه مي گويند اصلا از جامعه برتر، از نظام حقوقي درست تر سخن نگوييد. صحبت از درست و غلط، بدتر و برتر نكنيد. داوري نكنيد. چون امكان داوري وجود ندارد. در واقع ما با انتخاب هاي متعددي در عرض هم روبه رو مي شويم كه له و عليه هيچ كدام استدلال فلسفي و غيرفلسفي كه همه ما بپذيريم وجود ندارد. انتخاب هاي مختلفي در برابرتان است كه در مورد بخشي از اينها هم چاره اي (جز پذيرش) نداري مگر اين كه بروي تا نهايت و آزمايش بكني. اين كه گفتم اين بحث هايي كه در قرن بيستم در حوزه علوم سياسي و حقوق اساسي دارد مطرح مي شود همان حرف هايي است كه اگر اينها را در قرن هفده و هجده در همين دانشگاه هاي غربي و غرب زده مطرح مي كرديد اصلا به شما مي خنديدند، مي گفتند اينها خرافه و خرافه پردازي است، حالا اينها در اين رشته ها گفتمان اصلي است. مثلا در قرن هفدهم مساله مليت و كشورهاي ملي در اروپا مطرح شد. در قرن هجدهم مساله اصلي تنظيم روابط حاكميت و مردم شد.
درقرن 19 مسائل ديگري مثل ناسيوناليسم و دولت -ملت به طورحاد مطرح شد و حتي مسائل نژادپرستي محور عمده اي درحوزه علوم اجتماعي و علوم سياسي تشكيل داد تفكيك قلمرو دولت ها با هم، جنگ هاي مذهبي كه در قرن 17ميلادي در اروپا چند دهه طول كشيد نهايتا قرارداد وستفالي و اين كه دولت ملي تشكيل مي شود ناسيوناليسم منشأ مشروعيت دولت و قانون اساسي و حقوق جديد مي شود. در قرن 18،نظريه حقوق الهي كليسا به حقوق الهي پادشاهان تبديل مي شود و بعد به نظريه حقوق طبيعي منتهي مي شودكه به سمت سكولاريزه شدن حقوق طبيعي مي رود. در قرن 17، حقوق طبيعي مفهوم ديني و مسيحي دارد و براي آن استدلال فلسفي مي شود. آن حقوق طبيعي - فطري كه مبناي تعريف حق است و هم حقوق بشر را تعريف مي كند و هم بنياد علم سياست بر آن بنا شده تا قبل از قرن هجدهم و نوزدهم همچنان از منظر فلسفي و ديني قابل دفاع است و ما مشتركاتي با آن داريم كه خواهيم گفت. از قرن 17تا 19 مشاجره هاي وسيعي درآنجا راجع به اين موضوع مي شود كه اصلا حق و حقوق به عنوان مبناي علم سياست بايد چه طور تعريف شود و منشأ حق كجاست؟ اين مسائل بعد از دو قرن، حل نشده وارد قرن بيستم شد و بعد به قرن21 رسيد. درپايان قرن بيستم و آغاز قرن بعد سخن ازاين است كه ضرورتي ندارد ما اين مسائل را حل بكنيم. اينها حل نشدني اند (خواهيم گفت كه چرا مي گويند حل نشدني اند). چون ما ادعا مي كنيم كه حقوق ذاتي براي بشر را جز براساس تفكر توحيدي نمي شود اثبات كرد. امكان ندارد.چون شما تا قائل به ذات و هدف ذاتي براي عالم و آدم و ارتباط تكويني ذاتي بين عالم و آدم نباشيد نمي توانيد حق و حقوق ذاتي را براي بشر ثابت كنيد. حقوق ذاتي يعني چه؟ يعني حقوقي كه نه قابل سلب هستند و نه قابل جعل.حقوق ذاتي بشر يعني حقوقي كه هيچ كس براي شما قرار نداده است و هيچ كس هم نمي تواند آن را از شما بگيرد. چون هيچ كس آن حق را به شما نداده كه بخواهد از شما بگيرد و اين تنها مبناي قابل توجه فلسفي براي حقوق بشر، حقوق ذاتي بشر، حقوق مقدس بشر، از جمله حقوق سياسي است و اين تعريف قابل تئوريزه شدن نيست الا پس از پذيرش غايت براي عالم و آدم. يعني تا يك ارتباط غايي بين عالم و آدم ديده نشود، اين ارتباط ذاتي را نمي توان اثبات كرد، منشأ حق را نمي توان به لحاظ فلسفي اثبات كرد، علم سياست بدون بنياد مي ماند شعار دموكراسي سرمي دهي، شعار قرارداد اجتماعي، شعار اكثريت، شعار آزادي، برابري، پيشرفت، عدالت، همه اين شعار را مي دهي ولي پشت اينها هيچ استدلال فلسفي نيست. چون با آن اپيستمولوژي و معرفت شناسي حق نداري اين شعارها را بدهي. با آن هستي شناسي، قداست زدايي از هستي، قداست زدايي از انسان، سكولاريزه كردن تعريف انسان و جهان، تو نمي تواني حقوق را سكولاريزه نكني و نمي تواني از حقوق بشر قداست زدايي نكني.اصلا كسي كه قائل به تعريف غير قدسي راجع به انسان و جهان است چگونه مي تواند حقوق بشر را مقدس بداند؟ اينها سوال هاي بي جواب است. شما چه زماني مي تواني بگويي حقوق مقدس ذاتي بشر را هيچ حكومتي، هيچ قدرتي، هيچ طبقه اي، هيچ ايدئولوژي اي نمي تواند سلب كند؟ كي مي تواني اين حرف را بزني؟! اگر گفتي حقوق بشر با قرارداد اجتماعي و دموكراسي و راي اكثريت يا با اعمال حاكميت فلان قدرت و فلان حزب و فلان طبقه فرد اثبات مي شود آن وقت مي تواني بگويي آن فرد، آن حزب، آن طبقه ، آن قدرت و آن اكثريت مي تواند حقوقي را كه به ما داده از ما بگيرد. آن وقت پس شما حقوق ذاتي داري يا نداري؟ نداري! چون حقوق ذاتي قابل سلب نيست. چرا؟ چون قابل جعل از طرف بشر نيست؛ نه فرد نه حزب نه طبقه و صنف، نه اقليت و اكثريت هيچ كس نمي تواند از من و شما سلب كند. يك قدم بالا برويم، حتي خود من و شما هم نمي توانيم از آن حقوق صرف نظر كنيم. مثل حق حيات. شما نمي تواني حق حياتت را به كسي واگذار كني يا از آن صرف نظر كني، شما حق خودكشي نداري. مثل حق كرامت، حق كرامت مال تو نيست، اسمش حق است ولي فكر نكن چون اسمش حق است تو مي تواني از آن بگذري. چون وقتي مي گوييم حق حيات و حق كرامت، سوء تفاهمي پيش مي آيد. مثل اين كه حق قابل انصراف است ديگر، نه؟ در حالي كه حقوق ذاتي يا بخش اصلي حقوق ذاتي، حقوق بنيادين، اسمش حق بشر است اما تو خودت هم نمي تواني از آن حق بگذري. حضرت امير (ع) مي فرمايند كه خداوند درهمه چيز بشر را آزاد گذاشت اما دريك مورد به او اين حق و اجازه را نداد و آن اين كه از كرامت خودش بگذرد.
خداوند اين اجازه را به بشر نداده است كه از كرامت انساني خودش بگذرد و از آن انصراف بدهد. هيچ كس نمي تواند از انسانيت استعفا بدهد. با اين كه حق است اما اين حق، حق ذاتي است. حق الهي است؛ حق الهي براي تو تكليف درست مي كند صرفا حق به معناي لغوي و اصطلاحي نيست. ببينيد! به اين طرز نگاه به حق وحقوق بشر فقط با تفكر توحيدي و انبياء مي توان رسيد. با هيچ فلسفه مادي نمي شود اين گونه براي حق و حقوق بشر حريم تعريف كرد. حالا مي گوييم چرا نمي شود و چرا در طول تاريخ بحث حقوق نشده است.
در قرن 18و 19نظام هاي پارلماني به شكل جديد تشكيل شد ودرچارچوب بحث هاي شبه فلسفي كه دايره المعارف نگاران اواخر قرن 19نوشتند كه خيلي شبه فلسفي است اما فلسفي نيست. چون تناقض درآن هست. براي اين كه بخش هايي از مفاهيم فلسفي را گرفته كه كاملا رنگ مسيحي، بلكه رنگ اسلامي دارد. چون فلسفه مسيحي برگرفته از فلسفه اسلامي و ديدگاه هاي فارابي و ابن رشد و بوعلي بود كه وارد اروپا شد و بنيان الهيات مسيحي را زير ورو كرد. همان طور كه جريان هاي رمانتيسيسم و ضد فلسفه و حتي شكاكيت تحت تاثير ديدگاه هاي غزالي ترجمه و وارد شد اينها از قرن 11تا 13ميلادي تفكر اروپايي را زير و رو كردند و آثارش به تدريج طي قرون 14تا 16 پيدا شد. از قرن 17 به بعد به خصوص در قرن 18 كه عصر روشنگري و دين ستيزي عريان است در واقع مسيحيت ستيزي كه تعميم داده مي شود به همه مباني ديني كه سعي مي كنند حقوق ذاتي كه از فلسفه و ديدگاه اسلامي ترجمه شده و آمده را حفظ كنند( كه رنگ مسيحي گرفته بدون بعد ديني آن) يعني مي خواهند تفكيكي بين حقوق طبيعي و ذاتي با تفكر الهي ايجاد كنند اين تفكيك صورت مي گيرد. چرا؟ چون بنيان هاي فكري مسيحي و كليسايي نمي تواند حقوق طبيعي را درست حفاظت و حراست و تئوريزه بكند. اين تفكيك بين تفكر ديني و حقوق طبيعي و ذاتي بشر صورت مي گيرد، اما به چه قيمتي؟ سكولاريزه شدن بنيان حقوق. نتيجه اش چه؟ متلاشي شدن فلسفه حقوق!
بعد تحول صنعتي اتفاق مي افتد و به اين نظر مي رسند كه با اين تحول صنعتي مي توانيم توليد و توزيع قدرت و ثروت را به شكل دربياوريم. حتي اتوپياي جامعه بي طبقه در اروپا مطرح مي شود، اين اتوپيا درهم مي شكند و به شكست مي رسد. اواخر قرن 19 و اوايل قرن 20، صحبت توزيع درست قدرت و ثروت به حاشيه مي رود و مساله دموكراسي هاي رفاهي و دولت رفاه مطرح مي شود. يعني اصل بر آزادي با تفكر سرمايه داري است، اما براي اين كه صدمات را به حداقل برسانيم، اضطرارا دولت ها به سياست هاي رفاهي تن بدهند يك تور ايمني براي فقرا بيندازند كه عليه سرمايه داران شورش نكنند. يعني باز براي دفاع از حريم ثروت و قدرت سرمايه داران است كه مسأله دولت رفاه و بيمه تامين اجتماعي مطرح مي شود. مي دانيد در قرن 19 كه نظام هاي صنعتي و ماشيني در كارخانه ها مي آيد شورش هاي كارگري در سراسر اروپا شروع مي شود و موج سوسياليسم وقتي در حوزه مباحث حقوق بشري و اقتصاد و بعد سياست مي آيد، در واقع يك نوع واكسينه كردن نظام سرمايه داري ليبرال است، براي اين كه در برابر پديده هاي ناخواسته رشد سرمايه داري صنعتي سقوط نكند.
ظهور مكاتب براساس بحران
هيچ كدام از اين بحث ها براساس استدلال هاي فلسفي به وجود نيامده است، نه پشت دولت رفاه برهان فلسفي- اخلاقي بود( آن گونه كه مطرح شد) ببينيد! من نمي گويم براي دولت رفاه نمي توان برهان فلسفي- اخلاقي آورد، اما در مسير تاريخي طرح نظريه دولت رفاه هيچ بحث فلسفي نشده است. برويد ببينيد! صحبت از اين بوده كه تضادهاي درون نظام سرمايه داري دارد به بن بست مي رسد، شورش هاي كارگري شروع شده است. چه كنيم كه نظام سرمايه داري بماند؟ به تعبير ماركس به سر عقل آمدن سرمايه داري، يعني سرمايه داري اگر بحث بيمه هاي تامين اجتماعي، بيمه هاي كارگري، بيمه بيكاري و بيمه كار را طرح كرده و به آن تن داده، نه از باب استدلال هاي فلسفي، اخلاقي و حقوق بشري( ولو با اين پوشش) بلكه از باب بقاي نظام سرمايه داري بود. يعني فهميد كه اگر بخواهد به شيوه خالص سرمايه داري و ليبرال پيش برود متلاشي مي شود. مجبور است يك مقدار جانبدارانه به مسائل حقوق اجتماعي تن دهد، فكر كند و بينديشد. شعار آزادي، برابري، پيشرفت دهد! اينها شعارهاي اساسي است كه در قرن 19، ايدئولوژي هاي مختلف چپ و راست را آن جا سازمان داده و روي علوم سياسي كاملا تاثير گذاشته است. اصلا شما امروز نمي توانيد تاريخ علوم سياسي و فلسفه سياست مدرن غرب را بدون ارتباط اين ديدگاه با ايدئولوژي هايي بخوانيد كه با شعار آزادي، برابري و پيشرفت، در قرن 19 بر سر كار آمده اند و تمام قرن 20 ميلادي محصول جنگ و كشتار بين اين ايدئولوژي ها، يعني ليبراليزم، فاشيسم، سوسياليسم بوده است.
فاشيسم و سوسياليسم از دل ليبراليسم بيرون آمدند و انشعاب هاي اعتراضي به نظام ليبرال سرمايه داري بودند كه نظام ليبرال سرمايه داري نمي تواند بنياد سياست و روش توزيع قدرت را درست ارائه كند. سوسياليست ها با يك ادبيات و فاشيست ها با ادبيات ديگري سعي كردند مشكل نظام سرمايه داري ليبرال را حل كنند، فاشيسم رفت به سمت حكومت اليت و نخبگان، اصلا شعار فاشيست ها اين بود كه ما بايد از طريق نخبگان مشكلات جامعه را حل كنيم؛ با عوام سالاري دموكراتيك نمي شود. سوسياليست ها هم شعارشان اين بود كه با تمركز بر مسئله آزادي فرد و تمركز بر سرمايه داري اقتصادي فقط مشكل سرمايه داران حل مي شود، مشكل مردم حل نمي شود و ما بايد با شعار برابري به جنگ آزادي برويم كه شعار اصلي سرمايه داري است؛ آزادي لذت، آزادي هر نوع توزيع و مصرف ثروت، آزادي در هر نوع توليد ثروت بدون هيچ قيد اخلاقي، ديني و فلسفي؛ ما بايد برويم اين را مهار كنيم. سوسياليست ها به ليبراليست ها مي گفتند شعار آزادي كه شما به نام آن پرچم بالا برده ايد، عملا به مفهوم آزادي اقليت سرمايه دار و سركوب آزادي هاي اكثريت مردم شده است، نه آزادي مردم. سرمايه دار ثروتش را گسترش مي دهد، از طريق گسترش ثروت وارد قدرت مي شود و قدرت را در استخدام مي گيرد و بر ديگران سلطه اعمال مي كند. اسمش دموكراسي و آراي عمومي و آزادي است اما در واقع به نام آزادي و به كام سرمايه دار تمام مي شود. طبقات محروم، متوسط و زحمتكش همه قرباني اند؛ آزادي صوري دارند، اما امكان استفاده از اين آزادي را ندارند. در واقع سوسياليسم و فاشيسم سعي كرده بودند يك نوع اصلاحيه به ليبراليسم سرمايه داري، از نظر خودشان بزنند، اما هر سه، چه آنهايي كه شعار برابري دادند، چه آنهايي كه شعار آزادي دادند و چه آنهايي كه شعار پيشرفت نخبگاني دادند (يعني فاشيست ها) بنيان علم سياست را يك جور تعريف كرده بودند. همان روشي كه ما قبول نداريم و ردش كرديم و به اشكالات ديگرش هم اشاره خواهيم كرد.
عملا ليبراليسم با شعار آزادي، محرك تئوريك براي بورژوازي و سرمايه داري شد. تحولاتي در كشورهايي كه صنعتي تر شدند پيش آمد، كه اسمش را گذاشته اند انقلاب، حال آن كه هيچ يك از اينها انقلاب نبوده است، اصلا هيچ كدام از اينها تعريف انقلاب ندارد. انقلاب انگلستان در قرن 17، اصلا انقلاب نبوده است، جنگ قدرتي بين چند باند بوده است! برويد بخوانيد اينها را. انقلاب يعني آنچه در ايران اتفاق افتاد، يعني ملت ها بيايند بيرون و حاكميت ها را سرنگون كنند و كسان ديگري را سر كار بياورند. اصلا چنين اتفاقي نه در انگلستان قرن 17 افتاده، نه در آمريكاي قرن .18 اين تعبير يكي ديگر از دروغ هايي است كه همه مي گويند و شايع شده است. انقلاب كبير انگلستان، انقلاب آمريكا، حتي مي خواهم بگويم انقلاب فرانسه. برويد بخوانيد انقلاب فرانسه به چه معنا واقعا انقلاب بوده است!؟ به اين معنا كه به لحاظ شيوه هاي انقلابي مي گويند توده هاي مردم بريزند و حاكميت را سرنگون كنند. زماني گفتم اگر انقلاب فرانسه انقلاب كبير است، انقلاب ما انقلاب اكبر بود. اگر انقلاب ما انقلاب كبير است، انقلاب فرانسه انقلاب صغير است. اينها انقلابي نبوده، بلكه تبادل قدرت بين جريان هايي بوده كه گفتمان هاي مختلف قدرت در طبقات حاكمه بودند، جنگ قدرتي بوده و بخش كوچكي از آن را هم به خيابان ها و به درگيري كشيدند. نه اين كه مثل انقلاب اسلامي، يك سال هر روز ميليون ها آدم بيايند در خيابان، هر روز شهيد بدهند، پاي حرف هايشان بايستند، شعارهايشان مشخص، نظامشان مشخص تا اين اتفاق بيفتد و نهايت نتيجه اين ديدگاه اين بود: تبديل جامعه فئودالي- كليسايي به جامعه سرمايه داري براساس ليبراليسم ارزشي. من شما را به تعبيري كه ماكس وبر در «اخلاق پروتستاني و روح سرمايه داري» آورده ارجاع مي دهم. وي آنجا توضيح مي دهد كه چگونه پروتستانتيزم كه مسيحيت سكولاريزه شده است، توانست در هلند و بعد انگلستان قدرتي را به وجود بياورد كه در واقع اولين تجلي نظام سرمايه داري بود كه خودش را از قيد اخلاق و زهد و بحث هاي فلسفي و همه چيز رها كرد. يك طبقه جديد اروپايي تشكيل مي شود، نظام بورژوازي به وجود مي آيد.آنها شروع مي كنند به تعريف پايه هاي علم سياست براساس منافع طبقه سرمايه دار.اين هسته اصلي علوم سياسي مدرن شده است. در آن شعار عليه كليسا و حاكميت هست، شعار عليه قيد و بندهاي نظام اقتصاد فئودالي، همچنين نظام سياسي اي كه شايسته و در خور وضعيت اقتصاد فئودالي است و شعار در اين زمينه كه بايد از زير بار سنت هاي سياسي و اخلاقي رها شويم و آزاد شويم تا بتوانيم جنبش پيشرفت طلبي و تحول و نوآوري را ايجاد كنيم. همه اين شعارها هست. شعارها هم قشنگ است. راجع به كساني كه اينها به آنها اعتراض كردند اين اعتراض ها وارد است. اعتراض به كليسا، اعتراض به فئوداليسم، اعتراض به ساختارهاي اقتصاد قديم اروپا، همه وارد است.نظام بردگي، نظام فئودالي. اما سؤال اين است كه آن كه به جاي همه اينها با شعار برابري، آزادي، پيشرفت آمد و بنيان هاي علم سياست را به اين شيوه تعريف كرد و به تدريج رابطه اش را با دين و فلسفه و اخلاق و حتي عدالت قطع كرد، اين چه گفت و چه كرد؟ از جمله، در باب حقوق طبيعي و حقوق ذاتي و حقوق بشر، حربه اصلي كه اين طبقه جديد اروپايي به وجود آورد و در پارلمان در قرن هاي 18 و 19 مطرح كردند شعار حقوق طبيعي بود. اين شعار از تفكر مسيحي كليسايي گرفته مي شود و به واسطه آنها از فيلسوفان حقوق مسلمان، چون اصلا فلاسفه مسلمان مساله حقوق ذاتي بشر را براساس بشرشناسي توحيدي تئوريزه كردند. استدلال و برهان برايش آوردند. چه زماني؟ هزار سال پيش، يعني چند قرن قبل از اين كه اينها اساساً براي اروپا ترجمه شود.
رابطه «حق طبيعي» و تفكر توحيدي
شعار اين است كه «حق طبيعي حقي است كه انسان به خاطر انسان بودنش، به صرف انسان بودنش از بدو تولد دارد». اين گزاره خيلي گزاره مهمي است. از نظر ما اين بنياد علم سياست و بنياد حقوق بشر است، اما اين گزاره جز در ذيل تفكر توحيدي قابل دفاع نيست. اين حق را نه تنها فرد يا حكومت نمي تواند از انسان سلب كند، خود انسان هم نمي تواند به ديگري واگذار كند. انسان ها داراي حقي اند كه در ذات آنهاست و قابل سلب نيست، حتي توسط خودشان. اين شعار درستي است. كليسا اين شعار را از فيلسوفان مسلمان گرفت، اما درست نتوانست آن را تئوريزه كند و در عمل هم رعايت نشد. در دوره جديد و قرن هاي 18 و 17 به تدريج، با هدف كليساستيزي سير انتقال مفهوم حقوق بشر و حقوق ذاتي بشر، حقوق طبيعي، كرامت انسان، آزادي فرد، از پاپ به شاه! اصلا دعواي پروتستان و كاتوليك بر سر اين است، خود لوتر اصلا در برابر پاپ حرفش اين است كه شما مي گوييد پاپ از طرف خداوند معصوميت دارد، ما مي گوييم نه، چرا تو؟ چرا اين شاهان نه!؟ اصلا لوتر مي خواهد حق الهي پاپ را به شاهان بدهد. اصلا دعواي بين پروتستان و كاتوليك دعواي بين شاه و پاپ است. دعواي بين شاهان آلمان و اروپاي شمالي است با پاپ كه در جنوب اروپاست و مي خواهد امپراتوري مقدس روم را حفظ كند و نمي تواند.
اصلا نظام ناسيوناليسم، دولت- ملت بعد از يكي- دو قرن درگيري از دل فروپاشي همين امپراتوري مقدس پاپ و رم بيرون آمده است ، يعني انتقال حق الهي از پاپ به شاه و بعد انتقال اين حق ذاتي از شاه به سرمايه دار. اين اتفاقي است كه افتاده است. صحبت از انتقال حقوق به مردم و توده ها و اين حرف ها نيست. استدلال هاي فلسفي آن وقت دو پهلو است! تا جايي كه مي شود از مفهوم حقوق ذاتي بشر استفاده كرد، اين شعارها تكرار شده است، از لحظه اي كه به بنيادهاي علم سياست، به بنيادهاي حقوق بشر توجه داده مي شود و پرسش مي شود، يعني بنيادهاي حق مورد پرسش قرار مي گيرد كه به چه دليل فلسفي چه كسي چه حقي دارد ديگر صحبت از اين مي شود كه در باب حقوق و نظام علوم سياسي سؤال فلسفي نكنيد، اينجا مساله گفتمان هاي مختلف، اپيستمه هاي مختلف، انتخاب هاي متعدد پيش روي ماست. به نتيجه اش نگاه كنيد! تا قرن 18 كه قرار بود به بنيادهاي فلسفي اش نگاه كنيم از قرن 19 و 20 به بعد قرار شد فقط به نتيجه اش نگاه كنيم؟
ما مي گوييم به هر دو نگاه كن! هم به بنيادهاي فلسفي اش نگاه كن، بنيادهاي علم سياست و هم به نتيجه اش؛ اينها از جمله كلاه هايي است كه برداشته اند و ما همين طور كتاب ها را در دانشكده هاي حقوق و علوم سياسي و علوم اجتماعي مي خوانيم و مي گوييم و رد مي شويم. علامت سؤال نمي گذاريم و از بنيادهاي فلسفي آن سؤال نمي كنيم و نمي پرسيم تو كه مي گويي حقوق بشر و حقوق مردم، از كجا مي گويي؟ با كدام استدلال فلسفي، با كدام اپيستمولوژي، با كدام انسان شناسي اين حرف را مي زني؟ اصلا حق منطقي نداريد؛ بنابراين حق اخلاقي هم نداريد، داريد سوءاستفاده مي كنيد.
البته حقوق طبيعي از قبل از اسلام مطرح است، حقوق طبيعي را به يك معنا بايد گفت انبيا آورده اند. در حوزه فلسفه حقوق هم ببينيد! رواقيون كتاب ها راجع به بحث فلسفه حقوق طبيعي از چند قرن قبل از ميلاد مسيح نوشته اند. حتي زمان امپراتوري رم قبل از ميلاد مسيح مساله حقوق طبيعي مطرح بوده، اما اين، شعار ايدئولوژيك ليبرال سرمايه داري در قرن 18 به بعد شد، و با اين شعار به جنگ عقائد كهن، نظام كليسايي، نظام فئودالي و سپس انتقال قدرت از پادشاهان به سرمايه داران رفتند. با اين شعار آن ها را تخريب كردند. شعار درست و قشنگي است، به شرطي كه از مباني اش سؤال نكنيم. وقتي قدرت منتقل شد و موفقيت هايي به دست آوردند يك مرتبه فلسفه از حقوق ذاتي و طبيعي كم كم شعارهايش عوض شد. حالا لحظه اي است كه ديگر نظام ليبرال سرمايه داري بايد ايجابا حرف بزند. تا حالا سلبي بحث كرده و نقد كرده است، از اين به بعد مي خواهد ايجابي بگويد و مي خواهد نظام سازي كند. از لحظه اي كه نظام ليبرال سرمايه داري شروع به نظام سازي در حوزه علوم سياسي، علوم اقتصادي، علوم اجتماعي و بحث هاي حقوق بشري مي كند يك مرتبه مي بينيم كم كم بحث حقوق ذاتي و استدلال فلسفي براي حقوق ذاتي جاي خودش را به شعارهاي ديگر مثل رقابت آزاد مي دهد. آزاد از چه؟ يك وقت مي گوييم رقابت آزاد از استبداد، آزاد از انحصار، خب اين قابل توجيه و قابل فهم است، اما يك وقت كم كم شعار اصلي اين تفكر مي شود رقابت آزاد از هر نوع نظارت و دخالتي، رقابت آزاد از علوم عدالت، رقابت آزاد از دين، رقابت آزاد از اخلاق! اين شعارهايي است كه كم كم تئوريزه شده و اينها از قرن 18 به بعد مطرح شده است. تا قرن 17 شما خيلي اين موارد را نمي بينيد. از قرن 18 اينها دارد متولد مي شود. در قرن 19 صريحاً اين حرف ها زده شد و در قرن بيستم هم نتيجه اش را گرفتند، الان هم كه ديگر مي گويند اصلا هر كس هرچه گفت؛ جاي فلسفه نيست.

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14