(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


چهارشنبه 14 تير 1391 - شماره 20248

مرشد هرگز دروغ نمي گفت                                                                      نسخه PDF

E-mail:shayanfar@kayhannews.ir


مرشد هرگز دروغ نمي گفت

فصل دوم
مرشد
اواخر سال 1327 بود كه اولين فرزند مرشد نصرالله والي به دنيا آمد، اسمش شد عبدالله1. بعد از آن خداوند چهار فرزند ديگر هم به مرشد عطا كرد كه همه پسر بودند، محمود، مجيد، امير و حميد. مستحب است كه كام نوزاد را با تربت كربلا باز كنند. عبدالله و برادرانش با نان روضه صاحب كربلا بزرگ مي شوند. مرشد ذاكر است و روزي چند جا روضه مي خواند، اما تكرار روضه ها آنها را براي او تكراري نكرده و بعد از اين همه سال، هنوز با سوزي عجيب روضه مي خواند، انگار داغ تازه است، كه تازه است و خودش زودتر از همه و بيشتر از همه اشك مي ريزد. معيار روضه خواندنش عشق صاحب خانه است، گاهي فقط دو تومان مي دهند، مرشد هم مي گيرد كه بهشان برنخورد و چون عاشقند براي روضه مايه مي گذارد و براي خودش هم اين مجالس چيز ديگري است، چند جايي هم روضه مجاني است. مرشد ميان خود مداح ها هم احترام ديگري دارد. بعضي شوخي هاي خودماني را در حضور او ترك مي كنند. حضورش در جمع حيا مي آورد و گناه را دور مي كند، غيبت كردنش را كسي نديده و آن قدر خون سرد است كه ديدنش ديگران را آرام مي كند. مرشد نابيناست اما نور را حس مي كند2.
حاج امير والي: پدرم بچه كه بوده چشمش ملتهب مي شه، اون وقت دكتر متخصص رفتن كه راحت نبوده، يه دواي خونگي، جوشونده اي، چيزي مي دن كه بريزن تو چشمش. اين رو كه مي ريزن، پدرم چشمش رو از دست مي ده. مي برن پيش يه دكتر متخصص، اما فايده نداشت. اول فقط يكي از چشم ها عفونت كرده و اون يكي مي ديده، اما عفونت زد و اون يكي رو هم كور كرد. آقام نمي ديد، اما نور رو حس مي كرد. وقتي چراغ رو روشن مي كرديم مي فهميد. بعد از انقلاب بود كه مي گفتن امكان معالجه چشم بابام هست، اما...
من يه موتور ركس داشتم، نوك دسته ترمزش خيلي تيز بود. پدرم شب مي ياد بره تو حياط وضو بگيره، آخه حاجي و آقام هر دو دائم الوضو بودند. دولا مي شه كه كفشش رو برداره، اين تيزي دسته موتور مي ره تو چشمشون، برديمشون بيمارستان، گفتن نمي شه كاري كرد و چشم رو تخليه كردن.3
حاج محمود والي: اطراف خونه آقاي همايون تراب، يكي از افرادي كه بابام مي رفت خونه شون روضه مي خوند يه جراح چشم بود، وقتي دسته ترمز رفته بود تو چشم بابام، ايشون چشم رو تخليه كرده بود. ايشون قبلش گفته بود اصلا خارج رفتن هم نمي خواد الان با يه عمل جراحي اين چشم دوباره مي تونه ببينه. اين چشم همين جا هم قابليت خوب شدن داره. البته بابام خودش ديگه دوست نداشت چشمش خوب بشه. به حاج عبدالله اين رو گفته بود. حاجي گفته بود: ببين بابا، من الان تو بانك مشغول كارم، وام هم بهم مي دن، برو خارج چشمت رو عمل كن خوب بشه، مثل اين كه كارهاش رو هم كرده بود كه بابام رو ببره انگليس.
بابام گفت: نه، قشنگ يادمه كه اين جمله رو گفت كه بابا عمده گناه ها از همين چشمه، من بيشتر عمرم رو با بي چشمي گذروندم، عادت هم كردم، بگذار حالا هم ديگه با همين وضع ادامه بدم.4
خدا به جاي ديدن، به مرشد هوش بالا داده بود. وقتي حاج محمود يك بار شعري را براي پدر مي خواند، او شعر را حفظ مي شد و كمتر پيش مي آمد كه دو بار شعري را براي پدر بخواند. حاج محمود علاقه خاصي به مداحي داشت و هميشه شعرها را براي پدر مي خواند. خودش هم ياد مي گرفت، به پدر گفته بود كه دوست دارد مداح شود. اما مرشد مي گفت: با اين كه دعا مي كنم چراغ مدح اهل بيت(ع) در خانه ام خاموش نشود، اما دوست ندارم مداحي شغلتان باشد.
حاج محمود والي: آقام خودش هم روي شغلش خيلي حساس بود. هر شعري رو نمي خواند و خيلي رو انتخاب شعر دقت مي كرد. شعرهايي رو انتخاب مي كرد كه واقعاً پرمغز و با معاني قشنگ باشند. تمام روزهاي ماه هم روضه داشت. هر كسي يكي از روزهاي ماه روضه مي گرفت و بابام رو دعوت مي كرد. بابام همه جور روضه اي هم داشت. هم خونه فقرا، هم خونه پولدارا. فقط يه روز قبل انقلاب بود اومد پيش من گفت: محمود فلان كس رو مي شناسي؟
گفتم: آره بابا، مي گن هنرپيشه است.
گفت: آخه من يه جا مي رم روضه مي خونم مي گن خونه اينه، اگر اين طوريه من نرم. خونه تو خيابون پرواز بود خودم رفتم خونشون رو ديدم. تا صاحب خانه را ديدم خنده ام گرفت، اون هم خنده اش گرفت به بابام گفتم: آره اين همونه. ديگه نرفت اون جا.
بيست و دوم ماه ها هم خودش روضه داشت و اگر كسي مي خواست بيست و دوم ماه روضه بگيره، بابام قبول نمي كردم. روضه، خونه خودمون بود و مداح هاي ديگه، شايد بيشتر از بيست تا مداح مي اومدن خونه ما روضه مي خوندن. اون روضه بيست و دوم ماه بعد از فوت پدرم هم موند و تا الان برقراره.
آقام اوايل كه ما كوچيك بوديم شاگردي داشت كه چون بابام نابينا بود، همراهش همه روضه ها رو مي رفت. بعد كه ما بزرگ شديم بيشتر وقت ها امير با بابام مي رفت.5 خيلي وقت ها هم پيش مي اومد كه امير نبود يا كاري پيش مي اومد، من مي بردمش. همه جاهايي كه بابام روضه مي رفت من بلد بودم. اگه يك وقت مي ديدم بابام داره تنها مي آد خونه و كسي دستش رو نگرفته خيلي ناراحت مي شدم. اصلا حالم بد مي شد. خيلي رو بابام حساسيت داشتم و عاشق روضه هاش بودم. شايد بابام صداي خيلي خاصي نداشت كه از همه مداح ها بهتر باشه، اما براي من روضه هاي بابام يه سوز عجيبي داشت. من با روضه هاش بيشتر گريه مي كردم. گاهي وقتي روضه مي خوند و مجلس مي گرفت، در و ديوار هم باهاش گريه مي كرد.6
حدود سال سي و هشت شمسي است و اهل محل تصميم دارند مسجدي بسازند. مرشد، معتمد مردم است و باني خير. پيش قدم مي شود، كار مربوط به زمين را انجام مي دهد و بعد همراه با مرحوم آقاي سلطاني و آقاي تربتي، هيئت امناي مسجد را تشكيل مي دهند. كار ساخت توسط برادران مرشد، حاج عباس و حاج رضا كه معمارند، انجام مي شود. حاج عبدالله يازده ساله است و در حد خود در ساخت مسجد كمك مي كند. مسجد ساخته مي شود و مرشد در هر مناسبتي آن جا روضه مي خواند و هر شب هنگام خروج دستش به جيبش مي رود و كمكي به صندوق مسجد مي اندازد. مسجد گلستان بعدها در انقلاب، محور انقلابيون محل مي شود.
در محله دولاب، همه مرشد را بزرگ تر خود مي دانند و احترام عجيبي به او مي گذارند. اما جاذبه و احترام او به مكتب و مال و منال نيست، نوكري اهل بيت(ع) عزت مي آورد و مرشد را در چشم اهل محل، از هر طيفي، تا اين حد بالا مي برد.
آقاي غلام كفاش كرماني: خيلي مرد بزرگي بود، به هيچ عنوان دروغ نمي گفت، طرف داري به ناحق نمي كرد و ابدا نزديك مال حروم نمي شد. با اين كه نابينا بود، اما ظاهرش رو كه نگاه مي كرديم خيلي تميز و مرتب بود. حتي از آدم هاي بينا مرتب تر بود. خيلي هم باهوش بود، گاهي پيش مي اومد كه من با موتور مي بردمشون براي روضه؛ مثلا مي گفت: برو كوچه سوم، پلاك پنج. همين طور كه داشتيم مي رفتيم، يك دفعه مي زد پشتم و مي گفت: كوچه سوم رو رد كردي! مي ديدم آره حواسم پرت شده. همه محل اين خونواده و پدرشون رو دوست داشتند. من كه هر وقت از جبهه مي اومدم اول مي رفتم در خونه اين ها.7
مرشد پسرها را از كودكي به مسجد مي برد و تشويق مي كند كه اذان بگويند و مكبر بايستند. با هم به مجالس قرآني و هيئت مي روند، از اين رو بچه ها كه بزرگ تر مي شوند هر كدام چند هيئت مي روند كه بعضي را خودشان راه انداخته اند. مرشد براي فاميل هم يك هيئت راه انداخته است كه در خانه هاي آن ها مي چرخد. حساب و كتاب اين هيئت با حاج عبدالله است. پسرها همه اهل خواندنند، اما در جمع خودشان، گاهي همه با هم، نوحه اي براي پدر مي خوانند و خدا مي داند كه مرشد چقدر لذت مي برد.
حاج محمود والي: بابام وسواس عجيبي رو تميز و مرتب بودن ظاهرش داشت. لباسش رو خياط مي دوخت. كفشش هميشه با واكس بود. مي گفت: محمود، امير! ببينين اين كفش تميزه يا نه؟ خاكي نباشه؟ يه بار كه بابام داشت از بيمارستان مرخص مي شد، مي خواستم باهاش شوخي كنم، بهش گفتم: ا ا آقا كفشتون چرا خاكيه؟ چرا واكس نزدن؟
ناراحت شد، گفت: سريع يه كهنه اي، دستمالي بردار تميزش كن. وقتي رسيديم خونه، قبل از سلام و عليك گفت: چرا كفش را تميز نكرديد، فرستاديد؟
گفتن: آقا كفش واكس خورده بود، محمود مي خواسته اذيت كنه.
وقتي ما كوچيك بوديم كفش آقا رو مي دادن بيرون واكس مي زدن، ما كه بزرگ تر شديم، خودمون فرچه و واكس خريديم و مرتب واكس مي زديم.8
همه فكر مي كردند خانواده مرشد حسابي پولدارند. وضع كفش و لباسشان مرتب بود، خورد و خوراكشان هم خوب بود، اما اگر كسي داخل خانه مي شد مي فهميد اين وضعيت مربوط به روحيات اين خانواده است. مرشد مي گفت اين بچه ها بايد چشم و دل سير باشند، هميشه از بهترين بخورند. مي گفت كم بخوريد، اما بهترينش رو بخوريد، فكر فردا هم نباشيد، امروز هر چه گيرتان آمد بخوريد فردا هم خدا كريم است. مرشد اهل پس انداز نبود. هيچ وقت هم نگران نبود، بعدها پسرها هم اين گونه شدند. امروزشان كه مي رسيد خدا را شكر مي كردند و براي فردا اميدشان به خدا بود.
حاج محمود والي: پدر ما مي گفت كسي از در خونه ما نبايد دست خالي بره، اين حرف ها كه كمك نكنيد، گداپروري مي شه و معرفي كنيد به خيريه ها رو قبول نداشت. مي گفت دست خالي برنگرده. با اين كه خودمون هم وضعمون خيلي خوب نبود، اما حتماً يه كمكي مي كرد. ما كه نديديمشون اما مي گن پدربزرگ ما هم همين طوري بوده، آخه پدر پدر ما كدخدا بوده و خيلي هم پول دار. به مادر پدرم مي گفتن خانم جان، مي گن اگر اين خانم جان آن قدر اهل بذل و بخشش نبود، الان شما اين قدر پول دار بوديد كه به نوه هاتون هم مي رسيد9.
حاج امير والي: معمولا اگر فقيري مي اومد تو كوچه، داد مي زد: حق، پدر و مادرت رو بيامرزه، گاهي هم در مي زد. بابام سريع پول درمي آورد مي داد به ما مي گفت: بريد بهش بديد. خيلي هم حساس بود كه جنس كهنه يا غذاي مونده به فقير نديم. خيلي از اين كار بدش مي اومد. مي گفت: اين غذاي مونده رو خودمون مي خوريم، غذاي تازه رو مي ديم به فقير. هميشه از بهترين ها انفاق مي كرد10.
رابطه بين مرشد و دو برادرش حاج عباس و حاج رضا رابطه عجيبي است كه به داستان مي ماند. واقعاً جان اين برادرها براي هم درمي رفت، كه رفت.
تيرماه سال شصت با ماه رمضان مصادف شده بود. حاج عباس والي در همدان مشغول يك پروژه ساختماني است، همان جا سكته مي كند و تا به تهران برسد كار تمام است.
حاج امير والي كه مسئوليت كارهاي مسجد گلستان را عهده دار شده تا نزديك سحر در مسجد است و از همه چيز بي خبر.
حاج امير والي: حاج عبدالله زنگ زد به مسجد گفت امير! عمه و آقارو بعد از سحر يه جوري بيار خونه عمورضا، عمه ما همه اون شب خونمون بود، بهشون نگي عمو عباس فوت كرده ها.
آقا من حالم بد شد، گفتم: مگر عموم فوت كرده؟
گفت: آره عمو عباس فوت كرده، اما مراسم خونه عمو رضاست.
همه داداش ها درگير بوديم. محمود و مجيد رفته بودن و بابا و عمه و عزيزرو گذاشته بودن به عهده من، حميد هم كه كوچيك بود. براي سحري اومدم خونه، نمي تونستم چيزي بخورم، عمه مي گفت: چيه؟ چرا تو فكري؟
بابام هم مي گفت: بخور، مي خواي روزه بگيري.
يه جوري با غذا بازي كردم تا اذان گفتن و نماز رو خونديم. بعد از نماز رفتم پيش بابام، يه فاميل دور داشتيم كه چند وقت بود مريض بود، گفتم: آقا من بهتون نگفتم، فلاني به رحمت خدا رفته!
آقام گفت: خدا رحمتش كنه، اتفاقا چند وقت مريض بود. خب اين كه چيزي نبود، مي گفتي غذات رو مي خوردي پسر من. خدا بيامرزدش.
گفتم: بلند شيم بريم خونه عمو رضا، از اون جا بريم براي تشييع.
گفت: چرا از خونه عمو رضا؟
گفتم: ديشب قرار گذاشتند كه...
گفت: مگه ديشب خبردادن؟
گفتم: آره ديشب به من خبردادن.
گفت: مگه خونه شون طرف بيست متري كوكاكولا نيست؟
گفتم: چرا، ولي خب گفتن بريم خونه عمو رضا. از اون جا با هم بريم.
گفت: اين داداش ما هم چه كارهايي مي كنه؟! باشه بريم.
صبح زود راه افتاديم رفتيم دم در خونه عموم. عمه نگاه كرد ديد دم در خيلي شلوغه.
گفت: اين جا چه خبره؟ پياده شد. رفت جلو، چشمش كه به زن عمو و اين ها افتاد جيغ كشيد.
عمه كه جيغ زد، آقام هم از هم پاشيد. گفت: امير! داداشم از دستم رفته؟
گفتم: نمي دونم.
من هم داشتم گريه مي كردم. هم به خاطر عموم، هم به خاطر بابام. رفت نشست تو
1-عكس شماره 8
2-عكس شماره 9
3-مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
4-مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 27/6/1388
5. عكس شماره 10
6. مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 27/6/1388
7. مصاحبه با آقاي غلام كفاش كرماني، تهران، 12/4/1387
8- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 27/6/1388
9- مصاحبه با حاج محمود والي، ميناب، 27/6/1388
10- مصاحبه با حاج امير والي، بشاگرد، 21/11/1387
پاورقي
 

(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(6(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14