14 سالم بود که تکه هاي بدن 17 عضو خانواده ام را جمع کردم! |
|
پا به پاي «بچههاي كُفيشه» |
|
روايت جانباز تخريب از دفاع مقدس چشمهايي که 30 سال در حسرت
ديدن ميسوزد |
|
|
|
|
سيد محمد مشکوه الممالک واژه جنگ ناخودآگاه ذهن ما را به سمت 8 سال دفاع
مقدس مي برد،چقدر متناسبند واژه ها با شرايط زمان جنگ،به راستي دفاع مقدس بهترين
واژه براي اين دوره از تاريخ کشور ماست.چرا که همه مردم غيور ايران با همبستگي و
اتحاد در مقابل دشمن سينه سپر کرده و از ميهن اسلامي خود دفاع کردند.اين دفاع هدفي
مشترک بين نظاميان و مردم عادي بود. به کرمانشاه و پادگان ابوذر محل استقرار
مرزداران ارتش جمهوري اسلامي رفتيم از خواست خدا با مردي آشنا شديم که يکي از رنج
ديدگان آن دوران بود. قدرت ا... خان محمدي، متولد سال 49، غم عظيمي بر دلش سنگيني
مي کرد چرا که در سنين نوجواني 17 نفر از اعضاي خانواده و فاميل خود را به يکباره
از دست داده بود،سخت است تصور اينکه پسر بچه اي 13-14ساله باشي ومادر،خواهر و ديگر
اعضاي خانواده ات را با دستان خود به خاک بسپاري! برايمان از تلخ ترين خاطره زندگي
اش مي گويد و هنوز هم پس از گذشت نزديک به 30 سال بغضي را فرو مي خورد و اشک در
چشمانش حلقه مي زند.... *آقاي خان محمدي از خاطرات آن روزها بفرماييد. 16
اسفند سال 63 بود، پادگان ابوذر در سه مرحله بمباران شد،ابتدا ساعت 11:45 مرحله دوم
ساعت دو و مرحله سوم ساعت چهار بعد از ظهر. روستاي ما همجوار پادگان ابوذر است، من
13-14ساله و محصل بوده و آن روز امتحان علوم داشتيم. دقيق به خاطر دارم که از دل
شوره و استرس نمي توانستم پاسخ سوالات امتحان را بنويسم از اين رو برگه را سفيد
دادم ،معلم گفت: خان محمدي چرا درس نخواندي،گفتم خواندم آقا ، اما در دلم حس عجيبي
است که نميتوانم پاسخ بدهم،بعداز دادن برگه از پلههاي مدرسه پايين آمدم، صداي
هواپيما را شنيدم فوراً کنار ديوار مدرسه جان پناه گرفتم با کنجکاوي آسمان را نگاه
ميکردم ،در مرحله اول بمباران 33 فروند هواپيما را شمردم، پس از آن بلافاصله به
خيابان آمدم،آن زمان رزمندگان اسلام در راهها تردد مي کردند و افراد را نيز سوار
کرده و به مقصد مي رساندند، تويوتايي را سوار شده و به روستاي عثمان روستاي خودمان
که تقريبا سه کيلومتر تا پادگان ابوذر فاصله داشت برگشتم.وقتي به خانه رسيدم فقط
خواهر و برادرهاي دوقلويم بودند که خواهرها 5ساله و برادرانم 6 ماهه بودند.خواهرانم
گفتند:داداش مادر و پدر به روستاي کلاوه براي فاتحهخواني رفتند و هنوز هم نيامده
اند. وقتي به روستاي كلاوه رسيدم ، پيرزني مرا ديد وشناخت،گفت تو پسر فلاني هستي
؟ گفتم بله،گفت سرت سلامت ،همه ي خانوادهات مردند.من درجا خشکم زد، مردم آبادي همه
فرار کرده وبه سمت ارتفاعات رفته بودند به طرف پل حرکت کردم،واي اتفاقي چه صحنهاي
را ديدم زير پل دوتا بمب خورده و 17 نفر شهيد شده اند، اين شهدا چه کساني بودند
مادرم،خواهرم، عمو، پسرعموو.. خيلي دردناک بود مات و مبهوت مانده بودم،ظاهراً اين
ها وقتي براي مراسم شهيد حسين شيخپور رفته بودند هنگام بمباران همه زير پل پناه
گرفته بودند که دشمن پل را بمباران کرده و همه را شهيد ميکند. تصور کنيد من يک پسر
13-14 ساله،بالاسر اين همه جنازه،كسي كه تا ديروز ناز و نوازشت ميكرد،پول جيبت مي
گذاشت و دوستت داشت حالا ديگر نيست.به خانهي خواهرم که در همين روستا بود وفقط 40
روز از ازدواجش مي گذشت، رفتم و چندين پتو و ملافه آوردم ، جنازهها را يک به يک
جمع كرده و داخل پتوها قرار دادم،به ياد دارم وقتي آنها را جمع مي كردم صحنهي
دلخراش و تكان دهندهاي بودآن هنگام که پيكر خواهرم ثريا راجمع كردم، استخوانهاي
شكستهي دست خواهرم، دستم را زخم كرد اين خاطره را هيچ گاه فراموش نميكنم،چندي
بعد پيرمردهايي که در روستايشان مانده بودند به کمکم آمده وبا هم پيكرهاي شهدا را
جمع كرديم.شهدا را به روستاي خودمان و گلزار شهداي قلعه شاهين آورديم، شبانه از
جهاد بيل مکانيکي آوردند و قبرهاشان را به صورت ستوني کندند و سپس دفنشان کرديم.
*چه کساني از خانواده تان شهيد شدند؟ مادرم ،شهيد هوشنگ خانمحمدي پسر عمويم که
40 روز بود با خواهرم ثريا خان محمدي عروسي كرده بودند. هوشنگ پاسدار بود مسئول
پشتيباني تيپ نبياكرم،در آخرين دعاي کميلي که با هم رفتيم احساس كردم که چهرهي
هوشنگ عوض شده،نوري در صورتش بود که او را خدايي کرده بود، خواهر ديگرم گيسيا
خانمحمدي هم در بين شهدا بود همچنين شهيد كوكب دوستي زن عمو، شهيدان چنگيز ، علي
محمد ،حسين ، ابراهيم و حميدرضا خانمحمدي پسرعموهايم و...... *از خواهر و
برادران کوچکتان که اشاره داشتيد بفرماييد؟ مسئوليت آن ها به عهده من بود، نبود
امكانات، بهداشت و.. در زمان جنگ سبب شد ما پس از بمباران حدود 16 ماه در غار
زندگي كنيم، برادرهاي دوقلو شش ماهه بودند و رسيدگي به آن ها مشکل بود همسايهها از
روي ترحم مي آمدند و اين بچه ها را تر و خشك مي كردند ،ولي متاسفانه برادرانم وقتي
بزرگتر شدند به صورت محجور (ديوانه)در آمدند،آن ها در اين مدت باما زندگي مي کنند و
همسرم علاوه بر 4 فرزند خودمان از اين دو برادرم نيز نگهداري ميكند که من در همين
جا از همسرم تشکر مي کنم به خاطر زحمات و فداکاري هاي بي شمارش در اين مدت،
خواهرانم نيز شوهر کرده و صاحب فرزند هستند. *چرا برادرانتان به اين بيماري
مبتلا شدند؟ ازآن جا که بنده آن ها را بارها نزد پزشک متخصص برده ام معتقدند که
از ناهنجاري كروموزمي و ژنتيك نيست احتمالاً به دليل موج انفجار و کمبود بهداشت
بوده است. *با توجه به اينکه همه خانواده شما به شهادت رسيدند چه شد که به جبهه
رفتيد؟ هنگامي كه اين اتفاق براي ما افتاد ،بنده 14 ساله بودم 16 ساله که شدم به
بسيج رفته و ثبت نام كردم، از طرف تيپ 27 غرب به گردان علي ابن ابي طالب رفتيم و در
عمليات كربلاي 5 ، مرصاد ونصر توفيق حضور داشتم. هدف ما دفاع از انقلاب، اسلام و
خاک ميهن بود،از طرفي وقتي اين همه شهيد داده ايم چرا بگذاريم خاك جمهوري اسلامي به
دست دشمن بيفتد،خواستم انتقام خون آنها را نيز بگيرم. *چرا هنگام جنگ روستاي
خود را ترک نکرديد که به مکان امني برويد و بعد از اتمام جنگ برگرديد؟ ما بومي
منطقه بوديم و در طول 8سال دفاع مقدس اين جا را ترک نکرديم.با اينکه اسلحه نداشتيم
ولي حضورمان سبب دلگرمي رزمندهها بود،رزمندهها وقتي مي ديدند بوميان منطقه جلوتر
حرکت کرده و هيچ باکي ندارند روحيه گرفته و دلگرم مي شدند.رابطه مردم با رزمنده هاي
ارتش و سپاه نيز بسيار خوب بود.به خاطر دارم در روستا پيرمردي به نام محمديار
داشتيم يک روز که مشغول جمع کردن علوفه هاي خود بود، يک ريو ارتشي در حال عبور تا
محمد يار راديد، دنده عقب آمد و همه علوفه ها را پشت ماشين گذاشت و او را تا روستا
رساند،آنجا حتي خاک لباس هاي پيرمرد را تكاند و به پادگان ابوذر برگشت. مردم و
نيروهاي رزمنده ارتش وسپاه به مانند يک خانواده بودند، آنها در راه دفاع از اين مرز
وبوم خونشان درهم آميخته شدو به شهادت رسيدند. مردم روستا بالگرد شهيد شيرودي را
به خوبي مي شناختند، چون شهيد شيرودي با مردم رفت و آمد مي کرد وقتي که او پرواز
ميکرد مردم با تمام وجود ميگفتند خداوند نگهدارت باشد، پيرزن و پيرمردها برايش
دعا ميكردند. دقيقاً در خاطرم هست که آن روز سه بالگرد از بالاي روستاي ما رد شد ،
مردم گفتند اينها شيرودي، کشوري و صياد هستند،سه تا رفتند ولي يکي برنگشت. خان
امير عباسيان که از بوميان روستاي ما بود با موتور به پادگان ابوذر رفت و به روستا
برگشت در حالي که اشك در چشماش حلقه زده بود گفت شيرودي شهيد شد. همهي مردم مرثيه
سرايي و گريه ميكردند، احساس ميكردند که فرزند خود را از دست داده اند.به همين
خاطر گفتم مانند يک خانواده بوديم. * خاطرهي به ياد ماندني ديگري اگر داريد
بفرماييد. بنده خاطرهاي جز 16 اسفند ندارم که تلخترين لحظات زندگيام بود،
وقتي كه جنازهي مادرم را جمع مي کردم اشک امانم نميداد كسي كه تا صبح سرم را
نوازش ميكرد تا بخوابم،کسي را که هر لحظه نگران من بود حالا چطور از دست داده
بودم، نه مريض بود ونه در سنين پيري و کهولت بود، قطعات دستش را با رنگ لباسش تشخيص
مي دادم . نمي توانم اين ها را لحظه اي فراموش کنم. شهيد حسين خانمحمدي شهيد يک
ساله اي بود که در آغوش مادرش در حال شير خوردن بود که بمباران شد. مادر حس ميکند
که ديگر حسين شير نميخورد وقتي او را نگاه ميکند مي بيند ترکشي به قلب حسين خورده
و او به شهادت رسيده ،چشمهايش را بسته و در آغوش مادر آرميده، اين خاطرات لحظه لحظه
زندگي مرا پر کرده اند و هيچ گاه از ذهنم پاک نميشوند،من با اين خاطرات زندگي مي
کنم.
|
|
|
کتاب «بچههاي كُفيشه» شامل خاطرات شفاهي مكي يازع است که به قلم سيدقاسم
ياحسيني تدوين و از سوي انتشارات سوره مهر منتشر شده است. ياحسيني در گفتوگو
با پايگاه خبري سوره مهر درباره اين کتاب اظهار داشت: سرهنگ پاسدار، مكي يازع كه در
محله كُفيشه آبادان زندگي ميكند، خاطرات خود را از انقلاب و جنگ تحميلي عراق عليه
ايران و محاصره يك ساله آبادان توسط نيروهاي عراقي بيان كرده است. وي با اشاره
به اين که يازع و 24 نفر از اعضاي خانواده او به صورت مستقيم درگير جنگ بودهاند،
گفت: آنان از كسانياند كه زير بمباران هواپيماهاي دشمن و خمپاره باران آبادان در
شهر محاصره شده ماندهاند. ياحسيني ادامه داد: يکي از لايههاي پنهان روايت
يازع، وضعيت مردم كوچه و بازار و زنان و مردان عادي ساكن در شهر محاصره شده آبادان
است كه مطالب جديد و دسته اولي را ارائه ميدهد. وي گفت: اسفند ماه سال 1386 در
سفر به آبادان با مكي يازع آشنا شدم. حدود 12 جلسه و از ساعت 23 تا 1 بامداد به محل
اقامتم در آبادان آمد و خاطرات خود را كه نتيجه آن 25 ساعت صدا شد، روايت كرد.
ياحسيني درباره علت انتخاب عنوان «بچههاي كُفيشه» براي نام كتاب گفت: «كُفيشه» شكل
تغيير يافته واژه كافي شاپ در زبان انگليسي است. زيرا در دوران رضا خان
انگليسيهاي ساكن در پالايشگاه آبادان در منطقهاي از اين شهر، براي تفريح و
استراحت كافي شاپي برپا كردند كه كمكم اطراف آن كافي شاب، خانههايي ساخته شد و
محله به نام كُفيشه مشهور شد. وي ادامه داد: مكي يازع ساكن محله كُفيشه است. وي
و عموزادگانش در آبادان يك دسته نظامي 20 و چند نفره داشتهاند كه خط 11 يكي از
جبهههاي آبادان به آنان سپرده ميشود. به همين دليل كه حجم عظيمي از خاطرات او در
محله كُفيشه اتفاق افتادهاند، نام كتاب را «بچههاي كُفيشه» قرار دادم. اين
نويسنده همچنين گفت: با گذشت سالها از پايان دوران دفاعمقدس هنوز منابع چنداني از
وضعيت آبادان در يك سال محاصره آن نداريم كه با نگاهي جامعهشناختي و
انسانشناسانه به وضعيت زندگي مردم در آن ايام پرداخته باشند. چاپ دو کتاب
«بچههاي کفيشه» توليد دفتر ادبيات و هنر مقاومت حوزه هنري است که در قطع رقعي و در
شمارگان 2500 نسخه توسط انتشارات سوره مهر به چاپ دوم رسيده است.
|
|
|
دفاع مقدس ما اگر چه خسران و صدمات عديدهاي به کشورمان وارد کرد، اما
اسطورههايي را به جامعه معرفي کرد که هريک نمادي از شجاعت، ايثار، مردانگي و از
خودگذشتگي هستند. آناني که گرماي فضاي خانه را با سختي و حرارت ميدان نبرد جايگزين
کردند و در صحنه آزمايش؛ آزمون از خودگذشتگي را سربلند گذراندند. «سيدجواد
روغني» جانباز 70 درصد دوران دفاع مقدس، يکي از هزاران جانبازي است که همچون مقتداي
خود حضرت عباس(ع) با دستان قلمشده مشک شجاعت را بر دست گرفت و با چشمان ناتوان خود
روشنيبخش و هدايتگري براي ديگران شد. او آنچنان از دوران پرافتخار دفاع مقدس
صحبت ميکند و از حادثه انفجار مين در دستان خود ميگويد که گويي قرب به خدا را
بالاترين دستمزد خويش در برابر ناتواني از اعضاي بدنش ميداند.دستاني که در برداشتن
کوچک ترين شي ناتوان است، چشماني که 30 سال ديگر چيزي را نديده است و پايي که توان
راه رفتن مثل ديگران را ندارد. گفتوگوي فارس با اين شهيد زنده دفاع مقدس از نظر
گراميتان ميگذرد. *متولد قلعه مرغي هستم سيدجواد روغني هستم و در 28
آبانماه 1344 در منطقه قلعهمرغي تهران به دنيا آمدم. پس از تولد همراه خانواده به
منطقه جي رفتيم و مدت 25 سال است در شهرک ولي عصر زندگي ميکنم. *شغل پدرم دلاک
حمام بود يک برادر و دو خواهر دارم و پدرم نيز شغل اش دلاکي حمام بود و از همين
طريق امرار معاش ميکرد و سال 82 فوت کرد. مادرم نيز خانهدار است. دوره ابتدايي را
در جي و 16 متري اميري گذراندم و راهنمايي را در شهرک وليعصر سپري کردم و در پايان
دوره راهنمايي وارد جنگ شدم و مقطع ديپلم و دانشگاه را بعد از جنگ ادامه دادم. در
تابستانها به آب آلبالو و باقلوا فروشي مي پرداختم و مدتي در آهنگري، صافکاري و
دباغي چرم نيز کار ميکردم. *سال 68 وارد دانشگاه شدم دوره ديپلم را در
مجتمع رزمندگان خواندم و پس از اخذ ديپلم در کنکور دانشگاه شرکت کرده و موفق شدم
در سال 68 در رشته علوم سياسي وارد دانشگاه تهران شوم. پس از فارغ التحصيل شدن با
جمعي از جانبازان در زمينه سيستم آبياري تحت فشار کار کردم و بعد از مدتي کار به
ادامه تحصيل در مقطع کارشناسي ارشد مديريت MBA پرداختم و از دانشگاه علوم و
تحقيقات با معدل 18.5 فارغالتحصيل شدم. *جانبازي از 5 ناحيه بدن وقتي در سن
14 تا 15 سالگي به جبهه رفتم در اثر حضور در گردان تخريب و انفجار مين در دستم از
ناحيه دو چشم، دو گوش و پاي راست و دو دست از مچ آسيب ديدم که پس از يک ماه بستري
در بيمارستان سجاد، به کشور آلمان براي ادامه معالجات رفتم اما پزشکان آلماني در
آنجا هم نتوانستند کار مثبتي انجام دهند و پايم از زير زانو قطع شد و دو چشمم
نابينا و دو دستم نيز از مچ قطع شد. *درس خواندن از طريق ضبط صوت پس از
بازگشت از آلمان، دوستان جانبازم به ديدن من آمدند و گفتند بايد ادامه تحصيل بدهي.
اين تشويق ها جرقهاي بود براي شروع درس خواندن. من که توانايي تحصيل در مدارس مثل
ديگر دانش آموزان را نداشتم نوار درسهاي دوره دبيرستان را تهيه ميکردم و با گوش
دادن از طريق ضبط صوت، دروس را حفظ ميشدم و موقع امتحان با گرفتن منشي به سؤالات
پاسخ مي دادم و چهار سال دبيرستان را به اين شکل به پايان رساندم. در دوره
دانشگاه نيز جزو دانشجويان موفق بودم و با معدل 18 قبول شدم و اين معدل در کارشناسي
ارشد به 18.5 رسيد. من در بين همه دانشجويان جايگاه خاصي داشتم و در هيچ درسي از
آنها پايينتر نبودم و جاي هيچ حرفي در زمينه استفاده از سهميه باقي نگذاشته بودم.
در آن زمان نيز در دانشگاه اساتيدي وجود داشت که منتقد جدي نظام بودند، اما من کوشش
ميکردم در درس چنين اساتيدي بهترين باشم تا اين ذهنيت به وجود نيايد که افرادي که
حزباللهي هستند آدمهاي بيسواد و درسنخواني بوده و فاقد توانايي هستند و هميشه
انرژي زيادي ميگذاشتم. *وقتي استاد دانشگاه از من عذرخواهي کرد درسي به نام
انديشه سياسي در غرب را با استادي بنام دکتر رضوي داشتم که از اساتيد معروف
دانشکده علوم سياسي بود. در امتحان اين درس موفق شدم نمره 18 بگيرم؛ آن هم در
شرايطي که در کلاس بيش از 100 نفر دانشجو بود و تنها 2 تا 3 نفر نمره 19 گرفتند.
استادگفت: نمره 18 به بالا نمره خودتان است و بقيه نمرهها با ارفاق است. وقتي
ورقهام را ديدم متوجه شدم که يکي از کلمات به نام «مقياس» را منشي با (ص)
نوشته است و استاد با کشيدن خط زير آن نوشته بود، باعث تأسف است دانشجوي دوره
کارشناسي دانشگاه تهران غلط املايي دارد. من که به دليل قطع دستانم از مچ نمي
توانستم خودم جواب سؤالات را بنويسم در انتهاي صفحه نوشتم اين ورقه با کمک منشي
نوشته شده است و استاد با ديدن توضيحاتم از من عذرخواهي کرد. *عضو بسيج ملي
بعد از پيروزي انقلاب با تشکيل بسيج ملي قبل از ايجاد بسيج مستضعفين عضو اين نهاد
مردمي شدم و آموزش هاي نظامي را زير نظر ارتش و سپاه آموختم که آموزش سلاح ژ3 از آن
جمله است. *تفنگ شکاري که جرقه جنگيدن را در وجودم زد تفنگ شکاري ساچمهاي
داشتم. جنگ حدود 7 روز بود که شروع شده بود. شب قبل از بمباران تهران در تلويزيون
ديدم فردي از نيروي هوايي آژيرهاي خطر و هواپيماهاي عراق را به مردم معرفي مي
کند. فرداي آن روز همان نوع هواپيما را در آسمان ديدم و با تفنگ ساچمهاي به آن
شليک کردم و از همان جا جرقه علاقه به حضور در جبهه در من زده شد . *6 ماه
انتظار براي گزينش جبهه ابتدا برادرم در جبهه حضور داشت و پدر و مادرم موافقت
نمي کردند من به جبهه بروم. با اصرار زياد،سال 61 به عنوان نيروي بسيجي در سن 17
سالگي عازم منطقه شدم. چون بناي جنگ ما براساس اصول و اعتقادات ديني بود افرادي که
قصد حضور داشتند بايد در مصاحبه مسائل اعتقادي و عبادي گزينش و انتخاب ميشدند. بار
اول قبول نشدم و با مطالعه رساله نوين امام آن هم به طور کامل، در مرتبه دوم قبول
شدم و اين انتخاب و اعزام 6 ماه طول کشيد. *براي اينکه پدر و مادرم مانع برگشت
به جبهه نشوند به گردان تخريب رفتم ابتدا به پادگان امام حسين (ع) رفتم. آنجا
تعداد داوطلب اعزام بسيار زياد بود و به دليل متقاضي زياد به ما برگه مرخصي يک
هفتهاي دادند، اما من ميدانستم اگر به مرخصي بروم ديگر راه برگشت ازخانه به جبهه
نيست. آنجا اعلام کردند هرکس مايل به کار تخريب است ميتواند بماند و به جبهه
برود من هم به جمع آنها پيوستم، جايي که اولين اشتباه آخرين اشتباه بود و
فرماندهان سعي در پشيمان کردن افراد ميکردند اما من در گردان تخريب ماندم. ما
را با اتوبوس شرکت واحد به اهواز و منطقه انرژي اتمي بردند و در آنجا آموزش مين
روبي را گذرانديم و به عنوان نيروي قرارگاه مستقر شديم. در عملياتها مأمور به تيپ
و لشکرها مي شديم و بعد از عملياتها به کار مينروبي در مناطقي مثل سوسنگرد،
خرمشهر، بازيدراز، قصر شيرين ، مريوان، مهران و دشت آزادگان ميپرداختيم.
*عمليات والفجر يک اولين عمليات تخريب اولين عمليات تخريب من عمليات والفجر يک
بود که در آن شرکت داشتم. بعد از آن عمليات هاي والفجر سه و الفجر چهار بود. کار ما
مين جمع کردن، معبر زدن و انفجارات جاده و پل بود. بعد از يک يک سال کار تخريب به
عنوان تخريبچي مجروح شدم. در عمليات والفجر يک که اولين حضورم به عنوان
تخريبچي بود، فرمانده گردان گفت: اگر تخريبچيها موفق به معبر زدن
شدند ،دستهجمعي جلو نرويد و يکييکي جلو برويد. درطي عمليات نيز اگر کسي مجروح
ميشد هيچکس موظف به پيگيري کار او نميشد و بايد پيشروي ميکرد اما عملا اين طور
نبود و رزمنده ها با هم مسابقه مي گذاشتند.در يکي از اين حمله ها بود که يک ترکش به
نوک بيني من خورد و اين اولينمجروحيت من بود. بعد به عمليات والفجر سه،
آزادسازي شهر مهران در مرتبه اول رفتيم. در آن زمان عضو تيپ 21 امام رضا(ع) و گردان
نازعات بودم که فرمانده تيپ آقاي قاليباف بود و ما به عنوان تخريبچي بوديم.
*اردوگاه شهداي تخريب، محل مجروح شدنم بود بعد از والفجر سه و قبل از عمليات بدر
و خيبر در اردوگاه شهداي تخريب در جاده اهواز و آبادان مين در دستم منفجر شد. وقتي
مين منفجر شد احساس آرامش کردم و ديگر هيچ چيزي نفهميدم. چشم هايم نابينا شد و دو
دستم از مچ قطع شد و پاي سمت راستم از زير زانو قطع شد. چشم هايم نيز 30 سال در
حسرت ديدن مي سوزد اما تخريب چشمهايم نه تنها آزردهام نکرد بلکه روحم را نوازش
داد. وقتي مجروح شدم در حالت بيهوشي و هوش آمدن بودم و احساس سرماي شديد آن هم
در گرماي جنوب ميکردم. وقتي وارد اورژانس بيمارستان اهواز شدم، مردم با ديدن وضعيت
من سر و صدا ميکردند. از آنجا مرا به بيمارستان سجاد تهران انتقال دادند و پس
از يکماه اوايل سال 63 پزشکان مرا براي ادامه معالجه عازم آلمان کردند تا
چشمهايم را مداوا کنند. با توجه به اينکه هيچ اميدي نبود و در آلمان نيز کار خاصي
انجام نگرفت پاي راستم هم عفونت کرد و سياه شد و مجبور به قطع آن شدند. *کمپوت
گيلاس له شده را خوردم قبل از عمليات والفجر دو شهردار شده بودم و همه کارهاي
نظافت و تدارکات مثل ظرف شستن و نظافت را برعهده داشتم. وقتي رفتم غذا بگيرم يک
قوطي کنسرو گيلاس دادند و من براي اينکه کمپوت گيلاس را خودم بخورم ابتدا قوطي را
له کردم و بعد داخل چادر رفته و کمپوتها را به بچهها تعارف کردم ،بچه ها هم گول
خوردند و من هم گفتم با شهردار شدن هم بايد کنسرو له شده بخورم و مظلوم نمايي کردم
تا اينکه کمپوت لهشده گيلاس را باز کردم و تازه فهميدند که من به آنها کلک زدم.
در هويزه قبل از عمليات بدر و خيبر مين زيادي بود و قرار شد مينها را خنثي کنيم.
مينهايي که زيرخاک بود و معلوم نبود را بايد علامت ميزديم تا مشخص شود
شناسايي کرده ايم. بچهها اگر ميني را تخريب ميکردند ابتدا خودشان در مسير حرکت
ميکردند. در يکي از تخريبها صداي انفجاري آمد و نگاه کردم از بين دود يک چيزي آمد
بيرون، ديدم يک پاي بچهها قطع شده و پوتين او در دود بود. وقتي بالاي سرش رسيدم
بچه شمال بود، با لبخندي گفت :عجله نکنيد و در حال ذکر گفتن بود که به شهادت رسيد.
*همه کارهاي شخصيام برعهده همسرم است سال 1367 بعد از قطعنامه با دخترعموي
خودم ازدواج کردم. ازدواجي که صيغه عقد آن توسط مقام معظم رهبري که در آن زمان
رئيس جمهور بود خوانده شد. حاصل ازدواجم دو پسر و يک دختر دارم. فرزند بزرگم 22
ساله، پسر ديگرم 13 ساله و دخترم 8 سال دارد. با 70 درصد جانبازي کارهاي شخصيام را
همسرم انجام ميدهد ، کارهايي مثل غذا خوردن، لباس پوشيدن و رفت و آمد برعهده همسرم
است. الان نيز در شرکت «تاک» که مربوط به جانبازان است و ماشين هاي آبياري تحت
فشار توليد مي کند به عنوان مدير عامل کار مي کنم.
|
|