(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


شنبه 25 خرداد 1392 - شماره 20517 

نگاهي به سختي‌هاي پيش روي جانبازان در زندگي روزمره ( بخش نخست)
شکوه صبر در قاب ايثارگري
   


گاليا توانگر
اصلا در استان‌ها تابلو ويژه جانبازان با آرم تردد جا نيفتاده است.من جانباز شيميايي 35 درصد هستم. با آرم تردد سال 89 الي 90 (چون سال‌هاي بعد گويا چاپ نشده). در استان قزوين خيابان مولوي همين هفته پيش بود که براي استفاده از تابلو ويژه پارک جانبازان- که البته هميشه 99درصد توسط ساير خودروها که نه آرم مخصوص- نه کپي کارتي حداقل پشت شيشه دارند، هميشه اشغال است. پليس هم کوچک‌ترين عکس‌العملي حتي جريمه کردن انجام نمي‌دهد. متاسفانه سر اين موضوع با مامور راهنمايي و رانندگي جر و بحث داشتم! اصلا طرف متوجه نبود که اين پارک ويژه هست. من به هيچ وجه از اين مامور ناراحت نيستم، بلکه از دست مسئولين جانبازان ناراحتم که چرا لااقل امر اطلاع‌رساني و ترويج فرهنگ ايثار را که بودجه زيادي هم برايش مي‌گيرند، انجام نمي‌دهند؟! چرا اين مامور نبايد بداند که جانباز حتما نبايد قطع عضو باشد. شيميايي‌ها هم جزء جانبازان هستند.
آنچه در بالا خوانديد نمونه کوچکي از صدها مشکل بزرگ زندگي روزمره جانبازان است که هر ثانيه از تنفسشان وقف کنار آمدن و تحمل کردن چنين چالش‌هايي مي‌شود. اگر صراحتا عنوان کنيم که اين قشر جزء بي‌ادعاترين، فراموش‌شده‌ترين و صبورترين اقشار جامعه ما هستند، به گزاف نگفته‌ايم. نه تنها ايشان با مشکلاتشان به حاشيه فراموشي رانده شده‌اند، که همسران و فرزندان‌شان نيز جزء تنهاترين‌هاي روزگارند.
حداقل‌هايي براي بودن
براي ديدن دکترم در مطبش بايد ويلچرم را به طبقه دوم برسانم. 10 پله روبه‌رويم قطار شده و پشت سرم آسانسوري است که اندازه‌اش استاندارد نيست و ويلچر از در آن رد نمي‌شود. آن قدر پايين پله‌ها انتظار مي‌کشم تا با کمک ساير مراجعين مطب، به بالا برده شوم.
پادري جلوي در ورودي مصيبت ديگري است. از پادري هم که بگذرم بايد در راهروي باريک مطب ويلچرم را پارک کنم و ساعت‌ها انتظار بکشم. با همان حالتي که فيکس شده‌ام و ذره‌اي نمي‌توانم ويلچرم را عقب و جلو ببرم.
اين روزها حال و حوصله مطب رفتن را هم ندارم. همسرم دفترچه‌ام را نزد دکتر مي‌برد، هر بار داروها را تجديد نسخه کرده و برايم تهيه‌شان مي‌کند.
محمد بلوري از اصفهان که سه بار طي عمليات‌ها و مناطق عملياتي والفجر 8 سال 64، کارخانه نمک فاو 65 و کربلاي 5 شلمچه سال 65 مجروح و جانباز قطع نخاع شده است، مشکلات زندگي جانبازان را در يک نگاه معطوف به حداقل‌هاي زندگي روزمره دانسته و مي‌گويد: «مشکل اوليه جانبازان پيدا کردن جايي مناسب با شرايط استاندارد براي زندگي کردن است.
آن وقت ديگر مسئله تردد و اياب و ذهاب اين عزيزان در اماکن مختلف پارک، سينما و... به اولويت‌هاي آخر سقوط مي‌کند. جانباز ابتدا با اين چالش روبه‌روست که کجا زندگي کند که آسانسور داشته باشد؟ وقتي داخل منزلش مي‌شود با مانع بزرگي به اسم پادري روبه‌رو نشود. اندازه چهارچوب درها استاندارد باشد که ويلچرش راحت داخل و خارج شود.
در چنين شرايطي تردد و اصلاح معابر پيشکش آقايان مسئول! لااقل نمي‌شود در ساخت‌وسازها موارد استاندارد را رعايت کرد که جانباز در منزل خودش با مانع روبه‌رو نباشد؟»
اين جانباز بالاي 70درصد جنگ تحميلي ادامه مي‌دهد: «من جوان 32 ساله‌اي را مي‌شناسم که سال 65 در بمباران خرم‌آباد قطع نخاع شده، خودش با زبان خودش به من گفت: يک شهر بازي هم نشد بروم. در حسرت آن مانده‌ام!»
بلوري صراحتا عنوان مي‌کند: «آخرين مسافرت بنده سال 90 بود. تعدادي از بچه‌هاي جانباز را يکي از مراکز به يک سفر تفريحي و اقامت در هتل چند ستاره دعوت کرده بودند.
البته زحمت هم کشيده بودند و به زعم خودشان بهترين هتل را هم گرفته بودند. اما همه بچه‌ها روز دوم بازگشتند، چون هتل چند ستاره سرويس بهداشتي ويژه معلولين نداشت!»
از بلوري سؤال مي‌کنم: استانداردهايي که در ساخت‌وسازها به جهت رفاه حال جانبازان و معلولين بايد مدنظر قرار گيرند، کدامند؟ وي پاسخ مي‌دهد: «اولا بايد پادري‌هاي جلو در ورودي را مسطح کرده و بلندي آنها را حذف کنند. مقابل ورود ويلچر يا پرتاب زميني معمولا چهارچوب‌هاي درها 50 سانت کوچک شده‌اند، که مانع ورود چنين وسايلي به داخل خانه و اتاق‌ها مي‌شوند.
براي نصب بالابر سقفي که جانباز و معلولين قطع نخاع گردني را جابه‌جا مي‌کند، بايد بالابر به تيرچه‌هاي آهني مستحکم جوش بخورد و چنين تيرچه‌هايي را فقط در خانه‌هاي قديم ساخت مي‌توان ديد. براي نصب پرتاب ديواري نيز بايد ديوارهاي مستحکمي براي خانه ساخته شده باشد. اما اگر پرتاب را به ديوارهاي يازده سانتي فعلي وصل کنيم و از آن طرف چنين دستگاهي بخواهد يک جانباز 100 کيلويي را جابه‌جا کند، بيم ريزش ديوار و سقف مي‌رود!
چطور بحث شيشه دو جداره را قانوني کرده و از مردم نصب آنها را مي‌خواهند. حتي در پيام‌هاي کوتاهي به آنها آموزش مي‌دهند، نمي‌شد اعمال اين ريزه‌کاري‌ها را در هم در قالب قانوني گنجاند و استانداردهايي را در جهت رفاه زندگي جانبازان و معلولين در ساخت‌وسازها و قوانين مربوط وارد کرد؟ نمي‌شد نظر جامعه مهندسين را با برنامه‌سازي و آگاهي بخشي به اين موارد ريز معطوف کرد؟ حتما مي‌شده اما غفلت‌ها دامنه‌دار است!»
رفع نياز جانبازان با توليد داخلي
تحريم‌ها هم اينروزها فشار مضاعفي را بر زندگي جانبازان وارد مي‌کند. از مسائل دارويي و پزشکي گرفته تا اجاره و خريد مسکن همه و همه چالش‌هايي هستند که قشر جانباز بيش از ساير اقشار جامعه هر روز به دوش مي‌کشند.
قرص باکلوفن ضداسپاسم مورد مصرف اغلب جانبازان و معلولين قطع نخاعي است. همسر يکي از جانبازان بالاي هفتاد درصد را جلوي در يکي از داروخانه‌هاي شهر مي‌بينم که اشک در چشمانش حلقه زده و رو به من مي گويد: «مي‌شود اين بار شما برويد و يک بسته ديگرش را برايم بگيريد. مي‌ترسم دکتر داروخانه ديگر اين مقدار به من قرص ندهد.»
وي ادامه مي‌دهد: «همسرم جانباز قطع نخاعي است. بايد 100 واحد در يک روز باکلوفن مصرف کند. اين مقدار معادل 4 عدد قرص باکلوفن مي‌شود. يعني يک خشاب 20 تايي‌اش مصرف 5 روز اوست. تازه وضع او نسبت به جانبازاني که پمپ باکلوفن در بدنشان تزريق مي‌شود، خيلي بهتر است. از وقتي تحريم‌ها دامنه‌دار شده اين قرص به سختي گير مي‌آيد. آن روز به طور اتفاقي از اين جا رد مي‌شدم، گفتم بپرسم ببينم اين داروخانه باکلوفن دارد؟ اتفاقا از آنجايي که خدا مي‌خواست، داشتند و داروخانه‌دار هم از کميابي اين رقم قرص اطلاعي نداشت. گفت: چند تا مي‌خواهي؟ تا آنجا که مي‌شد و مي‌دانستم شک داروخانه‌دار برانگيخته نمي‌شود، رقمي را اعلام کردم و با قيمت معمولش خريدم. فردا خواهرم را روانه داروخانه کردم. امروز هم دنبال فردي هستم که وارد داروخانه شود و برايم يک تعداد ديگري خريداري کند.»
سؤال اين همسر فداکار اين است که چرا کشورمان خود چنين داروهاي موردنياز جانبازان را توليد انبوه نمي‌کند. چه رسالتي بالاتر از اين که تأمين احتياجات اين قشر ايثارگر در اولويت باشد؟ اين مطالبه درحالي مطرح مي‌شود که کشورمان درحال حاضر از فناوري‌هاي بالا و به‌روز دنيا برخوردار است و مطمئناً توليد انبوه چنين داروهاي ساده‌اي هم در توانش است و هم پتانسيل آن را داراست.
يکي ديگر از جانبازان بالاي 70درصد جنگ تحميلي ماجراي تعمير ويلچرش در گيرو دار تحريم‌ها را اين گونه بيان مي‌کند: «مدتي بود که تنظيمات برد الکترونيکي ويلچرم به هم ريخته بود برد الکترونيکي چنين ويلچرهايي ساخت انگلستان است. نگاهم يک هفته به سقف اتاق چسبيد و خشکيد تا بالاخره مهندس شرکت واردکننده چنين دستگاه‌هايي توانست نرم‌افزار تنظيمات را از کارخانه سازنده انگليسي بگيرد و کار مرا رديف کند.
تمام اين مدت روي تخت از خود سؤال مي‌کردم چنين نرم‌افزار ساده‌اي نمي‌شد توسط بچه‌هاي خودمان توليد شود؟ حتماً مي‌شد، اما به هزار و يک دليل از ليست اولويت‌ها جا افتاده است!»
مشکل فقط پارک رفتن نيست!
اما حکايت جانبازاني که به وقت جانبازي خود و بستري شدن در بيمارستان‌هاي صحرايي و يا بيمارستان‌هاي شهرهاي بزرگ و کوچک برگه بستري شدن و مدرک دست و پا نکرده‌اند حکايت دردآور ديگري است. بيشتر افراد در اين قشر جانبازان شيميايي با درصد پايين هستند که حتي خود نيز در آن سال‌ها متوجه دامنه صدماتي که ديده بودند، نشده‌اند.
مواد شيميايي در گذر سال‌ها دامنه تأثيرگذاري در بدنشان را بسط داده و حالا اندک‌اندک عوارض مشخص مي شود.
علي فدايي از اصفهان يکي ديگر از اين جانبازان است. حالا که پا به سن گذاشته تند و تند نفسش مي‌گيرد و آثار ضعف ناشي از تأثير موادشيميايي طي اين سال‌ها خودش را نشان مي‌دهد. وي در سال 65 در منطقه شلمچه شيميايي شده است.
فدايي که براي خودش هيچ مطالبه‌اي ندارد و مي‌خواهد درد دل‌ها و مشکلات ساير همرزمانش را که به گفته او خيلي واجب‌تر هستند، بيان کند، درباره چالش‌هاي پيش روي زندگي جانبازان برايمان مي‌گويد: «دوستان جانباز قطع نخاعي دارم که ماهي يک بار هم به اماکن تفريحي نمي‌روند. چراکه رفتن به پارک براي يک خانواده معمولي شايد 30هزار تومان هم هزينه‌بردار نباشد، ولي براي دوست جانباز من باتوجه به هزينه آژانس دو تا دو‌ونيم برابر مي‌شود. تازه بايد ديد آژانس حمل ويلچر در صندوق عقب ماشين را هم تقبل مي‌کند. برخي راننده‌ها از اين‌کار امتناع دارند. اگر هم بخواهد با وسيله شخصي خودش برود و برگردد، باتوجه به اين که ماشين شخصي او حکم پايش را دارد و همه‌جا با اوست و از آن سو قيمت بنزين هم بالا رفته پس ترجيح مي‌دهد بنزين را براي انجام کارهاي واجب‌تري بسوزاند.»
وي درحالي که بغض گلويش را مي‌فشارد، مي‌گويد: «دوست جانبازي داشتم که قطع نخاع گردني بود و گه‌گاهي با من تماس مي‌گرفت و درددل مي‌کرد. يک ماهي ازش خبري نشد. رفتم ديدنش و گله کردم که بي‌وفا شدي و لااقل در ساعت‌هاي تنهايي‌ات در خانه تماسي مي‌گرفتي. بهانه آورد که حال خوشي نداشته و چنين و چنان بوده است!
از اتاق که بيرون آمدم ديدم همسرش لبه چادر را توي صورتش کشيده و گريه مي‌کند. علت را که جويا شدم، گفت: من هر کاري که باشد انجام مي‌دهم. ولي با حقوق من، مخارج درماني او و حق اندکي که بنياد به دليل تکميل نبودن مدارکمان براي ما قائل شده چرخ زندگي به سختي مي‌چرخد. اين ماه نتوانستم قبض تلفن همراهش را پرداخت کنم!»
فدايي ادامه مي‌دهد: «به اين ترتيب تنها وسيله ارتباطي يک جانباز قطع نخاع گردني که مي‌توانست با آن با دوستانش درد دل کوتاهي داشته باشد، از او گرفته شد. از آن‌سو فشاري را که روي همسرش بود، اصلاً نمي‌توانستم تصور کنم. آخر يک زن تا چه حد مي‌تواند مشکلات را يک تنه در زندگي تحمل کند و براي اين که ضربه عاطفي هم بر پيکر شوهرش وارد نشود، تا پايان کنار او بماند؟ آيا چنين فرشتگاني شايسته حمايت و تشويق نيستند؟»
براي جمع‌آوري سابقه نرفتم!
برخي تا اسم جانباز را مي‌شنوند ياد سهميه در دانشگاه، حقوق بنياد، وام مسکن و خلاصه ليست بلندبالاي تسهيلات آنچناني مي‌افتند. اما اين واقعيت است که اکثر قريب به اتفاق اين قشر که هيچ وقت به دنبال پر کردن فرم‌ها، جمع‌آوري مدارک، ساختن پرونده‌هاي قطور از سوابقشان نبوده‌اند. امروز همچون يک قاب با ارزش در صندوقچه خانه‌هايشان سال‌هاي پاياني عمر خود را در صبر و سکوت مي‌گذرانند.
محمد رفيعي‌نژاد جانباز بدون درصد جنگ تحميلي در سايت فاش‌نيوز بازتاب‌دهنده چالش‌هاي زندگي جانبازان مي‌نويسد: «به جانبازان 70درصد دنيا را هم بدهند، حقشان بيشتر از اينهاست. ولي ما که درصد نداريم و يک بار هم به ما توجه نشده بايد چطور زندگي را ادامه بدهيم؟ اين قانون که جانبازان بدون صورت سانحه تحت پوشش قرار مي‌گيرند، يک قانون بدون پشتوانه اجرايي بيش نيست. من و ديگر همرزمانم که صورت سانحه و رأي کميسيون بدوي و عالي داريم و يگان اعزامي هم تأييد کرده، بنياد نمي‌پذيرد!کاش به فکر حل مشکل ما بودند... براي لحظه‌اي خودتان را جاي کسي بگذاريد که مجروح جنگي محسوب مي‌شود، ولي چون درصد جانبازي ندارد بايد سال‌هاي پاياني عمر را در محروميت سپري کند.»اين جانبازان را بايد ياوران بي‌ادعاي انقلاب دانست. چراکه علي‌رغم تحمل همه اين رنج‌ها و فراموش شدن‌ها باز هم حاضر نيستند ذره‌اي از باورهايشان عقب بکشند. هنوز هم وقتي غافلي از آنها با تشر سؤال مي‌کند: «خب، چرا رفتي؟!»
با سينه‌اي که به خس‌خس افتاده، با جملاتي بريده بريده و انديشه‌اي نجيب پاسخ مي‌دهد: «براي اسلام، انقلاب و رهبر.»
گزارش روز

 

(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10