(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 22 اردیبهشت 1392 - شماره 20487

ماجراي عجيب مزار شهداي گمنام مسجد فائق تهران
براي شهيد روضه قتلگاه خواندم و سينه زديم و گريه کرديم...
گفت و گو با همسر سردار شهيد سيد حميد طباطبايي مهر:
مي گفت زمان جنگ هم به خاطر تو سرم کلاه رفت!
   


مهدي سلطاني
نقطه رهايي
عبدالحسين عرب نژاد اولين بار 17 ساله بود که در سال 65 به عنوان بسيجي داوطلبي از روستاي خانوک کرمان پايش به جبهه باز شد. 23 خرداد سال 67 در عمليات بيت المقدس هفت در منطقه شلمچه به فيض شهادت نائل مي شود و پيکر مطهرش در منطقه جنگ باقي مي ماند.
شش سال قبل از او پسرعمويش حسين، نيز در روز آزادسازي خرمشهر آسماني شده و از قضا پيکر او نيز سرنوشتي مانند پيکر عبدالحسين پيدا کرده بود. او هم مانند پسرعمويش هنگام شهادت 19 سال داشت. عبدالحسين و حسين ، تنها شهداي خانواده عرب نژاد نبودند چرا که محمد کاظم برادر بزرگتر عبدالحسين نيز در تابستان داغ 1361 در عمليات رمضان شربت شهادت را سر کشيده بود و او نيز پيکرش در شرق دجله ، مهمان بيابان و ستاره هاي آسمان بود تا اينکه 15 سال بعد در طي عمليات تفحص مفقودين جنگ ، شناسايي شده و مرهمي بر داغ پدر و مادر چشم انتظارش شد . هر چند کماکان پيکر فرزند کوچک ترشان ، عبدالحسين و پسر عمويش ، حسين همچنان در منطقه باقي مانده و مفقود بود.
بسيجيان گمنام خميني
همزمان با ليالي پر برکت قدر در رمضان سال 1381 مسجد فائق تهران در خيابان ايران، شاهد تشييع پيکر پنج شهيد گمنام دفاع مقدس بود که در طي مراسم با شکوهي تشييع و در کناره مقبره اي که براي همين منظور در کنار مسجد ساخته شده بود، ميهمان خاک مي شوند. شب همان روز در صدا و سيما گوشه هايي از اين مراسم باشکوه پخش و در اخبار سراسري نيز خبر مربوط به مراسم اعلام مي شود .
خواب عجيب
همان شب يدالله يزدي زاده ، روستازاده کشاورزي که در يکي از روستاهاي کاظم آباد کرمان زندگي مي کند از ديدن و شنيدن صحنه هاي معنوي تشييع پيکر پاک شهدا از تلويزيون تحت تأثير قرار گرفته و با خود مي گويد: خوشا به سعادت اين مردم که در اين ماه عزيز و با زبان روزه، شهدا را در تهران تشييع مي کنند!
او نيمه هاي شب در خواب مي بيند که پيکر پنج تن از شهداي دفاع مقدس را در يکي از مساجد تهران تشييع مي کنند و به او مي گويند " تو بايد پيکر شهيد سوم را دفن کني " . تشييع درست همان مراسمي است که او چهار سال قبل از تلويزيون صحنه هايش را ديده است!
يزدي زاده مي گويد : " با يک حالت ترسي وارد قبر شدم و پيکر شهيد را گرفتم تا داخل قبر بگذارم . ناگهان قبر به مانند يک اتاق بزرگ به نظر رسيد و در همين زمان شهيد از جايش بلند شد و من خيلي ترس برم داشت! "
يزدي زاده که گاهي اوقات در مجالس عزاداري و روضه هاي اباعبدالله (ع) مداحي مي کند، ادامه مي دهد: در کنار شهيد نشسته و براي او روضه قتلگاه خواندم و با هم گريه مي کرديم و سينه مي زديم...
اين شهيد گمنام از اين روستا زاده با اخلاص درخواست مي‏کند که به روستاي خانوک رفته و به پدر و مادرش بگويد که او را در اين مکان ، در مسجد فائق و در قبر سوم دفن کرده اند. يزدي زاده ادامه مي دهد که با ترديد فراوان - چرا که به علت وضع نامساعد مالي بيم آنم مي رفت که به آنها اتهام اخاذي زده شود - بعد از نماز صبح به همراه همسرش ، پرسان پرسان به روستاي خانوک و به منزل دايي اين شهيد مي روند ، نشاني ها را داده و عکس شهيدي را که در خواب ديده بود را مي بيند و تصديق مي کند. اين شهيد کسي نبود جز حسين عرب نژاد.
چشمان اعضاي خانواده از اشک لبريز مي شود و در ميان اندوه و شادماني براي شهيدشان صلوات و فاتحه مي فرستند. به دليل مسائل علمي و فني چهار سال طول مي کشد تا از طريق آزمايش اطمينان حاصل شود، که اين يک روياي صادقه بوده است.
به اين ترتيب خبر يکي از اين دو پسرعموها که پيکرش در يکي از مساجد تهران آرميده است تا حدودي از درد و آلام خانواده هاي عرب نژاد مي کاهد اما از شهيد ديگرشان عبدالحسين ، هيچ نشانه يا خبري در دسترس نيست...
بغض 25 ساله
حال ديگر مزار حسين براي خانواده عرب نژاد گرچه دور اما مرهمي سخت شيرين است. حتي براي خانواده عبدالحسين. سال 88 پدر عبدالحسين در يکي از دفعاتي که به زيارت مزار برادرزاده خود مي رود، در يک حالت سوز و اميدي دست بر روي قبر کناري او گذاشته و در زمزمه هاي خود مي گويد: چه مي شد که اين قبر هم قبر عبدالحسين من بود ...
اما اجل مهلت نداد تا ببيند که آرزويش به تحقق پيوسته است!
مصطفي برادر شهيد عبدالحسين مي گويد : طي نمونه خونهايي که در اواخر سال 91 از من و مادرم ، براي تشخيص هويت خانوادگي شهدا گرفته شد و بعد از طي چند ماه و در اوايل سال جاري از طريق معراج شهداي تهران و مرکز تحقيقات ژنتيک دانشگاه بقيه الله با خبر شديم که با توجه به نمونه هايي از قبيل استخوانهاي مطهر شهدا که در هنگام تفحص کشف شده و در محل معراج شهدا نگهداري مي شوند ، يکي از نمونه استخوانهاي موجود در پرونده کلاسه 1329 مربوط به شهيدي است که در منطقه عملياتي بيت المقدس هفت در شلمچه به شهادت رسيده و در سال 81 به همراه چهار شهيد گمنام ديگر در يکي از مساجد تهران يعني مسجد فائق در خيابان ايران به خاک سپرده شده و «دي ان اي» خون من و مادرم با «دي ان اي» استخوان مطهر اين شهيد برابري مي کند و اين شهيد گمنام همان برادرم عبدالحسين است که تا امروز به مدت 25 سال از او بي خبر بوديم .
اما جالب تر اينکه عبدالحسين به صورت کاملا اتفاقي در سمت چپ پسرعمويش حسين و در کنار هم آرميده اند با وجود اينکه عبدالحسين 6 سال ديرتر از او آسماني مي شود!
پنج شنبه دو هفته پيش، مراسم ختمي با حضور اعضاي خانواده شهيدان عرب نژاد ، همرزمان اين شهيد و چندتن از مسئولان در مسجد فائق برگزار شد. اشک ها جاري بود و داغ ها تازه... داغ عبدالحسين و حسين جوان.
مادر عبدالحسين حالا انگار بغض 25 ساله اش شکسته بود. مزار فرزندش را در آغوش کشيده بود نجواهايي عاشقانه با او داشت. روستاي خانوک کرمان کجا و شلمچه کجا و مسجد فائق تهران کجا! اين معادله را با کدام منطق زميني مي توان حل کرد.
حالا مزار حسين و عبدالحسين نشاني دارد و دل مادرانشان اندکي آرامش. اما من به آن سه مزار ديگر مي انديشم... آنها مهمان کدامين بسيجيان خميني اند... پدر و مادر آنها در کدام گوشه از اين سرزمين پهناور، چشم به راه خبري، پيراهني، استخواني، پلاکي...


 


سردار شهيد سيد حميد طباطبايي مهر از پاسداران عمليات نيروي زميني سپاه بود که زمستان سال گذشته در شمال غرب کشور به دست مزدوران استکبار و رژيم صهيونيستي به آرزوي ديرينه اش رسيد.
محاسنش بيشتر سپيد شده و ديگر وقت بازنشستگي و استراحتش بود. مي توانست بازنشست شود و پاداش بازنشستگي اش را بگيرد و برود گوشه اي به زندگي اش برسد اما او مرد خدا بود، هجرت و دل کندن از علقه ها، خصلت مردان خداست، حتي اگر بهاي اين هجرت به سوي خدا به سنگيني دل کندن از همسر و سه فرزند برومند باشد.
آنچه مي خوانيد گفت و گو با خانم معصومه اسدي ، همسر اين شهيد بزرگوار است که توسط روابط عمومي نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تهيه و به طور اختصاصي براي نشر در اختيار ما قرار گرفته است.
* کي با شهيد ازدواج کرديد؛ نحوه آشنايي تان با شهيد به چه صورت بود؟
- من سال 64 با شهيد آشنا شدم. از من خواستگاري کردند. بعدها ايشان براي من تعريف کرد؛ من در عملياتي بودم. حال خوشي را قبل از عمليات پيدا کردم. از خدا سه چيز خواستم. اول اين که زيارت رودرو با حضرت امام (ره)، زيارت حضرت زينب (س) و بعد کنيز حضرت فاطمه زهرا (س). فرداي آن روز ديدم مامان زنگ زد گفتند فردي معرفي شده براي خواستگاري.
* ايشان تهران بودند و شما هم تهران بوديد؟ پاسدار بودند و يا بسيجي؟
- بله. پاسدار بودند.
مي گفتند اولين آن چقدر زود درست شد. پس از آن دومين آن يعني زيارت حضرت امام (ره) روزيشان شد. باز هم با فاصله کوتاهي تا عقد، زيارت حضرت زينب (س) نصيبشان شد. ايشان هر موقع و حتي هميشه مي گفت چرا آن موقع شهادت نخواستم! نحوه آشنايي و حتي معرفي را هيچ گاه ايشان فاش نکردند و هيچ نسبتي هم با هم نداشتيم. نه خانواده مان همديگر را مي شناختند و نه خودمان. ولي چيزي که هست قبل از اينکه با ايشان ازدواج کنم از طرف آموزش و پرورش ثبت نام کردم براي مناطق کردستان.
* آن وقت شما در آموزش و پرورش مشغول بوديد؟
- بله.
من خيلي دوست داشتم بروم. به مادرم گفتم مي خواهم بروم ثبت نام کنم براي مناطق کردستان. پدرم فوت کرده بود ديدم ايشان رضايت ندارند. ايشان به من گفتند هر موقع ازدواج کردي هرکاري که خواستي مي تواني انجام بدهي.تا قسمت شد ازدواج کرديم ديگر يک سال تقريباً‌ تنها بودم. خانواده ام اعتقاد داشتند که اگر من ازدواج کنم از فکر منطقه جدا مي شوم. ولي خود ما هم به گونه اي آمادگي داشتيم. نه الان که شرايط جسمي و روحي افت کرده و شرايط عوض شده است. مانع ايشان نبودم و مشوق شان هم بودم.
* بالاخره آشنايي قبلي هم نداشتيد. صحبت هايي که کرديد در خواستگاري ملاک هايي که مدنظرشان بود از نحوه زندگي کردن و ... چيزي يادتان هست؟
- من يادم هست مادرم سؤال هايي که از ايشان پرسيد. که حقوقت چقدر است؟ من گفتم ايشان پاسدار است و حقوشان دوهزار و 500 و دوهزار و 600 است و مشخص است. بحمدالله دنبال مسائل مالي نبوديم. بعد يک صحبت خيلي کلي ايشان مطرح کردند. ايشان با شعور اين حرف را زد که ان شاالله زندگي مان بر مبناي حقانيت الهي باشد. محور خدا باشد. هميشه هم خدا وکيلي در زندگي، سبک و شيوه اش طوري بود که دنبال حق بود. واقعاً‌ سعي او بر اين بود که هميشه محور حق باشد. توکل و توسل باشد، هميشه عبادي و خدايي باشد. من هميشه مثل يک شاگرد تنبل در کنار ايشان بودم؛ ايشان خيلي سعي کرد من را هم مثل خودش عامل به اين دستورات قرار دهد. وليکن من يک معلم بودم و بيشتر در کلاس ها حرف مي زدم. ايشان دنبال عمل بود و من حرف زدن و فقط حرف زدن.
* فرموديد يک سال اول ازدواج را تنها بوديد و تنها زندگي مي کرديد؟
- بله يک سال تنها بودم. بعد ديگر خانواده شان خيلي فشار مي آورد که يک کاري کن که ايشان بيايد. حقيقت اين است که من هم از خدا خواسته از فرصت استفاده کردم و به ايشان گفتم که ديگر تنها نمي توانم بمانم. ديگر نمي روي و اگر مي خواهي بروي يک شرط دارم. گفت هر شرطي بگذاري من مي پذيرم. گفتم بايد من را هم ببري. آن موقع سردشت منطقه مناسبي نبود. گفتم يک طوري شرايط را فراهم کنيد من هم بيايم. رفتند و تماس گرفتند که من صحبت کردم و اگر موافق باشي شما مهاباد باشيد و من هم سردشت. هر دو هفته مي توانم به شما سرکشي کنم. گفتم هر وقتي باشد بهتر از اين است که دو ماه به دو ماه شما را نبينم. قبول کردم و از خدا خواسته رفتم به سمت کردستان. سه سال با هم در آن جا بوديم.
* آن جا هم شما مشغول کار معلمي بوديد؟
- دو سال آن را بله. يک سال آن را درگير پسر بزرگم شدم. من پسرم را آن جا يادگاري گذاشتم و آمدم. آن ها وقتي فهميدند شوهر من پاسدار است همه امکانات را براي ما محدود کردند.ايشان آمادگي داشت بچه اش را تحويل بگيرد و جنازه اش را تحويل دادند و پاکت پول و گل و شيريني را به هم همين صورت. با جنازه بچه آمد و يک مقدار خلوتي با اين بچه داشت و عکس يادگاري و... اولين فرزند من بود.
* شرايط آن جا براي شما که آقاي طباطبايي هر دو هفته يک بار به خانه سر مي زد، در آن محيط و ناامني ها چطور بود؟ يک مقداري در مورد شرايط آن جا توضيح مي دهيد؟
- در خانه هاي سازماني که بوديم در کنار آن دموکرات ها و کومه له ها درگير مي شدند. يک وقتي اين درگيري ها آن قدر شدت يافت که اطراف خانه هاي سازماني خلوت بود.آن قدر ترسيده بودم وقتي درگيري ها به پايان رسيد آمدم ديدم در حياط کلي پوکه فشنگ افتاده آن ها را جمع کردم و به عنوان يادگاري نگه داشتم. يک موقع 13 آبان بود و با بچه ها رفتيم راهپيمايي و درگيري به وجود آمد و در گشت آن موقع يکي از دوستان شوهرم هم بودند. وقتي من را ديدند گفتند خانم طباطبايي بياييد سوار شويد براي شما اين جا امن نيست. سختي هاي خاص خودش را داشت. راحت نمي توانستيم تردد کنيم. مخصوصاً‌ يک زمان هاي خاصي و مکان هاي خاصي. هشدار به ما داده بودند که از پياده روها تردد نکنيد. ولي حقاً‌ همکارهايشان خيلي خوب بودند.آن جا اولش رفتيم خيلي اطلاعات درستي هم نداشتيم. يادم نمي رود در يک برنامه صبحگاه در رابطه با حضرت فاطمه زهرا (س) طبق عادتمان آن قدر صحبت کرديم که يکي اومد به ما گفت مگر سرت به تنت زيادي کرده؟! اين جا از اين حرف ها نزن. هرچه گذشت تازه به غربت و مظلومي اين بزرگواران پي مي برديم.
* شرايط سخت و اتفاقي که براي فرزندتان افتاد، جدا شدن از خانواده و رفتن به غربت و ناامني، با تمام اين توصيفات، به خودتان ترديد راه نداديد که اينجا کجاست که من آمدم؟
- روز اولي که ايشان آمد به منزل ما جلسه اول ايشان به دل من نشست. به من القا شد که اين آدم مي تواند همان مردي باشد که من بدان تکيه کنم. واقعاً‌ صداقت و خلوص در حالات و نگاه هايش موج مي زد. جلسه دوم تقريباً‌ براي من انتخابم صددرصد بود. يکي از دوستان که تحقيق در دستشان بود بعد از آن به من گفتند خانم اسدي چشم بسته بله را بگو!
من به جرأت مي توانم بگويم که همه کسانم ايشان بود. يعني شايد اوايل آدم شور و شوق خاصي دارد. عاطفي و احساسي برخورد مي کند اما زمان تاثيري در اين حس و رابطه نداشت. مادر شوهرم همواره به من مي گفت آدم آن قدر شوهرش را لوس نمي کند! ولي واقعاً‌ ايشان ارزش دوست داشتن را داشتند. توصيف کردني نيست. من همه کسانم را ايشان قرار دادم. نه در حضور خودش. مادرم و خواهر و برادرانم مي دانستند. يعني به جرأت مي توانم بگويم خواهرم، برادرم، مادرم، پدرم و خيلي هاي ديگر در بين همه اين ها وزنه ايشان از همه بالاتر و قوي تر بود. مادر شوهرم گفت بچه که بيايد آن موقع به تو مي گويم. بچه ها هم پشت سر هم آمدند. اما هيچ کس نتوانست جاي ايشان را براي من پر کند. محبت مادر به بچه خيلي متفاوت است ولي من قلباً‌ شوهرم همه کسانم بود و هست.
حتي من يک روز به ايشان گفتم اگر خدا بگويد بهشت را به تو مي دهم به شرط آن که حميد با تو نباشد من حتي اين بهشت را هم نمي پذيرم. يعني بهشت بدون ايشان هم برايم نمي تواند زيبا باشد. بچه هايم هم عزيزانم هستند ولي دلم دنبال ايشان است. الان تمام هم و غمم و فکر و خيالم ايشان است.
* خانم اسدي! از زماني که شما با ايشان ازدواج کرديد تا پايان جنگ ايشان مجروح هم شد؟
- چند روز بعد از عقد بود که سردشت را بمباران شيميايي کرده بودند. ايشان شيميايي شدند ولي دنبال يک درصد جانبازي شان نبودند.
* مراسم عقد تمام شد به سرعت رفتند جبهه؟
- دو سه روز بيشتر طول نکشيد. چون در سردشت در منطقه رابط بودند و فرمانده گردان بودند. سردشت را بمباران شيميايي کردند ايشان ريه شان مشکل شديدي پيدا کرد و دائم تک سرفه هاي وحشتناکي مي کرد و من خيلي مي ترسيدم.
ايشان من را زياد به زيارت مکه، کربلا، مشهد و... مي فرستاد. من آن جا باز هم به ياد ايشان بودم. سلامتي و شفاي ايشان را مسألت مي کردم. از خدا خواستم و بحمدالله تک سرفه هايش بهبود يافت. يکي دو بار خودم با ايشان دکتر رفتيم. اصطلاحي پزشکي را دکتر به زبان آورد و من ترسيدم چرا که گفتند براي بهبودي بايد به خارج از کشور منتقل شوند. تا آمديم منزل ايشان از من خواستند هيچ چيزي نگويم. گفتند چيزي نيست. من در سلامتي کامل به سر مي برم. ديگر از آن به بعد هميشه متوسل به معصومين و توکلم به خدا بود و به خودشان واگذار کردم. يادم هست در همين اواخر چون من از رفتن و آمدن عمليات هايشان خبردار نمي شدم و از زبان ديگران جويا مي شدم و مي فهميدم. يکي از آشنايان به من گفتند من فيلمي از ايشان ديدم که خيلي خطرناک بود. از آن موقع خيلي استرس پيدا مي کردم. وقتي از مکه آمده بودند با يک حالت مظلوميت خاصي در پايين تخت دراز کشيده بودند. وقتي چشمم به چهره ايشان افتاد حالت خاصي در چهره شان ديدم. گفتم خدايا مي داني که همه کسان من ايشان است. آزمايش سخت از من نگير. قبل از اين که بخواهد خوابش بگيرد گفتم بلند شو جاي ديگري بخواب. گفت همين جا خوب است. چايي آوردم ديدم که خوابيده. در دلم گفتم خدايا ايشان از سفر حج آمده و زائر خانه تو بوده است. من هم دور ايشان هفت بار چرخيدم. طواف کردم! نيتم هم سلامتي ايشان بود و از خدا خواستم که بلاگردان ايشان باشم. سايه ايشان بالاي سرم باشد. هفت دور چرخيدم. دور هفتم که تمام شد ديدم چشمانش را باز کرد گفت چکار مي کني ديوانه! گفتم: هيچي. ان شاالله که بلاگردانت باشم. واقعاً‌ نفسم بود. يک يار و دوستي بود که واقعاً‌ و هيچ وقت جا خالي نکرد. من دو سال و نيم پيش تصادف کردم گردنم شديد مشکل پيدا کرد. ايشان از سر کار و مأموريت به سختي آمد. دوستانش مي دانستند چقدر پرتلاش و پرکار هستند. جلوي من خم به ابرو نمي آورد و نشان نمي داد خستگي ها و فشار کارهايش را. مي گفت مديونمي که اگر فلان کار و فلان کار را خودت انجام دهي و به من نگويي کمک تان کنم. يک موقع آن احساسات زنانه ام مي گفت که من الان اين مشکل را پيدا کردم يک موقع اذيت نشود. من روي دوش ايشان بار سنگيني نباشم. خدايا من را زودتر راحت کن. باري روي دوشش نباشم. يک بار به ايشان گفتم. زد زير گريه و گفت: تو مي داني تو بروي حال و روز من چه طوري است؟! همش مي گفت مطمئن باش اين کار را براي رضاي خدا انجام مي دهم. ممکن بود اين بلا سر من بيايد و اين مشکل براي من پيش مي آمد. هيچ وقت ناراحت اين خدمت ها نيستم. مطمئن هم باش خدا چه برکت هايي به من مي دهد و چه جاهايي به کمکم مي آيد. واقعاً‌ ايشان چند جوره شهيد شد. در منطقه يک طور و در زندگي هم لحظه به لحظه با گذشت و ايثار و فداکاري اش براي من و بچه هايش سنگ تمام گذاشت. از خودش مي گذشت تا ما راحت باشيم. هيچ وقت هم خدا شاهده از سختي کارش و نوع کارش هيچ چيز به ما نمي گفت.
* از آخرين ماموريتشان هم چيزي نگفته بودند؟
- نه. روز 17 مأموريتشان بود. در نيمه هاي شب حالم بد شد.
منتظر ماندم تا صبح بشود تماسي بگيرم. ديدم تلفن ايشان در دسترس نيست و با همکارشان تماس گرفتم و از حالشان پرسيدم.
وقتي هم با خودشان حرف زدم گفت اين جا همش بخور و بخور است! همش راحتي است. اندازه يک درصد و سر سوزني خطر براي ايشان احتمال نمي دادم.
* گمانم آن سال هايي که غرب بوديد، آمادگي داشتيد که امکان دارد هر لحظه خبر ناگواري بدهند.
- بله. هميشه اين احتمال را مي دادم. حتي در همان تهران که بودم يک روز يکي از نيروهاي ايشان آقاي محلوجي نامي خبر شهادت آقاي طباطبايي را مي خواست بدهد! خود ايشان بعداً براي من تعريف کردند که وقتي با ماشين مي رفتند تا از ماشين پياده مي شوند که بروند براي بازرسي يک مقر، مقر را منهدم مي کنند. اين ها گفته بودند که ديگر سيد رفته و متلاشي شده است. آمده بودند به من خبر بدهند ولي دلش نيامد. بعداً از مسائل بيت المال و دقت ايشان در بيت المال توضيح دادند! آن موقع شرايط به گونه اي بود که نه تنها من بلکه همه آن هايي که با پاسدار ازدواج مي کردند اين آمادگي را داشتند. از اول مي دانستم سختي هاي خاصي را دارد. مي تواند شهادت باشد و يا اسارت. جانبازي مي تواند داشته باشد. براي همه اين ها هم آمادگي داشتم.حتي بچه اول را که خيلي عزيز است وقتي از دست داديم باز گفتم شما هستيد.
بايد صبر مي کرديم بعد از دو هفته تا شوهرم را ببينم. به همين دلم خوش بود. اگر کميت ارتباط برقرار نبود اما اين ارتباط کيفي بود. تا جائي که برخي اوقات آن قدر ايشان خسته بود توان صحبت کردن نداشت. فقط با همان نگاه خيلي حرف ها را مي توانستيم به هم انتقال دهيم و من به همان هم دلم خيلي خوش بود. آن موقع بحمدالله هم توان فرق مي کرد و شرايط به گونه اي بود که هر روز در همه خانه ها اين احتمالات وجود داشت. شهادت دائم مهمان امروز و فرداي خانه ها بود. در مهاباد هيچ گاه يادم نمي رود خانمي شوهرش شهيد شده بود و تا به منزل مي آمد چشمش به پوتين شوهرش مي افتاد سريع حالش بد مي شد. اين احتمال براي همه ما که در آن جا بوديم وجود داشت. ولي اين آمادگي را از قبل داشتيم. همان روز که ايشان خواستگاري هم آمده بودند يکي از صحبت هايشان همين بود که شما مي دانيد نوع کار من به گونه اي است که با چنين سرنوشتي رقم خورده است.
* خانم اسدي! سال 90 در عمليات شمال غرب سردار طباطبايي هم حضور داشتند. همرزمان شان که شهيد شدند چقدر در روحيه ايشان تأثير گذاشت؟ چقدر از دوستان شهيدشان ياد مي کردند؟
- ايشان از همان زماني که جنگ تمام شد مواقعي که آلبوم را ورق مي زد برخي را نشان مي داد و مي گفت اين شهيد شده و گريه مي کرد. مي گفت دلم براي اين شهدا تنگ شده و خيلي ابراز دلتنگي مي کرد. اين اواخر هم يادم هست در اين قسمت جديدي که آمده بود مي گفت تمام لحظات جنگ دارد برايم تداعي مي شود. خدا توفيق شهادت را نصيبم کند.
من هم ايشان را اذيت مي کردم و مي گفتم شما هيچ وقت شهيد نمي شويد. چون آن قدر من دعا مي کنم فکر نمي کنم خدا تو را ببرد! خدا به خاطر دل شکسته من هم شده تو را نمي برد. يک مقداري مي خنديد و مي گفت در همان دوران جنگ هم من به خاطر تو سرم کلاه رفت! از بس صدقه و نذر و دعا کردي خدا نخواست مرا ببرد!
ولي اين اواخر خيلي دلتنگي مي کرد مخصوصاً‌ در همان عمليات شمال غرب که رفت و پيکر چند تا از بچه ها را از قله آورد، عجيب حالش به هم ريخته بود. مي گفت خيلي عجيب است که جنازه شهدا را ببينم. من دارم راست راست راه مي روم ولي اين ها يکي يکي دارند به اين مقام مي رسند. به حال ضجه و ناله مي افتاد که گير کارم کجاست که خدا من را نمي برد و توفيقش را نصيبم نمي کند. ايشان از سفر حج که آمده بودند مطمئناً‌ خوابي ديده بود يا در مکه به شکل خاصي شهادت را خواسته بود. دائم سراغ مي گرفت که کفني را که از مکه آوردي کجا گذاشتي. يک تيکه از کفن امام را که دوستانم داده بودند کجا گذاشتي. تربت و همه را سراغشان را مي گرفتند. دائم سراغ اين ها را مي گرفت.
* براي شما سؤال برانگيز نبود؟
- چرا. اما کنجکاوي نکردم. 19 فروردين پارسال از من پرسيدند يادت هست يک دعاهايي مي نوشتي و لاي قرآن مي گذاشتي. گفتم تا ساعت 12 شب وقت داريم. ساعت 10:30 شب بود گفت مي شود من اين دعاها را ببينم. سريع يک کاغذ ديگري هم برداشت. کنجکاوي کردم. در دو بخش ايشان شهادت را از خدا خواسته بودند. مي گفتند دارد 30 سال خدمتم تمام مي شود. خدا کند دچار تصادف و بيماري و اينها نشوم. دعا کن خدا گيرم را برطرف کند و من را در زمره شهدا قرار دهد. از مکه که آمده بود شام که داشت آماده مي شد به مادرم گفت بيايد بيرون. مي گفت مادر تو رو خدا دعا کن! تو پاکي و مادري. به آن حرمتي که براي من قائل هستي و من را دوست داري دعا کن گير کارم برطرف شود و شهيد شوم!
مادرم هم مي گفت تو رو خدا اين حرف ها را نزن سايه ات بالاي سر بچه هايت و همسرت باشد. مي داني معصومه چقدر به تو وابسته است. او هم مي گفت: من کي باشم. تا به حال وسيله بودم. خدا بزرگ است.
هرجايي توانسته بود توصيه کرده بود. به هر شکلي متوسل مي شد شهادت قسمتش بشود. به خودش نگاه مي کرد و مي گفت من گير دارم. در نيمه هاي شب خيلي زود براي نماز شب بيدار مي شد.من ساعت را کوک مي کردم. قبل از آن يکي دو ساعت زودتر بيدار مي شد. به ايشان مي گفتم چه خبر است بخواب که فردا مي خواهي بروي سرکار. خسته اي. مي گفت: من بايد گيرهايم برطرف شود. شب ها خيلي مناسب است براي اين مسائل و حرف‌ها را با خدا در ميان گذاشتن. خدا گدا مي خواهد. بايد ياد بگيرم گدايي در خانه خدا را.
يک موقع هايي با صداي گريه ايشان بيدار مي شدم. حس مي کنم که اين ارتباط دو طرفه شده بود و خداوند بسيار ايشان را دوست مي داشت.
مي گفت خدا راحت وصل مي کند. ما هستيم که سيم مان گير دارد و نمي توانيم خوب اين ارتباط را برقرار کنيم.
* ارتباطشان با بچه ها چطور بود؟
- يک سري توصيه هايي به بچه ها داشتند. يک موقع هايي مي شد در مسائل عبادي مشوقشان مي شدند. حتماً نماز اول وقت سعي کنيد فراموش نشود. مي گفت اول حرمت مادر باز هم مادر و باز هم مادر را فراموش نکنيد. توصيه مي کرد به اعمال عبادي، بي توجه نبودن به ولايت، بي توجه نبودن به ارزش هاي ديني. وقتشان را قدر بدانند. دائم به بچه ها مي گفتند که اين جمله پدرتان هيچ وقت يادم نمي رود که فرصت ها آمدني نيستند بايد برويم دنبالشان. نبايد منتظر باشيد که بيايد. از وقت طوري بايد استفاده کنيم که بشود از فرصت ها خوب استفاده کرد. اگر درست استفاده کرديد و اگر مي خواهيد در زندگي توفيق نصيبت شود حرمت پدر و مادرتان را داشته باشيد. دعاي آن ها را به دنبال داشته باشيد. به درس خيلي اهميت مي دادند. هميشه يادم هست دخترم مي گفت وقتي مرا به ترمينال مي رساند مي گفت يک موقعي درستان وبالتان نشود. بابا جان! درست را طوري بخوان و فارغ التحصيل شو که رحمت براي اين مردم باشد. دست مردم بيچاره را بگيريد. به فکر درآمد و غرور از امتيازات تحصيل نباشيد و واقعاً هم کسي بود که درد را حس مي‌کرد و قشر ضعيف را خوب مي فهميد. با قشر ضعيف و پايين بيشتر ارتباط برقرار مي کرد تا افراد بالا. به من مي گفت هميشه سعي کنيد در مسائل مالي نگاهت به سطوح پاييني باشد و در مسائل عبادي و ارزشي به سطوح بالا. واقعاً‌ خودش هم عامل بود. هميشه به من گفت آن چيزي که مي رود ماند برايت و چيزي که داري خرجش مي کني و استفاده مي کني اين از دست رفته. واقعاً هم همين است. باقي براي خودش زياد گذاشت.
ديگران را بر خودش ارجح مي دانست. دوستانش بيشتر مي دانستند. به خاطر گردنم يک مقداري پول پس انداز کرده بودم تا ظرف شويي بخرم. ايشان گفتند اگر راضي باشي يک بنده خدايي لازم دارد يک مقداري به او بدهم. من که خودم دربست مخلصتم و در کارهاي خانه کمکت مي کنم و انجام مي دهم. گفتم باشد مشکلي ندارد.آن را برد به امانت تحويل آن بنده خدا داد. نزديک مکه رفتنشان بود که يک مبلغي را به من دادند تا من ظرف شويي بخرم.
* و حرف آخر؟
- يک خصوصيت خاصي داشتند که اگر يک فردي به دلشان نمي نشستند هم به روي خودشان نمي آوردند. به ما مي گفتند آنقدر به ظواهر توجه نکنيد افراد در آينده به مرور خودشان را با عملکردش نشان مي دهند.
يک چيزهايي به دلشان مي آمد. يک قدرت هايي را خداوند به او داده بود. براي نمونه پسر کوچک من فکر مي کرد من به ايشان خبر مي دهم چيزهايي را که در موردش سيد مي دانست. يک روز بيرون رفته بوديم خريد کنيم. سيد رفته بود بيرون و من و دختر و پسرم در ماشين بوديم. پسرم گفت مامان من موتور مي خواهم .بابا آمد بگوييد من موتور مي خواهم. همين که سيد وارد ماشين شد گفت آقا مهدي آن موتوري را که مي خواهي چه مدلي باشد؟! گفتم ببين بابات خودش فهميد. خيلي جاها اين طور بود. يک جاهايي احساس مي کردم يک حرفي در ذهنم است.از من مي خواست بازگو کنم. مي گفت من مي دانم در ذهنت چه مي چرخد بگو. يک بار گفتم نمي گويم اول تو بگو من چه فکري مي کنم. گفت اصلاً يک کاري مي کنيم. تو روي کاغذ بنويس. من هم مي نويسم. هر دو نوشتيم. ديدم بله درست نوشته و فکر من را خوانده بود.

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10