(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10


یکشنبه 23 تـیـر 1392 - شماره 20541

شهید جواد عنایتی: بی بی سی دروغ می گوید!
پای درد دل های یک جانباز قطع نخاعی
   


«جواد عنایتی» در اردیبهشت سال 1343 ، در محله «فخارخانه» ، در شهرستان «بیدگل» متولد شد. جواد عنایتی ، به تاریخ 21 دی ماه 1365 ،در سومین روز عملیات «کربلای پنج» در منطقه «شلمچه» طی بمباران شیمیایی دشمن بعثی مجروح شد و شش روز بعد در بیمارستان شهید فیاض بخش تهران ، به دلیل شدت جراحات وارده، پای بر بساط «عند ربهم یرزقون» گذاشت . او در زمان شهادت ، جمعی واحد اطلاعات-عملیاتِ «لشکر 14 امام حسین(صلوات الله علیه)» بود.
آن چه خواهید خواند، بخشی از یک نامه شهید «جواد عنایتی» به خانواده اش می باشد که در آن، «رادیو بی بی سی» را مورد عنایت خود قرار داده است! این نامه احتمالا در حد واسط اسفند62 تا اسفند63 نگاشته شده و توسط سایت مشرق منتشر شده است.
***
خدمت پدر و مادر عزیزم
سلام علیکم، پس از تقدیم عرض و سلام سلامتی شما را از درگاه ایزد متعال خواستارم و امیدوارم شما هم در سلامتی کامل به سر ببرید و هیچ گونه نگرانی ندارم به جز دوری شما. اگر از احوالات اینجانب فرزند حقیر خود خواسته باشید بحمدالله حالم خوب است. باید به شما عرض بکنم راجع به اینکه گفته بودید نامه نمی نویسی. چرا‌،من نامه می نویسم. نامه را در موقع عملیات پست نمی‌کنند و تا عملیات تمام نمی شود نمی گذارند نامه به شهرستان برسد. باید عرض بکنم هفت الی هشت روز پیش من تلگراف زدم دیگر نمی دانم به دست شما رسید یا نه و چون ما در همه عملیات هایی که انجام شده در آن شرکت داشتیم، چون در عملیات بودیم اگر نامه هم می نوشتیم آنها را رد نمی کنند. در این عملیات من را کمی موج گرفته بود که الحمدلله خوب شدم و دوباره در عملیات شرکت کردم و حالا هم که نامه می نویسم سالم هستم و این نامه را به جواد کریمشاهی می دهم تا به دست شما برسد.
از عملیات برای شما بگویم. پدر و مادرم هر‌کس می گوید عملیات با شکست روبه رو شده به خدا قسم دروغ می گوید. هیچ عملیاتی با این پیروزی که بدست آورده ایم نبوده است. پیروزی های مهمی به دست آمده و اگر شما و حسین استادیان رادیو بی بی سی را گوش می دهید که می گوید جزایر مجنون را عراق دوباره گرفته ، دروغ می گوید. من چند روزی است که در جزیره مجنون هستم و حالا که نامه را می نویسم آمده ام بروم حمام و یک کمی استراحت کنم و دوباره به جزیره مجنون می روم.
جای شما در مجمع الجزایر مجنون خیلی خالی است.

 


سیدمحمد مشکوه الممالک
این روزها با دغدغه هایی که داریم کمتر به یاد کسانی هستیم که در کنار ما به سختی زندگی کرده و هر‌روز چشم خود را به امید شهادت باز می کنند، من و تو چه می دانیم قطع نخاع از گردن یعنی چه؟ مدام بر تختی خوابیدن بدون اینکه بتوانی بدنت را کنترل کنی یعنی چه ؟می دانیم شبانه روز درد کشیدن چه مفهومی دارد؟ دردی که غریبه نیست یادگار روزهای جنگ است ،همان روزها که بعضی ها برای نجات جان خود به مناطق امن می رفتند، عده ای مثل شیر جلوی دشمن سینه سپر کرده و ایستادند تا امروز ما در آرامش باشیم، آنها نزدیک به 30 سال است که به جز سرشان قادر به حرکت دیگر اعضای بدن نیستند اما باز وقتی حرف ولایت و رهبری به میان می‌آید با صلابت می گویند جانم فدای رهبرم، به عشق اوست که نفس می کشم.در ذهنم یاد عده ای می افتم که در سلامتند و به خاطر نان سفره شان چه چیزها که نمی گویند، واقعاً چه تفاوتی است میان آدمها...
با شما می گویم ای جانبازان قطع نخاع ،نکند خدای نکرده قطع امید کنید مطمئن باشید که مردم ما هنوز شما را به خاطر دارند‌،شما مقربین درگاه الهی هستید. برای ما و مملکت خود دعا کنید .هیچ وقت فکر نکنید که شما رفتید و جان دادید ولی امروز کسی قدردان نیست، خیالتان آسوده آنهایی که باید قدربدانند، می دانند.ما فراموش نمی کنیم که آرامش امروزمان را مدیون درد کشیدن شما هستیم، چقدر زیبا و در خور است این شعر که می گوید: هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند....
به استان کرمانشاه، محله سرپل ذهاب و به دیدار یکی از جانبازان عزیز اكبر محمدي جانباز 95درصد ارتش و 70 درصد بنیاد شهید، او که در تيپ سه مهاباد لشگر 64 اروميه ، نيروي زميني ارتش جمهوری اسلامی خدمت می‌کرد در سال 63 در منطقه عملياتي سردشت بر اثر سقوط ماشین قطع نخاع شده است.
مدت 28 سال است که در خانه بستري است ،وقتی می پرسم آیا کسی به عیادت شما می‌آید می‌گوید: بعضی ما را فراموش کردند ما به همین عیادت ها دلخوشیم، فقط امیر جليليان پور،آقای کمرخانی و پرسنل تيپ 71 نیروی زمینی ارتش به بنده خیلی لطف داشته و به عیادتم می آیند.
وی علت به جبهه رفتنش را این طور بیان می کند: سال 62 بود که وقتی حضرت امام (ره) فرمان داد ، هرکس وظیفه خود می داند باید به جبهه برود، آن زمان 18 ساله بودم ، فوراً خود را معرفي كرده و بعد از مدت یک ماه آموزشی به منطقه سردشت برای سربازي معرفی شدم‌،روزهای آخر خدمت بود که مجروح شدم.
از حال و هواي غرب می‌گوید: جبهه های غرب بسیار صعب العبور بود بخصوص هنگام برف و سرما و پیروزی ما در این جبهه ها فقط خواست و یاری خدا بود، برف و سرمای مناطق غرب بی‌سابقه بود، حتی برای ما که کُرد. و محلی منطقه بودیم تحملش سخت بود اما بسیاری از بچه ها که از شهرهای دیگر همچون تهران آمده بودند با عشق و غیرت خاصی این شرایط را تحمل می کردند. ما از صبح تاغروب برای تامین جاده می‌رفتیم، غروب هم بدون هيچ آب و غذايي به سنگرهای خود باز می گشتیم واقعاً که جز قدرت خدا چیز دیگری را نمی دیدیم ،در این شرایط با این همه باد و طوفان وبرف،گرسنگی و تشنگی ولی جوانان غیور ایران زمین خم به ابرو نمی آوردند و هیچ کس گلایه نمی‌کرد،همه همدل بودیم برای مقابله با دشمن. گاهی چند وقت یک بار برایمان با قاطر غذا می‌آوردند چون راه ماشین رو نبود. حتي چهار ماه يك بار به مرخصي نمي‌آمديم بعضی افراد که اگر مرخصی هم داده می‌شد نمی رفتند طبیعتاً آنها هم دلتنگ خانواده خود بودند اما وقتی می‌پرسیدی چرا به مرخصی نمی روی می گفت کشورم را رها کنم که دشمن هر غلطی خواست بکند! در این شرایط مرخصی معنا و مفهومی ندارد. از آن جا که سنگر روی قله های بلند بود، هنگام كولاك سنگرها بسته می‌شد‌، کلنگ می آوردیم و به هر ترتیب که بود به اندازه‌ای که بتوانیم وارد سنگر شویم باز می کردیم. دشمن ما سنگرهایي از جنس بتون داشت، اما سنگرهاي ما با دو چوب نازك و دَلقی که روی سرمان بود ساخته شده بود، با این همه تجهیزاتی که دشمن داشت باز ما پیروز میدان بودیم چرا که آنها یاری امام زمان (عج) را نداشتند. همه دنیا پشت دشمن و امام زمان (عج) حامی کشور ما بود ، ودیدیم که پیروزی همیشه از آن لشگریان خداست.
از چگونگی مجروحیتش می‌گوید: بعد از عمليات،من و حدود 26 نفر در حال اعزام به منطقه بوديم که چون جاده لغزنده و برفی بود،ماشین ما به دره ای سقوط کرد همه شهيد شدند،من و یکی از دوستان زنده ماندیم و حدود 24 ساعت در برف بودیم تا اینکه ما را درآوردند. اول به ارومیه‌، تبريز و در آخر به تهران اعزام کردند.حدود دو سال در بيمارستان مهراد تهران بستري بودم که در این دو سال شرایطم طوری بود که مرا روی شکم خوابانیده بودند، تمام بدنم زخم بود. پدر و برادرم از من پرستاری می‌کردند بعد از مدت دو سال به آسایشگاه رفتم و بعد به خانه برگشتم. خانواده در این مدت بسیار زحمت مرا کشیدند. خصوصاً همسر فداکار و برادر عزیزم که شرمنده آن ها هستم به خاطر لطفی که به من دارند.
از وضعیت فعلی اش می‌گوید: راضی ام به رضای خدا، هرچه خواست اوست ما حرفی نداریم، متوسط عمری که یک انسان سالم دارد70 سال است. بعد می‌میرد. آنچه می ماند اعمال ماست، بعد‌از گذشت این همه سال نام نيك امام حسين(ع)‌ هنوز زنده‌است‌،ولي يزيد چه سرنوشتی پیدا کرد؟این‌ها همه برای ما درس است.
من با اینکه درد ورنج دارم ولی لحظه ای ناراحت نیستم فقط به این خاطر مکدّر می‌شوم که به اطرافیانم خیلی زحمت می دهم. چون وضعیت خوبی ندارم. شبي شايد 10 الی12 مرتبه این بندگان خدا را بيدار مي‌كنم تا من را زیر‌و رو کنند. خودم با دردم مدارا می‌کنم‌،اما چون کنترل بدنم را ندارم از نظر روحی بسیار رنج می‌کشم، وضعیتم در این 28 ساله مثل نوزادی است که مادر در روز چندین بار او را تر و خشک می‌کند‌، به خاطر این شرایط ما حتی به منزل فامیل و بستگان نمی‌رویم فقط از روی برادر و همسرم به خاطر این همه زحمت شرمنده ام.
از دیدار با رهبر معظم انقلاب می گوید: سال گذشته از طرف تيپ 71 دعوت كردند تا به دیدار معظم له برویم، بهترین لحظات زندگی من بود چون آرزوی دیدارشان را داشتم، از نزديك با حضرت آقا روبوسی کردم، آن لحظه اشک از چشمانم جاری شد‌،گفتم خداوند به شما و کسانی که طرفدار ولایت فقیه هستند طول عمر باعزت عنایت فرماید. حضرت آقا هم فرمودند انشاءالله. محمدی لحظه ای درنگ می‌کند،می‌پرسم درد دلی با حضرت آقا ندارید؟
می گوید: می‌خواهم که بگویم ما وجودمان را در راه اسلام‌، انقلاب و رهبر عزیزمان داده ايم و ایشان بدانند که هیچ وقت ناراحت نیستیم مباداغصه ما را بخورند .اگر هزاران جانِ دیگر داشتم باز فدای رهبر عزیزمان می‌کردم، از این بابت خوشحالم و به خود می بالم. از خداوند نیز می خواهم که سايه ایشان همیشه بالاي سر ما و ملت ايران باشد.
از خاطراتش می گوید: منافقین خرابکاری زیادی در منطقه داشتند،شب که تک می‌زدند همان شب مین هم می‌گذاشتند. بچه‌ها صبح منطقه را پاکسازی می کردند، آن ها دوباره شب مین گذاشته و اعلامیه پخش مي‌كردند که تسلیم شوید اسم بعضی از بچه ها را به دروغ می‌نوشتند که این ها پیش ما هستند می خواستند با این کار روحیه بچه ها را خراب کنند. به خاطر دارم که یكي از بچه‌های ارومیه که چند روزی بود خدمت را به پایان رسانده بود با چند نفر دیگر از دوستان رفاقتی رفت تا مسیر را پاکسازی کنند .یکی از مین ها منفجر شد و چنان انفجاری داشت که تمام منطقه به لرزه درآمد. اتفاقاًهمان کسی که خدمتش تمام شده بود .شهید شد.
از عکس العمل پدر و مادر هنگام دیدن فرزندشان در این وضعیت می گوید. پدرم به تهران برای دیدن من آمد وقتی به کرمانشاه برمی گردد اینطور که تعریف می کنند ، به مادرم می‌گوید اكبر ديگر از گردن به پايين حس ‌ندارد، مادر در جواب گفته بود خدا را شکر، تقدير الهی بوده و ما راضی به رضای خدا هستیم.
از همسرش می گوید که بعد از مجروحیت با او ازدواج کرده، همسرم خیلی فداکار و زحمت‌کش است با این شرایط که من قطع نخاع هستم اما او زینب وار به من خدمت می کند و من همیشه مديون او هستم ، ما با وضعيتي كه داريم نمی توانیم صاحب فرزندی باشیم.
درباره مسائل سیاسی می‌گوید: اخبار را از تلويزيون پیگیری می کنم گاهی از بعضی کم لطفی ها ناراحت می شوم نه به خاطر خودم‌،ناراحت از اینکه خون شهدا را پایمال می کنند.آن کسانی که عهده دار مسئولیتی هستند باید خیلی دقیق باشند چرا که برای به ثمر نشستن این انقلاب خون های زیادی ریخته شده مبادا روزی مدیون شهدا شوند. ما از رئیس جمهور منتخب می‌خواهیم دلسوز ملت ايران و دوشادوش رهبر عزیزمان باشد و از منافع ملت ايران در داخل و خارج دفاع کند ان شاءالله.

 


(صفحه(6(صفحه(7(صفحه(8(صفحه(11(صفحه(5(صفحه(12(صفحه(9(صفحه(4(صفحه (2.3.10