(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14


شنبه 1 مهر 1391 - شماره 20312

شعر امروز
آي دونه دونه دونه ....
آن روزها
خاطرات جنگ
لبخند در كلاس جبهه
جمله ها و نكته ها
شهدا مردان خاص روزگار


شعر امروز

آي دونه دونه دونه ....

آي دونه دونه دونه
نون و پنير و پونه
قصه بگم براتون؟
قصه اي عاشقونه؟
يه وقت نگين دروغه
يه وقت نگين كه وهمه
اون كه قبول نداره
نمي تونه بفهمه
بريم به اون فصلي كه
اوج گرمي ساله
ماجراي قصه مون
داخل يك كاناله
كانالي كه تو اين دشت
مثل قلب زمينه
دور و بر اين كانال
پر از ميدون مينه
يك كانال كه تو اين دشت
مثل قلب زمينه
دور و بر اين كانال
ببين چه دلنشينه
اون يكي پا نداره
روي زمين افتاده
اون يكي رو ببينين
چقدر قشنگ جون داده
رنگ و روي اون يكي
از تشنگي پريده
همون كه روي پاهاش
سر دو تا شهيده
اونجا كه نوزده نفر
كنار هم خوابيدن
ببين چقدر قشنگن
تمامشون شهيدن
يكي ازش خون ميره
ببين چقدر آرومه
فكر مي كنم كه ديگه
كار اونم تمومه
مجتبي پا نداره
سر علي شكسته
مجيد دمر افتاده
كريم به خون نشسته
گلوله و گلوله
انفجار و انفجار
پاره هاي بچه ها
قاب شده روي ديوار
هر جا رو كه مي بيني
دلاوري افتاده
هرجا جگر گوشه
يه مادري افتاده
حالا تو بهت اين دشت
ميون فوج دشمن
از اون همه دلاور
فقط رضا بود و من
آي قصه قصه قصه
اتل متل توتوله
خمپاره و آر پي جي
نارنجك و گلوله
صورت مهدي رفته
مصطفي سر نداره
رضا نعره مي كشه
خيز برو ، خمپاره
اين جمله توي گوشم
مونده واسه هميشه
التماس رضا رو
فراموشم نميشه
الو الو كربلا
پس نخودا چي شدن؟
ياور دو به گوشم
بچه ها قيچي شدن
كربلا ، كبوترا
از تو قفس پريدن
ما آذوقه نداريم
مهمونامون رسيدن
كربلا جون به گوشي؟
جواب بده برادر
بي سيم اينطور جواب داد:
« الو به گوشي ياور؟
چيزي نداريم كه تا
سر سفره بذاريم
ياور دو به گوشي؟
ديگه غذا نداريم»
رضا منو نيگا كرد
صورتشو تكون داد
بغضي كردشو بي سيم
از توي دستش افتاد
عجب كربلائيه
نشون به اون نشونه
عطش نعره مي كشه
پنج روزه تشنه مونه !
پنج روزه كه ميجنگيم
كشته مي شيم،مي ميريم
بي سيم ميگه:«عقبگرد»
ولي عقب نمي ريم
رضا تشنه و زخمي
به زير نور آفتاب
من از پي گلوله
دنبال يك قطره آب
هيچي پيدا نكردم
خسته شدم نشستم
براي چند لحظه اي
هر دو چشامو بستم
ديدم كه توي باغي
شهيدامون نشستن
مي خندن و مي خونن
درهاي باغ رو بستن
چه باغ با صفايي
درختها از جنس نور
نهرهايي از عسل
كاخ هايي از بلور
عجب باغ بزرگي
چه باغ رنگارنگي
پر از صفا ، پر از عشق
عجب باغ قشنگي
من و رضا از بيرون
توي باغ رو مي ديديم
صداي بچه ها رو
اينجوري مي شنيديم :
« آهاي آهاي بچه ها
اينجا عجب حاليه
بچه ها هستن ولي
جاي شما خاليه »
صدا پيچيد تو عالم
صدا رو مي شنيدم
يهو با يك صدايي
از توي خواب پريدم
رضا نعره مي كشيد
آهاي آهاي بسيجي
تانك ها دارن مي رسن
بدو بدو آر پي جي
تانك بعثي خودش رو
پشت كانال رسونده
نعره كشيدم رضا !
گلوله اي نمونده
رضا سرش رو با بغض
روي سجده ميذاره
خشابي تو دستاشه
دستو بالا مياره !
دستو مياره بالا
انگار داره جون ميده
مي زنه زير گريه
خشابو نشون ميده
ميگه ببين خدايا
روحيه ها عاليه !
ولي چكار بايد كرد ؟
خشابمون خاليه
صداش يهو بند مياد
توي دست يك شهيد
عينهو يك معجزه
يه گوأه آر پي جي ديد
رو بسوي اون شهيد
خنديد و سر تكون داد
يواشي گفت مرتضي
گلوله رو نشون داد
حرف اونو گرفتم
نگاهشو فهميدم
جون تازه گرفتم
سوي شهيد دويدم
و ناگهان صدايي
صداي سرد سوتي
و ناگهان خمپاره
و ناگهان سكوتي
رضا يهو نعره زد
بي شرفا اومدن
ماسكو بذار مرتضي
كه شيميايي زدن
سينه م پر از آتيش شد
چشمامو هم گذاشتم
اومد يه شيميايي
ماسك ، ولي نداشتم
لبخند زدم و گفتم
ماسك نداريم رضا
نعره كشيد حرف نزن
نفس نكش مرتضي
چفيه تو آب بزن
حمله شيمياييه
گفتم داري جوك ميگي
قمقمه ها خاليه
رضا پريد ماسكشو
گذاشت رو صورت من
نعره كشيدم رضا
ماسكتو خودت بزن
خنديد و گفت مرتضي
برادرم بي خيال !
من رو گذاشتش و رفت
رفتش بالاي كانال
نفهميدم چه چيزي
قلب اونو مي آزرد
نفهميدم واسه چي
پيرهنشو درآورد
رضا نعره مي كشيد
بي شرفا ، با شمام
كانال هنوز مال ماست
بياين ،بياين ، من اينجام
دوشكاچي از روي تانك
اونو هدف گرفتش
كار رضا تموم بود
نعره كشيد و گفتش
بياين بياين من اينجام
گردان هنوز روي پاست
بياين بياين ببينين
كانال هنوز مال ماست
گلوله هاي دوشكا
هزار هزار ده هزار
رضا دويد سوي تانك
و ناگهان انفجار ...
فضاي توي كانال
ز دود و گاز پر شد
هيچي ديگه نديدم
نفهميدم چطور شد
خلاصه توي كانال
اون روز عجب حالي بود
آهاي غنيمت خورا
جاتون عجب خالي بود
يه وقت نگين دروغه
يه وقت نگين كه وهمه
اونكه قبول نداره
نمي تونه بفهمه
قصه فرود نداره
فراز قصه اينه
گلوله آر پي جي
هنوز روي زمينه
هر كي مي خواد خدافظ
هر كي مي خواد بمونه
بايد تموم عالم
اين حرفها رو بدونه
بايد اينو بدونه
گردان هنوز روي پاست
هنوزم كه هنوزه
قلب زمين مال ماست
& سروده ي زنده ياد
ابوالفضل سپهر
انتخاب از كتاب
دفتر سرخ
 


آن روزها

از دوران دبستان و شور و حال بازيهاي كودكانه اش چيز زيادي يادم نيست. اما بعضي از لحظاتش را هرگز فراموش نمي كنم. به عنوان مثال هر چه فكر مي كنم نمي توانم بياد بياورم كه وقتي بعد از مدرسه با بچه هاي محلمان فوتبال بازي مي كرديم، توپمان پلاستيكي بود يا بادي. اما بياد مي آورم كه چقدر منتظر مي شدم تا همه دور هم جمع شويم.
هرچه فكر مي كنم نمي تواتم بياد بياورم كه چطور مشق شب مي نوشتم. اما مهرباني هاي خانم بوستاني كه آن موقع معلم كلاس اولم بودند را هيچ وقت فراموش نمي كنم. كدام معلم به خاطر مشق ننوشتن، دانش آموزش را نوازش مي كند؟
هنوز وقتي آن صحنه را بياد مي آورم خجالت مي كشم. و به نظرم مي رسد كه به خاطر همان احساس شرمندگي، از آن به بعد مرتب تكاليفم را انجام مي دادم. هرچه فكر مي كنم نمي توانم به ياد بياورم چگونه از كارتون هاي تلوزيون مي گذشتم و درس مي خواندم. اما خوب به ياد دارم كه چقدر تماشاي بعضي از كارتون ها بعد از انجام تكاليف مي چسبيد. تقصير من نيست، كلي از آن روزها گذشته. نبايد هم بياد بياورم. بهتر نيست ترسي كه از ناظم مدرسه مان داشتم را فراموش كنم؟ بهتر نيست فراموش كنم كه چطور از واكسن زدن مي ترسيدم؟ بهتر نيست سوزش دستانم را از ياد ببرم، كه چطور مي سوخت، وقتي به خاطر زمين خوردن در هواي سرد زمستاني خراشيده شده بود؟ اشكالي ندارد. بهتر است بعضي چيزها را فراموش كنيم. تكليف هم همين است. مگر غير از اين است كه گفته اند خوبي هايي كه در حق ديگران مي كني و بدي هايي كه در حقت مي شود را فراموش كن؟ پس بهتر است از ياد ببرم كه چطور دفتر مشقم را گم كردم. چه فرقي مي كند چه كسي آنرا برداشته باشد؟ يا اينكه چه فرقي مي كند توي زنگ تفريح چه كسي نقاشي ام را خط خطي كرده باشد؟ بايد فراموش كنم. اما بعضي چيزها هم نبايد فراموش شود. و مگر نه اينكه تكليف هم همين است؟ كه بدي هايي كه به ديگران كرده ايم و خوبي هايي كه در حقمان شده را فراموش نكنيم؟ من هيچ وقت فراموش نمي كنم كه دوستم را چطور در سرما و گرما پشت در خانه مان منتظر مي گذاشتم. اما از آن طرف فراموش مي كنم كه چقدر منتظرش مي ماندم و دستانم را به هم مي ماليدم تا گرم شوند. مي توانيد تصورش را بكنيد كه سرماي هواي كوير، با لاله گوش يك بچه دبستاني چه مي كند؟! اما چه فرقي مي كند؟ حتي اگر شما هم بتوانيد تصور كنيد، من فراموش كرده ام!
و عجيب تر آنكه مي ترسم از اينكه يك روز خودم را هم فراموش كنم...
& احمد طحاني از يزد
 


خاطرات جنگ

لبخند در كلاس جبهه

عبدالكريم نيسني
پذيرايي با عقرب و هزار پا
«الوار» رزمنده شيرازي در موقع شهردار شدن سنگر كمي بي توجهي مي كرد و وظيفه شهردار بودن را پراكنده انجام مي داد.
برادر چارروستا يكي از رزمندگان اهل گناوه كه بعداً در يك پاتك دشمن بعثي شهيد شد، براي ديدار همشهريان خود به اردوگاه چادري آمده بود كه الوار شهردار آن چادر بود، با تعجب ديد محيط و اطراف آن چادر مطلوب نيست، صبح زود موقع رفتن يادداشتي نوشته، روي سينه «الوار» كه خواب بود مي گذارد و خارج مي شود «الوار» بيدار شده يادداشت را مي خواند:
«لطفاً كمي به توصيه هاي زير توجه كنيد:
1-بعد از شستن جوراب ها پوتين ها را واكس بزنيد و برق بيندازيد.
2-سنگر را مرتب پتوها را منظم كنيد.
3-كلمن را آب و يخ كرده آب جوش و چاي يادت نره.
4-آفتابه ها را آب، اطراف سنگر را آبپاشي و جاروب بكشيد.
5-مهمان چادر را از خواب بيدار كنيد تا نمازش قضا نشود.
6-وقتي فرش و مقواي زير آن را بررسي مي كنيد لطفاً با مشاهده عقرب يا هزار پا آن را در جيب مهمان نگذاريد.
7-لطفاً بچه ها را براي ملاقاتي من به درمانگاه بفرستيد.»

گلوله ي گرم
هندوانه سرد
در اولين ساعات شب، بعد از نماز مغرب و عشاء در اردوگاه معاد واقع در جاده اهواز به بچه ها اعلام گرديد: كاميون تداركاتي وارد شده براي تخليه بياييد كمك.
بسيجي ملكي به بچه ها دستور داد: بچه ها بايد كاميون حامل خرما را در يك چادر بزرگ موقت خالي كنيد تا بين واحدهاي ديگر تقسيم بشه!
وقتي بچه ها چادر كاميون را كنار زدند به جاي خرما، كاميون پر از هندوانه بود كه بعداً مشخص شد آنها به بچه هاي ايستگاه حسينيه تعلق دارد.
اما در آن تابستان داغ بچه ها هندوانه را بر خرما ترجيح دادند و شروع به تخليه كاميون كردند. آنها در حين خالي كردن كاميون فرياد مي زدند...
- بياييد گلوله گرم سرخ داريم...
- هندونه...
- مين به شرط چاقوي ضامن دار...
- بيا هندونه ببر... كه بهتر از خرماي كبكابه...
- بيا از تشنگي نميري...
و مي دانستيم بچه هاي حسينيه هم دارند بار خرماي ما را تخليه مي كنند و از اين بابت به وجد آمده اند.

ممنوع الورود به فرودگاه لشكري
عليرضا روستا بسيجي ياسوجي، در سال 63 در منطقه شمالي «اردوگاه معاد» به اتفاق ساير رفقاي بوشهري، ممسني و نورآبادي در گرماي 45 درجه با باد سوزان خوزستان شبها از نيش پشه ها ملحفه يا پتوي سربازي سخت و فشرده اطراف خود مي كشيد، با وجود استفاده از پماد، سنگر باز هم از نيش پشه ها در امان نبود، در يك شب كه مجبور شد از شر پشه ها راحت شود، برخاست روي يك مقوا خرما جمله اي نوشت و آن را بالاي سر خود نصب كرد.
جمله اين بود:
«ببخشيدها، اي خون آشام هاي محترم و محترمه اينجا فرودگاه لشكري است نه كشوري، لطفاً مزاحم نشويد.»

آيا سپهدار زنده است؟
در تاريخ 31/2/64 نامه اي به اين عنوان از دانش آموز كلاس اول راهنمايي از تهران به نام علي رضا سياقي به واحد تعاون «اردوگاه معاد» رسيد كه خواندني است:
«سلام با عرض معذرت از دلير مردان جبهه هاي حق عليه باطل من با شما آشنا نبودم خيلي خوشحال هستم، من نامه اي به سپهدار جنگ فرستادم جوابم نداد، آيا او به طرف خداي متعال رفته است، يا اينكه هنوز هم در جبهه و سنگر است، اگر زنده است آدرس مرا به او بدهيد.»
انتخاب از كتاب با پير
انتشارات دريانورد
اداره كل حفظ آثار و نشر
ارزش هاي دفاع مقدس
استان بوشهر
 


جمله ها و نكته ها

جلال فيروزي
طوفان يعني امتحان كردن ريشه درخت.
وقايع و حوادث تلخ در انتظار ما ننشسته اند، بلكه دائما با ما سر جنگ دارند و در حال ستيزند.
رمز موفقيت حريص بودن براي رسيدن به هدف است.
سختي هاي زندگي فقط براي يك دسته است؛ كساني كه خدا دوست دارد بهتر و موفق تر شوند.
جاي آنكه دعا كنيم خدا پاره سنگها را از جلوي پايمان بردارد دعا كنيم صخره سنگهايي را جلويمان بگذارد كه وقتي ازشان بالا مي رويم افق بيشتري را ببينيم.
نادان نقطه قوت خود را مي بيند و به آن مي نازد در حالي كه دانا نقطه ضعف خود را مي بيند و به آن مي تازد.
نقاش تصويرش را با دستانش مي كشد اما قبل آن با ذهنش خلق مي كند.
تا وقتي كه دو پلكمان را روي هم گذاشته ايم چشم عقاب هم به كارمان نمي آيد.
يك انسان مي تواند يك ابر قهرمان شود اما يك انسان معمولي نمي تواند.
تو خود آن گل سرخي باش كه جاي فكر كردن به «به دنيا آمده ام و چندي بعد پژمرده مي شوم« به اين بينديش كه » به دنيا آمده ام و چندي فرصت دارم تا شكوفا شوم و دلي شاد كنم«.
همان طور كه مي توانيم يادبگيريم به خيلي چيزها بي جهت بخنديم همانطور هم بايد بگيريم به خيلي چيزها بي جهت سكوت كنيم .
اگر مي خواهيم در خانه ي گرمي بنشينيم كه سقفش هم چكه نمي كند بايد سرما را به جان بخريم و برفها را پارو كنيم.
اگر براي پرواز كردن يك عمر هم وقت بگذاري از پشت بام خانه بپري و از دستهاي خالي استفاده كني نمي تواني؛ اما اگر يك روز وقت بگذاري و از ذهن پربار استفاده كني شايد بتواني.
«آرامگاه» يا «ناآرامگاه» بودن قبر را ما تعيين مي كنيم نه سنگ تراش.
خدا بخاطر خراب شدن لانه مورچه ها مانع نزول باران نمي شود.
آيا طوري از خدا درخواست مي كنيم كه انگار همين يك نياز را داريم و بس؟
يك درخت تا وقتي در مقابل تند باد سرپاست كه مقاومت كند.
آدمي كه دنيا را فقط در چشمهاي خودش مي بيند وقتي چشمهايش را مي بندد خورشيد هم خاموش مي شود.
ماهي اگر بخواهد در تنگ بلورين بزرگ شود يا عمرش كفاف نمي دهد يا خفه مي شود.
ما در كارها خسته مي شويم، دلسرد مي شويم و مي بريم؛ چون هنوز ياد نگرفته ايم كه كاميابي در كارها نيازمند پشتكار است.
حماقت است اگر نابكاري و نابلدي خودمان را پاي تقدير و حكمت بنويسيم.
بهتر است گاهي واقعا چشمهايمان را بشوييم.
با پشتكار شايد بتوانيم روزي موفق شويم اما با دلسردي هيچ روز نمي توانيم.
هر چقدر كه مي خواهي براي مردم سكوت كن؛ خدا هرگز از صحبت كردن تو خسته نمي شود.
روزگارمان سياه مي شود؛ اگر خورشيد ايمان غروب كند.
تلاش در راه موفقيت نمودي از خود موفقيت است. چون اوضاع هر لحظه بهتر مي شود و هدف سهل الوصول تر.
سربالايي هاي زندگي تند و لغزنده اند و سختي هاي زندگي مثل سنگ خارا. چرا اين سنگها را روي سربالايي ها نمي چسبانيم تا راه پله اي داشته باشيم و راحت تر بالا رويم.
بزرگ شدن اتفاق نمي افتد تا وقتي كه در طفوليت گير كرده ايم.
تاريك ترين بخش زندگي ما آن بخش است كه آماده ايم چيزي نياموزيم.
انسان يك بار از مادرش زاده مي شود و هزار بار از عقايد و افكارش.
بهتر است هر چند وقت يك بار سفره دلمان را پهن كنيم و با خداوند ترتيب يك مهماني خصوصي دو نفره را دهيم. حرف دلمان را بگوييمش و براي گره هايمان چاره از او بخواهيم.
مرگ كارت دعوتي كه مجلسش را خودمان ترتيب داده ايم. مجلس غم يا شادي.
شايد اگر دشمني نادان دوست مان شود، دوست خردمندي شود اما اگر دوستي خردمند دشمن مان شود، دشمن ناداني نمي شود.
ما انسانها موجودات بسيار خوش شانسي هستيم كه مي توانيم در زندگي هدفي تعيين كنيم و براي رسيدن به آن حتي با خود زندگي هم بجنگيم.
بايد به راه خود ايمان بياوريم، وقتي كه آرام آرام به سمت هدفمان گام بر مي داريم.
پرتو افشاني ماه در سياهي شب است كه نشان مي دهد هنوز خورشيد زنده است.
قلب اراده تا وقتي در كالبد ما مي تپد كه مشكلاتي سر راهمان باشد و اراده اي براي عبور از آنها.
تمام صبوري هايي كه در توجيه شكستمان خرج كرده ايم اشتباه بوده؛ ما براي پيروزي نيازمند چيزهاي مهمتري هستيم.
خورشيد كه باشي ابرها فقط مي توانند چهره تو را پنهان كنند اما هم نور تو به زمين مي رسد و هم جايي ديگر كه نور تو را از آنجا هم مي شود ديد.
وقتي روزهاي نو در انتظار ما هستند بايد با انديشه هاي نو به سراغشان رويم.
شيرها وقتي موش مي شوند كه بخواهند چيزي بجز سلطان بودن را تجربه كنند.
ما دلتنگ هم مي شويم چون دلمان براي هم تنگ مي شود اما دلتنگ موفقيت نمي شويم چون دلمان براي موفق شدن تنگ نمي شود.
دوستي، قصه شمع و پروانه نيست كه يكي بسوزد و ديگري آب شود. دوستي، قصه هزار چشمه جوشان است كه قليان مي كنند و در كنار هم دريا مي شوند.
آينده پديده اي ست كه ستون فقرات آن تجربه است.
اغلب ما روحي تغيير ناپذير و نفوذ ناپذير داريم اما فراموش كرده ايم وقتي كه مي شكنيم و خرد مي شويم راحت تر مي توانيم به شكل دلخواه در آييم.
كودكان هم مي توانند از تپه اي بالا روند، رسيدن به قله هاي مرتفع و سخت است كه مرد مي خواهد.
ما تا وقتي به ذهنمان مديون هستيم كه آن را جست وجوگر بار نياوريم؛ نه اينكه هر چه در عالم است در آن فرو كنيم. ما به ذهنمان بدهكاريم كه آن را براي آموختن آماده نگه داريم.
ترس از شكست را بيشتر از شيريني پيروزي ياد مي كنيم، به تلخي شكست بيشتر از تجربه بودن شكست تكيه داده ايم و توجيه مان براي شكست از برنامه ريزي مان براي پيروزي بيشتر است. اين است داستان يك ذهن منجمد.
هر چه با سرعت بيشتري سقوط كنيم زودتر به زير كشيده مي شويم و هر چه با سرعت كمتري صعود كنيم ديرتر به اوج مي رسيم.
يك چيز خداوند به آن عظمت را ما مي سازيم. و آن هم نحوه برخوردش است.
تا وقتي كه وعده نوح نبي را به ما نداده اند بهتر است مراقب باشيم كجا كشتي مي سازيم.
 


شهدا مردان خاص روزگار

براي اين كه يك آدمي را بشناسيم اول بايد ببينيم در چه خانواده اي بزرگ شده اون وقت مي شه در مورد خودآن شخص نظر داد.
حالا بياييد يه سري به خانواده ي شهدا بزنيم؛ آنجايي كه پر بود از معرفت و عشق؛ آنجايي كه كودكي در آغوش مادر خود بود وپدري كه شاد بود به هر چيزي فكر مي كرد جز اين كه كودكش مي خواد همچين حماسه اي ايجاد كنه .
مي گويند مردان بزرگ از همان كودكي نشانه هايي از بزرگي دارنداز همان كودكي كار هاي عجيب و غريب مي كردندكارهايي كه از نظر بعضي ها عجيب بود كار هايي كه حتي اگر به ديگران مي گفتند از ترس نمي كردند.
همين كه بچه ها به سن نوجواني مي رسيدند دلشان پرمي زد به شوق امام مهربانشان. حاضر بودندهر كاري را براي او انجام دهند بعضي از آن ها هيچ وقت امام را نديده بودند ولي با دل و جان فرمانش را اجرا مي كردند.
وقتي به جواني رسيدنداون وقت كه همه مي رن براي تفريح آنها رفتند جايي كه مي دونستن آخرش ممكنه مرگ باشه از همه مهم تر دوري از خانواده و دوري از پدر و مادر ولي اينقدر خوش حال بودند كه انگار مي خوان برن تفريح ولي شايد خوش حالي اونا چيز ديگه اي بود آدم وقتي يه پسر 14ساله را مي بينه كه اومده جبهه دهن آدم باز مي مونه چشماتو ببند اون پسر مي تونست پيش خانواده باشه كنار بخاري خونشون روي اون تشك نرم بخوابه غذاي درست و حسابي بخوره ولي حال چشماتو باز كن اون نوجوان رو مي بيني كه روي جاي سخت خوابيده به تكه نوني رضايت مي ده .
واقعا بايد از اين نوجوونا درس گرفت درس مردانگي و ايثار.اونا بودند كه باكوچك ترين امكاناتي بدون هيچ ادعايي در مقابل دشمني با جهاني از امكانات ايستادند تا آخرين قطره خونشون جنگيدن بعضي ها به هدف خود رسيدن وبه مقام بالايي رسيدند بعضي ها ماندند تا ياد شهدا رو زنده كنن .موندن تا نسل جوون رو با شهدا آشنا كنند. اون ها رفتن و به آرزوي خودشون رسيدن. اونا انگار از همان ابتداي مسير حضرت ولي عصر(عج) را مي ديدند كه در انتهاي مسيرآغوش باز كردن و منتظر اوناهستن؛ آغوشي كه مي ارزه آدم به خاطرش تحمل كنه به مقصد عالي برسه و بالاخره نتيجه اين همه سختي رو ببينه .
خداوندمتعال به شهدا جزاي خير دهد و ما را در ادامه دادن راه اونا،ياري كنه.
عرفان كريمي
 


(صفحه(12(صفحه(10(صفحه(9(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(15(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(16(صفحه(13(صفحه(4(صفحه (2.3.14