(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


سه شنبه 26 اردیبهشت 1391 - شماره 20209 

روشنفكري در ايران بيمار متولد شد

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir




روشنفكري در ايران بيمار متولد شد

مثلاً در زمينه قصه و داستان. داستان، مقوله خيلي مهمي است. البته ما سابقه زيادي در داستان داريم؛ از قديم قصه نويسي وجود داشته است. همين داستان هاي شاهنامه را شما ببينيد؛ هزار سال است كه شاهنامه در كشور ما وجود دارد. آن داستان پردازي فردوسي، چيز كمي نيست؛ خيلي مهم است. تازه خود او از كتاب هاي ديگر گرفته است. اگر ما از دوره قبل از اسلام صرف نظر كنيم، دوره اسلامي، دوره اي است كه سابقه داستان گويي، داستان پردازي و داستان نويسي ما كم نيست. درعين حال شما بفرماييد ببينيد كه در كشور ما، همين داستان نويسي، چقدر پيشرفت كرده است؟! اگر از من بپرسند، مي گويم تا قبل از انقلاب مطلقاً پيشرفت نداشته است! رژيم هايي كه مدعي بودند با مسائل ايراني سر و كار دارند -آن ها اسلام را مدعي نبودند، ولي بالاخره دم از ايراني گري كه مي زدند- نتوانستند در زبان فارسي كه زبان ملي ايران است، چيزي را عرضه و توليد كنند كه قابل ترجمه به زبان هاي ديگر باشد. ما در آن قسمت ها، خيلي ضعيف هستيم؛ در حالي كه در دنيا، به خصوص در بعضي از كشور ها، چقدر كار هاي بزرگ و ارزنده اي انجام گرفته است.
فرض بفرماييد داستاني در ايران، داستان امير ارسلان نامدار1 است. البته قصه است؛ قصه سرگرم كننده اي هم هست؛ اين طور به ذهن من مي آيد كه يكي از قصه گوهاي پادشاهان قاجار، ظاهراً براي خواب كردن شاه يا يكي از امراي عالي رتبه قاجار، هر شب مي رفته و پهلوي او مي نشسته و براي او مقداري قصه مي بافته است كه محصولش همين قصه امير ارسلان نامدار است. البته من هيچ تحقيقي در اين مورد ندارم؛ فقط به گوشم خورده است. اگر اين حرف راست باشد، معلوم مي شود كه در دوره قبل از ما، يك ذهن خلّاقي در حد امير ارسلان نامدار بوده است. اين يك استعداد است. نمي دانم شما امير ارسلان را خوانده ايد يا نه؟! من در زمان جواني، اين كتاب را خوانده ام. بالاخره يك قصه بزرگ، شايد هزار صفحه اي است. بافندگي، خيال پردازي و تخيّل در آن، خيلي زياد است. يعني چنين استعدادهايي وجود داشته است كه اگر يك آدم باشعور، اهل فرهنگ، قدردان و لايقي در آن دوره ها وجود مي داشت -چون پرداختن به كارهاي فرهنگي لياقت مي خواهد- ممكن بود بتواند اين استعدادها را در آن دوره، به فعليت ها و واقعيت هايي تبديل سازد كه امروز در دنيا بدرخشد.
كما اينكه اتفاقاً در همان دوره ها -يعني اواسط دوره قاجار كه قرن نوزدهم اروپاست- قرن تولد بزرگ ترين و ماندگارترين رمان هاي دنيا، چه در فرانسه و چه در روسيه است. باارزش ترين و معروف ترين رمان هاي دنيا، كه شايد امروز هم بعضي از آنها را بشود گفت كه بهترين رمان هاي دنياست، در همان دوران، در كشور هاي اروپايي از جمله در فرانسه -بهترينش در فرانسه- در روسيه و مختصري در انگليس نوشته شده است. ولي متأسفانه اين استعداد ها در ايران قبل از انقلاب، هيچ پرورش پيدا نكرده است. بعد از انقلاب كار هاي نسبتاً خوبي انجام شده است، اما حركت، مناسب با شأن اين ملت و اين توان ها و استعداد ها نيست.28/6/75
از هر طرف كه حركت مي كنيم، مي بينيم كه به فرهنگ مي رسيم و راه ها واقعاً به فرهنگ ختم مي شود. براي فرهنگ بايد كار كرد.19/9/69
بنابراين آنچه كه براي كشور ما و براي عناصر فرهنگي مهم است، گسترش كيفي فرهنگ است. يعني تربيت شاعر، نويسنده، هنرمند و تربيت كساني كه بتوانند توليد هنري كنند و پايگاه هنري را پيش ببرند. اينها لازم است. با تشويق هنرمندان، با شناختن استعداد ها، با باز كردن ميدان كار براي آنان، اگر بشود در يك استان و در سطح كشور اين گونه كار ها انجام گيرد، آن وقت اميد هاي زيادي هست. چرا؟ چون استعداد ها، استعداد هاي برجسته است. وقتي كه يك كار نو و وسيعي در سطح كشور انجام گرفت، آن وقت مي شود خرسند، راضي و اميدوار بود كه گردونه فرهنگي به راه افتاده است.
البته امروز هم از لحاظ فرهنگي، ما متوقف نيستيم؛ در حال پيشرفتيم. به بركت نظام مقدس اسلامي، حقاً و انصافاً در اين زمينه خيلي كار شده است. غالباً مسئولين ما در اساس، فرهنگي هستند. ميدان، براي عناصر فرهنگي باز است. در كارهاي بزرگ، غالباً عناصر فرهنگي مشغول كارند. لذا قدر فرهنگ و زمينه هاي فرهنگي را مي دانند.28/6/75
فصل چهارم: جريان روشنفكري بيمار
روشنفكر، آن كسي است كه با انديشه اي كه مي كوشد آزاد باشد، در محيط اجتماعي، زندگي مي كند. روشن بين است، آگاه است، از مسائلي آشناست كه توده مردم و عامّه مردم به طور طبيعي از آن آگاه نيستند، -هر اسمي روي اين جمع مي گذاريد، بگذاريد- او در جايي ايستاده است كه جريان ها را مي بيند و مي تواند آنها را بشناسد. مردم به طور طبيعي از دانستن آنچه او مي داند، ناتوانند؛ مگر او بگويد و او بخواهد. روشنفكر بايد مايه اي از روشني را در جامعه ايجاد كند، بايد پيام آور نور و روشنايي باشد، بايد نقاط ابهام را بزدايد، بايد مغزهاي مرده، مغزهاي بي خبر، مغزهاي ساده انديش را كه جز از طريق چشم نمي توانند پيرامون خود را بشناسند و بفهمند، توجيه كند؛ بايد فرهنگ ساز باشد؛ معلم مردم باشد، مرشد مردم باشد. روشنفكر بايد توي مردم باشد. پايگاه روشنفكري، توده مردمند؛ همچنان كه قلمرو روشنفكري هم مردمند. اين نقش روشنفكر است. البته در گذشته روشنفكران گاهي اين نقش را ايفا كردند و گاهي هم ايفا نكردند.
بهترين و متعهدترين روشنفكران آن كسي است كه سخنش را با عملش همراه كند، اگر به ميان مردم آمد، روشن گري را در كنار عمل، در كنار كاري كه مردم مي كنند و آنچه او منتظر بوده است كه بر روشن گري او مترتّب بشود؛ همراه كند. اين متعهدترين روشنفكران است، روشنفكر خطرپذير، روشنفكر دل سوز، روشنفكري كه ناز روشنفكري خود را بر دوش مردمي كه از او بهره برده اند نگذارد، بر آنها منّتي نداشته باشد كه به آنها آموخته و به آنها گفته، زيرا كه مردم هم به او چيزها مي آموزند.23/7/58
منتها در جامعه ما روشنفكرجماعت -اين قشر- بيمار متولد شدند. از اول مشروطيت كه در جامعه ما روشنفكري به وجود آمد، بيمار به وجود آمد، يعني وابسته به غرب به وجود آمد.18/4/61
من بارها گفته ام روشنفكري در ايران بيمار، وابسته و بي ايمان متولد شد.25/7/74
حقيقت اين است كه حركت روشنفكري در ايران از اول، يك حركت انحرافي، وابسته، حركتي نه در خط ترقّي و تعالي ايران و انديشه ايراني بود؛ يك حركت صددرصد وابسته بود. روشنفكري آن روز معنايش اين بود كه براي آموختن انديشه و دانش، به مراكز سنتي فكر و علم در داخل جامعه خود ما مراجعه نشود؛ بلكه آن كسي كه مي خواهد فكر و علم و بينش و معلومات به دست بياورد، برود در منطقه اي ديگر، در دنيايي ديگر كه براي ايراني آن روز دنياي نويي بود، آنجا تحصيل علم كند. تا اينجاي قضيه اشكالي ندارد. كسي كه دنبال علم هست، همه جا مي رود. اسلام هم به ما گفته ولو در راه هاي دور برويد علم را پيدا كنيد؛ اين مانعي نداشت. اما آن كساني كه علم را از فرنگ مطالبه مي كردند و دنبالش به فرنگ مي رفتند، وقتي برمي گشتند، تنها علم نبود كه آورده بودند، بلكه دو كار ديگر انجام گرفته بود؛ اولاً غير از علم همه رويدادها و عوارض ذهن يك انسان را هم با خود مي آوردند، اخلاق فرنگي را هم مي آوردند، كيفيت لباس پوشيدن فرنگي را هم با خودشان مي آوردند، كيفيت غذا خوردن فرنگي را هم با خودشان مي آوردند، خصلت هاي جغرافيايي و اقليمي يك مردم را هم با خودشان مي آوردند. آن آدمي كه در يك منطقه گرمسير و خشك زندگي مي كند، به طور طبيعي يك سري خصلت هايي دارد غير از آن كسي كه در منطقه مرطوب و سرد مثلاً زندگي مي كند؛ اين ديگر چيزي نيست كه مربوط به علم و فن و فرهنگ و معرفت باشد، اما اين روشنفكر از اروپا برگشته آن روز، سعي مي كرد حتي خصوصيات و خصلت هاي طبيعي و اقليمي و جغرافيايي را هم با خودش بياورد و اگر مثلاً مردم فلان كشور در حرف زدن نوعي تكّه كلام دارند، آن تكّه كلام را هم با خودش بياورد و اگر فارسي هم حرف مي زند با لهجه فرنگي حرف بزند. اين يك خصوصيت ديگر كه او فقط حامل علم نبود، حامل هر چيزي بود كه گيرش آمده بود، از لباس و از خوراك و از همسرگيري و از همسر و از اخلاق و از سنت ها و غيره ذلك.
خصوصيت دوم اين بود كه او كه از فرنگ برمي گشت، ديگر براي جامعه خودش و ملت خودش و فرهنگ خودش، پشيزي اعتبار قائل نبود و معتقد بود اين غلط است. در اين ترديدي نيست كه ما آن روز عقب بوديم، هيچ شبهه اي نداريم كه حكّام جائر در طول چند قرن، ما را با سرگرم كردن به جنگ هاي خانمان برانداز از تعقيب جريان هاي علمي و فكري جهان، عقب انداخته بودند؛ چه در زمان قاجاريه و چه قبل از قاجاريه. شما تاريخ ايران را بخوانيد، مرتب جنگ است ميان خانواده ها، ميان قدرت طلبان و اين موجب شد كه فرهنگ ما عقب بماند. در اين ترديدي نيست، حكّام خودكامه و جائرمان اجازه نداده بودند كه خيزي برداريم و به طرف علم و فرهنگ جديد حركت كنيم. بنابراين روشنفكر غرب زده اين حرف را راست مي گفت كه ما عقبيم و ما به او حق مي دهيم. خيلي خب، عقبيم، برويد بخوانيد، ياد بگيريد، برگرديد ما را بكشيد جلو. اما آنها به اين اكتفا نمي كردند. ما چيزي داشتيم كه غرب يقيناً از آن تهي دست بود. ما يك فرهنگ هزاروچهارصد ساله داشتيم، آن روز هزاروسيصد ساله داشتيم. ما حجم كتاب هاي علمي و فنّي و فرهنگي مان از حجم همه نوشته جات غرب به مراتب بيشتر بود، در صد سال پيش. ما آن روز مي توانستيم افتخار كنيم كه شجره نامه فرهنگستان غرب و دانشگاه هاي غرب مي رسد به نقطه اي كه مال ما و مولود ما و متعلق به ماست؛ يعني اندلس2، اين را داشتيم اقلاً. اما اين روشنفكرهاي غرب زده همه اينها را فراموش كردند. آمدند گفتند ما هيچ چيز نداريم. آمدند گفتند ما اگر بخواهيم آدم بشويم، اگر ايراني بخواهد كسي بشود و به جايي برسد بايد لباس ايراني گري و شرقي گري و اسلامي گري را از تنش بكند و برود تو پوست اروپائي ها و فرنگي ها، و به قول معروف، از فرق سر تا نوك پا، بايستي اروپايي و فرنگي بشود. اين تفكر روشنفكري تازه پديد آمده ايران بود.
روشنفكري ايران با خصلت الحاد و بي اعتنايي به دين متولد شد، اين دو خصوصيت؛ بي اعتنايي به ايراني گري و بي اعتنايي به اسلام. و شما يك نگاهي و يك مروري در روشنفكرهاي نسل هاي اول بيندازيد.27/2/59
اكنون من سه نفر از اين شخصيت ها و پيشروان روشنفكري در ايران را اسم مي آورم؛ «ميرزا ملكم خان ارمني»3، «ميرزا فتحعلي آخوندزاده»4، «حاج سيّاح محلاتي»5. اين كساني كه اولين نشانه ها و پيام هاي روشنفكري قرن نوزدهمي اروپا را وارد ايران كردند، به شدت نامطمئن بودند. مثلاً ميرزا ملكم خان كه داعيه روشنفكري داشت و مي خواست عليه دستگاه استبداد ناصرالدين شاهي روشن گري كند، خود دلّال معامله بسيار استعماري و زيان بار «رويتر» بود!
1- داستان امير ارسلان نامدار
اين داستان راميرزا محمد علي نقيب الممالك، داستان گوي ناصرالدين شاه قاجار براي وي مي گفت و دراين هنگام فخرالدوله، دختر ناصرالدين شاه پشت در نيمه باز اتاق خواجه سرايان مي نشست و داستانها را با دقت مكتوب مي كرد و براي آنها نقاشي مي كشيد.
داستان اميرارسلان اين گونه برجا مانده است.
2- اندلس
درسال 29ق، موسس بن نصير (حاكم شمال آفريقا) با تهيه مقدمات لازم، لشكري هفت هزار نفري را مهياي فتح شبه جزيره ايبري كرد و طي مدت كوتاهي، تمام شبه جزيره ايبري (اسپانيا و پرتغال) به دست مسلمانان فتح گرديد. حتي آنها از سلسله جبال پيرنه گذشتند و به خاك فرانسه رسيدند و حكومت اسلامي اندلس را درشبه جزيره برقرار كردند كه تا سال 798ق. ادامه يافت.
از آنجا كه اسلام، دين دانش، تفكر و تعقل است، هركجا كه قدم گذاشت، نور دانش درآنجا درخشيد. اندلس نيز يكي از كشورهايي بود كه با تابيدن نور اسلام بر دل هاي مردمش، ازميان آنها انديشمندان بزرگي برخاستند كه سهمي بسزا در تمدن اسلامي بلكه بشري ايفا كردند و دستاوردهاي شگرفي را به جهان علم عرضه نمودند. «لاين پل» مستشرق انگليسي مي نويسد:«اسپانيا هشت قرن در دست مسلمانان بود و نور تمدن آن، اروپا را نوراني ساخته بود. علوم و ادب و صنعت فقط در همين سرزمين اروپايي رونق داشت و از همين رهگذر بود كه علوم رياضي، فلكي، گياه شناسي،تاريخ، فلسفه و قانونگذاري فقط در اسپانياي اسلامي تكميل شده و نتيجه داده بود.» اين تحول و پيشرفت در اندلس زماني بود كه اروپا گرفتار دوره ركود علمي قرون وسطي بود.
مي توان دو عامل را به عنوان آسيب هاي جدي و اساسي حكومت اسلامي اندلس برشمرد: اختلاف و تفرقه و فساد اخلاقي،مهم ترين علت شكست حكومت مسلمانان در اندلس را مي توان در درگيري هاي داخلي بين مسلمانان، به ويژه حاكمان جست وجو كرد. از نخستين روزهاي تشكيل حكومت اسلامي در اندلس، اختلاف و دشمني ميان دو گروه از اعراب مصري و قحطاني سر برآورد و هيچ گاه به پايان نرسيد و هرگاه كه قدرت به دست يكي از آن دو مي افتاد برديگري ستم مي كرد و گروه مقابل به كارشكني مي پرداخت.
از ديگر كارهاي نادرست اعراب پس از ورود به اندلس اين بود كه خود را از بربرهاي شمال آفريقا ( كه سهم بزرگي در فتح شبه جزيره ايبري داشتند) برتر مي ديدند و نصيب خود را بيشتر مي پنداشتند و آنان را به ديده حقارت مي نگريستند. اين نوع برخورد نيز اختلاف پردامنه اي را در اندلس سبب شد كه درتمام مدت كم و بيش ادامه داشت.
از نتايج شوم اين درگيري ها، روي آوردن دو گروه مخالف به سوي دشمن مسيحي بود (كه براي چنين روزهايي لحظه شماري مي كرد) و با باج دادن به مسيحيان،از آنان عليه يكديگر كمك مي خواستند و دشمن پليد نيز با نقشه هايش، آتش جدايي را شعله ورتر مي كرد.
در طول هشت قرن حاكميت مسلمانان بر اندلس، سه بار حكومت يكپارچه ومقتدر اسلامي بر اثر اختلافات، خودسري ها و طمع ورزي هاي عده اي به سستي گراييد و هر فردي بر گوشه اي از اين سرزمين حكم راند هرگاه كه حكومت مركزي واحد از بين رفت و حاكميت هاي متعددي سر برآوردند، ضعف، سستي و زبوني بر مسلمانان اندلس چيره شد كه پس از مدتي به ناچار به اتحاد رسيدند و هر زمان كه حكومت مركزي و يكپـارچه به وجود آمد،عزت پيدا كردند و به پـيروزي و پيشرفت دست يافتند. جنگ و خون ريزي ميان حاكميت هاي كوچك و مستقل پيوسته ادامه داشت و اركان اين حكومت ها را سست كرده و ديگر رمقي در آنها براي مبارزه با همسايگان مسيحي باقي نماند و اين بهترين فرصت براي دشمن در كمين نشسته بود كه انتقام بگيرد.
با دشمني و تفرقه اي كه بين دولت هاي كوچك اسلامي در اندلس وجود داشت، مسيحيان به تدريج آنها را از ميان برداشتند. چنان كه در سال 636ق «بلنسيه»، در سال 866ق «مرسيه» و در سال 586 ق «ميورقه» را از دست مسلمانان گرفتند و اين روند ادامه پيدا كرد تا اين كه در پايان قرن هفتم هجري، تنها حكومت «غرناطه» در دست مسلمانان باقي مانده بود.
ديري نپاييد كه با درهم پيچيده شدن پرونده ديگر حكومت هاي كوچك اسلامي، نوبت به حكومت بني نصر در غرناطه رسيد. مسيحيان از همان اواخر قرن هفتم هجري حملات خود را به غرناطه آغاز كردند و هر از گاهي ضرباتي بر پيكر آن وارد ساختند و شهري را به تصرف خود درآوردند تا اين كه در سال 798ق به عمر آخرين حكومت اسلامي در اندلس پايان دادند.
دومين عامل شكست مسلمين در اندلس را مي توان روي آوردن حاكمان و بسياري از مردم به بي تقوايي و بي بندوباري دانست. فراگير شدن فساد در سطح حاكميت و جامعه، آنان را از توجه به صلاح و سلامت و پيشرفت جامعه بازداشت و حميت و غيرت ديني را در آنها از بين برد و آنچه كه برايشان اهميت داشت، قدرت طلبي و خوش گذراني بود. در نتيجه، شهرها يكي پس از ديگري از تحت حكومت آنان خارج گرديد و به تصرف دشمن درآمد. فساد در بين حكمرانان تا بدان جا پيش رفت كه «معتصم بن صمادح» حاكم «المريه» عاشق دختري مسيحي شد و به زور او را از پدرش گرفت و بر سر همين موضوع به جنگ و خون ريزي در ميان مسلمانان دست زد.
مسيحيان شمال، قراردادهايي را با حاكمان مسلمان بستند و طبق آن آزادانه به ايجاد تفريح گاه و مدرسه و انجام تجارت بين مسلمانان پرداختند. در مدارس خود به فرزندان مسلمان، افكار ديني مسيحيت را القا مي كردند و با به گردش درآوردن دختران زيباروي مسيحي در تفريح گاه ها، جوانان مسلمان را به آنجا مي كشاندند و با ترويج خريد و فروش مشروبات الكلي، مردم مسلمان را از اعتقادات ديني خود دور مي ساختند و به اين طريق فساد را در تمام پيكره جامعه اسلامي رسوخ دادند و آن را از درون تهي كردند. بدين ترتيب بود كه توان مقاومت را از آنان گرفتند.
3-ميرزا ملكم خان ارمني
ميرزا ملكم خان ناظم الدوله در سال 9421 ق در اصفهان متولد شد. پدر وي «يعقوب ميرزا» از ارامنه جلفاي اصفهان بود كه دينش را تغيير داده به كسوت مسلماني درآمده بود و مورخان اين تغيير را پوششي براي نفوذ به دربار و انجام جاسوسي مي دانند. يعقوب ميرزا كه زبان فرانسه را خوب مي دانست با سفارتخانه هاي فرانسه و روسيه ارتباط پيدا كرد و چون با «ميرزا آقاخان نوري» صدراعظم وقت و رقيب «ميرزا تقي خان اميركبير» دوست بود توانست ملكم را به پاريس بفرستد. ملكم در پاريس در علوم طبيعي و در مسائل سياسي، مطالعاتي انجام داد و پس از قتل اميركبير به عنوان يكي از مهره هاي سياست استعماري انگليس به ايران بازگشت. او به عنوان مترجم به دربار ناصرالدين شاه راه يافت و با انجام چند ماموريت خارج از كشور مورد توجه قرار گرفت. در يكي از اين سفرها در سن بيست و چهار سالگي به عضويت لژ فراماسونري درآمد و پس از بازگشت به ايران به كمك پدرش و فريب ناصرالدين شاه، با الگوگيري از تشكيلات لژ فراماسوني، اقدام به تأسيس فراموش خانه نمود. (ساختماني كه مركز فعاليت فراماسون هاست لژ ناميده مي شود. فراماسونري در ابتدا جنبشي ليبرال در اروپا بوده است و نقش بزرگي در انقلاب هايي مانند انقلاب فرانسه و انقلاب مشروطه ايران داشته است. اين جنبش حالتي مخفي و منشأ فرانسوي دارد. از آنجا كه فراماسون ها اسرار خود را در خارج از جمع خود بروز نمي دادند و سوگند مي خورند كه هر آنچه در ميانشان رخ مي دهد، در خارج از لژ فراموش كنند؛ اين تشكيلات در ايران به فراموش خانه معروف گشت) پس از چندي شاه كه به تشكيلات فراموش خانه بدبين شده بود، دستور تعطيلي آن و تبعيد ملكم را صادر كرد. ملكم به تركيه رفت و در آنجا به «اصلاح خط» به عنوان راه پيشرفت و ترقي معتقد شد و با ميرزا فتحعلي آخوندزاده در اين زمينه مراوده پيدا كرد. پس از چندي ميانه او و ناصرالدين شاه با وساطت ميرزا حسين خان مشيرالدوله كه صدراعظم شده بود بهبود يافت. او به سفارت لندن رفت و از اين زمان، نقش وي در واگذاري امتيازات حساس به خارجي ها و مخصوصا انگليسي ها شروع مي شود. از جمله آنها مي توان از امتياز رويتر و كشتي راني در كارون و لاتاري (قمارخانه) نام برد. ناصرالدين شاه، تحت فشار علما مجبور به لغو امتياز لاتاري مي گردد و لذا از ملكم مي خواهد چهل هزار ليره دريافتي را مسترد دارد و چون ملكم از اين كار خودداري مي نمايد او را از سفارت عزل و تمام القاب او را مي گيرد. ملكم اقدام به نشر روزنامه «قانون» مي نمايد كه در آن نشر تعاليم تشكيلات فراماسونري «جامعه آدميت» و تمجيد از شاه به طور مشخص انجام مي شود. پس از قتل ناصرالدين شاه و در زمان سلطنت مظفرالدين شاه، مجددا ملكم به خدمت دستگاه شاهي درآمده و به سفارت رم منصوب مي گردد و روزنامه قانون را تعطيل مي كند. ملكم در سال 6231ق، در سوئيس درگذشت و بنا به وصيت وي، جسدش سوزانيده شد! اين امر نشان مي دهد كه اسلام آوردن ملكم خان يك اقدام سياسي بوده است و نه يك اعتقاد واقعي.
4-ميرزا فتحعلي آخوندزاده
در سال 1911ش در شهر نوخه زاده شد. پدرش ميرزا محمدتقي اهل خامنه بود كه به نوخه مهاجرت كرده بود. شهر نوخه در جمهوري آذربايجان كنوني، تا زمان انعقاد عهدنامه تركمانچاي در سال 6021ش، يعني حدود شانزده سال پس از تولد آخوندزاده متعلق به ايران بود.
فتحعلي در كودكي به همراه خانواده مدتي در خامنه و مشكين شهر و چندي هم در گنجه زندگي كرد و سپس به نوخه بازگشت و تحصيل كرد. بعد به تفليس رفت و مترجم «بارون روزن» فرماندار گرجستان شد و تا آخر زندگي همين سمت را داشت.
در تفليس با فن نمايش و نمايشنامه نويسي آشنا شد و خود به نوشتن نمايشنامه هاي اجتماعي و انتقادي پرداخت. آثار او اغلب به زبان تركي آذربايجاني است كه گاه به شعرهاي فارسي مزين مي شد. بعضي از آثارش به روسي و فارسي ترجمه شدند. نمايش نامه معروف او به نام تمثيلات، با مهارت به انتقاد از اخلاق و عادات مردم قفقاز و آذربايجان مي پردازد.
آثار او در كارهاي ديگر نويسندگان روشنفكر دوره مشروطيت ايران تأثير زيادي داشت. او همچنين از طرفداران و مبلغان تغيير رسم الخط عربي به الفباي لاتين بود.
آخوندزاده در سال 7521ش در تفليس درگذشت.
5-حاج سياح محلاتي
ميرزا محمدعلي محلاتي كه به سبب سفر هجده ساله اش به كشورهاي مختلف جهان و سفرهاي فراوانش در سراسر ايران به «حاج سياح» معروف شده است، در سال 5121ش، در محلات به دنيا آمد. از او دو اثر به نام هاي «سفرنامه حاج سياح» و «خاطرات حاج سياح» به جاي مانده است. حاج سياح وقايع دوران سفر خود را به اقصي نقاط اروپا و آمريكاي شمالي و همچنين كشورهاي شرق از جمله هندوستان شرح داده است.
سفرنامه حاج سياح به فرنگ، شرح سفرهاي او در اروپاست. او به عربستان، هندوستان، مصر، جيبوتي، روسيه، عثماني، كشورهاي اروپايي و آمريكا سفر كرده است.وي نخستين ايراني است كه رسما تابعيت ايالات متحده آمريكا را پذيرفت. در سال 5821ش ده نفر از فرانسويان و فراماسون هاي ايراني «لژ بيداري ايرانيان» را تأسيس كردند كه حاج سياح نيز يكي از همان ده نفر بود و كارپرداز لژ شد. حاج سياح، سال 4031ش، در سن 98 سالگي در شميران درگذشت.
پاورقي

 

(صفحه(12(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14