(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 26 خرداد 1392 - شماره 20518

نقش بهائيان در کمک به اهداف رضاخان
اسماعيل، اميرحسين است!
درنگي بر «زمين گهواره شهيدان است» مجموعه شعر مرتضي نوربخش
ردّپاي عشق در گهواره شهيدان!
خاطره معطر آن کتاب کهنه
   


ليلا کريمي
چندي پيش کتاب " واکاوي در لجنه ‌" از جديد ترين مجموعه کتاب‌هاي «نيمه پنهان» دفتر پژوهش‌هاي موسسه کيهان که به نقش بهائيان در پيدايش و استمرار رژيم پهلوي مي پردازد ، رونمايي شد . اين کتاب نوشته مريم صادقي است که به روشنگري درباره ماهيت فرقه استعماري بهائيت پرداخته است . با او گفت و گوي کوتاهي انجام داده ايم :
چه ضرورتي باعث شد تا چنين کتابي دستمايه نوشتن قرار گيرد؟
سوالي که شما مطرح کرديد در پيشگفتار کتاب «واکاوي در لجنه» علت آن آورده شده است.
در پيشگفتار اين گونه عنوان کرده‌ام که يکي از دوستانم در مترو با خانمي مواجه شده بود که سي‌دي با موضوع تشکيلات بهائيت را تبليغ مي‌کرده است و زماني که سي‌دي را آورد و ديديم در مورد محتويات آن کنجکاو شديم و بدين صورت دست به تحقيق در اين زمينه زديم و در مسير مطالعاتي‌ام با اساتيدي چون قاسم تبريزي، سيدکاظم موسوي، ابراهيم ذوالفقاري و آقاي قبادي آشنا شدم که در اين زمينه کمک‌هاي شاياني به ما کردند. در روند پژوهش و تحقيق اين فرقه ضاله بر روي تاريخچه و نحو پيدايش آن‌ها هم پژوهش‌هايي کرده‌ام و همين موضوع را هم به عنوان پايان‌نامه برداشته‌ام و نهايتا فرجام آن کتاب «واکاوي در لجنه» شد.
موضوع اين کتاب بيشتر به چه ابعادي از بهائيت مي‌پردازد؟
اين کتاب تاريخ پنهان تشکيلات بهائيت در کشورمان را نشان مي‌دهد؛ استعمارگران جريان پنهان بهائيت را در کنار جريان‌هايي چون فرماسونري و صهيونيست پرو بال دادند و از آن براي رسيدن به مقاصد و اهدافشان بهره بردند. استعمارگران از فرقه ضاله بهائيت براي براندازي حکومت قاجار استفاده کردند. در حقيقت در کودتاي 1299 هجري قمري بهائيان نقش قابل ملاحظه‌اي داشتند و با تشکيل حکومت پهلوي در اهدافي که رضاخان در خصوص مباحث ضدديني و مبارزه با اسلام بود بهائيان کمک‌هاي بسيار زيادي به او کردند. به طور مثال بهائيان در زمينه کشف حجاب، تاسيس مدارس بهائيان و در زمينه تربيتي، آموزشي، فرهنگي، سياسي و نظامي کمک‌هاي قابل توجهي کرده‌اند. تا زماني که در کودتاي 1332 بهائيان ارکان حکومت را به دست گرفتند. شاکله کتاب به چهار مقطع فعاليت بهائيان از جمله سياسي، نظامي، فرهنگي و اقتصادي پرداخته است.
از چه منابعي استفاده شد؟
در زمينه تاريخچه از منابع خود بهائيان استفاده کردم و همچنين از کتاب‌هاي تاريخي که در زمان قاجار و پهلوي نوشته شده بود و نيز کتاب‌هاي تاريخ شفاهي، به طور کلي از 219 منبع به صورت کتاب و 29 منبع مقالات در روند نگارش و تدوين کتاب بهره برده‌ام.
چه مشکلاتي در راه جمع‌آوري اطلاعات و تدوين کتاب وجود داشت؟
يکي از مشکلات اصلي در دسترس نبودن اسناد زمينه اين فرقه بهائيت است، در حال حاضر يک سري اسناد در زمينه بهائيان نوشته شده است. در زمينه معرفي رجال‌هاي سياسي بهائيان و رجال‌شناسي تا زماني که همه اسناد منتشر نشود و در دسترس پژوهشگران و محققين قرار نگيرد، روند نوشتن کتاب و مقاله‌هاي سخت‌تر صورت مي‌گيرد و عکس همين موضوع هم صادق است و اگر اسناد منتشر شود محققين خيلي مستندتر در اين زمينه صحبت مي‌کنند. اميدوارم روزي همه اين اسناد منتشر شود و در اختيار محققين قرار گيرد تا بتوانيم حقيقت تاريخ معاصرمان را در زمينه اين فرقه استعماري بيان کنيم.
بر روي بسياري از عناصر بهائيت هنوز تحقيقي صورت نگرفته است. بعد از 34 سال از انقلاب اسلامي هنوز نتوانستيم به همه رجال فرقه ضاله بهائيت بپردازيم. در واقع در زمينه نگارش اين کتاب از انتشارات اسناد انقلاب اسلامي و سند کتاب‌هايي در اين زمينه استفاده کرده‌ام.
آيا گفت وگويي با عناصر سابق بهايي در زمينه نگارش کتاب انجام داده‌ايد؟
نه، اين کتاب تاريخ سياسي، فرهنگي بود و بيشتر در بحث «رجال بهائيت» کار مي‌کردم و نيازي نبود که گفت‌وگويي با عناصر سابق داشته باشيم .
کار آينده شما هم در حوزه افشاي فرقه استعماري بهائيت است؟
کتابي هم که در دست نگارش دارم به موضوع بهائيت خواهد پرداخت و در دو سال آينده هم منتشر خواهد شد.

 


محمدرضا الوند
نشسته بودي و کاغذهاي سپيد و خالي را نگاه مي‌کردي. کسي در ذهن تو مي‌دويد، در ذهنت او را مي‌جستي، مي‌خواستي به او برسي و از دويدن مدام نگهش بداري. صورتش! کدام چهره؟ او کيست و با تو چه کار دارد؟
بخار برخاسته از کتري روي چراغ نفتي پنجره‌ها را پوشانده بود. دي از فصل آخر عبور مي‌کرد و سرما تن‌سوز مي‌شد. با خود انديشيدي اين سرعت و تکاپو چه آتشي در تو برافروخته که گرماي اتاق زيادتر از هميشه داغت کرده است!‌ بايد بيرون مي‌زدي، او که نمي‌ايستد. هنوز نتوانستي به او برسي؟ ... به حياط مي‌رسي و سرما را احساس نمي‌کني. ناگهان از پشت شيشه‌هاي بق‌کرده پنجره اتاق کوچکت، صورتي مات را مي‌بيني که رخ چسبانده تا تو را ببيند چهره‌اي که خطوط و چشم‌هايش واضح نيستند! اما تو از درونت نمي‌داني کي و چه کسي فرياد زد: «اسماعيل!» تازه پس از آنکه اين نام بر زبانت جاري مي‌شود، مي‌انديشي «اسماعيل» يعني کي؟ من چرا صدا زدم؟ چهره مي‌رود تا به راهش ادامه دهد. پنجره را مي‌گشايي. جز شب و سکوت و آن سرما بر کف کوچه‌هاي خيس‌خورده چيز ديگري نيست.
«اميرحسين حالت خوب است؟» اين را همسرت مي‌پرسد و ادامه مي‌دهد: «چرا پنجره و در را در اين سرما باز کرده‌اي؟ چه شده مگر؟»
- «هيچ. گمان کردم کسي را ديده‌ام. آشنايي دوستي. دوست اين وقت بامداد که ساعت از دو مي‌گذرد؟ آشنا از در يا از پنجره؟ چه کسي بود مگر؟ نمي‌دانم. او مي‌دود. مي‌دويد. مي‌ديدمش. رفتم که به حياط برسم. چهره‌اي پشت پنجره آمد.»
- «کي بوده؟ آشناست؟ مي‌شناسي‌اش؟»
- «آري مي‌شناسمش. او اگر اشتباه نکرده باشم، اسماعيل است. مي‌آيد. يا او مي‌آيد. يا من به او مي‌رسم.»
- «اميرحسين، اسماعيل را ديدي؟ شناختي‌اش؟ با او حرف زدي؟ به او رسيده‌اي برادر؟»
حالا اوست که با تو سخن مي‌گويد:
«سلام سالار، مي‌دانم چه کار کرده‌اي. داري شبنمي‌هاي روزگار بي‌رفيق رو سک مي‌زني که چطور زل زدن تو ‌چشم‌هايت. مي‌فهممت. خيلي تو روزاي سخت، تنها با درد جنگيدم. پانزده روز بالاي سر آخرين روزهاي سعيد مي‌ديدم چه زجري مي‌کشد که ديگر آن همه دارو کاري از پيش نمي‌برد! چند روز او را به بخش پرتودرماني بردند، شايد آن اشعه‌ها کاري براي او بکنند تا لختي آرام بگيرد. آخر اگر بداني چگونه درد بي‌رحم برپيکر نحيف و استخوان دنده‌اش مي‌دويد که ديگر تاب و توان از او ربوده بود! روزهاي آسايشگاه با باقي بچه‌ها ديگر برايش خاطره شدند. سه سال مي‌شد که از رفتن به آن سوي آب‌ها سرباز مي‌زد. مي‌دانست آنجا هيچ‌کسي اهل معجزه و دعا نيست. آنجا بر جانت درد مي‌ريزند که درد برنمي‌دارند.»
«اسماعيل در بزنگاهي ناديده و شناخته رخ مي‌دهد و اميرحسين فردي از يک ماراتن جانکاه با او روايت مي‌کند. اميرحسين فردي در آن روز ماتم، مرا با خود به غربت پرقرب سيدمرتضي آويني برد. اين هر دو اهل درد و فرزند حماسه‌هاي ماندگارند. اسماعيل فردي رمزي براي دستهاي جوينده، يادگار ماندني از کودکي تا جنس مرد، مردي که بر مرگ تنه مي‌زند. مرگ به رنج سال‌ها آميخته و يکباره بال مي‌گشايد که برود؛ گريزي نيست. به زبان ويتمن که گفت: «خودم را وقف خاک مي‌کنم تا از علفي که دوستش دارم، برويد» و من که مي‌بينم او نهال اسماعيل کاشت تا پر شويم در هواي اسماعيل.
اسماعيل هنوز با اميرحسين گفت‌وگو مي‌کند. آن دو در يک نقطه طلايي تلاقي داشتند. آنجا که آقا مرتضي روزي به مهر در طلائيه جست.

 


فرامرز محمدي پور
• يك
عشق واژه اي همزاد محبت است و شور و شوقي كه اگر مس وجود را بشويي بي درنگ كيمياي اين عيار پاكي و خوبي از آنت مي شود و گوهر سعادت چون طلاي معرفت تو را به ذات خداوند عجين مي سازد و به اين درك مي رسي كه عشق را پاياني نيست و راز آفرينش در همين واژه زيباي عشق كه موهبتي الهي است خلاصه مي شود و اين عروس هزار داماد را حافظ اين گونه به تصوير كشيد:
طفيل هستي عشقند آدمي و پري
ارادتي بنما تا سعادتي ببري
يا:
من همان دم كه وضو ساختم از چشمه ي عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
و جلال الدين مولوي فاصله بين عقل و عشق را «هَيَمان» مي داند كه در وادي عشق حيرت و بي‌خودي از آنِ‌خريدار اين راه است:
تو تصور مي كني كاين عقل دنگ
دارد از گلزار معني بو و رنگ؟
عقل بفروش و هنر، حيرت بخر
تا ز حيرت بازيابي اي پسر
سود عقل امروز و فردا بيش نيست
سود عشق است آنكه پايانيش نيست
بنابراين مي توان بنده عشق بود و طالب فيض، شمعي برافروخت از عيب ها دور بود و نامي شد و آتشي كه عشق در دل ها مي نهد سبب گرديد تا شاعر مجموعه «زمين گهواره ي شهيدان است» ردّپاي روشني را در آفرينش لحظه هاي ايثار و شهادت توأمان با محبت و عشق ورزي پيش رو گذارد زيرا به تعبير «وحشي بافقي» عشق الهي تشنه را به درياي وصال آرماني و ماندگار مي رساند:
عشق و اساس عشق نهادند بر دوام
يعني خلل پذير نگردد بناي عشق
آن ها كه نام آب بقا وضع كرده اند
گفتند نكته اي از دوام و بقاي عشق
• دو
«زمين گهواره شهيدان است» مجموعه شعر شاعر شمالي مرتضي نوربخش را با موضوع دفاع مقدس پيش رو داريم با دو فصل شعرهاي سپيد و نيمايي – و غزل؛ كه «عشق» به معشوق ازل و محبوب ابد زيباتر مي‌درخشد و به قول «عطار نيشابوري» ايثار و گذشت را آيينه مي كند چون شهيد مي داند پاداش و اجرش بهشت برين است:
«صد هزاران جان عاشق هر نفس
باد ايثار رخ زيباي تو»
بنابراين نوربخش ردّ پاي عشق را با ايمان در «زمين گهواره شهيدان است» فرصتي مؤمنانه مي‌شمارد و در شعري به همين نام پيشكش آزاده سرافراز و جانباز سلحشور «اسماعيل يكتايي لنگرودي» وي را به ياد ترانه اي سرشار از نسيم چمنزاران، صداي معطر باران و سخاوت دريا مي اندازد و از يادگار روزهاي خون و خطر كه با نيمي شقايق و نيمي سرو قفس اسارت را گشوده مي خواهد تا با شهد شكوفه هاي نارنج؛ ميثاق دوباره اي را با آفتاب چونان ترانه جاودانه عشق به زمزمه بنشيند و به اين نيّت:
اي شمايان! مبادا شقايق ها رنگ فراموشي بگيرند وقتي زمين لالايي شهيدان را عاشقانه مي خواند:
«... به ميثاقي دوباره با آفتاب / پنجره را باز مي‌كنم / ساعت از ظهر گذشته است و پياده روها / هنوز عابران را به خانه نرسانده اند / به ميثاقي دوباره با آفتاب / تو را به ترانه اي ياد مي كنم / شيرين / به عطر عسل‌هايي كه زنبورهاي عسل / با شهد شكوفه‌هاي نارنج مي‌سازند / تو را به ترانه اي ياد مي كنم / به آن ترانه كه جاودانه‌ترين است / عشق» ص 18 و 19
واژه عشق شاعرِ اين مجموعه را در شعر «خانه‌اي از ابر» نيز آرزومند مي بيند و مي خواهد رو به دريا خانه‌اي از ابر بسازد تا باران لطافتي از رويش و سرسبزي را به بي پناهان «بوسني و هرزگوين» كه مي گريند ؛ تقديم كند و خنياگر لحظه هايي كه عشق اين قدر مقدس و مهربان است كه عطر لبخند را آفتابي مي‌پراكند:
«رو به دريا خانه اي از ابر خواهم ساخت /‌خانه اي از ابر / از براي بي پناهاني كه مي گريند / بر مزار آرزوهاشان / بي ثمر، بي صبر / بر مزار آرزوها سخت مي گريند و مي‌گويند / سهم ما از زندگي آيا همين قدر است / سهم ما از عشق / از لبخند ...» ص 25
• سه
در فصل دوم مجموعه ، شاعر به گزينش غزل ها نشسته است و «عشق» 25 بار ما را به درياي عارفانه و عاشقانه اي مي برد كه در قالب غزل «عشق» رازي نهفته دارد و به تعبير «علي بن عثمان هجويري» در «كشف المحجوب» عشق عطيه اي الهي است و از مقوله اكتساب نمي باشد ... بنابراين تا ايثار نباشد سالك نمي تواند خريدار – سرِ – دار شود و شهيد اين گونه بود كه توانست به اشاره معبود جامه بي‌رياي جاودانگي را بر قامت اندازد:
راهي مگر به دولت ديگر گشوده عشق
كه اين جام قدم به عرصه ي ايثار مي نهد
در راه عاشقي است كه سالك به اختيار
گردن به حكم قافله سالار مي نهد
آري هر آن كه خادم كوي حقيقت است
حلّاج وار سر به سر دار مي نهد
غزل عرصه ي ايثار – ص 33
و در غزلِ «تقديم بهاران» استواري و پايمردي سرو و صنوبر باز عشق را سرشار از گذشت و ايثار و حيراني مي داند كه عاشق غير اين نيست وقتي بهاران به ياد آلاله هاي هميشه جاويد ورق مؤمنانه مي خورد :
روييد در دشت شرف سرو و صنوبر
گل كرد گل هاي سحر بر شاخساران
در زير نخل عشق، رودي از شهادت
جاري شد از خون گلوي گل عذاران
ابراز فراق لاله رويان سوگوار است
گلگون زروي لاله روي روزگاران
از جاده هاي سر بي دوران گذشتند
در موسم گرم ظفر آتش سواران
و باز هم در غزل «كوچ لاله ها» كوچه هاي آبي عشق؛ عطر بهار مي دهد براي كاروان گل كه طريقت سالكان را پيش رو داشتند:
ز كوچ لاله ندانم چه اتفاق افتاد
كه باد نوحه كنان، ابر سوگوار گذشت
هزار زمزمه با مرگ آبشار شكفت
هزار خاطره در ذهن كوهسار گذشت
شاهد مثال آنچه « نوربخش» به تصوير نشست تا ايثار را از ويژگي‌هاي عاشقانه‌ « شهيد» معرفي كند؛ ابيات زير مصداق روشني است:
هر كه پيش تو جان نكرد ايثار
از وجودش اثر پديد نشد
« اوحدي مراغه‌اي»
سدّره جان است ، جان ايثار كن
پس بر افكن ديده و ديدار كن
« عطار نيشابوري »
• چهار
در درياي عرفان و معرفت ؛ « عشق» قلندرانه مي‌درخشد و بي ترديد جلوه‌ آفرينش غير اين نخواهد بود يعني باز هم عشق تجلّي روحاني دارد و شاعر « زمين گهواره شهيدان است» عرفان را با حماسه اين گونه پيوند مي‌زند كه « عشق» آسماني است:
حديث حادثه‌ ات را چگونه شرح دهم
بعيد نيست ره عاشقي خطر دارد
از آن كرشمه كه كردي بر آستانه‌ ي عشق
تمام ثانيه‌ها جلوه‌ي سحري دارد
دريغ آن كه ندانست در ولايت عشق
كه مرغ عاطفه عالم به زير پر دارد
غزل صميميت بهار- ص 47 و 46
و در غزل « طلوع شقايق » آميختگي عرفان و حماسه برگ‌هاي شاعرانه اي دارد و اينكه باز « عشق» ما را سر بلند و سرافراز مي‌كند:
چندي است، عشق آمده در توفان
افراشته است رأيت فردا را
چيزي است با طلوع شقايق ها
آتش گرفته دامن صحرا را
و در شعر « طلايه دار» شاعر چهار بار از « عشق» بهره‌ مي برد تا نشان دهد، عشق شهيدان را « بلند سرو سرافراز روزگار» مي‌كند و اعتبار ، لطف، امام و حرم عشق اگر نبود لحظه‌ ديدار دوست اتفاق نمي افتاد:
بزرگ مزرعه‌ي عشق را نشا كرديم
به عهد آب چو داراي اعتبار شديم
به لطف عشق، بهار از پي بهار شكفت
به پاي داغ، چو آلاله پايدار شديم
عشق براي شاعر اينقدر مقدس و زيبا است كه مي‌داند عشق يعني ايمان و اين ايمان يعني بايد به عشق مبتلا بود و گرنه بي عشق نتوان شراب شهادت از ساغر لطف نوشيد :
با داغ خنده زن چو شقايق
اين باغ بي بهار نشايد
جانم ز سوز عشق ترك خورد
اين تشنه را قرار نشايد
بايد به عشق روي نمودن
بي عشق هيچ كار نشايد
غزل تشنه‌ عشق – ص 56
• پنج
غزل‌ها در اين مجموعه شعر نشان مي‌دهد كه عشق حرف اول اين لحظه‌هاي سرشار از شور و شعور است زيرا اين گونه مي خواندمان كه خونين نگاران هشت سال دفاع مقدس بر عشق بوسه زدند، جانفشاني كردند و سرفراز تاريخ شدند و در غزل « چشم به راه» پيام‌هايي از اين دست يعني سلام و ايمان به عشق را پيش رو داريم:
مي گويمت آشكارا، درياب و در عاشقي كوش
گر ره به پنهان نبردي، تقصير در انتخاب است
و در فرازي شاعر با تعريف عشق مي خواهد كتاب پيمان را پيش ما گذارد و اينكه اين عهد و پيمان شورشي عاشقانه و برگ زريني آسماني دارد و نبايد غافل بود:
عاشقانه مثل پرنده اي است ، پر كشيد به آسمان
عمر مثل ستاره‌اي است، نقش گرديده بر زمين
.....
و « مولوي » عشق را ربّاني مي شمارد كه نهايتش كمال است و اعتقاد و ايمان روشن سبب شد تا لاله‌هاي خونين دشت بي قرار كربلاي ايران به كمال ارادت برسند و بربام شرف جاودانه بدرخشند:
عشق آن زنده گزين كو باقي است
وز شراب جانفزايت ساقي است
عشق رباني است خورشيد كمال
امر نور اوست خلقان خون ظلال
عشق آن بگزين كه جمله انبياء
يافتند از عشق او كار و كيا
و در غزل « بيا به خانه‌ام اي عشق» باز شاعر در پي شهود آرماني براي عشق است و در فضاي رندانه اي مي‌خواهد عاشقان طريق شهادت را به وصف بنشيند و لحظه لحظه‌ي ترنّم را بهترين بهانه مي‌شمارد:
خيال روي تو آغاز آشنايي ماست
تو امتداد اميدي، تمام عشق تو راست
...
• شش
نوربخش در غزل‌هاي باغ روشنايي، بارش خورشيد، در مسير تماشا، سرو خفته و آفتابي است هوا كه پس از جنگ سرود باز از « عشق» جدا نمي‌شود و معشق زيباي عشق يعني تلنگري كه جاودانگي و هر چه هست و هست دلبسته‌ي آغاز و پايان نكويي است اگر شور عشق در نهادش باشد انسان به كمال آرماني مي‌رسد:
عشق پلكي زد تمام روز را خندان نمود
هر چه عاشق بود با خورشيد هم آواز كرد
جنگلي پوشيده از مه گر چه پيش روي ماست
مي توان راهي به باغ روشنايي باز كرد
غزل باغ روشنايي- ص 63
و در غزل « بارش خورشيد» خود را آيينه مي‌كند:
يك نفر روزي بر لاله رخي بد مي‌گفت:
گفتم: اين خفته كه مي بيني زيباي من است
آفتابا ! به زمستانم اگر مي‌آيي
جاده برفي است، نشانم، اثر پاي من است
چيزي از عشق نفهميدم و سي ساله شدم
تا كدامين نفس آن خوب پذيراي من است
و در شعر « در مسير تماشا» باز با نگاه رندانه بر روي عشق انگشت مي‌گذارد:
عشق در معرض خشكسالي است آب را در شقايق بجوييد
تا ابد داغ اين جست وجو را بر دل موج دريا گذاريد
صبح مي آيد آن صبح شيرين ، يار مي آيد آن يار ديرين
هر چه آيينه داريد ، يك جا ، در مسير تماشا گذاريد
شاعر «زمين گهواره شهيدان است» دوباره به لحظه‌هايي تماشايي عشق جانانه بر مي گردد و مي‌گويد «شهيد» يعني آيينه‌ي بيكران خفته اي كه سرو قامت روزگار بود:
چندين بهار لاله رخ بي نشان شدي
تا در بهشت گم شده ي خود عيان شدي
در سفر عشق، هم سفر آب و آفتاب
يعني شهيد، آينه‌ي بيكران شدي
يعني عقل با همه شيرين زباني اش در برابر عشق مانند اين گفته‌ي « محيي الدين بن عربي» است :
جايگاه حبّ قلب محبّ است نه عقلش و نه حسّش .
• هفت
وَ امّا :
1ـ مجموعه شعر « زمين گهواره شهيدان است» همان طوري كه در آغاز اين نوشته آمد موضوع خاص ادبيات دفاع مقدس نيست در سايه‌ي عشق هم از ايثار برگ‌هايي دارد و هم از محبت ورزي و پند و اندرز :
عشق تنهاست بياييد عزيزش داريد
دوستي ثروت خوبي است پس انداز كنيد
تا پر از خنده شود خاك سترون، چون ابر
بايد از آبي درياها آغاز كنيد.
غزل آفتابي است هوا – ص 75
2ـ نوربخش با آگاهي از ادبيات و ارادتي كه به حافظ دارد در غزل ها هم رندانه به آفرينش نشسته است و هم نشان داد كه هنوز با سبك عراقي لحظه‌هاي آفتابي تري دارد .
در غزل «فرصت پرواز» درختان سرافراز و هم سفر با ابر شدن به ناگاه يادآور ياد شهيد مي شود ولي متن اصلي اين تداعي را كمرنگ نشان مي‌دهد و در شعر «‌بارش خورشيد » شايد واژه‌ي « لاله رخي» همين حسّ را پيش رو گذارد و در غزل « لحظه‌هاي دلتنگي» با كدام فرآيند مي توان با لاله‌ها همراه شد؟ و اگر نام اثر مي‌خواهد نشانه‌ي مجموعه‌اي با موضوع خاص ادبيات حماسي و پايداري باشد با آنچه بر شمرديم خلاف اين رويكرد بشمار مي رود هر چند در مقدمه‌ي اثر اشاره‌اي به اين رويكرد نشده است و حال اين پرسش : چرا مجموعه‌ي « زمين گهواره‌ي شهيدان است» در رديف آثار ادبيات پايداري قرار مي گيرد ؟
3ـ در اين مجموعه قريب به اتفاق اشعار تكراري هستند به جز چند شعر ؛ و اين آثار پيشتر در امدن گناه من نبود / در مسير تماشا / باغ‌هاي نارون / سرزمين كودكي / شاعر پرنده‌اي است / ديگر مجموعه اشعار مرتضي نوربخش به زيور طبع آراسته گرديد و دو غزل باغ‌هاي نارون و باغ‌هاي نيايش با تغيير نام بهار شهيدان(1) و (2) در اين مجموعه پيش روي ما قرار دارد .
4ـ واژه‌ي « عشق» در « زمين گهواره شهيدان است» حضور پر رنگ تري دارد و اين مهم نشان مي‌دهد شاعر اين مجموعه با مطالعه‌ي دقيق توانسته عشق را معنا بخشد معنايي كه تكيه بر آيات ، احاديث و ديدگاههاي متفاوتي دارد و « نوربخش، در عين سادگي ، دور از ابهام و پيچيدگي زباني و صميميت خاصي كه ويژگي اشعارش است خواست شفاف و زلال تر بدرخشد و موفق بر آمد در يك كلام شاعر «زمين گهواره‌ي شهيدان است» شناسنامه‌ي غزل و شعر نيمايي را در كارنامه ادبي‌اش به ثبت رسانده است !

 


آنچه مي‌خوانيد خاطره‌اي از زنده ياد اميرحسين فردي نويسنده روزنامه‌نگار و مدير مسئول کيهان بچه‌هاست.
او در اين خاطره به چگونگي آشنايي خود با «کتاب» و تاثيري که آن اثر به دنياي ذهني و عالم باورش داشته، سخن مي‌گويد.
خاطره ياد شده در کتابي از انتشارات کيهان به نام خاطرات نويسندگان و ناشران پيرامون کتاب و کتابخواني به چاپ رسيده است.
از ميان تمام بوهايي که خاطره‌ي معطر آن‌ها در مشامم مانده است، يکي هم بوي کتاب است. اين بو هم، مثل بوي صبح، بوي برف، بوي چمن و عطر ياس و محبوبه‌هاي شب، هميشه با من مانده است. مشامم از خيلي وقت پيش، با اين بو آغشته شده است. اين که در چه ماهي و چه سالي وجودم از آن بو معطر شد، در خاطرم نمانده. همين قدر يادم مي‌آيد که بزرگترين آرزويم اين بود: مي‌توانستم از بلندترين سپيدار روستايمان بالا بروم و روي آخرين برگ آن بايستم و از آن جا به اطراف نگاه کنم. افق‌هاي تازه‌اي را ببينم و بدانم دنياي آن طرف پرچين مزرعه‌ي مشهدي- محبوب چگونه است. وقتي اين آرزو را با بچه‌ها مطرح مي‌کردم، آن‌ها به من مي‌خنديدند و مي‌گفتند: «اوهو! مي‌خواي بري بالاي سپيدار باغ مناف و روي برگ‌ها بايستي؟ تو که هيچ، انوردشتبان هم نمي‌تواند برود!»
بزرگ‌تر که شدم، ديدم قله‌ي سبلان، خيلي بلندتر از سپيدار باغ مناف است. پس از آن، در تنهايي‌هايم، روبه‌روي سبلان مي‌نشستم و چشم به قله‌ي پرشکوه آن مي‌دوختم. آرزو مي‌کردم، اي کاش من هم ابر بودم و سوار بر شانه‌ي باد، خودم را به سبلان مي‌رساندم و قله‌ي سفيدپوش آن کوه عظيم را نوازش مي‌کردم و از آن جا به فراسوي خود مي‌نگريستم، و يا مي‌توانستم يکي از آن صدها عقاب بلندپروازي باشم که عاشقانه اوج مي‌گيرند و برگرد آن قله‌ي خيال‌انگيز طواف مي‌کنند و آن گاه به سوي دشت‌هاي سرسبز فرود مي‌آيند، اما من نه ابر بودم و نه عقاب، بلکه پسربچه خيالبافي بودم که در عالم خود، مرزهاي ناتواني‌ام را پشت سر مي‌گذاشتم و خودم را به آرزوهايم مي‌رساندم.
در روستاي ما نه کتابي بود و نه مدرسه‌اي و تعداد باسوادهاي روستا، يعني آن‌هايي که مي‌توانستند قرآن بخوانند و يا نامه براي کسي بنويسند و يا نامه براي کسي بخوانند، از شمار انگشتان يک دست هم کمتر بود. اصلا کسي دغدغه‌ي سواد نداشت، نيازي هم حس نمي‌شد. رتق و فتق زندگي با حساب‌هاي سرانگشتي و چرتکه‌ي دکان مشهدي ستار راه مي‌افتاد، بقيه‌ي کارها هم به عهده‌ي روحاني‌اي بود که خودش ساکن روستاي ديگري بود و هر از چند گاهي به ده ما هم مي‌آمد و روضه‌اي مي‌خواند و مسائل شرعي اهالي را حل مي‌کرد.
محبوب‌ترين بچه‌هاي روستا، آنهايي بودند که مي‌توانستند، تعداد بيش‌تري گاو و گوسفند بچرانند، تند و تند يا بافه‌هاي گندم را از مزرعه به خرمن برسانند يا زودتر از هم‌سن و سال‌هاي خود پشت گاو‌آهن بايستند و زمين شخم بزنند. سوداي سواد در کم‌تر سينه‌اي بود. در چنين اوضاع و احوالي بود که مادرم پا توي يک کفش کرده بود که من بايد حتما درس بخوانم. خودش هميشه سوره‌ي ياسين را مي‌خواند و من توانستم چند آيه از آن سوره را حفظ کنم، و شکل حروف آن‌ها را بشناسم، بعد هم، به يکي دو نفر از باسوادهاي ده سفارش کرد تا به من هم سواد ياد بدهند، آن‌جا بود که آن کتاب کاهي کهنه را به من دادند، نمي‌دانم چه کسي داد، اما همين‌قدر مي‌دانم که عطر خيال‌انگيز آن کتاب کهنه با وجودم آغشته شد. نگاهم از ميان سطرهاي کاهي رنگ آن، جهان ديگري را کشف کرد، جهاني عجيب، پر از خوبي‌ها و بدي‌ها، پر از جنگ‌ها و پهلواني‌ها.
بعد از آن کشف، جهان من ديگر محدود به آن روستاي کوچک نمي‌شد، جهان من خيلي بزرگ شده بود، و من اوج گرفته بودم. بالا رفته بودم. بالاتر از سپيدار باغ مناف. بالاتر از قله‌ي افسانه‌اي سبلان. به جهان تازه‌اي پاگذاشته بودم و با آدم‌هاي بسياري آشنا شدم، درکم از مفهوم حيات عميق‌تر شد. بعدها، هر چه فکر کردم، اسم آن کتاب يادم نيامد، همان‌طور که حالا هم يادم نمي‌آيد، اما مي‌دانم که محتواي آن کتاب، درباره‌ي جنگ‌هاي حضرت علي(ع) و زندگي پر فراز و نشيب مولاي متقيان بود. شايد، براي اولين بار، موقع خواندن آن کتاب بود که با واژه‌هايي مانند: «مظلوم»، «شجاع»، «مهربان»، «معصوم»، «عادل»، «صبور» و... آشنا شدم و شايد هم براي اولين بار موقع خواندن آن کتاب بود که بر مظلوميت ازلي نخستين امام اشک ريختم و مهرش تا اعماق وجودم رخنه کرد.
سال‌ها از آن روزهايي که در مزرعه و مغازه دنبال معلم‌هايم مي‌رفتم، تا مشق تازه به من بدهند، مي‌گذرد. سپيدار باغ مناف را خيلي وقت است بريده‌اند و به جايش درخت‌هاي ديگري کاشته‌اند. قله‌ي سبلان را، آنگاه که بر درياچه‌ي خيال‌انگيزش وضو ساختم و دو رکعت نماز زير آسمان کبودش خواندم، سال‌ها پيش زير پا گذاشتم، صورتم را با شبنم ابرهايش شستم. شکوه پرواز عقاب‌هايش را از نزديک ديدم. اما، آن کتاب، آن کتاب کهنه و کاهي، برايم به گونه‌اي رازآلود و دست نيافتني باقي مانده است.
اکنون قفسه‌هاي کتابخانه‌ام، پر از کتاب است. گاهي، فقط با نگاه کردن به آن‌ها احساس آرامش مي‌کنم، اما خاطره‌ي خوش آن نخستين کتاب، برايم چيز ديگري است. هنوز هم، نگاهم به دنبال آن است. نمي‌دانم هنوز مانده است يا نه؟ آن ورق‌هاي کاهي کهنه، آن حروف خيال‌انگيز و آن عطر، آن عطري که وجودم را، براي هميشه با مهر علي(ع) آغشته، کجا مانده است؟ کجا؟
من هنوز نگاهم به دنبال آن است.*

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10