نوشته
پيام فضلينژاد
E-Mail:Research@kayhannews.ir
* مهمترين نتيجة سياسيِ فلسفة هابز که از نگاه سراسر
ماترياليستي به جهان و جامعه برميخيزد، ابتدا کنار زدن «ا لهيات» به مثابه پاية
نظريه فلسفي/ سياسي و سپس طرد دين
از صحنه جامعه است که از «تجربهگرايي فوقالعاده خام»
وي برآمد و بايد آن را
از سرچشمههاي الهامبخش «سکولاريسم سياسي» دانست.
«يک استدلال فرهنگي گسترده به سود تمدن سرمايهداري
غرب.» به روايت رابرت کريناک، کار توماس هابز دست و پا کردن چنين استدلالها و
توجيهاتي بود.116 کمکم به نقطة عطف تاريخ و فلسفة سرمايهداري ميرسيم؛ جايي که
ميگويند هابز با صورتبندي فلسفة ماترياليسم بزرگترين خدمت خود را به پيدايش «عصر
مدرن» انجام داد.117 براي اين فيلسوف انگليسي، همه چيز در يک «مبارزه ديني» نفسگير
در جهتِ اثبات «جهانبيني مادي» (ماترياليستي) خلاصه ميشد و تا امروز، زيربناي
فکري مدرنها بر آن استوار است. رمز و راز آنچه حسين بشيريه را به گسترش اين فلسفه
در عصر اصلاحات واميداشت، به تدريج آشکار ميگردد، زيرا محل نزاع فلسفة اسلام ناب
با فلسفة ليبرال سرمايهداري را دقيقاً در همين نقطه از نگرش هابز ميتوان صورتبندي
کرد و چارهاي نيست تا براي فهم آن دوباره به متن حوادث انگلستان بازگرديم.
تا سال 1651 که مهمترين اثر فلسفيِ هابز، يعني کتاب
لوياتان، در 63سالگياش منتشر شد، او روزگار پُرفراز و فرودي را گذراند. وقتي
«اصول فلسفه» را در سال 1640.م چاپ کرد، طوفان يک جنگ داخلي انگلستان را سخت متلاطم
ساخت و جدالي تمام عيار ميان چارلز اول (شاه) و پارلمان سرمايهداري بر سر «اخذ
ماليات» در گرفت. شاه ميگفت کشور هلند در پي گسترش يک امپراطوري تجاري- نظامي است
و چون امنيت انگلستان را تهديد ميکند، بايد با گرفتن ماليات از مردم نيروي دريايي
مقتدري را در برابر حملة احتمالي هلنديها تدارک ديد، اما پارلمان زير بار چنين
استدلالهايي نميرفت.118 (خواهيم ديد که از قضاء پيشبيني چارلز اول درست بود و
نيم قرن بعد، حاکم هلند با همدستي نمايندگان همين پارلمان به انگلستان حمله کرد و
با پيشبرد يک «کودتاي سرمايهداري» بر تخت سلطنت نشست!) در اين دعوا، توماس هابز
جانب شاه را گرفت.119 هر قدر نزاع آتشينتر و پايههاي سلطنت متزلزلتر ميشد، او
بيشتر احساس عدم امنيت ميکرد و سرانجام در نوامبر 1640 از بيم جانش به فرانسه
گريخت.120 در هنگام فرار، هابز 52 ساله بود و جان لاک کودکي 8ساله که تازه به
مدرسه ميرفت. در فرانسه، معلم خصوصي چارلز دوم، وليعهد و پادشاه آيندة انگلستان
شد121 و مهمتر اينکه به مراوده با فيلسوفان برجستهاي مانند رنه دکارت پرداخت.122
بدين سان 2 تن از بنيانگذاران فلسفه سکولار غرب، يعني هابز و دکارت، در طول دهه
1640 با يکديگر گفتوگوهاي انتقادي مفصلي داشتند. هابز در طول اين ساليان موضع
ضدمذهبياش را مُدام آشکارتر ميساخت و نمونه برجسته آن را ميتوان در ردية او بر
برهانهاي خداشناسيِ دکارت ديد،123 خصوصاً وقتي که نتيجه گرفت «هيچ جايي براي خدا
در فلسفه نيست.»124 آخرين بار در سال 1648، هابز در هنگام مهاجرت دکارت به سوئد، او
را ملاقات کرد،125 اما يک سال بعد اتفاقي افتاد که هابز را سخت تحت تاثير قرار داد
و دلش را به درد آورد: سرمايهداران پروتستان و هواداران اصلاح ديني با در دست
گرفتن قدرت پارلماني عليه سلطنت شوريدند و کار به اعدام چارلز اول، پادشاه سلسلة
استوارت در سال 1649 کشيد؛126 به قول فريد زکريا تنها مقطع تاريخي که
«سرمايهداران» پس از قبضة قدرت يک شاه را گردن زدند، «آن هم به دليل وضع خودسرانة
ماليات».127 توماس هابز، اما اين رويداد را در بستر يک سلسله وقايع تاريخي تحليل
ميکرد و گردن زدن چارلز را محصول کشمکش عقيدتيِ پروتستانها با سلطنتطلبان
ميدانست که سرانجام سبب فروغلتيدن انگلستان به پهنة يک جنگ داخلي ويرانگر گشت.128
به گمان او، تمدن غرب در آن زمانه و روزگار- و چه بسا
مثل همة روزهايش- در وضعي «طاعونزده» به سر ميبُرد و هر دَم بيم فروپاشياش
ميرفت. به قول خودش ميخواست ريشة «طاعون» را بخشکاند. اين «طاعون» چيزي جز «جنگ
عقيده» عليه تمدن غرب نبود و براي ريشهيابي آن، هابز از تحليل تاريخ تمدن آغاز کرد
تا با افزودن ارجاعات تاريخي، به نگاه ماترياليستي خود نيز وسعت ببخشد.129 او به يک
نقطه عطف رسيد: جايي در تاريخ که «حکومت عقيده» جاي «حکومت زور» را گرفت و سلطة
رهبران نظامي و سران قبايل در جوامع بدوي جايش را به حاکميت عالمان دين، فيلسوفان و
دانايان داد. هابز ميپنداشت از وقتي حکومت دانايان و فيلسوفان پا به عرصه گذاشت،
«جنگ عقيده» نيز بر سر اينکه کدام آموزههاي ديني و عقلي از «مرجعيت» لازم براي
حاکميت برخوردار هستند، آغاز گشت.130 در نگاه او، «حکومتهاي عقيدتي» حاضر نبودند
با تکيه بر «استدلال» اختلافات خود را حل کنند، بلکه برخي از آنها به «قدرتهاي
برتر ماوراءالطبيعي» اعتقاد داشتند و «دين» را ملاک اعتبار ميپنداشتند؛ هابز از يک
شاهد مثال تحريف شده کمک گرفت: «اسرائيل باستان که موسي پيامبر ادعا کرد يگانه
نماينده خداوند است و مورد اعتراض هارون و قارون قرار گرفت.»131 يا مانند دوران
سقراط «که فيلسوفان جدلي با بحثهايي درباره عدالت طبيعي، دولت- شهرهاي يونان را
مختل کردند.» نتيجهگيري کلي توماس هابز اين بود که نفس فعاليت تمدن (يعني پيدايش
هنر، فکر و احترام به خردمندان و مرجعيت آنان) سبب نابودي خود تمدن است؛ چون از دل
آن طاعوني به نام «عقيده ماوراءالطبيعي» درميآيد و مردم به آن عقايد ميگروند؛132
خصوصاً عواطف بشري، مردم را به سوي «سخنان الهام شده و آسماني پيامبران و عالمان
دين» (وحي الهي) ميکشاند، چنانکه پيامبران و روحانيان را «عقل برتر» و «مراجع فکري
مورد اعتماد» خود ميپندارند:
هراس مردم از قدرتهاي نامرئي مثل شياطين، اشباح و...
باعث ميشود که تودههاي جاهل، ذهن خود را به «مراجع ديني» بسپارند، اما مسالة
«ايمان کور» منحصر به مردم نيست، بلکه خود اين مراجع ديني بيش از اندازه به رفتار
عاقلانهشان اطمينان دارند و خود را تحت عنايتِ خاص قدرتهاي فوق انساني ميدانند.
پندارهاي خاص آنان اين است که خداوند به افراد خاص «الهام» ميکند و... چنين افرادي
طبعاً برترند. اينگونه اعتقادات قائل به «منشاء الهي» براي حکومت هستند و شهروندان
را به شورش عليه قوانين جاري ترغيب ميکنند. نتيجه نهايي اين اعتقادات گمراهانه،
فروپاشي تمدن غرب است... بدين سان «جنگ عقيدتي» به صورت «طاعون تمدن» درميآيد.133
چگونه ميتوان به اين «جنگ عقيدتي» عليه تمدن غرب که حتي
صلح داخلي کشورهاي اروپايي/ آمريکايي را به تزلزل ميکشاند، پايان داد؟ توماس هابز
با نگاهي امنيتي به ترسيم نقشه راه تمدن مادي غرب پرداخت و ميپنداشت که اگر ريشه
اعتقادات الهي و الهيات را بزند، هم ريشه «طاعون» را خشکانده134 و هم «ضريب
امنيتِ» نظام سرمايهداري را بالا بُرده است.135 براي اين کار، گفت که بايد به همه
آموزههاي مراجع ديني/ فکري «شک» کرد و آنها را دور ريخت تا «تفکر مستقل» پديد
آيد. توماس هابز از رهگذر يک «شناخت تاريخي» و براي زدن ريشة طاعون، با ساختن يک
رشته از استدلالها که آن را «شاهکار استنتاج از مقدمات ناکافي» خواندهاند،136 به
صورتبندي «فلسفة ماترياليسم» (مادهگرايي) پرداخت؛ تفسيري سراسر «مادي» و «جسماني»
از طبيعت که سنگ بناي «غرب مدرن» شد.
مهمترين نتيجة سياسيِ فلسفة هابز که از نگاه سراسر
ماترياليستي به جهان و جامعه برميخيزد، ابتدا کنار زدن «الهيات» به مثابه پاية
نظريه فلسفي/ سياسي137 و سپس طرد دين از صحنه جامعه است که از «تجربهگرايي
فوقالعاده خام» وي برآمد138 و بايد آن را از سرچشمههاي الهامبخش «سکولاريسم
سياسي» دانست. رويکرد هابز گرچه نتيجهاي جز «فلسفهاي با قدرت اقناعي ناچيز»
نداد139 و سالها به مدد تبليغات استوار ماند؛ اما از دل اين فلسفه، نتايجي به بار
نشست که به قول بروک مازليش «خوشايند کساني بود که خواستار مبنايي براي هواداري از
قدرت مطلقة متکي بر توجيه غيرمذهبي ميگشتند.»140 او «بادليل و برهان، نه مانند
ماکياولي صرفاً با شاهد آوردن از تاريخ، از استبداد دفاع کرد»141 و به «نظامسازي»
از ماکياولي روي آورد. او کاري را پيش برد که حتي جيمز برنهام براي ساختن استراتژي
جنگهاي علم در CIA از آن استفاده کرد و کتاب پيروان ماکياولي نوشتة برنهام به کتاب
مقدس جنگهاي عقيدتي براي جاسوسان آکادميک در بزرگترين عمليات جاسوسي قرن بيستم
(عمليات PSB) بدل گشت.142 در عرصه علم نيز، هابز به ساخت نظام «معرفت مادي» پرداخت
و نامش را «علم روشنگري» گذاشت که بنماية «علوم انساني سکولار» است143 و قرنها از
علم روانشناسي تا علم سياست را زير نفوذ خود کشيد.144
براي مطالعه ارجاعات وپانوشتها
به نسخه چاپي کتاب «شاه کليد انگليسي» که در آينده نزديک منتشر خواهد شد ، مراجعه
فرماييد . پاورقي |