(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


یکشنبه 3 اردیبهشت ۱۳۹۱ - شماره 20190 

گفت و گو با لامعه لشگرلو مخ جوان ها را مي زد و آنها را مي برد جبهه!
در جستجوي كشف يك راز
علي بلورچي هستم با 101 گناه...
برشي از كتاب محله هاي زندگي ¤
پدرم بهايي بوداز دستش شكايت كردم
گفته بود تير به قلبم مي خورد و خورد
شهيد محمد حسن محموديان حنايش رنگ ديگري داشت



گفت و گو با لامعه لشگرلو مخ جوان ها را مي زد و آنها را مي برد جبهه!

سميرا خطيب زاده
صداي گرمش در پشت تلفن من را به گرفتن مصاحبه با او بيشتر ترغيب كرد، مادر شهيد علي بلورچي را مي گويم، از او چيز زيادي نمي دانستم. آدرس را گرفتم و راهي شدم. انتظارم درست بود،با صميميتي وصف ناشدني من را ميهمان خانه اش كرد. عكس هاي علي، ديوار خانه را تزيين كرده بود. از فرزندانش سؤال كردم گفت: يك دختر دارد و يك پسر كه همان شهيد علي بلورچي است. لبخند از لبش كنار نمي رفت از قضا روز تولدش هم بود.
ولي وقتي ميهمان سفره ي دلش شدم و خاطرات تنها پسرش را با كنجكاوي تمام پرسيدم، لحظاتي فرا رسيد كه بغض پنهان شده در سخنان و آهنگ حزن انگيز كلامش مرا شرمنده ي اين مادر بزرگوار كرد.
¤¤¤
¤ از كودكي شهيد بگوييد؟ از به دنيا آمدنش چه خاطره اي داريد؟
- پسرم از همان روز به دنيا آمدنش تا آخرين روز زندگي مظلوم بود و آزار و اذيتي براي من نداشت. رفتارهايش از همان كودكي مرا به تعجب وا مي داشت. بزرگ تر از سنش رفتار مي كرد. آرام و ساكت بود. وقتي زبان باز كرد با اين كه هيچ كس به او آموزش نداده بود، مرا «مامان جان» صدا مي زد. براي من بسيار تعجب آور بود، چون خواهر بزرگش به من «مامان» مي گفت و علي بي آن كه كسي به او گفته باشد، مي گفت «مامان جان»، آدب و احترام به بزرگ تر از همان نحوه ي صحبت كردنش مشخص و معلوم بود.
بچه اي منطقي بود. يعني اگر مي نشستي و با استدلال و منطق با او صبحت مي كردي، راه درست و و غلط را تشخيص مي داد و سعي مي كرد راه درست را انجام دهد. بسيار مهربان بود. خواهر بزرگش را خيلي دوست داشت با اين كه اغلب اوقات بازي هاي پسرانه مي كرد ولي اگر خواهرش از او مي خواست كه با هم خاله بازي كنند علي رغم ميل باطني اش قبول مي كرد. مي خواست دل خواهرش را به دست بياورد و نشكند.
به خاطر ندارم اتفاقي افتاده باشد كه من از دستش ناراحت شده باشم. اگر هم پيش آمده، يكي دو بار بيشتر نبوده.
¤ در تربيت او چه معيارهايي را مدنظر داشتيد؟
- سه چهار ساله بود كه پدرش را از دست داد. برايش هم پدر بودم و هم مادر. يك بار در كودكي كار بدي انجام داد و من او را تنبيه كردم. همسايه مان گفت: «يتيم است، تنبيهش نكن!» من هم گفتم: «بچه يتيم هم تربيت لازم دارد.» از همان اول در تربيتش حساس بودم. از كودكي منطقي با او صحبت مي كردم. براي تأمين معاش زندگي مجبور به كار كردن بودم، به همين خاطر علي را پيش مادربزرگ پدري اش مي گذاشتم. زياد به كوچه مي رفت و حرف هاي بدي را از بچه هاي كوچه ياد گرفته بود. وقتي او را به خانه مي آوردم آن حرف هاي بد را خطاب به خواهرش تكرار مي كرد و چون زشتي كار خود را مي دانست از خواهرش مي خواست به من چيزي نگويد، ولي من متوجه مي شدم. يك روز او را در بغلم نشاندم و هر چه حرف زشت بود برايش شمردم. و گفتم: «مامان جان من هم مي توانم اين سخنان بد را بگويم، ولي آيا شما تا به حال شنيده ايد من از اين حرف ها بزنم؟!» گفتن اين سخنان زشت جز اين كه دهان آدم را كثيف مي كند و شخصيت آدم را پايين مي آورد تأثير ديگري ندارد و هيچ دردي را دوا نمي كند. از آن موقع ديگر حرف زشت نزد و كارش را ترك كرد. بسيار حرف گوش كن و منطقي بود.
¤ درسش چطور بود؟
-در مدرسه هميشه شاگرد ممتاز بود. سال چهارم و پنجم ابتدايي را با هم خواند و زودتر به راهنمايي رفت. جز سال سوم راهنمايي كه در آن مقطع سني به خاطر شرايط خاص دوران بلوغ كمي در مدرسه مشكل پيدا كرده بود. مثلاً يك روز از مدرسه من را خواستند و معلمش به من گفت: «پسر شما خيلي راحت سر كلاس به من مي گويد من ديشب زياد بازي كردم و خسته شدم و نتوانستم مشق بنويسم.» نگاهي به معلمش كردم و گفتم: «شما متأسفانه به دروغ شنيدن عادت كرده اي؟ ولي خوشبختانه بچه ي من دروغ نمي گويد و اين از خصلت هاي خوب بچه ي من است. پرسيدم: مگر درسش ضعيف است؟»
نمي دانم تا به حال نام مدرسه ي «مفيد» را شنيده ايد يا نه. يك مدرسه ي فوق العاده مذهبي بود. او دبيرستانش را در اين مدرسه گذراند. حتي زماني كه در جبهه بود گاهي به مدرسه ي مفيد سر مي زد. اين اواخر مدير مدرسه شاكي شده بود. به او مي گفت: هر وقت مي آيي اين مدرسه مخ چند تا از اين جوان هارا مي زني و به جبهه مي بري! مدير مدرسه مي گفت: من نمي دانم اين پسر با چه زباني و سحري با اين بچه ها صحبت مي كند، كه آن ها مشتاقانه به دنبال علي به جبهه مي روند. شب عملياتي هم كه شهيد شد با دوستاني بود كه همگي از بچه هاي همين مدرسه بودند. سيّدحسن كريميان، حميد صالحي از دوستان نزديكش بودند كه هر دو شهيد شده اند.
¤ از دوستان پسرتان كسي هست كه الآن هم به شما سر بزند؟
- بله. دوستان پسرم در زمان جبهه الآن تنها مايه ي دل خوشي من هستند. آقاي جهانگيري، آقاي اصغر كاظمي، آقاي حميد عسگريان كه هنوز هم به من سر مي زنند و با هم ارتباط داريم. همين جمعه با يكي از دوستانش و خانواده ي ايشان به بوستان نهج البلاغه رفتيم. هر چند به علت كهولت سن برايشان مزاحمت ايجاد مي كنم و دست و پا گيرشان هستم، اما آن ها دوست دارند كه با آن ها همراه باشم.
¤ اين دوستان خاطره اي از پسرتان براي شما تعريف مي كنند؟
- بله. يكي از همين دوستانش تعريف مي كرد كه يك بار در منطقه ي عملياتي اي پشت خاكريز بودند كه در اثر اصابت خمپاره سنگر منهدم مي شود و آن ها در زير خاك مدفون مي شوند، در آن لحظه همه خود را باخته بودند و مي گفتند ما ديگر زنده به گور شده ايم. ولي دوستانش مي گويند علي شما خيلي خشنود بود و مي گفت: نگران نباشيد، آرام باشيد، بالأخره متوجه مي شوند و ما را نجات خواهند داد و همين هم مي شود و بعد از 15 دقيقه شخصي متوجه مدفون شدن آن ها مي شود و نجاتشان مي دهد.

 



در جستجوي كشف يك راز
علي بلورچي هستم با 101 گناه...

محمد صرفي
اول فقط يك اسم بود. «علي بلورچي»؛ اسمي مثل بقيه اسم ها. قرار شد برويم سراغ مادر و برخي رفقايش و پرونده اي درباره اش كار كنيم. تا اينجاي ماجرا، اين هم مثل بقيه كارها بود. بايد مي فهميديم اهل كجا و چند سالش بوده، كجا و چقدر درس خوانده، چطور عازم جبهه شده، اخلاق و رفتارش چطور بوده، كي و كجا شهيد شده و از اين جور اطلاعات.
يك روز كه مثل همه روزها بود پيك بسته اي آورد كه ظاهراً مثل همه بسته هاي ديگر بود. يك آلبوم از عكس هاي علي، يكسري نامه و يك دفترچه... و آه از اين دفترچه!
روي جلدش نوشته بودند؛ دفترچه محاسبات نفس شهيد علي بلورچي.
علي صفحه اولش نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
اعوذ باالله من الشيطان الرجيم
قال الله العظيم في كتابه الكريم
اقراء كتابك كفي بنفسك اليوم عليك حسيباً.
«من استوي يوماه فهو مغبون»
و از اينجا بود كه ورق برگشت و ماجرا عوض شد. حالا ديگر علي بلورچي فقط يك اسم نبود، يك راز بود، رازي بزرگ.
از روز پنج شنبه 22 آذر ماه سال 1363، شروع كرده بود به محاسبه نفس و نوشتن گناهانش! گناهان كه چه عرض كنم... بعضي هايش ... بگذريم، خودتان بايد بخوانيد تا بفهميد. نمي دانم وقتي اين 101 گناه يا لغزش را مي خوانيد چه حسي به تان دست مي دهد و عكس العملتان چيست اما راستش را بخواهيد، من خنديدم! حسابي هم خنديدم! به خودم خنديدم چون ديدم كاري از گريه ساخته نيست.
شناسنامه اش مي گفت اسمش مهران است اما وقتي رفت جبهه گفت صدايم كنيد علي.
نامه هايش را اينطور امضاء مي كرد؛ الاحقر علي بلورچي. در برخي نامه ها هم نوشته عليرضا.
خطش آن قدر زيبا هست كه بتوان يكي از نامه هايش را قاب كرد.
وصيتنامه اش دو خط هم نمي شود! نوشته؛
ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم
تنها يك چيز برايتان بنويسم كه خيلي زحمت كشيدم و ناله كردم و شب زنده داري(به اصطلاح شما) كردم اگر شهيد شدم بايد بگويم: «فزت و رب الكعبه»
¤
شايد بپرسي چرا علي بلورچي؟ زندگي پرفراز و نشيب شخصي و خانوادگي، رتبه پنج كنكور، دانشجوي الكترونيك دانشگاه شريف، شاگرد خاص آيت الله حق شناس و گمنام بودن عمدي وي براي انتخابش كافي بود.
به گمانم بهتر است برويم سر اصل مطلب. آنچه در ادامه مي خواني 101 مورد از محاسبات نفس علي است. جواني كه وقتي شهيد شد 21 سال بيشتر نداشت. اگر قرار باشد ما هم دفترچه اي براي محاسبه خودمان... بگذريم!
اين شما و اين رازي به نام علي بلورچي و ليستي از گناهان، قصور و لغزشهايش!
1. نماز صبح را بي حال خواندم و اصولاً حال نداشتم و خيلي بي حال زيارت عاشورا خواندم.
2. خواب بر من غلبه كرد.
3. ياد امام زمان عليه السلام كم بودم و هستم.
4. الفاظ زائد زياد به كار بردم.
5. مشارطه نكردم.
6. زود عصباني مي شوم.
7. شهوت شكم داشتم.
8. ريا كردم.
9. حب دنيا داشتم.
10. حضور قلب در سر نماز خيلي كم بود.
11. خود را بهتر از آنچه هستم به ديگران نماياندم.
12. نفس را در رفاه قرار دادم و در مضيقه نبود.
13. دروغ گفتم.
14. براي غير خدا كار كردم.
15. ياد دنيا بودم.
16. تقوا نداشتم.
17. وقت را زياد تلف كردم.
18. امروز تماماً معصيت و غفلت بود.
19. نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را با حال نخواندم.
20. ذكر را با توجه زياد نمي گفتم.
21. شايد غيبت كردم.
22. نفس در آرامش بود.
23. خدا را ناظر بر اعمالم نديدم.
24. غيبت شنيدم.
25. كنترل زبان كم بود.
26. تندخويي كردم.
27. كم فكر كردم.
28. به آنچه علم داشتم عمل نكردم.
29. درسم را خوب نخواندم.
30. خيلي صحبت بيخود كردم و همين سبب شد كه حالت غفلت از خدا داشته باشم.
31. ياد مرگ و قيامت و روز جزا نبودم.
32. خود را بزرگ جلوه دادم.
33. دخالت در امور معصيت آلود كردم.
34. مراقبت از چشم خيلي كم بود.
35. بي وضو خوابيدم.
36. ميل زيادي به ريا داشتم و امور را آن گونه جلوه مي دادم كه حقيقت نداشت تا سببي براي خوشحالي نفس شود.
37. حب مقام داشتم و آنرا نيز ارضاء كردم.
38. معاشرت با افراد غير لازم كردم.
39. خود بزرگ بيني و عجب داشتم.
40. از فرصتهايم خيلي كم بهره بردم و استفاده خوبي نكردم.
41. به طور جدي ياد مرگ نبودم.
42. زياد به ياد امام زمان روحي و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء نبودم.
43. با نفس درگير نبودم.
44. كبر داشتم و به خود مغرور شدم.
45. ذكر دروني و بروني خيلي كم بود و اگر هم بود بي توجه بود.
46. دقت در اعمال و فكر قبل از آنها كم بود و يا اصلاً نبود.
47. زخم زبان زدم.
48. قرآن كم خواندم.
49. در مهلكه سقوط قرار گرفته ام.
50. خواطر نفساني كنترل نشد.
51. نمازها را با علاقه و شوق نخواندم.
52. در جهت خود سازي گام برنداشتم.
53. در حال موتورسواري حب دنيا تاثير گذاشت و موجب شد معصيت كنم.
54. يقين و اخلاص نبود.
55. توجيه مي كردم معاصي ام را.
56. تواضع و زهد نبود.
57. كمبود شخصيت داشتم و با خود بزرگ نمايي سعي در جبران آن داشتم.
58. خوف نداشتم.
59. گستاخي داشتم و حيا نداشتم.
60. ايذاء مومن نمودم.
61. نماز را در حالت خواب خواندم و اصولاً به ياد مولايم نبودم.
62. دعاي عهد را نخواندم.
63. عبرت از احوالات دنيا نگرفتم.
64. حب دنيا خيلي دارم و حقيقتاً نفس در كنترل شيطان است و نه در كنترل خودم.
65. واجبات را متوجه نبودم.
66. دقت در نيات وجود نداشت.
67. نفس خيلي طغيان كرد.
68. قلب متوجه خداوند تبارك و تعالي نبود.
69. آمادگي براي مرگ وجود نداشت.
70. احساس مسئوليت كم بود.
71. نظم كم بود.
72. تفكر و تعمق وجود نداشت.
73. چشم آزاد بود و بيهوده به اطراف نگاه مي كرد و گاهي به محارم الهي برمي خورد كه متاسفانه حتماً بر قلب نيز تاثير سوء گذاشته است.
74. ذكري كه موجب صعود شود وجود نداشت.
75. آنچه نبايد مي گفتم، گفتم.
76. شهوت خواب پيدا كردم.
77. ريا كردم و خواستم سواد خود را به رخ ديگران بكشم.
78. در حال خنده نوعي غفلت در خود احساس كردم.
79. در مقابل روي كردن دنيا سوي خودم سست بودم و دائماً در ذهنم بود.
80. تعارف و تمجيدها وسوسه مي نمودند.
81. پناه بردن به حضرت حق تعالي و استغاثه حقيقي از او كم بود.
82. عشق به خداوند را تقويت ننمودم.
83. حالت انابه وجود نداشت.
84. دعا را به علت كسب صفات رذيله در روز و سريع خواندن، با توجه كامل نخواندم.
85. چند شبي است كه سوره واقعه را بي رغبت مي خوانم.
86. با آنكه مي دانستم دارم اشتباه مي كنم اما اشتباه كردم.
87. چند مورد عجله و شتابزدگي وجود داشت.
88. علاقه به مدح ديگران وجود داشت.
89. حفظ سرّ نشد.
90. سوز و ناله كم بود.
91. بصيرت نبود.
92. توسل و ارتباط با عالم قدس خوب نبود.
93. هنگام غروب خوابيدم كه حال و صفاي قلب گرفته شد.
94. شهوت خودش را خيلي فعال نشان مي دهد، بايد مراقب بود.
95. اگر عنايتي شده بود در اول صبح به واسطه خواب بعد از نماز كم شد.
96. توجه به باطن امور و حضور قلب و توجه به نفس چه هنگام وسوسه و چه غير آن خيلي كم بود، لذا در دام شيطان افتادم و علي الخصوص در دامهايش حب دنيا بود كه شديداً متاثر شدم. آن گونه كه در نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و اوقات ما بين اينها تماماً ذهنم مشغول به دنيا بود. لذا از خداوند نجات خود را خواهانيم كه اي مولاي ما خودت به فرياد ما برس و شيطان و حب دينا را از ما بگير.
97. حجابهاي قلب خيلي زياد بود و امروز اين مطلب براي عقل درك شد.
98. زهد و فقر و اخلاص كم بود.
99. انقطاع از دنيا نبود بلكه برعكسش بود.
100. احساس نمودم كه تا چه حد زيادي بين من و رب حق حجاب وجود دارد.
101. خود را همه كاره جلوه دادم و شيطان از اين راه خوب موفق شد.

 



برشي از كتاب محله هاي زندگي ¤
پدرم بهايي بوداز دستش شكايت كردم

پدرم بهايي پروپا قرصي بود. هميشه جلسات مذهبي در خانه مان به راه بود. كاري به كار كسي نداشت. اما همسايه ها از او دل خوشي نداشتند.
من عزيز كرده اش بودم و پدرم خيلي دوستم داشت. پدرم هيچ گاه گرد كار خلاف نمي گشت. حتي دنبال تفريحات رايج آن زمان نمي رفت. شايد بيشترين تفريحش اين بود كه برود سر يكي از زمين هايش كه كارگرها داشتند ديوارهاي مدرسه اي را بالا مي بردند و بانيش خودش بود. چند تا مدرسه ساخته بود و شاه به پاس اين خدمت به پدرم لقب «امين اعظم» داد.
مادرم مسلمان بود. پدرم در دينش متعصب بود. ما بچه ها وقتي عقل رس شديم، تحت تأثير پدرمان جذب تشكيلات بهائيت شديم. بچه كه بودم پدرم از مادرم جدا شد و طلاق گرفتند. آن قدر بزرگ شده بودم كه بازي سرگرمم نمي كرد، جاي خالي مادرم را حس مي كردم. دلم كه مي گرفت چادر مي انداختم سرم و مي نشستم گوشه اي قرآن مي خواندم و گريه مي كردم. از بچگي بلد بودم قرآن را خوب بخوانم.
از پچ پچ اطرافيان زير گوش پدرم حدس زدم خبري است. برايم خواستگار آمده بود. وقتي فهميدم كه چه شخصي است خيلي عصباني شدم. با ازدواج مخالفت كردم، اما پدرم مرا تحت فشار قرار داد. با اين كه هيچ وقت مرا نمي زد آن روز آن قدر كتكم زد كه از خانه اش فرار كردم و به نزد مادرم بازگشتم. به پيشنهاد اطرافيان رفتم شكايت كردم كه پدرم مي خواهد من مسلمان را به زور به پسري بهايي بدهد، آن موقع هنوز مسلمان نبودم، اما در آن شرايط، تنها كاري بود كه مي توانست من را امان بدهد. پدرم وقتي شنيد باور نمي كرد دختر دردانه اش پايش را به دادگاه بكشد، دادگاه به نفع من رأي داد. با يك سال تأخير اسمم را در مدرسه نوشتم و ديپلم گرفتم. يكي از دوستان خواهرم كه به خانه شان رفت و آمد مي كرد من را ديده بود و از من خواستگاري كرد. اسمش حسين بود خودش را كارمند ارشد شركت ديبا، يكي از معتبرترين واردكننده هاي ماشين حساب معرفي كرد. هر چند بعدها فهميدم بيشتر از شش كلاس سواد ندارد و آن جا ويزيتور است. شغلش را دروغ گفته بود مثل خيلي چيزهاي ديگري را كه بعداً معلوم شد و من آن موقع نفهميدم. براي عقد، رضايت و حضور پدرم لازم بود، من كه شرايطم را گفتم به پيشنهاد عاقد براي آن كه بتواند ازدواج مان را ثبت كند و مسلمان بودنم ثابت شود، شهادتين را گفتم و رسماً مسلمان شدم.
آن موقع براي تضعيف بهائيت عكس كساني را كه مسلمان مي شدند، با رضايت خودشان توي روزنامه چاپ مي كردند. از قرار خيلي ها عكسم را ديده بودند و به روي پدرم آورده بودند و او خجالت زده شده بود. ديگر مي توانستم خودم فكر كنم و فارغ از تأثير ديگران تصميم بگيرم، بهايي ها خودشان را تافته ي جدا بافته مي دانستند و اين آزارم مي داد. بعد از انقلاب هم معلوم شد كه همه كليدهاي سياسي مملكت دست همين بهايي ها بود كه ادعا داشتند نبايد در سياست دخالت كرد. اما وقتي قرآن مي خواندم لذت و اطمينان در دلم مي نشست. مي فهميدمش . اسلام دين پسنديده ام بود با كمال ميل مسلمان شدم و ازدواجمان سر گرفت. دروغگويي و كلاشي چيزهايي بودند كه تحمل شان برايم غيرممكن بود و متأسفانه حسين هر دو اين خصلت ها را داشت.
دخترم مهتاب يك سال و نيمه بود. آمده بود زندگي مان را شيرين كند. بين جر و بحث هاي روزانه مان گم شده بود. به خاطر همين دلم نمي خواست بچه ي ديگري داشته باشم. بچه ي اولم را هم به حرف ديگران آوردم كه شايد حسين پايبند زندگي شود. وقتي فهميدم پسرم را باردارم، وحشت كردم، نمي خواستمش. چيزهاي سنگين بلند مي كردم، طناب مي زدم و از بلندي مي پريدم كه بيفتد. اما او قصد كرده بود به دنيا بيايد.
حسين از اول بد تربيت شده بود. برايم تعريف مي كرد كه از دخل صاحب كارش پول كش مي رفته و ته كفشش پنهان مي كرده تا چيزي را كه مي خواهد بخرد. حسين بد بار آمده بود. او با كلك روي كاغذ سفيد از من امضا گرفت و بعد خودش از طرف من نوشت كه مهرم را بخشيدم. كارها سريع پيش رفت و ما از هم جدا شديم. كار پيدا كردم تا خرج زندگيم را در بياورم. هر چند حسين توي طلاق نامه ذكر كرده بود كه بچه ها را به من نمي دهد و حتي حق ديدنشان را ندارم ولي چند ماه بعد كه ازدواج كرد آن ها را به من برگرداند. بعد از چند ماه خبر مرگش را شنيدم. توي هتل مقدار زيادي قرص واليوم خورده بود و ديگر بيدار نشده بود. وقتي شنيدم پاهايم سست شد، با همه ي بدي ها و آزار و اذيتش پدر بچه هايم بود و من مانده بودم و سرپرستي دو بچه كه با بدبختي تمام آن ها را بزرگ كردم. با خيلي چيزها جنگيده ام و هميشه فكر مي كنم زندگي از مرگ سخت تر است.
ــــــــــــــــــــــ
¤ برشي از كتاب «محله هاي زندگي» / سرگذشت لامعه لشگرلو؛ مادر شهيد علي بلورچي (انتشارات روايت فتح، نويسنده مريم برادران)

 



گفته بود تير به قلبم مي خورد و خورد

كساني كه جبهه رفته اند، مي دانند در هر خطي دو سه نفر بودند كه خط را نگه مي داشتند و بقيه سياهي لشكر آن ها بودند.
در يكي از عمليات ها گردان كميل جناح چپ عمليات را عهده دار بود. يعني اگر دشمن مي خواست ما را قيچي كند بايد از اين گردان مي گذشت كه اين گردان 4 ـ 3 روز مقابل دشمن ايستادگي كرد. يكي از آن افراد مؤثر در اين مقاومت شهيد بلورچي بود. من مي خواهم صحنه اي را براي شما تشريح كنم. تصور كنيد كه در منطقه و لب آب دژي باشد كه از قبل از عمليات خيبر در آن جا احداث كرده بودند ، پشت سر ما ني و آب بود و جلوي روي ما دشمن بود. زماني كه مجبور شديم با كلي شهيد و زخمي برگرديم، چندين ساعت آن گوشه را فقط علي تحت نظر داشت. حيدر اسدي كمك او بود. علي آن قدر آر.پي.جي زده بود كه از هر دو گوشش خون مي آمد. بالاي دژ ايستاده بود و ما مي ترسيديم كه به ما سنگ بخورد. گلوله هاي آر.پي.جي را با گوني به پايين دژ مي آوردم و يكي يكي آن ها را براي پرتاب آماده مي كردم و پرت مي كردم تا بلورچي بگيرد. يك لحظه ناخودآگاه رفتم بالاي دژ. ديدم تانكي كه رو به روي بلورچي هست شايد 30 متر با دژ فاصله داشت. تانك مقابل با سرعت در حال حركت به سمت دژ بود و تيرهايي كه مي زد از بين پاهاي بلورچي رد مي شدند و از كنار دژ مي گذشتند. لحظه اي به خودش ترديد راه نمي داد كه اين تيرها به او اصابت مي كنند يا نه. اين شجاعت را كمتر كسي داشت. چيزي كه از علي بلورچي در خاطرم مي آيد مصداق عيني زاهدان شب و شيران روز است.
در همان عمليات بدر ابتدا تير به بازوي حيدر اسدي برخورد كرد. بعد از مدتي بلورچي هم تير خورد و پايين افتاد. با اصرار دست بلورچي را بستيم و او را به عقب فرستاديم. حال و هواي آن لحظات را يك بار تعريف كرد كه به طور اتفاقي هم اكنون فيلم آن موجود است؛ ايشان مي گويد كه بچه ها مراقب باشيد بعضي اوقات كه شهادت پيشنهاد مي شود، دست رد به سينه اش نزنيد. من در بدر فلان جا كه بودم يكي به من گفت مجروحيت مي خواهي يا شهادت؟ من با خودم گفتم حالا كه جنگ ادامه دارد، مجروحيت را مي خواهم اما طوري نباشد كه زمين گير شوم و باز هم بتوانم بيايم. تا اين سخنان در ذهنم خطور كرد، تير به دستم خورد و افتادم. مراقب باشيد درست انتخاب كنيد. اين مسئله گذشت تا ما خودمان تجربه كرديم و ديديم واقعاً درست است. تا قبل از كربلاي پنج پاي من آسيب ديده بود و نمي توانستم به جبهه بروم. ايشان آمدند در منزل از من خداحافظي كردند. خداحافظي بسيار جدي. گفتم اين دفعه شما براي شهادت انتخاب شده ايد؟! گفت: بله. ايشان كربلاي پنج نرفتند. يك بار در همين چهارراه لشكر با موتور مي رفتيم. به ايشان گفتم: چرا نرفتيد ؟ گفت: حميد!آن قدر ضجه زدم اما نشد بايد از آن طرف انسان را دعوت كنند؛ دست ما نيست.
قبل از كربلاي هشت معلوم شد كه اين بار ايشان رفتني هستند. ايشان خيلي جدي با خواص خداحافظي كردند. به مسخره به ايشان گفتيم: كه اين بار مثل دفعه قبل است؟ مي روي و برمي گردي؟ گفت: نه. شب عمليات ما با هم نبوديم. ولي رفقا مي گفتند كه چند ساعت قبل از آن غسل كرد و با خوشحالي روي همايل خودش اسامي افرادي كه شهيد شده بودند را مانند دفعات قبل نوشت. به زور از مسئول خودش خواسته بود كه سر ستون باشد. جز اولين نفراتي بود كه افتاد. تير به قلبش خورده بود.خودش از قبل پيش بيني كرده بود كه تير به قلبش مي خورد.
راوي: حميد دادگسترنيا / دوست و همرزم شهيد علي بلورچي

 



شهيد محمد حسن محموديان حنايش رنگ ديگري داشت

سيدمحمدمشكوه الممالك
مادرش مي گويد؛ پنج سالش بود كه از دو پا فلج شد. خيلي دوا و درمان كرديم اما انگار فايده نداشت. متوسل شديم به ائمه و شفايش را گرفتيم. انگار خدا مي خواست محمدحسن را براي روز مبادا ذخيره كند و چه روزي مباداتر از روزگار جنگ...
¤
براي آموزش رفته بود پادگان. بعد از چند هفته، يك روز پدر براي ديدنش مي رود جلوي در پادگان. به نگهبان مي گويد و نگهبان هم زنگ مي زند تا محمدحسن بيايد جلوي در. خيلي طول مي كشد و خبري نمي شود. چند بار ديگر هم تماس مي گيرند اما از او خبري نيست كه نيست. پدر داشت كم كم نااميد و نگران مي شد كه ديد پسرش دارد آرام آرام و با ترديد از دور مي آيد. چهره اش مضطرب است.
پدر مي پرسد: كجايي؟ پس چرا نمي آمدي؟
- پدر و مادر چند تا از بچه ها آمدند ديدنشان و آنها را به زور با خودشان برگرداندند خانه. مي ترسيديم شما هم بخواهيد همين كار را كنيد.
پدر نگاهي به قد و بالاي محمدحسن كرد و گفت؛ نه باباجان! اين راهي است كه خودت انتخاب كرده اي و مي خواهي از اسلام دفاع كني. خدا پشت و پناهت.
اخم هاي محمد حسن از هم باز شد و خنديد.
¤
دوستش فريدون عبدي كه شهيد شد، خيلي بي تابي مي كرد و مي گفت كاش من هم با او رفته بودم. آخرين باري كه آمد مرخصي، مادرش ديد حنا كرده است. علتش را پرسيد. گفت: بچه ها حنا آورده بودند در سنگر، من هم هوس كردم بگذارم. ولي مادر مي دانست كه اين حنا رنگ ديگري دارد...
موقع اعزام نمي گذاشت بدرقه اش كنيم. مي گفت دلم نمي خواهد همسايه ها بدانند مي روم جبهه. اما دفعه آخر مخالفتي نكرد و تا سر كوچه دنبالش كرديم. خودش هم برخلاف هميشه چند بار برگشت و با همه خداحافظي كرد. آن روز باراني بود.
45 روز ماموريتش تمام شد اما برنگشت.
¤
پدرش آمد و گفت محمدحسن مجروح شده و داريم مي رويم ببينيمش. مادر گفت من هم مي آيم. قبول نمي كردند اما بالاخره آنقدر اصرار كرد كه او هم رفت. در راه، دل توي دلش نبود و مي دانست اتفاقي افتاده و به او نمي گويند. اما باز خودش را دلداري مي داد و مي گفت؛ اگر شهيد شده بود كه من را نمي آوردند!
ماشين كه پيچيد سمت معراج شهدا، مادر...
¤
هميشه اين دعا ورد زبانش بود؛ خوب است بارها در راه خدا شهيد شوي، پيكرت بسوزد و خاكستر شود دوباره زنده شوي و براي اسلام جان دهي.
حين عمليات مجروح شد. زخمي ها را با نفربر مي آوردند عقب. نفربر را با خمپاره زدند. چند نفر پرت شدند بيرون و چند نفر داخل ماندند. نفربر مي سوخت و صداي يا حسين و يازهراي بچه ها بلند بود. چند لحظه بعد يك خمپاره ديگر هم آمد. نفربر منفجر شد، ناله بچه ها هم خاموش...
پيكرش كاملاً سوخته بود و فقط از روي پلاكش توانستند شناسايي اش كنند. دعاي محمدحسن مستجاب شده بود.
¤
بخشي از وصيت نامه شهيدمحمدحسن محموديانبار خدايا اين قطره خون ناچيز و ناقابل مرا در راه گسترش اسلام بپذير و اگرما ارزش آن را داشته باشيم كه خون ناقابلمان در راه مكتب ريخته شود واسلام به پيش رود،هزارها بار به ما جان بده تا همه را در راهت فدا كنيم. من براي رضاي خدا و براي انجام وظيفه ديني خود به جبهه مي روم و اميدوارم كه در اين كار با تمام اخلاص مشغول باشم و هيچ ريا در آن ديده نشود.
مرگ، حق است و چه بهتر كه در راه خدا و كشوراسلامي باشد. خانواده عزيزم! سعي كنيد مشكلات خود را رها كرده و به فكر پيشبرد اسلام باشيد. اي ملت شهيد پرورايران! بر شماست كه راه شهيدان را ادامه دهيد واسلام عزيز را ياري نماييد. ضمن حفظ وحدت،هميشه درصحنه باشيد و از اسلام و قرآن و ولايت فقيه حمايت كنيد و دشمنان را در هر لباسي كه هستند، نابود سازيد. اي برادران دنيا را رها كرده و به آخرت بپردازيد.

 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14