Research@kayhannews.ir
پروين مقدم
اشاره:
«دفتر پژوهشهاي مؤسسه کيهان، همواره کوشيده است تا
روايت تاريخي دقيق و منصفانهاي را از چهرههاي سياسي و حوادث تاريخي به مخاطبان
خود ارائه کند و از اين پس نيز با انتشار مجموعهاي جديد از زندگي نامههاي
اسوههاي انقلابي و شخصيتهاي ديني، زمينههاي آشنايي نوجوانان و جوانان را با آنان
پديد آورد. اولين کتاب از
اين مجموعه جديد به مقتضاي نيازهاي سياسي عموم خوانندگان روزنامه کيهان» به روايت
زندگي و کارنامه مبارزاتي شهيد «محمدعلي رجايي» اختصاص دارد، چون در ميان شخصيتهاي
انقلابي معاصر، شهيد رجايي به عنوان يک «اسوه حسنه» و «الگوي بيبديل» در حافظه
ايرانيان و مسلمانان نقش بسته است، اما با اين همه در ميان نسل جوان شناخت اندکي
درباره دومين رئيسجمهور ايران وجود دارد.
کتاب ماه هزار تکه از امروز در صفحه پاورقي روزنامه
کيهان منتشر ميشود. اين کتاب را بايد تجربهاي جديد در حيطه زندگينامههاي
داستاني مستند دانست و از آنجا که هر تجربه جديد نوشتاري براي بلوغ و تکامل نيازمند
پيشنهادات و رهنمودهاي خوانندگان فرهيخته و صاحبان انديشه است،
دفتر پژوهشهاي مؤسسه کيهان
مقدمه نويسنده
يک ماه به شهريور و هفته دولت مانده بود، درست در همين
روزها بود که به پيشنهاد دفتر پژوهشها کار نوشتن زندگي شهيد رجايي را شروع کردم.
به نظر کار راحتي ميآمد، ميبايستي از لابهلاي خاطرات، نوشتهها و روزنامهها
زندگي رئيسجمهور را بيرون ميکشيدم و به روايتي ساده مينوشتم. جست وجو در ميان
خاطرات و کتابها خيلي حرفها براي نوشتن به دستم داد. هر کسي از رجايي چيزي
ميدانست و از هزارها نکته زندگياش چندتايي را بلد بود. وقتي آن همه نکته را يک
جا جمع کردم به نظرم آنقدر زياد آمد که به هيچ وجه نميشد در نوشتاري کوچک آن هم
به قلمي قاصر به رشته تحرير دربيايد. اما مسئله فقط اين نبود، رجايي همانقدر که
زلال و ساده و صادق بود، شخصيت و اعمال نيکاش به مثال همان عمل معروف که مومن در
پنهان اعمال نيکش را انجام ميدهد، ناشناخته است. رجايي است و يک عالمه راز بين او
و خداوند، رازهايي که آن قدر او را مقرب کرده است که وقتي به شهادت ميرسد امام
خميني(ره) دربارهاش ميفرمايند: «رجايي و باهنر اگر نيستند، خدا که هست.»
و البته همين رازها هستند که باعث ميشود ديگر رجايي در
تاريخ تکرار نشود و با اين وصف و اين آگاهي که رجايي با هيچ قلمي به تحرير درنخواهد
آمد، يافتهها را کنار هم گذاشتم و گاهي در ميان خاطرات به اسامي چندگانه برخوردم
که خيلي هم اهميت نداشت، چه فرقي داشت دستفروشي که با محمدعلي رجايي در خيابانها
فرياد ميزد: «آهاي باديه داريم باديه!»، اسمش ايرج، ابراهيم بوده يا محمد؟
مهم اين بود که آن ديگري رجايي بود، يکي که در روزگار
غريب ما که سادگي و صداقت همانند کهنه لباسي بر رختآويزها جا مانده، در هيچ شرايطي
حاضر نشد از خودي که با اين دو ساخته شده بود، دست بکشد، چه زماني که يک نوجوان
دستفروش بود و چه وقتي که نخستوزير و رئيسجمهور شد.
سرانجام با وجود آن همه نادانسته و راز، کار کتاب به
پايان رسيد. اکنون مانده بود نام کتاب؛ «آقامعلم!». عنوان آقامعلم براي کتاب به نظر
انتخاب خوبي ميآمد؛ چرا که رجايي هميشه در کار آموزش بود، چه زماني که محضرش به
وسعت يک کلاس و يک مدرسه بود و چه وقتي رئيسجمهور شد و حوزه کارش به يک کشور رسيد.
او با اين که «فرزند ملت» بود، معلمشان هم بود. اما هنوز يک ايراد باقي بود؛ «آقا
معلم» اگر چه عنوان خوبي بود اما اين عنوان نميتوانست رنج رجايي را توصيف کند.
رنجي که از آن روزگار سخت برده بود، چه قبل از اين که نخستوزير دولت بنيصدر شود و
مجبور به سکوت شده بود؛ چرا که امام اين گونه خواسته بودند و چه وقتي که رئيسجمهور
شد و با صدها توطئه و دشمني مواجه شد.
سرانجام نام کتاب «ماه هزار تکه» شد، ماه هزار تکه عنوان
درستتري به نظر ميرسيد، اين عنوان، ضمن اشاره به پدر مرحوم رجايي و ماجراي مبارزه
و حبس و بيماري و مرگش در جواني، اشارهاي به خود رجايي نيز هست که اگرچه به دست
مزدوران استعمار به شهادت رسيد، اما هر تکهاش در آسمان انقلاب به ماهي روشن
ميماند که مسير راه آينده را نشانمان خواهد داد، به شرطي که بخواهيم و ببينيم و به
راهش برويم. در پايان از
همکاري دفتر پژوهشهاي موسسه کيهان که براي زنده نگاه داشتن نام و ياد و راه شهيدان
انقلاب صميمانه تلاش ميکنند، براي چاپ و نشر اين کتاب صميمانه تشکر ميکنم.
بهار 92
پروين مقدم
فصل اول
مادر
از خيابان ميشد خانه را ديد، يك راه كه سه پله كوچك
داشت به طرف يك كوچه سنگفرش، در هر طرف راه يك نرد از شمشاد و در پايان دو نرد، يك
در آهني دو لته. بعد دو درخت گيلاس و تابي براي بازي بچهها، يك حوض بزرگ با
ماهيهاي قرمز و چند باغچه پر از گل و درختهاي جورواجور.
وقتي ريحانه به اين خانه پا
گذاشته بود، مادر آقا عبدالصمد گفته بود:
«گلين خانوم، تو حالا صاحب اين خونهاي، آقا عبدالصمد،
يه پارچه آقاس، مثل پدر مرحومش ميمونه، نجيب، مؤمن، نمازخون...»
و ريحانه گفته بود:
«حتم دارم همين طوره!»
بعد هم مادر دست ريحانه را
گذاشته بود توي دست آقا عبدالصمد:
«براتون دعاي خير ميكنم، آرزوي نون حلال، آبرو و غيرت
و بچههاي با ايمان. پسرم! عبدالصمد! مثل پدرت كه با من مهربون بود با اين دختر
مهربون باش تا خدا ازت راضي باشه!»
با اين حرفها قبل از اينكه ريحانه پايش را به ايوان
خانه بگذارد، همه نگرانيها به يكباره رفته بود و گلين آن احساس غريبانه و اندوه
دوري از خانوادهاش را همان جا كنار تخت چوبي وسط باغ جا گذاشته بود. انگار كه آن
احساس غريب از اول هم نبود. آن احساس رفت و چند سالي هم خبري از آن نبود تا روزي كه
مادر آقا عبدالصمد را توي امامزاده حسين دفن كردند.
- خدا رحمتش كنه، با من مثل يه
مادر مهربون بود. و مادر
ريحانه، خانوم كوچيك كه گفته بود:
«به نظرم راضي از دنيا رفت، تولد محمدحسين رو ديد و
رفت، خدا رحمتش كنه!»
و بعد دلشوره دوباره آمد، گاهي كنار باغچه، گاهي زير درختهاي گيلاس كنار تاب بازي
بچهها كه سه تا شده بودند و گاهي هم وقتي آقا عبدالصمد خبري از اوضاع و احوال كشور
براي ريحانه ميآورد.
-آقا عبدالصمد شمارو به خدا مواظب باشين، با اين حرفاتون كار دست خودتون و ما
ميدين! سردار سپه همه جا جاسوس داره.
اين حرف را بارها گفته بود و آخرين بار، وقتي آقا
عبدالصمد خبر غائله نان و كشتن مردم را برايش آورده بود، بغض كرده بود.
- آقا! شما خيلي حرفاي تندي
عليه حكومت ميزنين، اگه به گوش مأموراي رضاخان برسه، دستگيرتون ميكنن، مبادا
اين حرفها رو توي بازار بزنين!
- نه گلين خانوم! ما حرفهامون بين خودمونه! خيالتون
راحت باشه، حواسمون هست. اين بحثها فقط توي انجمن منتظرين ميشه و بس! اين آدما
هم كه عقيدهشون معلومه!
و نگراني و ترس باز هم به دل ريحانه سرك كشيده بود:
«حالا تكليف مردم چي
ميشه؟ احمدشاه چرا ساكته؟»
- احمدشاه؟ هيچي! از يه عروسك چي برميياد؟ اون به
قدري به فكر خوشگذروني و سفر به فرنگه كه چه ميدونه توي مملكت چه خبره؟
و بعد به تلخي پوزخند زده بود و
گفته بود: «نگران نباش!
انگليس و روسيه دست نوازششون! رو هيچ وقت از سر اين مردم برنميدارن!»
سقوط
قاجار همين كه آقا
عبدالصمد پايش را به حياط گذاشت، زنهاي همسايه چادرها را سر كرده، روبندهها را
پايين كشيدند و راهي خانههايشان شدند، ريحانه خانوم هم به شنيدن صداي «ياالله»
دستپاچه نوزادش را به آغوش كشيد و خودش را به ايوان رساند و گفت:
«زود اومدين آقا طوري شده؟»
آقا عبدالصمد حرفي نزد،
انگار اصلاً ملتفت نشد كه ريحانه خانوم چيزي گفته باشد، روي لبه سنگي حوض نشست،
گيوهها را از پا درآورد و غرق در سكوت، مشتي آب به صورتش پاشيد، آب سرد بود و هوا
سردتر! - زمستون چقدر
زود اومد، قزوين امسال از هميشه سردتره!
ريحانه دلش شور افتاد، هر وقت آقا عبدالصمد بيوقت
ميآمد، دلش آشوب ميشد.
- آقا اتفاقي افتاده؟ حالتون خوبه؟
آقا عبدالصمد مشتش را گره كرد و
در انگشتان سرمازدهاشها كرد و گفت:
«زمستون سختي در پيش داريم بايد به فكر سوخت باشيم...»
ريحانه زبان در كام
كشيد. صلاح نديد حرف ديگري بزند، با اين حال زيرلبي با لحني دلخور گفت:
«آقا هوا سرده، بيايين تو!»
اين بار آقا عبدالصمد
سرش را بالا گرفت و چشم در چشم شد با ريحانه و گفت:
«براي شما ميترسم، براي اين
بچهها، امروز خبرايي از پايتخت آوردن!»
آقا عبدالصمد منتظر پرسش نماند و گفت:
«شاه قاجار رو از مملكت تبعيد
ميكنن...» ريحانه ميان
حرفش دويد و پرسيد: «خب
حالا چي ميشه؟» آقا
عبدالصمد سري با تأسف تكان داد و گفت:
«شايع شده كه رضاخان خيال داره به تخت بشينه.»
چشمهاي ريحانه در گودي چشمخانه
درشت شد و نااميدانه گفت:
«چه مصيبتي!»
آقا عبدالصمد بياختيار حرفهاي ريحانه را تكرار كرد:
«چه مصيبتي!»
پاورقي
|